هدایت شده از توییتر فارسی
بوی پاییز میآد. خوب شد حالا؟ دیگه گرمتون نیست؟ دیگه احساس خوشبختی میکنین؟ الان مشکلاتتون حل شد؟
@OfficialPersianTwitter
دلم گرفت !
از آن مسئولی که گذاشتهاندش پشت میز .
که به گفتهی خودش از شش ماهگی دخترش را گذاشته مهد و حالا حسرت میخورد . حسرت نبودن هایش کنار دخترکش .
بعد رو به من میکند و میگوید خدا نعمتت داده ها ! برو بنشین کنج خانه بچه داریات را بکن . تو را چه به درس خواندن ؛ آن هم با سه تا بچه ...
دلم گرفت امروز !
از این مدل آدمیزادهایی که از رنجهایت خبر ندارند ، نمیدانند تو با چه عذاب وجدانی داری دست وپنجه نرم میکنی تا بتوانی خانه را پشت سر بگذاری با تمام چالشهایش و بعد پا بگذاری توی چالشی جدید به اسم سر کلاس رفتن و درس خواندن . که نمیدانند قد صبوریات تا کجاست و چقدر رها کردی درست را ، بخاطر بچهها . بخاطر قد کشیدنشان . بخاطر بودن باهاشان .
دلم گرفت ! که امروز آن مسئولین دم از حرفهایی زدند که خودشان عمل نکردند ...
#واگویه
پ.ن*: واگفتم اینها را اینجا ،
نه برای دوم بار که برای بار هزارم بود ...
پ.ن**:برای آن لحظاتی که خشم چنبره زده بود توی گلویم و فریاد نشد ...
نُور*
پیرمرد ، خسته بود . راهش دور بود یا نزدیک ؛ نمیدانم . اما خسته بود . فرشِ حرمتان شد پناهِ خستگیاش
خوابی چنین میانهی حرمم آرزوست ...
May 11
*
سه چاهار سال پیش ،
یه پیج هنری رو دنبال میکردم .
توی این ایام پستهای منتسب به همین ایام رو میذاشت . منم جوگیر ! میرفتم توی نظراتش و به آدمایی که فلانی رو لعن کرده بودن و دری وری نوشته بودن میگفتم بابا بیخیال ! بحث بحثِ مودت و وحدتهها ! حالا علنی هم لعن نکنید چیزی از حُب و بغضتون کم نمیشه *! تهشم یه حضرت آقا فرمودنی اضاف میکردم که مثلا دیگه حرفم حجته براتون و ... ! ولی خب ؛ بعدش فهمیدم چه خیال خامی داشتم :)
الانم داره برام تثبیت میشه که
چه خیال خامی داشتم !
*ولی مث اینکه تا یه مشت قرمزی فرو نکنن توی چش و چال ما ، عیار حُب و بغضشون مشخص نمیشه !
*
#خیالخامیکهعلنیشد
دیشب دوستم آمده بود خانهمان .
از طولانی شدن تحصیلم برایش سفرهی دل وا کردم . گفت اتفاقا با بچهها چند روز پیش داشتیم از ارادهی تو حرف میزدیم . که فلانی (من را میگفت) ارادهاش خیلی زیاد است با این همه وقفه باز شروع میکند درسش را .
بگذریم که من خندیدم به حرفش و رد شدم ولی امروز سر کلاس چندتا خانم همکلاسیام را که دیدم فهمیدم اراده فقط این خانمهای طلبه ، مابقی حتا ادایشان را هم نمیتوانند دربیاورند !
یکیشان ورودی سال نود بود . بازپذیری آزمون داده بود حالا ترم پنجی بود با چاهارتا بچه و یک داماد . آن یکی چهل سالش بود با پنج تا بچه از نوزده ساله بگیر تا دو و نیم ساله . قرار شد هممباحثهای بشویم ؛ البته که من قبلش خدا خدا میکردم بتوانم یک جوری ارتباط بگیرم با این خانوم ، یک طورِ خانومانه و متینی بودند که عجیب به دلم نشستند . و خب کور از خدا چه میخواست ؟! پیشنهاد مباحثه را روی هوا گرفتم !
و امان ! امان از آن خانم میانسال و جاافتادهی عرب . که با لهجهی غلیظش کلاس پر از نسیم نخلستان شد .
#روزنگار
#ارادهفقطاونابقیهاداشونودرمیارن