eitaa logo
نُور*
91 دنبال‌کننده
188 عکس
32 ویدیو
0 فایل
حق‌علی -علیه‌السلام- . . . [زلفِ تو را حکایت ما شانه می‌کند...] . . . . به‌جای کُپی ، خودت خلق کن :) https://daigo.ir/secret/8143380116 *
مشاهده در ایتا
دانلود
توی این کانال ایتا و آن صفحه‌ی اینستاگرام ، فلانی یاد این و آن کرده بود . من اما چشمم مدام میدوید پیِ اسمی ، رسمی ، نشانی از خودم . خودی که آن‌قدر معرفت (بمعنی شناخت و اینها بگیریدش) ندارد تا روحش به جایش زیارت کند . خودی که آن‌قدر بدبخت و بی‌چاره است که تا چشمش به گنبد و گلدسته نیفتد آدم نمی‌شود . چشمم میدوید . ولی دریغ ! دریغ از یک رد پایِ گنگی ! نبودم . برای هیچکس ، آنی که یادش میکنند نبودم . دروغ چرا ؟! شده بودم دلتنگی . شده بودم بغض . شده بودم دربه‌دری . حالم به این آدم‌های کتک خورده می‌مانست . شبی این رفیقِ از نزدیک ندیده‌ام چشمم را روشن کرد . دلم شد پر از نور . نورِ نگاه اباعبدالله -علیه‌السلام-
ولی همه آدمای دور و برتون ، بالاخره رهاتون میکنن . اونی که براتون می‌مونه ؛ ابی‌عبدالله‌ست .
_
هدایت شده از توییتر فارسی
بوی پاییز می‌آد. خوب شد حالا؟ دیگه گرمتون نیست؟ دیگه احساس خوشبختی می‌کنین؟ الان مشکلاتتون حل شد؟ @OfficialPersianTwitter
دلم گرفت ! از آن مسئولی که گذاشته‌اندش پشت میز . که به گفته‌ی خودش از شش ماهگی دخترش را گذاشته مهد و حالا حسرت می‌خورد . حسرت نبودن هایش کنار دخترکش . بعد رو به من میکند و میگوید خدا نعمتت داده ها ! برو بنشین کنج خانه‌ بچه داری‌ات را بکن . تو را چه به درس خواندن ؛ آن هم با سه تا بچه ... دلم گرفت امروز ! از این مدل آدمیزادهایی که از رنج‌هایت خبر ندارند ، نمیدانند تو با چه عذاب وجدانی داری دست وپنجه نرم میکنی تا بتوانی خانه را پشت سر بگذاری با تمام چالش‌هایش و بعد پا بگذاری توی چالشی جدید به اسم سر کلاس رفتن و درس خواندن . که نمیدانند قد صبوری‌ات تا کجاست و چقدر رها کردی درس‌ت را ، بخاطر بچه‌ها . بخاطر قد کشیدنشان . بخاطر بودن باهاشان . دلم گرفت ! که امروز آن مسئولین دم از حرفهایی زدند که خودشان عمل نکردند ... پ.ن*: واگفتم این‌ها را اینجا ، نه برای دوم بار که برای بار هزارم بود ... پ.ن**:برای آن لحظاتی که خشم چنبره زده بود توی گلویم و فریاد نشد ...
پیرمرد ، خسته بود . راهش دور بود یا نزدیک ؛ نمیدانم . اما خسته بود . فرشِ حرمتان شد پناهِ خستگی‌اش :)
_
نُور*
بعد از دوماه عزاداری و مصیبت و چشیدن شوری اشک‌هایمان ، یادمان نرود نورِ لبخند کودکانِ غزه را که مدت‌هاست سوسو میزند . یادمان نرود قول آن عارف و رهبر به حق را که : قضیه فلسطین کلید رمز آلود فرج است .
❗️🖇
* سه چاهار سال پیش ، یه پیج هنری رو دنبال میکردم . توی این ایام پست‌های منتسب به همین ایام رو میذاشت . منم جوگیر ! میرفتم توی نظراتش و به آدمایی که فلانی رو لعن کرده بودن و دری وری نوشته بودن میگفتم بابا بیخیال ! بحث بحثِ مودت و وحدته‌ها ! حالا علنی هم لعن نکنید چیزی از حُب و بغضتون کم نمیشه‌ *! تهشم یه حضرت آقا فرمودنی اضاف میکردم که مثلا دیگه حرفم حجته براتون و ... ! ولی خب ؛ بعدش فهمیدم چه خیال خامی داشتم :) الانم داره برام تثبیت میشه که چه خیال خامی داشتم ! *ولی مث اینکه تا یه مشت قرمزی فرو نکنن توی چش و چال ما ، عیار حُب و بغضشون مشخص نمیشه ! *
دیشب دوستم آمده بود خانه‌مان . از طولانی شدن تحصیلم برایش سفره‌ی دل وا کردم . گفت اتفاقا با بچه‌ها چند روز پیش داشتیم از اراده‌ی تو حرف میزدیم . که فلانی (من را میگفت) اراده‌اش خیلی زیاد است با این همه وقفه باز شروع میکند درسش را . بگذریم که من خندیدم به حرفش و رد شدم ولی امروز سر کلاس چندتا خانم همکلاسی‌ام را که دیدم فهمیدم اراده فقط این خانم‌های طلبه ، مابقی حتا ادایشان را هم نمیتوانند دربیاورند ! یکیشان ورودی سال نود بود . بازپذیری آزمون داده بود حالا ترم پنجی بود با چاهارتا بچه و یک داماد . آن یکی چهل سالش بود با پنج تا بچه از نوزده ساله بگیر تا دو و نیم ساله . قرار شد هم‌مباحثه‌ای بشویم ؛ البته که من قبلش خدا خدا میکردم بتوانم یک جوری ارتباط بگیرم با این خانوم ، یک طورِ خانومانه و متینی بودند که عجیب به دلم نشستند . و خب کور از خدا چه میخواست ؟! پیشنهاد مباحثه را روی هوا گرفتم ! و امان ! امان از آن خانم میانسال و جاافتاده‌ی عرب . که با لهجه‌ی غلیظش کلاس پر از نسیم نخلستان شد .
امروز *
نُور*
امروز *
البته بماند که دوساعت راه رفتم تا برسم به حرم . و عین این دوساعت گلوم شده بود کویر لوت . و به هوای آب حرم ، یه قطره آب نچکوندم توی گلوم .
هدایت شده از دلــتورا
محبوبم؛ درگیر تجملات نشو! خانه‌ای نُقلی، در کوچه پس کوچه‌های آرام ، ما را کفایت میکند... ‌
این یه سوال و جواب درسی معمولی توی گروه درسی هست به ظاهر . اما کیلو کیلو قند توی دل من آب کرد . نه بخاطر تعریف استاد یا طلبه ها ؛ بخاطر اینکه ثمره دارم میبینم . ثمره‌ی اون همه عقب افتادن از بقیه هم سن و سالام . دارم جبران کردن خدا رو میبینم . که تموم اون حسرتامو جبران کرد و نذاشت من فکر کنم عمرم الکی پای بچه رفته . قند توی دلم آب میشه وقتی ظهرا صدای آل یاسینِ فرهمند میپیچه توی گوشم . وقتی انگیزه ها رو میبینم ، همدلیا رو میبینم . وقتی میبینم خدا چه خوب جبران کننده‌ایه :)
همین دیدنا میشن دلخوشی ، میشن یه بارقه‌ی نور توی دل آدم :)) پ.ن: خداشاهده هی میخواستم جلو خودمو بگیرم به پرحرفی نیفتم ، ولی به گمونم خسته کردم بنده خدا رو 🤪
باید بگذرد . بگذرد تا بفهمیم پسِ تمام نشدن‌ها و شدن‌های نامطلوب خدا چه خیری برایمان قرار داده .
ذوالفقار از بس‌كه مستش ميشود هنگام رزم ؛ گاه چرخى هم اضافى دور حيدر ميزند :))
*
دمِ صبح رفتم کنار در نیمه‌بازِ بالکن . نسیمی نرم نرمک آمد روی گونه‌ام جاخوش کرد ، بعد پاورچین پاورچین خودش را رساند پشت پلک‌هایی که انگار با بستنشان می‌خواستم حجم خنکیِ بیشتری را به جانم بکِشم . یک دفعه ، تنم یخ زد . سرم بی‌هوا چرخید طرفِ نورا . پتو را با پاهایش زده بود کنار . نسیم را از روی صورتم پس زدم . رفتم کنار دخترک . پتو را کشیدم روی پاهایش . از اتاق آمدم بیرون . بساط دفتر و کتابم را روی میز چیدم و شروع کردم به خواندن . یک خط خواندم . دو خط ذهنم پر کشید . سه خط خواندم . یک صفحه ذهنم اشک ریخت . دو صفحه خواندم ، قد یک کتاب زار زدم . ناتوان شدم . عجز پیچید توی استخوان‌هایم . مغزم یخ زد . روحم منجمد شد . انجماد مرا کِشاند سمت آن طفلی که مادرش زیر آوار ماند و دیگر بیرون نیامد ، لرزیدم وقتی رسیدم به آن نوزادی که تن مادرش پاره پاره‌ی ترکش شد . مغزم یخ زد . روحم منجمد شد . توی غزه ماند . حوالیِ تنِ طفلانی که هر قدر پتو بپیچند دورشان باز هم گرم نمی‌شوند .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-💔- خواهر همین است ؛ من توی خانه‌ام ، خواهریِ دخترکم را برای خواهر و برادرش دیده‌ام . آتش به جانم افتاد با این فیلم ... پ.ن: من رو ببخشید اگر دم عیدی غم ریختم توی قلمم .
روباه ؛ از عجایب خلقته به نظرم . و من همین چند دقه پیش محوِ این خلقتِ قشنگ بودم 🦊🧡
ساعتِ ۱۷:۳۰ به وقتِ تهران .
نُور*
ساعتِ ۱۷:۳۰ به وقتِ تهران .
با عزیزانتان خداحافظی کنید؛ اما نگران نباشید. چند ساعت دیگر آنها را در جهنم در آغوش خواهید گرفت. _سیدحسن‌نصرالله