توی این کانال ایتا و آن صفحهی اینستاگرام ،
فلانی یاد این و آن کرده بود . من اما چشمم مدام میدوید پیِ اسمی ، رسمی ، نشانی از خودم . خودی که آنقدر معرفت (بمعنی شناخت و اینها بگیریدش) ندارد تا روحش به جایش زیارت کند . خودی که آنقدر بدبخت و بیچاره است که تا چشمش به گنبد و گلدسته نیفتد آدم نمیشود . چشمم میدوید . ولی دریغ ! دریغ از یک رد پایِ گنگی ! نبودم . برای هیچکس ، آنی که یادش میکنند نبودم . دروغ چرا ؟! شده بودم دلتنگی . شده بودم بغض . شده بودم دربهدری . حالم به این آدمهای کتک خورده میمانست . شبی این رفیقِ از نزدیک ندیدهام چشمم را روشن کرد . دلم شد پر از نور . نورِ نگاه اباعبدالله -علیهالسلام-
ولی همه آدمای دور و برتون ، بالاخره رهاتون میکنن .
اونی که براتون میمونه ؛ ابیعبداللهست .
هدایت شده از توییتر فارسی
بوی پاییز میآد. خوب شد حالا؟ دیگه گرمتون نیست؟ دیگه احساس خوشبختی میکنین؟ الان مشکلاتتون حل شد؟
@OfficialPersianTwitter
دلم گرفت !
از آن مسئولی که گذاشتهاندش پشت میز .
که به گفتهی خودش از شش ماهگی دخترش را گذاشته مهد و حالا حسرت میخورد . حسرت نبودن هایش کنار دخترکش .
بعد رو به من میکند و میگوید خدا نعمتت داده ها ! برو بنشین کنج خانه بچه داریات را بکن . تو را چه به درس خواندن ؛ آن هم با سه تا بچه ...
دلم گرفت امروز !
از این مدل آدمیزادهایی که از رنجهایت خبر ندارند ، نمیدانند تو با چه عذاب وجدانی داری دست وپنجه نرم میکنی تا بتوانی خانه را پشت سر بگذاری با تمام چالشهایش و بعد پا بگذاری توی چالشی جدید به اسم سر کلاس رفتن و درس خواندن . که نمیدانند قد صبوریات تا کجاست و چقدر رها کردی درست را ، بخاطر بچهها . بخاطر قد کشیدنشان . بخاطر بودن باهاشان .
دلم گرفت ! که امروز آن مسئولین دم از حرفهایی زدند که خودشان عمل نکردند ...
#واگویه
پ.ن*: واگفتم اینها را اینجا ،
نه برای دوم بار که برای بار هزارم بود ...
پ.ن**:برای آن لحظاتی که خشم چنبره زده بود توی گلویم و فریاد نشد ...
نُور*
پیرمرد ، خسته بود . راهش دور بود یا نزدیک ؛ نمیدانم . اما خسته بود . فرشِ حرمتان شد پناهِ خستگیاش
خوابی چنین میانهی حرمم آرزوست ...
May 11
*
سه چاهار سال پیش ،
یه پیج هنری رو دنبال میکردم .
توی این ایام پستهای منتسب به همین ایام رو میذاشت . منم جوگیر ! میرفتم توی نظراتش و به آدمایی که فلانی رو لعن کرده بودن و دری وری نوشته بودن میگفتم بابا بیخیال ! بحث بحثِ مودت و وحدتهها ! حالا علنی هم لعن نکنید چیزی از حُب و بغضتون کم نمیشه *! تهشم یه حضرت آقا فرمودنی اضاف میکردم که مثلا دیگه حرفم حجته براتون و ... ! ولی خب ؛ بعدش فهمیدم چه خیال خامی داشتم :)
الانم داره برام تثبیت میشه که
چه خیال خامی داشتم !
*ولی مث اینکه تا یه مشت قرمزی فرو نکنن توی چش و چال ما ، عیار حُب و بغضشون مشخص نمیشه !
*
#خیالخامیکهعلنیشد
دیشب دوستم آمده بود خانهمان .
از طولانی شدن تحصیلم برایش سفرهی دل وا کردم . گفت اتفاقا با بچهها چند روز پیش داشتیم از ارادهی تو حرف میزدیم . که فلانی (من را میگفت) ارادهاش خیلی زیاد است با این همه وقفه باز شروع میکند درسش را .
بگذریم که من خندیدم به حرفش و رد شدم ولی امروز سر کلاس چندتا خانم همکلاسیام را که دیدم فهمیدم اراده فقط این خانمهای طلبه ، مابقی حتا ادایشان را هم نمیتوانند دربیاورند !
یکیشان ورودی سال نود بود . بازپذیری آزمون داده بود حالا ترم پنجی بود با چاهارتا بچه و یک داماد . آن یکی چهل سالش بود با پنج تا بچه از نوزده ساله بگیر تا دو و نیم ساله . قرار شد هممباحثهای بشویم ؛ البته که من قبلش خدا خدا میکردم بتوانم یک جوری ارتباط بگیرم با این خانوم ، یک طورِ خانومانه و متینی بودند که عجیب به دلم نشستند . و خب کور از خدا چه میخواست ؟! پیشنهاد مباحثه را روی هوا گرفتم !
و امان ! امان از آن خانم میانسال و جاافتادهی عرب . که با لهجهی غلیظش کلاس پر از نسیم نخلستان شد .
#روزنگار
#ارادهفقطاونابقیهاداشونودرمیارن
نُور*
امروز *
البته بماند که دوساعت راه رفتم تا برسم به حرم . و عین این دوساعت گلوم شده بود کویر لوت . و به هوای آب حرم ، یه قطره آب نچکوندم توی گلوم .
این یه سوال و جواب درسی معمولی توی گروه درسی هست به ظاهر .
اما کیلو کیلو قند توی دل من آب کرد .
نه بخاطر تعریف استاد یا طلبه ها ؛
بخاطر اینکه ثمره دارم میبینم .
ثمرهی اون همه عقب افتادن از بقیه هم سن و سالام . دارم جبران کردن خدا رو میبینم .
که تموم اون حسرتامو جبران کرد و نذاشت من فکر کنم عمرم الکی پای بچه رفته . قند توی دلم آب میشه وقتی ظهرا صدای آل یاسینِ فرهمند میپیچه توی گوشم . وقتی انگیزه ها رو میبینم ، همدلیا رو میبینم . وقتی میبینم خدا چه خوب جبران کنندهایه :)
باید بگذرد .
بگذرد تا بفهمیم پسِ تمام نشدنها
و شدنهای نامطلوب خدا چه خیری برایمان قرار داده .
ذوالفقار از بسكه مستش ميشود هنگام رزم ؛
گاه چرخى هم اضافى دور حيدر ميزند :))
#اَباناحیدر
دمِ صبح رفتم کنار در نیمهبازِ بالکن .
نسیمی نرم نرمک آمد روی گونهام جاخوش کرد ، بعد پاورچین پاورچین خودش را رساند پشت پلکهایی که انگار با بستنشان میخواستم حجم خنکیِ بیشتری را به جانم بکِشم . یک دفعه ، تنم یخ زد . سرم بیهوا چرخید طرفِ نورا . پتو را با پاهایش زده بود کنار . نسیم را از روی صورتم پس زدم . رفتم کنار دخترک . پتو را کشیدم روی پاهایش . از اتاق آمدم بیرون . بساط دفتر و کتابم را روی میز چیدم و شروع کردم به خواندن . یک خط خواندم . دو خط ذهنم پر کشید . سه خط خواندم . یک صفحه ذهنم اشک ریخت . دو صفحه خواندم ، قد یک کتاب زار زدم . ناتوان شدم . عجز پیچید توی استخوانهایم . مغزم یخ زد . روحم منجمد شد . انجماد مرا کِشاند سمت آن طفلی که مادرش زیر آوار ماند و دیگر بیرون نیامد ، لرزیدم وقتی رسیدم به آن نوزادی که تن مادرش پاره پارهی ترکش شد . مغزم یخ زد . روحم منجمد شد . توی غزه ماند . حوالیِ تنِ طفلانی که هر قدر پتو بپیچند دورشان باز هم گرم نمیشوند .
#اللهمعجّللولیکالفرج
#رمزورازفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-💔-
خواهر همین است ؛ من توی خانهام ، خواهریِ دخترکم را برای خواهر و برادرش دیدهام . آتش به جانم افتاد با این فیلم ...
پ.ن: من رو ببخشید اگر دم عیدی غم ریختم توی قلمم .
نُور*
ساعتِ ۱۷:۳۰ به وقتِ تهران .
با عزیزانتان خداحافظی کنید؛ اما نگران نباشید. چند ساعت دیگر آنها را در جهنم در آغوش خواهید گرفت.
_سیدحسننصرالله