🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حنیفا
part:9
رفتیم روی صندلی ها نشستیم مادرم چادر
سفید با گل های قرمزی روی سرم انداخت
و من از اینکه به محمدم برسم خیلی خوشحال بودم بابا و محمدم محمد را خیلی دوست داشتند و به او احترام میگذاشتند خاله رعنا از دور به من چشمکی زد و دختر دایی نیلوفر که کنارم ایستاده بود گونه هایم را بوسید و نوازشم کرد آقا خطبه عقد را جاری کرد قرآن را در دستم گرفتم و همراه آقا محمد شروع به خواندن قرآن کردیم وقتی که عاقد گفت عروس خانم بنده وکیلم گفتم با اجازه مولا علی و خانم فاطمه زهرا و پدر و مادرم و بزرگ های جمع بله.
نگاهی به پدر و مادرم انداختم که خوشحال بودند.
فصل بهار بود و هوا به شدت دل انگیز بود همین که به خانه رسیدیم و شب جشن کوچک و ساده ای داشتیم گوشی آقا محمد زنگ خورد و من با نگاهی که محمد به سمتم کرد از نگاهش همه چیز را فهمیدم .
محمد سرش راپایین انداخت و گفتن که فرمانده زنگ زده من باید یک ساعت دیگر فرودگاه باشم.
همین را که گفت سرم گیج رفت و به مبل تکیه دادم.
گفتم سوریه؟
گفت بله
پدر و برادرم هم گفتند مابا محمد میریم اون شب خیلی سخت گذشت.
روزها می آمدند و میرفتند و حالا دیگر تابستون گرم جایِ بهار را گرفته بود و به فصل پاییز نزدیک و نزدیک تر میشدیم و بچه ها آماده رفتن به مدرسه.
نویسنده:خانم رکن الدینی
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حنیفا
part:10
بعد از سه چهار ماه آقا محمد و داداشم اومدن خونه.
با آقا محمد سلام کردم رفتم پیش داداشم داشت گریه میکرد گفتم چی شده بوسش کردم.
گفتم راستی رضا بابایی کجاست دیدم جواب نمیده رفتم به محمد گفتم رضا که جوابم رو نداد ازت خواهش میکنم خواهش میکنم بگو بابام کجاست همون لحظه لباس خونی رو در آورد گفت لباس خونی عمو حسینِ اسم چراغ دلم بابای نازنینم حسین بود.
دستم رو روی مبل گرفتم و آروم نشستم روی زمین و لباس بابام رو چشام گرفتم و زار زار گریه کردم هیچکس خونه نبود همه خواهر برادرام مامان رفته بودن خرید محمد رفت حموم اومد لباس سیاه پوشید بعد رضا اومد اونم لباس سیاه پوشید ولی من لباسم رو عوض نکردم گفتم الان بابام خوشحاله چرا من غمگین باشم
به محمد گفتم محمد جان خاله رعنا بگو این خیر واقعی
گفت بله.
حالا دیگه دختر شهید شده بودم گفتم پیکر بابام تاج سرم کی برمیگرده؟
گفت تو راهه محمد برام یک لیوان آب آورد خوردم مامان اومد گفتم مامان بشین دور حوض بزرگ و آبی که دو رو برش رو گلدون های شمعدونی پر کرده بودند نشستیم
همون لحظه ریحان بهاره و اون یکی داداشم محمد اومد
همشون نشستند گفتم مامان گفت جان
گفتم همسر شهید شدنت مبارک اسم مامانم راضیه بود گفتم راضیه بانو همسر شهید شدی به خواهر برادرام گفتن بچه شهید شدنتون مبارک گفتم پیکر بابا توراهه
مامانم افتاد
یک لیوان آب دستش دادم که در زنگ خورد رفتم در رو باز کردم دیدم....
نویسنده:خانم رکن الدینی
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان حنیفا عالیییییییییییییییییییییییییییه♥️😘🤩 لطفا روزی ۳ پارت بزارین💗🙏🏻 خواهههههههههههههههههههههش🤩🙏🏻🫶🏻
_🌿
+ممنون،چشم حتماا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حنیفا
part:11
چند نفر یک پیکر روی دوششون هست یکی پرسید سلام خانم اینجا منزل شهید حسین ....
نزاشتم حرفش تموم شه گفتم بله بله چه طور گفت شما چه کاره ی شهید هستید گفتم دخترش.»
گفت پیکر باباتون اینجاست بفرمایید اون لحظه دستم رو به در تکیه دادم و نشستم روی زمین.
بعد بلند شدم در رو باز کردم گفتم بیا بابایی به خونه ی خودت خوش آمدی مهربونم.
بابا اومد تو خونه گفتم بابام رو بیارید توی اتاقم میخوام باهاش حرف بزنم آوردن تو اتاقم همه رفتند بیرون بهش گفتم بابایی چرا رفتی و گریه میکردم مامانم اومد گفت ساعتپنج عصر مراسم تدفین باشه ای گفتم الان تقریبا ساعت دو بود ولی خیابون شلوغ بود انگار اومده بودند برای تدفین وقتی مراسم شروع شد جای سوزن انداختن نبود وقتی بابا رو میخواستند دفن کنند چند تا بوسش کردم بعد....
تا ساعت دوازده شب پیش بابام بودیم رفتیم خونه ولی خوابم نمیبرد
رفتم پیش لباسای بابام بوشون کردم بوی خودش میداد چقدر خوش بود بودند بوسشون کردم و توی بغل گرفتمشون.
بعد از یکی دو ماه محمد و رضا اون یکی داداشم علی گفتند ما میریم جبهه گفتم باش.
آبجی هام اومدن پیشم اونها زودتر از من ازدواج کرده بودند و یکی شون تو بچه داشت اون یکی آبجیم بهار حامله بود داداشام هم همشون ازدواج کرده بودند ولی همه توی یک خونه زندگی میکردیم چون خونه واسه ی خودش یک آپارتمان بود.
یک طبقه برای من خالی بود به محمد گفتم اول وسایل روتوی خونه ی خودمون بچینیم بعد برو
گفت باشه.
وسایل رو چیدیم وقتی محمد و برادرام رفتند رفتم پیش زن داداشام و مامانم برای شام دعوتشون کردم خونه.
رفتم پیش خواهرام شوهرای اونا هم داشتن میرفتن منطقهشب نبودند.
همه رو دعوت کردم برای شام خونه وقتی رفتم خونه...
نویسنده:خانم رکن الدینی
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــوابوخیـالشدهکربلا. . .💔🥺
#امام_حسینم
#عرفه
- مکتبشهدا ؛
ای که دستت میرسد؛ دستی بگیر🌿. باسلام برای عیدغدیر قصد داریم ان شاالله برای بچه ها یک عیدی کوچیک بدی
سلام فقط سی هزار تومان تا تکمیل ی همت بفرمایید واریز کنید
یاعلی🌿
‹تقــویـم›🌿'
‹²روزتـاعیـدسعیـدقـربـان›🌸"
‹¹⁰روزتـا#عید_غدیر خـــم›♥️"
‹²²روزتـامـاهمحـرمحسینــي›🥺"
‹⁷¹روزتـااربعیـــن حسینـي›💔"
«مکـتـبشهـدا»...🌿
- مکتبشهدا ؛
میرسـد هر دم به گوشم
صدای کاروان کربـلا . . .
اماده ای برای محرم؟
زیادنمونده ها‼️
ازآدمهـاۍمـذهبـۍنه،
ولـۍازآدمهـاۍمـذهبـۍنمـابتـرسیـد!
اونھـابھدرجـہاۍرسیـدنڪہمطمئنهستـن
هرڪـارۍبڪنـناشڪـالۍنـداره؛
چـونفڪرمیڪننبـاعبـادتڪردنجبرانـش میڪنن/:
#تلنگر