روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
💐#مجید_بربری #قسمت_33 دو سه ماه بعد جشن تولد یکی از دوستان مجید بود.او همیشه در جشن تولدها و مهما
💐#مجید_بربری
#قسمت_34
مجید نگاهی به ساعتش انداخت.به اذان مغرب ،چند دقیقه ای بیشتر نمانده بود.هوا کم کم داشت،گرگ و میش میشد
_حامد بیا بریم مسجد،به نماز جماعت برسیم،
چشمان حامد گرد شد.با تعجب و ذهنی پر از سوال گفت:
_مجید خوبی؟کجا بریم؟مسجد؟گفتی چی کار کنیم؟نماز؟
_آره،بیا بریم حالت رو خوب کنم.
_مجید، تو چی زدی؟راستش رو بگو ،مارکش چی بوده که از این رو به اون رو شدی؟
_بیا بریم حامد،این قدر هم حرف مفت نزن.
_مجید ما فقط محرم به محرم،اون هم دهه ی اول میریم حسینیه.
تازه مسجد هم نمیریم.بعد هم تموم،تا سال دیگه.ولمون کن تو هم.
_بهت میگم بیا بریم مسجد. میخوام حالت رو خوب کنم.بیا بریم.
سوار موتور شدند و رسیدند دم مسجد.حامد مات مانده و دو دل بود.نمی دانست مجید،هدفش از این کارها چه است؟هرچند از زندگی مجید بی خبر نبود،ولی حالا از کارش سر در نمی آورد.دم در مسجد،موتور را روی جک گذاشتند و رفتند داخل حیاط.
_حامد بیا بریم وضو بگیریم.
_وضو؟وضو دیگه برا چی،ما دهه محرم میریم حسینیه، وضو نمی گیریم.
_بی وضو که نمیشه نماز خوند.
_من اصلا وضو بلد نیستم.
_منم بلد نبودم،یاد گرفتم.ببین من چی کار کنم،تو هم همون کار رو بکن.
_تو که میگفتی مهم دله،دل که پاک باشه کافیه.پس نماز برا چیه دیگه؟
_این ها مال قبل بود،حالا دیگه فهمیدم این حرف اشتباهه.عمل و دل باید با هم پاک باشن.
خنده ی حامد رهایش نمیکرد.فکر میکرد مجید این دفعه هم،مسخره بازی در آورده و سرکارش گذاشته. خنده ای کرد،نگاهی به مجید انداخت و باری به هرجهت ،وضویی گرفت.مجید با عصبانیت گفت؛
_چرا اینقدر میخندی؟نماز خوندن مگه مسخره بازیه؟بیا بریم تو مسجد.
_من نماز بلد نیستم.
_آخرین باری که نماز خوندی کی بود؟
_والله چی بگم؟روم پیش خدا سیاهه،زمان مدرسه،از ترس انتظامات الکی تو صف نماز،دولا و راست میشدم.همین،تموم شد رفت.بعد هم که ترس نمرهٔ انضباط از سرم افتاد،هرچی مادرم نماز نماز میکرد، یه گوشم در بود و یکی دروازه.هرقدر که حرص و جوش خورد، بی فایده بود.
_امروز بیا بریم نماز بخون و از ته دلت،با خدا راز و نیاز کن!ازش بخواه کمکت کنه و دستت رو بگیره.
_حال من خوب شده،بیا جون مادرت بریم.ما رو چه به این کارا؟
_عجب حرفی میزنی،یعنی چی،پس نماز برای کیه؟بیا بریم بهت میگم.
صدای اذان به گوش میرسید.همان طور که آستین ها را بالا زده بودند و جوراب توی جیب شان بود و پاشنه کفش ها را خوابانده بودند،رفتند داخل مسجد. حامد میخواست همان ته بنشیند،ولی مجید او را با خودش برد صف اول و کنار هم نشستند. هنوز امام جماعت نماز را شروع نکرده بود.مجید چهارزانو نشست.سرش را به طرف حامد کج کرد و طوری که بغل دستی،صدایش را نشنود،به دوستش گفت:
_هرچی امام جماعت گفت،تو هم پشت سرش تکرار کن.نماز مغرب هم سه رکعته
بعد از نماز،حامد توی مسیر پرسید:
_تو این ها رو از کجا یاد گرفتی؟
_مثل اینکه بچه مسلمونیم ها،این سوال های مزخرف چیه میپرسی؟
_یه چیزی بگم؟
_اگه میخوای حرف های صد من یه غاز بزنی، نه.
_نه داداش،انگار یه باری از روی دوشم برداشته شد.
_حالا بیا بریم پایگاه.
_پایگاه دیگه برا چی؟بی خیال ،بیا بریم به قلیون بکشیم.
_پایگاه حالا عزاداری و سینه زنی یه.میای بریم؟
_نه مجید،من جدی جدی باورم شد،تو اون مجید یه سال پیش نیستی.رفقا میگفتن با بچه هیأتی ها و بسیجی می پّری،ولی من باورم نمیشد.
از همان روزها بود که دیگر دوستان مجید،هیچ کدام او را در محل نمی دیدند.هر از گاهی هم اگر مجید را گذری می دیدند، با لباس فرم بسیج بود.طی آن مدت در هیچ مهمانی شبانه و یا جشنی شرکت نکرد.هروقت بچه ها زنگ میزدند که؛((مجید بیا بریم قلیون بکشیم و بعد هم عشق و صفا تا تصفه شب)).نمیگفت نمیام.می گفت:خودم خبرتون میکنم. ولی هیچ وقت خبرشان نمی کرد.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
💢شهادت یکی دیگر از مجروحان حادثه تروریستی کرمان
🔹محمدمهدی ایرانمنش از مجروحان حادثه تروریستی ۱۳ دی کرمان که در بیمارستان بستری بود، به شهادت رسید.
🔹پدر این نوجوان نیز در این جنایت تروریستی به شهادت رسیده بود.
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🎥—|اشک های سردار شهید حاج قاسم هنگام شنیدن دل نوشته های فاطمه دختر شهید بادپا با پدرش... |—
#شهید_حاج_حسین_بادپا | #شهید_حاج_قاسم
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
💐#مجید_بربری #قسمت_34 مجید نگاهی به ساعتش انداخت.به اذان مغرب ،چند دقیقه ای بیشتر نمانده بود.هوا
💐#مجید_بربری
#قسمت_35
جاده چالوس
اردیبهشت ۱۳۸۴-اولین تجربه
یکی از روزهای اردیبهشت آن سال،که هوا نه سرد بود و نه گرم و دل انگیزی هوا،هوش از سر آدم میبرد، مجید از خواب شیرین دم صبح، دل کنده بود و برنامه ای داشت.مهرشاد غرق خواب بود که صدای زنگ در،بد خوابش کرد.بیدار شد،ولی گیج و گنگ ،توی رختخواب نشست.با پشت دست،چشم هایش را مالید و کمی به خودش آمد.حالا صحبت مجید و مادرش را می شنید:
_مامان!به مهرشاد بگو پاشو بریم!
عادت داشت مادربزرگش را،مامان صدا کند.مادربزرگ پرسید:
_کجا مادرجون؟بیا صبحونه بخور بعد.
_نه،تو راه یه چیزی می خوریم.میخوایم از جاده کندوان بریم چالوس.
مادربزرگ با صدایی بلندتر،رو به پسرش گفت؛
_مادر،مهرشاد بلند شو،مجیده،اومده دنبالت،با هم برید گردش.
دنبال صدای نوازش گر و پر مهر مامان،مجید هم با صدای بلند، فرمان بیدار باش داد:
_مهرشاد پاشو،لنگه ظهره،چقدر میخوابی!
مهرشاد،بی حوصله و خواب آلود ،لباسش را پوشید و از اتاق بیرون آمد.همان طور که خمیازه می کشید،به مجید توپید:
_تو خواب نداری؟
_نه،خوابم کجا بود؟بیا بریم.بچه ها تو ماشین منتظرن.
توی کوچه،پیکان قرمز رنگی با چهار سرنشين، منتظر دایی مهرشاد بودند.از صبحانه و ناهار ،تا تنقلات تو راهی،همه را مجید به قول خودش، ردیف کرده بود.از دم خانه تا برسند جاده چالوس ،هرچند دقیقه ،ترانه را توی پخش صوت عوض میکردند و صدای خواننده که داخل ماشین می پیچید،از سرخوشی،همه باهم دنبال خواننده،دم می گرفتند و دست می زدند.گاه یکی ،همان طور نشسته روی صندلی،با ریتم آهنگ،تن و بدنش را می جنباند و بقیه هم با دست زدن،همراهی و تحریکش می کردند.با این شلنگ اندازیِ جوان های سرخوش ،لازم بود که مجید اوضاع را کنترل کند،تا برخوردی بین چند تا هم سفر و یا خدای نکرده،اتفاقی برای ماشین توی جاده نیفتد. به خاطر همین،مجید خودش را با صاحب ماشین اُخت کرده بود و راننده هم روی حساب رفاقت،نه تنها اوقاتش از شلوغی توی ماشین تلخ نمیشد،بلکه با جوان ها همراه هم میشد.گاهی دستش را از روی فرمان برمیداشت و ماشین را به امان خدا رها میکرد،بعد با آهنگ ترانه بشکن میزد و برایشان قِر و غربیله می آمد.از رفصیدن که خسته میشد یا می رسید به یکی از پیچ های تند کندوان،دو دستی می چسبید به فرمان،ولی صدای نکره اش را می انداخت روی صدای خواننده و خودش میشد ترانه خوان.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیت الزهرا کرمان🥀🌱
دختر خردسال #شهید بافنده در آغوش حاج قاسم 🥀🌱
به مناسبت سالروز شهادت #شهید حامد بافنده 🥀🌱
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
🌱🥀معرفی-شهدای-کرمان
#شهید محمدمهدی کازرونی سعدی🥀🕊
🌱🥀شهید مهدی کازرونی سال ۱۳۳۹ در روستای سعدی کرمان به دنیا آمد و آبان ۶۲ شهید شد.
🌱🥀وقتی درخت انقلاب به پیروزی نشست مهدی هنوز از مرز ۲۰سالگی عبور نکرده بود. اما تدبیرهای اوبه عنوان یکی از مسئولین سپاه کرمان بسیاری از توطئه های منافقین و اشرار منطقه کویری را خنثی کرد. در بیست و یک سالگی از مسئولین سپاه کردستان ( مهاباد ) بود. درایت او در فرماندهی باعث شد تا در شهرهایی که پای مهدی به آنجا می رسید صلح و آرامش برقرار شود. سرانجام در عملیات والفجر ۴ در منطقه مریوان به شهادت رسید.
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🦋
مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم
که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
💐#مجید_بربری #قسمت_35 جاده چالوس اردیبهشت ۱۳۸۴-اولین تجربه یکی از روزهای اردیبهشت آن سال،که هوا ن
💐#مجید_بربری
#قسمت_36
وقتی به محل اتراق رسیدند و بار و بندیل را زمین گذاشتند ،اول بساط ورق را چیدند و شروع کردند به بازی.سرشان که به قمار گرم بود،مجید از غفلت رفقا استفاده کرد و همان دُور و اطراف جیم شد.کمی بعد،با وسیله ای برگشت پیش شان و بقیه تازه فهمیدند که مجید جایی رفته بوده.با خودش ظرفی آورده بود که تهش حبابی شیشه ای داشت.رویش زغال بود و نی کوتاهی هم از سوراخ حباب زده بود بیرون.بچه ها از دیدن این وسیله،که بیشتر به صنایع دستی شباهت داشت، چشم شان گرد شده بود و با تعجب به عتیقه ی توی دست مجید،زل زده بودند.
_مجید این دیگه چیه؟
_قلیونه،خیلی باحاله،بیاین اول یه نفس ازین بگیریم،بعد میریم سر ورق بازی.
_از کجا آورریش؟
_از یه راننده تاکسی گرفتم.
_ما که بلد نیستیم بکشیم.
_کاری نداره.
بعد طرز کار وسیله را،به صورت نمایشی برای رفقا توضیح داد:
_این نی رو میذارید روی لب تون،چند تا مَک می زنید، بعد از دم دهنتون ،برش می دارید و دودش رو،از دماغ یا دهنتون می دید بیرون. بار اول،آدم یه کم سردرد و سرگیجه می گیره،ولی بعد عادت می کنه.چند وقت که کشید،بعدش دوست داره،روزی یه دفعه هم که شده بکشه.
مهرشاد ولی بیشتر از همه می ترسید. حتی از نگاه کردن به قلیان .اول از ترس پدرومادر،بعد هم از برادرهایش.خوف این را داشت که اگر دو تا پک به قلیان بزند،معتاد شود و آنها بفهمند و تا چند ماه،از سرزنش و غرولندشان آسایش نداشته باشد.ولی مجید آنقدر از مزایای قلیان، به قول خودش،توی گوش مهرشاد و دوستانش خواند،تا این که آنها هم هوس کردند،یک بار هم که شده،قلیان را امتحانش کنند و ببیند ،چی هست و آخرش چه میشود. کشیدن آن روز همان و بعدش ،هرروز که مدرسه تمام میشد، با پانصد تومان می رفتند و به قول خودشان؛((قلیون به بدن می زدند)).سر دسته مجید بود.همه را دنبال خودش می کشید و می رفتند قهوه خانه،آنجا یک دل سیر چای میخوردند و قلیان می کشیدند. بعد هم هرکی می رفت سر کار و زندگیش.اما برای مجید ،تازه رفیق بازی اش گل کرده بود.با چهار پنج دسته رفیق،میرفت قهوه خانه.هر دسته پنج شش نفری می شدند. از این دسته می رفت سراغ دسته دیگر .تا چند سال ،این کار هر روزش بود.از صبح تا آخر شب ،پابند رفیق های جورواجور بود.روزی هم ده پانزده تا قلیان می کشید.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
سلام، عرض ادب و احترام؛
👈 مدارس آموزش و پرورش/ مدارس علمیه / دانشگاه ها / مراکز / سازمان ها / مجموعه ها / هیئات / پایگاه ها و افرادی که درخواست برگزاری مراسم یادواره شهدا و حاج قاسم یا کنگره شهدا یا محافل انس با شهدا یا شبی با شهدا یا ویژه برنامه یا مراسم تولد دارند،
لطفا به خادم(آیدی) کانال
۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
@shahidegomnamemaktabehajqasem
اعلام فرمایند تا برنامه ریزی لازم صورت و عوامل جهت اجرا هماهنگ شود:
👈 نکات مهم:👇👇👇
۱) با حضور تیم و عوامل کامل تخصصی؛ شامل: راوی، سخنران، مجری، قاری، مداح، خانواده شهید، گروه سرود، محتوا، پرده خوان، عمو روحانی، نصب دکور و...
۲) با حضور جعبه بهشتی؛ شامل: پرچم روی مزار و قبر مطهر آقا امام حسین(ع)/ پرچم گنبد حرمین مطهر آقاسیدالشهدا و آقا ابوالفضل(علیهم السلام)/ تربت اصلی، ناب و خاص آقاسیدالشهدا(ع)/ آب سرداب/ انگشتر و تکه ای از پیراهن حاج قاسم عزیز/ تربت پیکر مطهر شهدای گمنام، مدافع حرم و غواص/ تربت متبرک شهدا در مناطق عملیاتی و راهیان نور/ هدایای متبرک،وسایل و لباس مطهر شهدای: دفاع مقدس، مدافع حرم، مدافع امنیت و گمنام
۳) ارائه ی خدمات صفر تا صد
۴) آمادگی ارائه ی خدمات کامل در سراسر کشور و همه ی نقاط و مناطق
۵) آمادگی اجرا و برگزاری مراسم یادواره ی شهدا در سالگرد شهادت شهدا یا مراسم تولد در روز تولد شهدا در مکان های مختلف به صورت کامل
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
#جان فدا؛
#شهیدالقدس؛
#مکتب حاج قاسم عزیز؛
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
👈کانال اطلاع رسانی:
راهیان مکتب حاج قاسم عزیز/راهیان نور/ روایتگری ها/یادواره ها/دوره ها/برنامه ها/دیدارها/ اردوها و...
👇👇👇
http://eitaa.com/sayarimojtabas
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
💐#مجید_بربری #قسمت_36 وقتی به محل اتراق رسیدند و بار و بندیل را زمین گذاشتند ،اول بساط ورق را چید
💐#مجید_بربری
#قسمت_37
اربعین ۱۳۹۳
هشت روز مانده به اربعین،یک شب ساعت یازده بود که مجید،سراسیمه به خانه آمد.مریم تا پسرش را دید،هول برش داشت.
_چی شده؟چرا این قدر عجله داری؟این موقع شب جایی میخوای بری؟
_اتفاقی نیفتاده،وسایلم رو جمع کن.!
_نصفه شبی کجا می خوای بری؟با اون وسایل خواستنت داری من رو میترسونی!
_چیزی نیست،با چندتایی از بچه ها،داریم میریم کربلا!
_مجید !کارات همیشه همین جوریه.دقیقه نود.خوب زودتر میگفتی.تا یه چیزی برات می ذاشتم و به چند تا فامیل و آشنا،خبر میدادیم،مثلا میخوای بری کربلاها.
_مریم زود باش!بچه ها تو ماشین منتظرن
مریم با عجله دو سه دست لباس و خرده وسایل شخصی اش را،داخل کوله پشتی گذاشت و باهم خداحافظی کردند و مجید،راه افتاد به طرف کربلا.😭
تا برسند مرز مهران و وارد عراق بشوند،کارشان توی ماشین ،فقط بگو و بخند بود.صدای آهنگ ماشین شان،تا کجاها که نمیرفت،اصلا مجید هرجا که بود،آنجا میشد خنده بازار و تفریح گاه.اما وقتی پا به خاک عراق گذاشتند و به زیارت اول شان در نجف رفتند و برگشتند،مجید کمی این رو به آن رو شد و حالش تغییر کرد.شوخی میکرد،بگو بخند داشت،ولی آرامشی عجیب ،وجودش را گرفته بود.حرکات و سکناتِ این مجید،با قبلش فرق داشت.کمتر حرف میزد،!بیشتر توی خودش بود و اغلب داخل حرم می ماند.دوستان همراهش،چند دقیقه ای زیارت می کردند و سر قرارشان،جایی در صحن بیرونی حرم برمی گشتند،الاّ مجید.
منتظرش می ماندند،این پا و آن پا میکردند،ولی مگر مجید پیدایش میشد.گاهی یک ساعت تمام از قرارشان میگذشت،ولی خبری از آمدنش نبود..وقتی هم که برمی گشت،با رنگ و روی دیگری برمی گشت،مجید قبل از زیارت نبود.چشمهایش قرمز شده بود،نگاهش را از رفقا می دزدید،يا سرش را برمی گرداند،تا با کسی چشم تو چشم نشود.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
✨
#ساعت_عاشقی
باز دوباره شب جمعه شد و باز بی قرار یار، باز لحظه ی شهادت و باز این دست های تنهای بی قرار.
غم ظهور و نیامدنت بس نبود عزیزِ جان؟ این درد جانسوز هم بر آن اضافه شد و لبریز شد کاسه ی صبر جان.
پس از این دیگر شب های جمعه هیچ وقت مثل گذشته نخواهد بود...
ساعت ۱:۲۰ دقیقه بامداد جمعه...
😞💔
جانان بگو پس نوبت ما کی میرسد؟ دنیا بدون تو دیگر جای قشنگی نیست...
#حریفت_منم
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
سلام، عرض ادب و احترام؛ 👈 مدارس آموزش و پرورش/ مدارس علمیه / دانشگاه ها / مراکز / سازمان ها / مجموع
سلام؛
نکته:
چون در خصوص هزینه هاي برنامه ها سوال می پرسند.
ما هیچ هزینه ای بابت برگزاری و اجرای مراسم و برنامه ها دریافت نمی کنیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردار سلیمانی:
تمام #شهدای ما این مشخصه را داشتند قبل ازاینکه #شهید شوند ،شهید بودند...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
#معرفی-شهدای-کرمان
🌱🥀نوید شاهد کرمان، شهید «محمود پایدار» سوم اسفند 1341، در روستاي پشت كوه دوساري از توابع شهرستان جيرفت متولد شد. تا پايان مقطع متوسطه در رشته تجربي درس خواند و ديپلم گرفت. پاسدار بود، با سمت فرمانده گردان 419 لشكر 41 ثارالله در جبهه حضور يافت. بيست و دوم اسفند 1362 در جزيره مجنون عراق بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. تاكنون اثري از پيكرش به دست نيامده است. برادرش مجيد نيز به شهادت رسيد.
🌱🥀در وصیت نامه شهید «محمود پایدار» آمده است: قدردان این جمهوری اسلامی باشید، این جمهوری از برکت نایب امام زمان و خون شهدا است و این رحمت خداوند است...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
💐#مجید_بربری #قسمت_37 اربعین ۱۳۹۳ هشت روز مانده به اربعین،یک شب ساعت یازده بود که مجید،سراسیمه به
💐#مجید_بربری
#قسمت_38
دوست نداشت چشم و چارش را که خون توی آن افتاده بود،ببینند و سؤال پیچش کنند.هم سفران که از چشم انتظاری حوصله شان سر رفته بود و حالا هم با دیدن حرکاتش،فکر میکردند این ها ادای تازه مجید است،هرکدام چیزی میگفتند:
_مجید یه ساعته داری چی کار میکنی؟
_بابا یه زیارت که اینقده لفت دادن نداره!
_چشمامون سفید شد،بس که به در حرم زل زدیم!
_دِ زود باش بریم!دو سه روز پیاده روی منتظرمونه!
از نجف که پیاده راه افتادند به سمت کربلا،مجید با قافله رفقا بود و نبود.شاعر راست گفتهبود:
من در میان جمع و دلم جای دیگر است!
هشتاد کیلومتر راه بود و به عبارتی،هزار و چهارصد و پنجاه و خرده ای عمود.مجید توی این راه دور و دراز،آرام بود و مثل آدم غریق،در افکار خودش دست و پا میزد.انگار روی دهانش مهر زده بودند و جز به ضرورت،حرف نمیزد؛ساکت و خاموش و لب دوخته،عینهو صدف.گرچه بیرونش آرام و خاموش بود،ولی پیدا بود که درونش؛طوفان و تلاطم است.حال مجید تا آخرین عمود و تا خود منزل آخر همین بود.اما همین که پا به کربلا گذاشت و چشمش به گنبد اباعبدالله و بین الحرمین افتاد،همان جا روی زمین فرو ریخت.انگار با قامت فرو افتاده و زانوی در بغل،خودش خیمه عزا شده بود و حال غریبی داشت.دل مجید،زیر این خیمه می سوخت.لبش زمزمه میکرد و چشمش عین ابر بهار،به کار خودش بود و یک ریز میبارید.روبروی گل دسته های ارباب،مثل مرغک تیرخورده ،بال بال میزد و چشم به گنبد صیاد دوخته بود که بیاید و راحتش کند.نمیخواست از جایش تکان بخورد.اگر هم میخواست،نمی توانست.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی:
همهی عالم از آن خداست.
همهی عالم جلوهی خداست.
همهی عالم روان به سمت خداست.
بعد [ امام خمینی] میفرمایند اگر همهی عالم
جلوهی خداست و روان به سمت خداست
پس چه بهتر این برگشتن
اختیاری و انتخابی باشد.
چند نفر توفیق دارند مرگ خودشان را
اختیاری و انتخابی انتخاب کنند؟!
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
معرفی-شهدای-کرمان
🌱🥀رختها رو گذاشتم تا وقتی از بیرون اومدم بشورم. وقتی برگشتم دیدم علی از جبهه برگشته و گوشه حیات نشسته و رختها هم روی طناب پهن شده😳
رفتم پیشش و بهش گفتم: الهی بمیرم مادر، تو با یک دست چطوری این همه لباس رو شستی؟
گفت: مادر جون اگه دو دست هم نداشتم باز وجدانم قبول نمی کرد من خونه باشم و تو زحمت بکشی.
#شهید_علی_ماهانی🌹
مرقد مطهر: گلزار شهدا کرمان
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپی زیبا و کمتر دیده شده از شهید حاج قاسم و شهیداحمد کاظمی با صدای ملکوتی شهید سیدمرتضی آوینی
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
💐#مجید_بربری #قسمت_38 دوست نداشت چشم و چارش را که خون توی آن افتاده بود،ببینند و سؤال پیچش کنند.ه
💐#مجید_بربری
#قسمت_39
حال و هوای بین الحرمین،او را سرجایش میخکوب کرده بود.ذکر یا حسین یا حسین میگفت و به سرو صورتش میزد و اشک میریخت.رفقای سفر در کار مجید مانده بودند.حال ظاهرش را البته می دیدند،ولی از رمز و راز آن سر در نمی آوردند. همین قدر می دانستند که این مجید،آن مجیدِ قبل از سفر نیست.از خودشان می پرسیدند ؛((مگه توی این چند روز،چی بر مجید گذشته که از این رو به اون شده؟؟ )).برخلاف دوستان که ذهن شان پر از سؤال و ابهام بود،مجید حال خوشی داشت و از تشرفش به کربلا،احساس سبکی میکرد.زیارت شان که تمام شد و خواستند برگردند،مجید به صمیمی ترین دوستش رو کرد و گفت:
_تو این چند روز،از امام حسین خواستم که آدمم کنه،راه درست زندگی رو نشونم بده،که من چی تو زندگیم میخوام،چی نمیخوام.من هدفم فقط آدم شدنه،و اگه آدمم کنه،دیگه هیچی نمیخوام ،والسلام.
موقع برگشت،حال و هوای ماشین عوض شده بود.کربلا که می رفتند،ماشین شان انگار کارناوال شادی شده بود و حالا که داشتند برمی گشتند،دیگر مجید آن مسافر شوخ و شنگ نبود.آرام شده بود و توی افکار خودش سیر میکرد. هرچند لحظه،اشک توی چشمانش می نشست و او سعی می کرد،خودش را پیش دوستان نگه دارد.مجید،راه برگشت را با همین حال خوش،پشت سر گذاشت و رسید خانه.مریم خانم و آقا افضل،برای زائر کربلا سنگ تمام گذاشته بودند.با کمک جوان ترها،کوچه را چراغانی کرده بودند و از این سر تا آن سرش،پارچه زیارت قبول زده بودند. قصاب دم دروازه منتظر بود،تا گوسفند را پیش پای مجید قربانی کند.
فامیل و آشنا و همسایه ها،به استقبال آمده بودند. مجید جواب سلام و محبت همه را داد.داخل خانه که رفتند،زن عموی مریم به مجید گفت:
_رفتی کربلا،از امام حسین چی خواستی؟پسرم مهدی که رفته بود،میگفت از امام خواستم که یه زن خوب،قسمتم کنه.
_زن عمو!من از ابا عبدالله یه چیز دیگه خواستم.
_عزب قلی!تو چی خواستی؟تو هم مثل پسرم مهدی،میخوای برای تو هم آستین بالا بزنم،برم خواستگاری؟
_نه زنعمو .من از امام خواستم من رو آدمم کنه،عوض بشم،زندگیم رو عوض کنم.دستم رو بگیره و از این راهی که میرم ،برم گردونه !
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍به مناسبت روز معلم شهیدی که وابستگی شدیدی به محمدحسین یوسف الهی داشت سردار شهید معلم محمدرضا کاظمی زاده شهیدی که مزار مطهرش در جوار حاج قاسم و شهید یوسف الهی قرار دارد..
💢به روایت آقای علی میر احمدی همرزم شهید...
🔹من و شهید محمدرضا کاظمی دانشجوی تربیت معلم بوديم با هم عهد بستیم که به جبهه برویم و تا پایان جنگ بمانیم.
🔸من با شهید کاظمی در واحد عملیات لشکر بودیم شهید کاظمی بعد از مدت کوتاهی مسئول محورهای شناسایی در واحد اطلاعات عملیات شد شناسایی هایی را که می رفت از اطمینان خاصی نزد مسئولین واحد برخوردار بود.
🔹قبل از عملیات والفجر هشت مسئولیت شناسایی واحد اطلاعات عملیات را بر عهده گرفت آنچه که بارز بود اطمینان کار شناسایی ایشان بود و محورهای مشکل و سخت را به او واگذار می کردند که در همه شناساييهای خود به خوبی موفق بود.
🔹از جمله خصوصیات اخلاقی خاصی که داشت پایبندی به اعتقادات و رعایت واجبات و مستحبات بود و با خالق ارتباط زیادی داشت.
🔸پیش نماز می شد وهمه به او اقتدا می کردند بعد از نماز دعاها و تعقیبات بعد از نماز را بلند می خواند و اشک می ریخت...
🔸شهید کاظمی وابستگی شدیدی به شهید یوسف الهی داشت و هر دو با هم شهید و مزار مطهر آنها در جوار حاج قاسم قرار دارد...
#شهید_محمدرضا_کاظمی_زاده
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
🌹به یاد همه معلمان شهید
🌸شهید بهشتی،
🌸شهید رجایی،
🌸شهید باهنر،
🌸شهید مفتح،
🌸شهید مطهری،
🌸شهید همت،
🌸شهید هادی
🌸شهید شهریاری،
🌸شهید علیمحمدی و...
🦋 شادی روح بلندشان #صلوات
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
#معرفتی-شهدای-کرمان
🥀🌱به اتفاق حاج قاسم، با موتور سیکلت از پادگان قشله به طرف فاو در حال حرکت بودیم. یک رزمنـده قد بلند و رشیــد با پاهای برهنه از طرف مقابل ما درحال دویدن بود
🥀🌱کنارش ایستادیم و حاج قاسم پیاده شد و با گرمی پیرامون اوضاع منطقه و نیروها باهم صحبت کردند.
🥀🌱خوب نگاهش کردم ،یک نخ سیاه به جای کمربند، دور کمرش بسته بود بعد از خداحافظی با او حاج قاسم گفتم:کفش نداشت!
گفت: حتما کفش هایش را به یک بسیجی داده
گفتم: جای کمربند نخ بسته بود!
گفت: حتما فانوسقه اش را به بسیجی دیگری داده
گفتم: کی بود؟
گفت: حاج اکبر بختیاری #فرمانده_محور
#شهید_علی_اکبر_بختیاری
#شهادت_را_به_بهاء_میدهند
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------