eitaa logo
ملکه باش✨
637 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
33 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ انتشاردست‌نوشته‌هاصرفاباذکرنام‌نویسنده. یعنی مطالب با امضای #مارال_پورمتین ✾کپی‌‌بقیه‌مطالب‌‌آزاد ✾ذکرلینک‌کانال‌اجباری‌نیست ارتباط:
مشاهده در ایتا
دانلود
3.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این زن ترکیه‌ای وقتی رفتن نجاتش بدن ، تا وقتی بهش نرسوندن از زیر آورها بیرون نیومد. 👏👏 🔹 از تربیت شدگان جز این انتظار نمی ره . 🔹خدایا حیا وحجاب را محبوب و زیور زنان و دختران ما قرار بده. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
این زن ترکیه‌ای وقتی رفتن نجاتش بدن ، تا وقتی بهش #حجاب نرسوندن از زیر آورها بیرون نیومد. 👏👏 🔹 از ت
🌺 این خبری که در مورد این خانوم ترکیه ای پخش شد که قبل از اینکه از زیر آوار زلزله بیاد بیرون در خواست روسری کرده بود، من رو یاد یک خاطره انداخت . یکی از دوستانم تعریف می‌کرد که زمان جنگ من توی شهر کوچیکمون تازه معلم شده بودم. حاج دایی انقلابی من اونجا کاسب خیر و معروفی بود. شهر ما یک خیابان اصلی بزرگ داشت و بقیه خیابان ها از آن منشعب می شد .مغازه حاج داییم توی همون خیابون بود . یک روز که برای خرید به خیابان رفته بودم یک دفعه صدای انفجار مهیبی من رو سر جای خودم میخکوب کرد. یک لحظه زمین و زمان را گم کردم و کنار دیوار پناه گرفتم. فکر کردم هواپیماهای عراقی دوباره به شهر حمله کردند. ولی دیدم که هواپیمایی در کار نیست و سرو صدا وگرد و خاک و دود از قسمتی از خیابون که مغازه حاج داییم هم اونجا بود، بلند شده نگران شدم و با عجله به سمت مغازه دویدم .وقتی که رسیدم دیدم که بخشی از مغازه حاج داییم خراب شده و دود و گرد و خاک از مغازه بلند است و مردم هم جمع شده بودند با گریه و سر و صدا به همه میگفتم،اینجا مغازه حاج داییمه بذارید،برم جلو . راه رو برام باز کردند، جلو رفتم،حاج داییم سالم بود .جلوی در مغازه وایساده بود تا دیدمش،بغلش کردم و بوسیدمش و پرسیدم،حاج دایی سالمی؟ گفت:بله دخترم ، برو تو مغازه، دوتا مشتری خانم داشتم،زخمی شدن برو پیششون باش تا آمبولانس برسه. رفتم داخل یک مادر و دختر بودن که با انفجار بمبی که منافقین تو مغازه کار گذاشته بودند،به شدت زخمی شده بودن. حال مادر وخیمتر بود و صحبتی نمی‌کرد، اما دختر تکون میخورد و معلوم بود که زنده است .بالا سرش رفتم خون و گرد و خاک را از صورتش تمیز کردم تا نگاهش به من افتاد. گفت :پروانه تویی؟ وقتی که حرف زد ،دقت کردم و دیدم که میشناسمش . بهاره بود همکلاسی دوران دبیرستانم گفتم بله عزیزم.خوب می شی نگران نباش.الان آمبولانس می رسه. گفت :پروانه من چادرم و لباس هام پاره پاره شده و سوخته و بدنم پیداست. الان میان که منو ببرن بیمارستان از جلوی مردم منو رد می کنند ، نمیخوام کسی من رو بی حجاب ببینه خواهش می کنم منو با چادر خودت بپوشون. خب من حجابم کامل بود، همیشه زیر چادر مقنعه و مانتو هم می‌پوشیدم .چادرم رو در آوردم و انداختم سر بهاره بدنش و سرش را با چادرم کاملاً پوشوندم. نیروهای امدادی هم که اومدن ،حواسم بود که بدن بهاره را کاملاً بپوشونم .اونو گذاشتن رو برانکارد و بردند .اما من دلم طاقت نیاورد و به سمت بیمارستان رفتم. میخواستم ببینم که حالش چطوره؟ وقتی به بیمارستان رسیدم از پرستار سراغ بهاره رو گرفتم و پرسیدم الان کجاست؟ می خوام برم پیشش. پرستار نگاه عمیق غمگینی به من کرد و گفت تا رسوندنشون بیمارستان مادر و دختر هر دو تا شهید شدن. همونجا روی زمین نشستم. با خودم فکر کردم.چه توفیق عظیمی که در آخرین لحظه زندگیت هم به جای اینکه به فکر این باشی که از این دنیا با همه زیبایی هاش داری کنده میشی ، به فکر حجابت باشی و به فکر این باشی که دستور خداوند رو حتی در زندگیت اجرا کنی. 🍃🌺 واقعاً این بهاره ها افتخار سرزمین ایران و هستند.🌺🍃 عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
یکی از دوستانم تعریف می‌کرد که زمان جنگ من توی شهر کوچیکمون تازه معلم شده بودم. حاج دایی انقلابی من اونجا کاسب خیر و معروفی بود. شهر ما یک خیابان اصلی بزرگ داشت و بقیه خیابان ها از آن منشعب می شد .مغازه حاج داییم توی همون خیابون بود . یک روز که برای خرید به خیابان رفته بودم یک دفعه صدای انفجار مهیبی من رو سر جای خودم میخکوب کرد. یک لحظه زمین و زمان را گم کردم و کنار دیوار پناه گرفتم. فکر کردم هواپیماهای عراقی دوباره به شهر حمله کردند. ولی دیدم که هواپیمایی در کار نیست و سرو صدا وگرد و خاک و دود از قسمتی از خیابون که مغازه حاج داییم هم اونجا بود، بلند شده نگران شدم و با عجله به سمت مغازه دویدم .وقتی که رسیدم دیدم که بخشی از مغازه حاج داییم خراب شده و دود و گرد و خاک از مغازه بلند است و مردم هم جمع شده بودند با گریه و سر و صدا به همه میگفتم،اینجا مغازه حاج داییمه بذارید،برم جلو . راه رو برام باز کردند، جلو رفتم،حاج داییم سالم بود .جلوی در مغازه وایساده بود تا دیدمش،بغلش کردم و بوسیدمش و پرسیدم،حاج دایی سالمی؟ گفت:بله دخترم ، برو تو مغازه، دوتا مشتری خانم داشتم،زخمی شدن برو پیششون باش تا آمبولانس برسه. رفتم داخل یک مادر و دختر بودن که با انفجار بمبی که منافقین تو مغازه کار گذاشته بودند،به شدت زخمی شده بودن. حال مادر وخیمتر بود و صحبتی نمی‌کرد، اما دختر تکون میخورد و معلوم بود که زنده است .بالا سرش رفتم خون و گرد و خاک را از صورتش تمیز کردم تا نگاهش به من افتاد. گفت :پروانه تویی؟ وقتی که حرف زد ،دقت کردم و دیدم که میشناسمش . بهاره بود همکلاسی دوران دبیرستانم گفتم بله عزیزم.خوب می شی نگران نباش.الان آمبولانس می رسه. گفت :پروانه من چادرم و لباس هام پاره پاره شده و سوخته و بدنم پیداست. الان میان که منو ببرن بیمارستان از جلوی مردم منو رد می کنند ، نمیخوام کسی من رو بی حجاب ببینه خواهش می کنم منو با چادر خودت بپوشون. خب من حجابم کامل بود، همیشه زیر چادر مقنعه و مانتو هم می‌پوشیدم .چادرم رو در آوردم و انداختم سر بهاره بدنش و سرش را با چادرم کاملاً پوشوندم. نیروهای امدادی هم که اومدن ،حواسم بود که بدن بهاره را کاملاً بپوشونم .اونو گذاشتن رو برانکارد و بردند .اما من دلم طاقت نیاورد و به سمت بیمارستان رفتم. میخواستم ببینم که حالش چطوره؟ وقتی به بیمارستان رسیدم از پرستار سراغ بهاره رو گرفتم و پرسیدم الان کجاست؟ می خوام برم پیشش. پرستار نگاه عمیق غمگینی به من کرد و گفت تا رسوندنشون بیمارستان مادر و دختر هر دو تا شهید شدن. همونجا روی زمین نشستم. با خودم فکر کردم.چه توفیق عظیمی که در آخرین لحظه زندگیت هم به جای اینکه به فکر این باشی که از این دنیا با همه زیبایی هاش داری کنده میشی ، به فکر حجابت باشی و به فکر این باشی که دستور خداوند رو حتی در زندگیت اجرا کنی. 🍃🌺 واقعاً این بهاره ها افتخار سرزمین ایران و هستند.🌺🍃 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••