eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.5هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.2هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکـــــــღــــه
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_3 🪶قسمت سوم مادرم یه چند روزی بود که اومده بود پیش ما از شهرست
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁 🪁⛱🪁⛱ 🪁⛱ 🪁 عنوان داستان 🪶قسمت چهارم کلی حرف بار ام کرده بودن گفتن نمیشه حالا مردم چی میگن برو دیگه ام چیزی از این موضوع بگی کسی چیزی نفهمه آبرومون میخایی ببری اونم قهر کرده بود و رفته بود تا چند وقت با برادرش ک پدرم بود قهر کرد ولی نمیدونست بعد ها ک ما همو میخاستیم... دیگه به پسرعمه ام زنگ نزدم واقعا روم نمیشد دیگه باهاش تماس بگیرم با این که در حقش کردم دو هفته ای بود که خبرش نداشتم نامزدم برام گوشی آورد بعدش رفت سر کارش همون جایی که پدر و مادرم رفته بودن خانواده اینا هم همون جا بودن خیلی برام سخت بود جوری وانمود کنم که میخوامش🥺 بعضی وقتا گوشی خاموش میکردم یا برام زنگ میزد جواب نمی‌دادم اصلا دوست نداشتم باهاش صحبت کنم مادرم دیگه منو با خودش برد دیگه نزاشت اونجا بمونم کوچکم دیگه تنها تر شد دیگه منم پیشش نبودم اونم مثل من مجبور بود به خاطر درسش اونجا بمونه وقتی رفتم شهرستان دیگه نامزدم بیشتر بهم نزدیک شد میومد اونجا پیشمون اونم میدونست که ما وضعمون زیاد خوب نیست پدرم بوده و این حرفا .‌‌..بعد چند وقت دیدم پسرعمه ام برای همون گوشی قایمکی که برام آورده بود زنگ زد بهم گفت چرا این کارو باهاش کردم ... بهش گفتم اونم که منو بزور دادن و کاری از من بر نمیومد ...بهم گفت بیا باهم فرار کنیم😳 ازین طرف دلم میخواست ازون ور میگفتم اگه مارو بگیرن باهم بعد چی میشه نمیخواستم ازین زندگیش بدتر بشه گفتم نه ..بعد گفت میام پیشت یه چیز میاره که هردومون باهم بخوریم بمیریم😨واقعا دلم میخواست اما بازم پشیمون شدم بهش گفتم اگه هردومون یه جا بمیریم اونم پیش همدیگه مردم فکر میکنن حتما باهم کردیم که خودمونو کشتیم دیگه باز هم شدم اونم حالش خوب نبود دیگه رفته بود سمت م ش روب خوردن مثلا میخاستم درداش کم بشه 😭 من بودم الله منو ببخشه ..ولی دلم میخواست ببینمش قرار گذاشتم که ببینمش اونم اومد وقتی دیدمش خیلی لاغر شده بود رو دستاش اسمم کرده بود وقتی دیدم بد شد😱 گفتم چرا این کارو کردی چیزی نگفت اصلا زیاد اهل صحبت کردن نبود همیشه حرفاشو تو دلش نگه می‌داشت ولی مقصر تمام گناهانش من بودم😔 دلم میخواست باهاش فرار کنم و برم جایی که کس نباشه انگار همه چیزم اون بود واقعا من از کودکی ام خیری ندیدم یا شایدم بیش از حد من برا این بود که هیچ وقت محبتی از کسی ندیدم خیلی بهش بودم نمیتونستم فراموشش کنم منی که یک و نیم باهاش حرف میزدم دستش یه بار هم بهم نخورده بود اما حالا شدم دختری گناهکار دیگه افتادم تو شیطان😭 یه چند ساعتی پیشم بود بعد رفت بعد چند ماه قرار عروسیمون گذاشتن ام گفت عروسیمو بهم میزنه یا سر نامزدم یه بلایی میاره بهش گفتم بی خیال دیگه نمیخام آبرو ریزی بشه از بی آبرویی میترسیدم ....دوباره رفتیم روستا اونجا قرار بود برگزار بشه و شب عروسی فرا رسید بدترین شب زندگیم شب عروسیم بود مثل #ت ج اوز بود برام😭💔 مادرم همش میترسید که نکنه من یه موقع با اون رابطه ای داشتم و باکره نباشم سرافکنده نشه و نره🤐 اما من درسته خیلی اونو دوستش داشتم ولی هیچ وقت همچین کاری نمی‌کردیم ترس از خدا تو وجودمون بود درسته دیگه انجام دادم ولی هیچ وقت ا نکردم ‌...شب عروسی من برا اونا به خوبی تموم شد اما برا من خیلی سخت گذشت.... دیگه یکی دو ماهی گذشت فهمیدم شوهرم اصلا ندارهاینا به کنار اصلا نمی‌خوند😳 خانوادم به جا اینکه بفکر نماز خواندنش و پایبند دینش می‌بودند فقط ب فکر پول بودن هرچند اونقدر هم نبود که بگی ...اخلاقش خیلی بد بود خیلی دل بود همش بهم میداد با اینکه من جوری وانمود میکردم که دوستش دارم و هیچ وقت طوری رفتار نکردم که نمیخامش ولی اخلاقش بود بعد ازدواج اصلا نمیزاشت خونه دایی و خاله و حتی خونه پدرمم منو نمیبرد همش تنها بودم گوشی ازم گرفته بود یه رمز براش گذاشته بود که نتونم به کسی زنگ بزنم فقط خودش اگه کاری داشت زنگ میزد و می‌تونستم جواب بدم منم اون گوشی قایمکی داده بودم ب کسی دیگه که یه موقع باز بد کنه ... همین جوری بد دل بود.... دیگه روزا و شب ها تر شد برام ...نه کسی داشتم باهاش درد و دل کنم نه هیچی بعد چند ماه اونم اینقد کردم که منو برد خونه پدرم به مادرم گفتم که این رفتارها را بامن می‌کنه مادرم همش سرم میزاشت🙄 که من چون نمیخاستمش در حالی که اصلا اینجور نبود ... 🪶..... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 دختری در روستای غم ها...۵ 🍃🍃🍂🍃
عنوان داستان 🪶 قسمت پنجم دیگه کلا دلم از سرد شده بود اصلا نمیگفتم مادره اون وقتا فکر میکردم که مادرم با رفیق است دیگه کلا روانی شده بودم فقط گریه میکردم😔 الله منو ببخشه واقعا دست خودم نبود...با کسی حرف نمی‌زدم با کسی درد دل کنم چون نداشتم نماز میخوندم قرآن بغل میکردم همش دعا میکردم بمیرم ..رمز گوشیمو شوهرم غیر فعال کرد و داد بهم گفت حق نداری برا کسی بزنگی شمارتم به نمیدی گفتم باش ..بهم اصلا عشق نمی‌کرد فقط انگار منو گرفته بود برای و این موضوع برام ترین چیز بود😓 من هیچ حسی بهش نداشتم اینقد ازش بدم میومد که گاهی میرفتم جلو آینه اینقد خودم و گریه میکردم که برا چه چیزی اومدم 😭 رفته بود جایی و گوشیش تو خونه بود گوشیشو نگاه کردم دیدم یه خانم بهش پیام داده و فهمیدم که با یکی دوست هست😳 بعدش دیگه کلا فهمیدم اونو قبل من میخاسته منم با اون دوست بود 😯بعدش فهمیدم ک شوهرم هم منو ب خاطر قبول کرده ... رفتم تو وسایلا گشتم یه دفتر خاطرات داشت و یک عکس که زیر عکسای دیگه تو کردم که مال همون بود😧 همون جوری که خودم هم ی دفتر از پسرعمه ام داشتم با ی ..سبحان الله ..دیگه شوهرم همیشه با اون حرف میزد و براش پول می‌فرستاد دور از من ولی من میدونستم یه بار دعوا کردم که نکن این کارا را زنگ میزنم به شوهرش! قسم اگه زنگ بزنی به آتیش میکشم 😰منم و زنگ نمیزدم ولی میزد به خاطر اون چند بار اینقدر به خاطر اون منو زد که بدنم شده بود یه بار دیگه ام دقیقا جلوش بودم باهاش جر و بحث میکردم ۸تا سیلی بهم زد تو همون یک دقیقه سر هم صورتم داشت رفتم جلو آینه جوشام همه بودن با هایی که بهم زده بود و خون از میومد دیگه صورتم 😓بی حس شده بود نمیتونستم دهنم باز کنم میخورم درد می‌گرفت همیشه سر هیچ و پوچ کتک میخورم یه بار دیگه اینقدر منو زیر و کرد بعدشم موهامو تو دستش گرفت وسط خونه با منو میکشید😭 ... ازین ور دلم میخواست مثل بقیه آدما باشم داشته باشم باشم اما خوشی از من رفته بود دیگه فقط اومده بود سراغم! دوباره زنگ زدم برا ام باهاش حرف میزدم شوهرم که آدم نبود شاید اگر بهم محبت میکرد می‌تونستم اونو کنم اما .. ....من و بیشتر ب اون میکردم تا زندگی ک داشتم ... بهش گفتم منو زده گفت دستاش 😞 چ طور می‌تونه تنها کسی بود که بهش بگم اونم دلش و حرف میزد دیگه تا که برام پیش میومد با اون میکردم😔 ... چند بار باهاش قرار گذاشتم که ببینمش میومد و پیشش گریه میکردم که چرا اینجور شد ،، حرف زدنمون و این کارا بزرگی بود که الله خودش ببخشه😞 بازم بهم گفت بیا فرار کنیم اما این بار بدتر از قبل با زنی که داره اگه بگیرنمون هردومون میکشتن....دیگه بهش گفتم به پا من نسوزه باید زن بگیره ۳سال گذشت و اونم با اصرار داماد شد هرچند منم خیلی بهش میگفتم چون دیگه راهی برا رسیدن ما به هم نبود💔 ...اونم اصلا با نامزدش خوب نبود اصلا تحویلش نمی‌گرفت یه روز دیدم شوهرم گفت یکی برات زنگ زده باهات کار داره گوشی رو هم گذاشت رو بهش گفتم شما گفت من نامزد هستم 😟می‌دونم ک تورو قبلا نامزدم میخواسته تو را خدا بگو چ‌کنم تو اخلاقش میدونی چیکار کنم ک با من خوب بشه تو قبلا باهاش حرف زدی😳 شوهرم فهمید که من قبلاً اونو میخاستم اخلاقش بدتر شد بد دل تر و زندگیم سخت تر😭 ..‌اما بهش گفتم اون مال قبل بوده نه الان ...دیگه زندگی روز ب روز سخت تر میشد برام .برا عمه زنگ زدم قسمش دادم با نامزدش خوب بشه ولی بهش نگفتم که برا زنگ زده گفتم بدتر باهاش لج می‌کنه ...بهش گفتم خوشبختی اون منه اونم کم کم دیگه سعی میکرد باهاش خوب شه به خاطر قول های که بهم داده بود ...دیگه از خدا خواستم هیچ وقت بمن بچه نده بشم گفتم خدایا اگه اونو از من گرفتی بچه ام بمن نده😔 ..بعد ۴سال ام عروسی کرد تا اینکه گوشی من خراب شد 🪶..... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_5 🪶 قسمت پنجم دیگه کلا دلم از #مادرم سرد شده بود اصلا نمیگفتم
عنوان داستان 🪶قسمت ششم شوهرم برام یه گوشی گرفت تازه واتس اپ و تلگرام اومده بود تو یکی از گروه های مذهبی واتس اپ عضو شدم مطالب مذهبی برام بودن 😍 از خدا و دین و پیامبر..درسته نماز میخوندم ولی دینی ام کاملا صفر بود خوندم که دست دادن به نامحرم چقدر گناهه😭 😍 خیلی چیز ها یاد گرفتم ...اما باز هم حرف زدن های ما باهم ادامه داشت رفته بودیم منو شوهرم روستا یکمی اخلاقش بهتر شده بودولی دیگه خونه عمه ام به هیچ عنوان منو نمیبرد ... دیگه نمیزد زیاد هم گیر نمی‌داد تو روستا اونا یه مسجد بود که خواهرش روزهای جمعه می‌رفت مسجد جارو میکرد کلیدها مسجد بود بمن گفت اگه میری بیا بریم منم باهاش رفتم و مسجد جارو کردیم و اومدیم خونه و جمعه هفته بعدی شد بازم باهاش رفتم اصلا جارو کردن مسجد یه خوبی داشت مسجد که رفتم پسرعمه ام برام زنگ زد دیگه نمیشد جلو خواهر شوهرم بحرفم براش پیام دادم بعدش یهو به خودم اومدم تو مسجد چرا اینکارا میکنی😭باخودم میگفتم از خدا بترس درسته داری اما دیگه فایدش چیه میخواست منو هدایت کنه تا اینقد باهاش حرف نزنم و سر قرار باهاش نرم درسته فقط اما اگه کسی مارو باهم میدید چی فکر میکرد و می‌رفت😨 الحمدلله که هیچ وقت اون بزرگ انجام ندادیم و الله را اما تو این مدت خواست الله یا بگم الله بمن بود که هیچ کس مارو باهم ندید و از حرف زدنمون هم کسی خبر دار نشد. الحمدلله من تو بودم که انگار قلبم لرزید🥺 با خودم گفتم چرا من دارم با خودم و اون این کارا رو میکنم آخرش این کار عاقبت نداره جز آبرو ریزی😞 اونروز تو مسجد که بودم با خودم گفتم بیا کن بس کن تا کی میخایی گناه کنی اگه بمیری جواب رو چی میدی واقعا منو دوست داشت که نظرش از من برنگشت الله هرکه را که بخواد می‌کنه برا پسرعمه ام پیام دادم بهش گفتم هرچی بین ما بود تموم شده دیگه این کارا هم فایده نداره هرچند از وقتی کرده بود رابطه ام باهاش کم کرده بودم نمیخاستم سر بار زندگی کسی دیگه باشم و تو زندگی یکی دیگه!! ولی گاهی خبرشو می‌گرفتم ... اونم گفت فقط میخاد من خوشبخت باشم اونروزرفتم نماز خوندم تو مسجد و از ته دلم دعا کردم که الله من و اون ببخشه دقیقا روز بود روزی که باید برای می‌فرستادم😓 و اما من جز کار دیگه ای نمی‌کردم کلا از قرآن و نماز دور شده بودم ...دیگه سعی کردم به شوهرم عادت کنم و دوستش داشته باشم هرچند من رو حرفش چیزی نمیگفتم ولی خواستم بهتر بشم ...ولی هنوزم های ول کنم نبود دوری از اون بازم میداد سخت بود ک ازش دل بکنم ولی هرجور بود یه چند ماهی گذشت و من هیچ خبری ازش نداشتم دیگه سعی میکردم فراموشش کنم ...اون وقت بود ک فهمیدم واقعا یه چیزی تو زندگی کم دارم اگه داشته باشم حداقل با اون سرگرم میشم اما دیگه شده بودم 😰همه بهم میگفتن چرا بچه نداری ها شروع شد از گرفته تا غریبه به خودم اومدم گفتم من ک از خدا خاستم بهم بچه نده چقدر بودم باید میرفتم توبه میکردم اما توفیق توبه نصیبم نشد... بعد از ۵سالی ک از ازدواج من گذشته بود و من هم بچه دار نمی‌شدم تنها پسر خانواده شوهر من بود یعنی تک پسر بود منم که بدتر ازون اصلا نه دکتر میرفتم نه هیچی ولی دلم میخواست بچه داشته باشم دیگه قرار شد شوهرم منو ببره دکتر ...قرار بود که بریم که یه مشکلی برا خانوادش پیش اومد مجبور بودیم بریم روستا و رفتیم روستای پدری اش ..شوهرم با اون زنه هنوز داشت ولی خب دیگه جوری رفتار میکرد که باهاش قطع رابطه کرده ن جلو من حرف میزد ن هیچی ...یه چند روزی اونجا که بودیم یه چند نفری بهش گفته بودن که چرا زنت بچه و ازین حرفا و از طرف من بهش دروغ گفته بودن و تهمت زده بودن بهش که من این حرف ها را پشت سر شوهرم گفتم ولی منم از دنیا بی خبر اصلا حرفی نزده بودم دیدم اخلاقش کلا عوض شد وقتی بود همش سرش تو گوشیش بود و معلوم بود ک با یکی چت می‌کنه و نمیگرف بهش شک کردم کلا مشخص بود داره بامن لج می‌کنه درسته با اون زنه حرف میزد ولی همیشه بدور از من ولی این بار چرا اینجوری می‌کنه فهمیدم با یکی دوست شده روز بعدش دعوا کردم گفتم دردت چیه چرا اینجوری میکنی من چه کوتاهی در حقت کردم گفت هیچ کوتاهی نکردی فقط تو بچه نداری😓 منم زن بگیرم که برام بچه بیاره دوست داری بمون دوست ام نداری برو خونه پدرت و اما....😔 🪶..... 🍃🍃🍃🍂🍃