ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 دختری در روستای غم ها...۲ 🍃🍃🍂🍃
عنوان داستان؛#دختری_در_روستای_غم_ها_2
🪶قسمت دوم
۳ماهه تعطیلات هم گذشت دیگه دبیرستان باید میرفتم تو شهر
و سرویس داشته باشم ولی چون #پول سرویس نداشتم و از پس مخارج بر نمیومدیم ترک تحصیل کردم 😭
درسته پدرم پولی نداشت
و مریض بود ولی #خانوادمون با ایمان و درست و درمون بودن
و منم یه دختر #سر سنگین ...
تو همون سال برام #خواستگار اومد
و #پدربزرگم از من پرسید گفت نظرت چیه منم گفتم هرچی خودتون میدونین .... من اصلا ذهنم ب کجا میرسید ک بفکر #ازدواج باشم ...بیشتر رفیقام #دوست پسر داشتن ولی من از این جور کارا اصلا خوشم نمیومد
و آبرو خانوادم برام خیلی مهم بود
دوست نداشتم مردم پشت سرمون حرف بزنن و دور از این کارا بودم
خواستگارم رو پدربزرگم #قبول نکرد
و گفت نه دختر نداریم که ب شما بدیم هنوز #کوچیکه
و این قضیه تموم شد
تو روستا برای کشاورزی زن و دختر ها هم میرفتن منم تصمیم گرفتم برم #کار کنم و رفتم یه جورایی دیگه دستم تو #جیبم بود و میتونستم چیزی که #دلم میخواد برا خودم بخرم... اون وقتا گوشی خیلی کم بود بیشتر از #تلفن خونه استفاده میشد و کمتر کسی گوشی داشت اونم ازون نوکیا ساده و مدل پایین ها بیشتر #نامه مینوشتند ...
#روزی از روز ها یه نامه بدستم برسید با تعجب بازش کردم و دیدم که😳....
نامه به دستم رسید نامه را باز کردم دیدم که #پسرعمه ام برام نامه نوشته😦 تو نامه نوشته بود چند وقته دوستم داره و هیچ وقت نتوسته رو در رو بهم بگه😐 و خلاصه یه عالمه حرفا #عاشقانه ...
مات و مبهوت شدم اصن #هنگ کردم چون خونه پدر بزرگم میومد گاهی میدیدمش در حد یه احوال پرسی ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که بهم #احساسی داشته باشه فقط برام به چشم یه پسرعمه بود شمارش گیر آوردم و از گوشی رفیقم براش زنگ زدم
گفتم این چه کاریه😡 تو فقط برام مثل یه پسرعمه ای اونم گفت واقعا دوستم داره و #قصدش ازدواج است و هیچ منظور دیگه نداره اولش قبول نکردم ولی بعدش خودم یه دل نه صد دل عاشقش شدم بهش گفتم بهم #ثابت کن اگه واقعا منو میخایی و قصد دیگه ای نداری #عمه ام
اومد خونه پدربزرگم
و گفت که چند وقت دیگه برا خواستگاری میاد و پسرش منو دوست داره و ازین حرفا دیگه باورم شد ک واقعا قصدش #ازدواج است اون وقتا میرفت #سربازی و آخرای سربازیش بود یه چند ماهی مونده بود #تموم بشه و گفت سربازی ام تموم بشه بعد دیگه کلا میاد حرفاش بزنه ب خانوادم منم تو این مدت دیگه باهاش تلفنی حرف میزدم گاهی با #تلفن خونه اونم به سختی از پادگان زنگ میزد اگه کسی خونه نبود میتونستم اگرم بود ک یکی دیگه جواب میداد و نمیشد باهاش بحرفم دیگه گوشی نداشتم برام ی گوشی آورد و قایمکی ازش استفاده میکردم و چون سرباز بود گوشی نمیزاشتن ببری اونجا پادگان ولی خودم بعضی وقتا میتونستم پادگان زنگ بزنم و #کلی پشت خط میموندم تا بتونم باهاش بحرفم اونم یه چن دقیقه بیشتر طول نمیکشید حرفامون و باید قط میکرد دیگه چند وقت همین جور گذشت و باهم #رابطه تلفنی داشتیم و هروقت مرخصی داشت نیومد خونه پدربزرگ پدری ام و #میدیدمش در حد یه ۵دقیقه و اینم بگم هیچ وقت چیزی بین ما نبود ...فقط در حد دیدن و تلفنی حرف زدن و از آیندمون صحبت میکردیم دیگه منتظر بودم که سربازیش تموم شه و بیاد خواستگاری ..دیگه سر زمین هم میرفتم که کار کنم و پولی داشته باشم چند وقت همین جور گذشت
و یه روز که رفته بودم سرزمین کشاورزی بعد از ظهر که تعطیل شدیم و اومدم خونه ..اون روز بدترین روز #زندگیم بود شاید بگم #عذاب آور ترین روز #زندگیم کاش هیچ وقت اون روز #نمیومد برگشتم خونه و دیدم که .......😭
🪶#ادامه_دارد.....
🍃🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 دختری در روستای غم ها...۵ 🍃🍃🍂🍃
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_5
🪶 قسمت پنجم
دیگه کلا دلم از #مادرم سرد شده بود اصلا نمیگفتم مادره #استغفرالله اون وقتا فکر میکردم که مادرم با #شوهرم رفیق است دیگه کلا روانی شده بودم فقط گریه میکردم😔 الله منو ببخشه واقعا دست خودم نبود...با کسی حرف نمیزدم #نمیتونستم با کسی درد دل کنم چون #کسی نداشتم نماز میخوندم قرآن بغل میکردم همش دعا میکردم بمیرم ..رمز گوشیمو شوهرم غیر فعال کرد و داد بهم گفت حق نداری برا کسی بزنگی شمارتم به #کسی نمیدی گفتم باش ..بهم اصلا #ابراز عشق نمیکرد فقط انگار منو گرفته بود برای #نیاز_جنسی و این موضوع برام #متنفر ترین چیز بود😓 من هیچ حسی بهش نداشتم اینقد ازش بدم میومد که گاهی میرفتم جلو آینه اینقد خودم #میزدم و گریه میکردم که برا چه چیزی #بدنیا اومدم 😭#شوهرم رفته بود جایی و گوشیش تو خونه #مونده بود گوشیشو نگاه کردم دیدم یه خانم بهش پیام داده و فهمیدم که با یکی دوست هست😳 بعدش دیگه کلا فهمیدم اونو قبل من میخاسته #شوهر منم با اون دوست بود 😯بعدش فهمیدم ک شوهرم هم منو ب خاطر #خانوادش قبول کرده ...
رفتم تو وسایلا #شوهرم گشتم یه دفتر خاطرات داشت و یک عکس که زیر عکسای دیگه تو #آلبومش #پیدا کردم که مال همون #خانمه بود😧 همون جوری که خودم هم ی دفتر #خاطرات از پسرعمه ام داشتم با ی #عکسشو..سبحان الله ..دیگه شوهرم همیشه با اون #زنه حرف میزد و براش پول میفرستاد دور از #چشم من ولی من میدونستم یه بار #باهاش دعوا کردم که نکن این کارا را زنگ میزنم به شوهرش! قسم #خورد اگه زنگ بزنی #زندگیت به آتیش میکشم 😰منم #میترسیدم و زنگ نمیزدم ولی #همش #کتکم میزد به خاطر اون چند بار اینقدر به خاطر اون منو زد که بدنم #کبود شده بود یه بار دیگه ام دقیقا جلوش #ایستاده بودم باهاش جر و بحث میکردم ۸تا سیلی #محکم بهم زد تو همون یک دقیقه #پشت سر هم صورتم #جوش داشت رفتم جلو آینه جوشام همه #ترکیده بودن با #سیلی هایی که بهم زده بود و خون از #صورتم میومد دیگه #فک صورتم 😓بی حس شده بود نمیتونستم دهنم باز کنم #غذا میخورم درد میگرفت همیشه سر هیچ و پوچ کتک میخورم یه بار دیگه اینقدر منو زیر #مشت و #لگد کرد بعدشم موهامو تو دستش گرفت وسط خونه با #موهام منو میکشید😭 ... ازین ور دلم میخواست مثل بقیه آدما باشم #شوهرم #دوست داشته باشم #خوش باشم اما خوشی از من رفته بود دیگه فقط #غم اومده بود سراغم! دوباره زنگ زدم برا #پسرعمه ام باهاش حرف میزدم شوهرم که آدم نبود شاید اگر بهم محبت میکرد میتونستم اونو #فراموش کنم اما ..
....من #بیشتر و بیشتر ب اون #عادت میکردم تا زندگی #نکبتی ک داشتم ... بهش گفتم منو زده گفت دستاش #بشکنه😞 چ طور میتونه تنها کسی بود که #میتونستم #دردام بهش بگم اونم دلش #میسوخت و #باهام حرف میزد دیگه تا که #موقعیتی برام پیش میومد با اون #صحبت میکردم😔 ...
چند بار باهاش قرار گذاشتم که ببینمش میومد و پیشش گریه میکردم که چرا اینجور شد #سرنوشتم ،، حرف زدنمون و این کارا #گناه بزرگی بود که الله خودش #هردومون ببخشه😞 بازم بهم گفت بیا فرار کنیم اما این بار بدتر از قبل با زنی که #شوهر داره اگه بگیرنمون هردومون میکشتن....دیگه بهش گفتم به پا من نسوزه باید زن بگیره ۳سال گذشت و اونم با اصرار #خانوادش داماد شد هرچند منم خیلی بهش میگفتم چون دیگه راهی برا رسیدن ما به هم نبود💔 ...اونم اصلا با نامزدش خوب نبود اصلا تحویلش نمیگرفت یه روز دیدم شوهرم گفت یکی برات زنگ زده باهات کار داره گوشی رو هم گذاشت رو #اسپیکر بهش گفتم شما گفت من نامزد #فلانی هستم 😟میدونم ک تورو قبلا نامزدم میخواسته تو را خدا بگو چکنم تو اخلاقش میدونی چیکار کنم ک #اخلاقش با من خوب بشه تو قبلا باهاش حرف زدی😳 شوهرم فهمید که من قبلاً اونو میخاستم اخلاقش بدتر شد بد دل تر و زندگیم سخت تر😭 ..اما بهش گفتم اون مال قبل بوده نه الان ...دیگه زندگی روز ب روز سخت تر میشد برام .برا #پسر عمه زنگ زدم قسمش دادم با نامزدش خوب بشه ولی بهش نگفتم که برا #شوهرم زنگ زده گفتم بدتر باهاش لج میکنه ...بهش گفتم خوشبختی اون #خوشبختی منه اونم کم کم دیگه سعی میکرد باهاش خوب شه به خاطر قول های که بهم داده بود ...دیگه از خدا خواستم هیچ وقت بمن بچه نده #نازا بشم گفتم خدایا اگه
اونو از من گرفتی بچه ام بمن نده😔 ..بعد ۴سال #پسرعمه ام
عروسی کرد تا اینکه گوشی من خراب شد
🪶#ادامه_دارد.....
🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_8 🪶قسمت هشتم اونم بد جوری بهم گفت !شوهرت رفته دعا گرفته که تو
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_9
🪶قسمت نهم
مطمئنم قطعا خواست الله متعال بوده💜 بهش گفتم منو ببر خونه خودم گفت فعلا یک سالی باید همین جا روستا بمونی تا بتونم برا اون زنمم هم خونه بگیرم یا هم که هردوتا برین تو همون خونه گفتم نه نمیخوام براش خونه بگیر دیگه همون جا روستا موندیم تا اینکه 9ماه هوو ام کامل شد و #بچشون به دنیا اومد بچه که بدنیا اومد شوهرم منو برد پیش خانوادم که اونجا برام سخت نگذره و دلم نمونه برای بچه😔
یه مدت اونجا بودم پیش پدر و مادرم ...بعد چند هفته اومد دنبالم و منو برد دوباره خونه پدر شوهرم اینا ...بچه هوو ام رو خیلی دوست داشتم همش بغلش میکردم و میبوسیدمش ولی هوو ام رفتارش کلا یه جور دیگه بود #دوست نداشت که من به بچهش نزدیک بشم منم وقتی رفتارش میدیدم دیگه زیاد بغلش نمیکردم یک سالی گذشت دیگه واقعا برام سخت بود چون خونه پدرشوهرم یه اتاق خواب بیشتر نداشت تو اتاق، هوو ام بود و منم شب ها تو #آشپزخونه میخابیدم به ولله قسم کلا آشپز خونه شده بود خونه ام هوا هم گرم بود واقعا تحملش سخت بود برام آخر به شوهرم گفتم منو ببر شهرستان نمیتونم اینجا همش تو آشپز خونه بخوابم گفت اگه میری زنم را هم میارم فعلا با هم همون جا باشین از سر مجبوری قبول کردم و باهم رفتیم شهرستان هوو ام اومد با بچه تو همون خونه ی من...یک سال تو خونه باهم دیگه بودیم خیلی برام سخت میگذشت...
با اینکه باهاش کاری نداشتم ولی هیچ وقت خوب نبود طعنه های نداشتن بچه دار نشدنم از طرف مردم، ازین ورم اگه بچه رو بغل میکردم همش پشت سرم حرف میزد بچه ۲ساله شده بود بعضی وقتا که میخواستیم بریم بیرون شوهرم هردومون باهم میبرد دیگه یه جورایی قانون دوتا زن داشتن رعایت میکرد خوب شده بود.
هوو ام بعضی وقتا میگفت من نمیام شما برین شوهرم میگفت خب تو نمیایی ما بچه رو میبریم من نمیگفتم خودش دوست داشت که بچش رو هم ببره منم جلو شوهرم گفتم که زنت دوست نداره بچه رو بیاری با من، گفت مگه فقط بچه اونه بچه منم هست میاوردش باز که میرفتیم خونه کلا یه جور دیگه بود رفتارش با اینکه من اصلا باهاش کاری نداشتم حتی بهش یه بارم نگفتم که چرا اومدی تو زندگی من اصلا و ابدا ولی همیشه پشت سرم دروغ میگفت و حرف میزد منم میگفتم که الله بهتر میدونه بزار هرچی میگه بگه آخرش صبرم لبریز شد به شوهرم گفتم براش خونه اجاره کنه دیگه واقعا نمیتونم اومده تو خونه ی من #طلبکار هم است😕من چیکارش کردم آخه که همش پشت سرم حرف میزنه برا بچه همش خسیسی در میاره مگه من میخوام بچه شما رو بخورم😭 منم فرقی ندارم اگه بچه از تو هست بچه منم میشه زیاد بچه رو بغل نمیکردم سعی میکردم دوری کنم دلم دیگه یه جورایی سرد شده بود
شوهرم بعد این همه مدت تصمیم داشت منو ببره دکتر بخاطر بچه.
.زنش رو برد روستا و منو برد دکتر اونجا که رفتیم بعد آزمایشات و سونو گرافی گفتن که مشکل تخمدان دارم باید عمل بشم. و الحمدلله عمل کردم و دکتر بهم دارو داد تا چند ماه که استفاده کنم و گفت بچه دار میشی دیگه اومدیم شهرمون و دارو هارو استفاده کردم ولی نتیجه نگرفتم😔
دوباره همین شهرستان که زندگی میکردم اونجا هم رفتم دکتر ولی باز خواست الله بود با این که دکتر میگفت میتونی باردار بشی ولی هربار که دارو هارو استفاده میکردم نتیجه نمیگرفتم😭 خودم از خدا خواستم بهم بچه نده الان ام دارم چوب همون حرفامو میخورم ....الله منو ببخشه😔 دیگه کلا هرکی منو میدید میگفت بچه دار نشدی مشکلت چیه و هزار تا حرف دیگه ...واقعا از دستشون خسته شده بودم دیگه بیخیال شدم گفتم بزار هرچی میگن بگن ...یه روزی من و هوو ام سر اینکه از طرف من به یکی دروغ گفته بود بحثمون شد.😞
فامیلمون بهم گفت که هوو ات پشت سرت این حرفو زده شاید کارش خوب نبود ولی دیگه من خسته شده بودم از حرفاش اوایل میگفتم ولش کن هرچی میگه ولی این به شوهرم هم یه تهمت هایی زده بود درمورد من....😭 😳
من روحمم خبر نداشت ازون حرفا سبحان الله که چهدروغا در مورد من به شوهرم گفته بود 🤯به شوهرم گفتم من همچین چیزی نگفتم ولی باور نمیکرد ..منم دیگه چیزی نگفتم باید تحمل میکردم تا اینکه یه چند مدت گذشت نه باهاش حرف میزدم نه کاری داشتم تا اینکه ...یکی از فامیلامون فوت کرد و چون یه جورایی فامیل من بود هم فامیل شوهرم .منو شوهرم رفتیم برای تسلیت...هوو ام بدتر شد گفته بود اینا رفتن تفریح و هزار تا حرف دیگه😳 ....منم بهش پیام دادم گفتم ماه عسل نرفتیم چرا اینقدر پشت سر من حرف میزنی من که کاریت ندارم بس کن دیگه به الله واگذارت میکنم خدا حقمو ازت بگیره 😡 این مدت هرچی گفتی خدا حقمو ازت بگیره ....به الله قسم برام پیام گذاشت که برو به خدات امیدوار باش در ناامیدی بسی امید است هههه.....😳
🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💕من دلم میخواهد
خانهای داشته باشم پر دوست،
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو…؛
هر کسی میخواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند.
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست…
بر درش برگ گلی میکوبم
روی آن با قلم سبز بهار
مینویسم ای یار
خانهی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
” خانه #دوست کجاست؟"👌🏻
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88