*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#چه_حرفی_گفتی
یک جایی از #سر This i s هست که کیت، عصبانی و دل شکسته از شوهرش، در بالکن مینشیند و منتظر میماند قلب شکستهاش آرام بگیرید.
علت دلشکستگیاش این است که شوهرش بدون اینکه او را در جریان بگذارد، مدت زیادی به باشگاه میرفته.
در بالکن نشسته و اشک میریزد. در همین حین همسایهی عجیبشان میآید و به کیت میگوید: ماشینشان را در جای مناسب پارک کنند، چون او نمیتواند درست پیادهروی کند.
کیت گریان به همسایه میگوید بیخیال ....
و بدون اینکه مرد بخواهد، از غمی که دارد برای او میگوید.
مرد همسایه میگوید: "متاسفم که داری روز بدی رو میگذرونی. من دو و نیم سال پیش سکته بدی کردم. نزدیک بود برم به دیار باقی! مجبور شدم الان همه چیز رو دوباره یاد بگیرم.
راه رفتن، حرف زدن، حتی جویدن و قورت دادن. ولی بالاخره تونستم. ولی یه هفته بعد کارم رو از دست دادم. الان هم تنها هدفم اینه که بتونم فقط یک و نیم کیلومتر راه برم. واسه همین وقتی به طرف خونه شما میام، سرعتم کم میشه چون ماشین شما جای بدی پارک شده!"
کیت شوکه شده، اشکهایش خشک شده، به مرد نگاه میکند و دیگر یادش میرود چه غمی داشته......
از روی بالکنهایتان بلند شوید. اشکهایتان را پاک کنید. کسی در مسیر خانه شما، غصهای تپلتر دارد اما راه تقلیل دادن غمش و تکثیر کردن زندگی را هم بلد است.☘️
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#تجربه_اعضا
#ایده_زیبایی #مو
سلام یاس عزیز یه تجربه ای میخاستم بگم تو گوگل یه سرچی زدم برای #خارش #سر که یهو با یه کلیپ مواجه شدم و در مورد برگ بو میگفت که برای خارش سر خوبه منم به شدت پوست سرم میخارید و شوره داشت تا اینکه پاشدم دست به کار شدم ۶ تا برگ بورو تو دو لیوان آب گذاشتم نزدیک یه ربع جوشید و از صافی رد کردم و یکم که خنک شد روی موهام اسپری کردم و گذاشتم یه ساعت بمونه بعد رفتم حموم شاید باورتون نشه با همون مصرف دفعه اول خارش سرم رفت #شوره سرم هم خیلی زیاد کم شد راستی توی کلیپه میگفت برای کسایی که #شپش هم دارند مثله معجزه عمل میکنه و به شدت موهارو نرم میکنه امیدوارم مفید باشه این مطلب
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 دختری در روستای غم ها...۲ 🍃🍃🍂🍃
عنوان داستان؛#دختری_در_روستای_غم_ها_2
🪶قسمت دوم
۳ماهه تعطیلات هم گذشت دیگه دبیرستان باید میرفتم تو شهر
و سرویس داشته باشم ولی چون #پول سرویس نداشتم و از پس مخارج بر نمیومدیم ترک تحصیل کردم 😭
درسته پدرم پولی نداشت
و مریض بود ولی #خانوادمون با ایمان و درست و درمون بودن
و منم یه دختر #سر سنگین ...
تو همون سال برام #خواستگار اومد
و #پدربزرگم از من پرسید گفت نظرت چیه منم گفتم هرچی خودتون میدونین .... من اصلا ذهنم ب کجا میرسید ک بفکر #ازدواج باشم ...بیشتر رفیقام #دوست پسر داشتن ولی من از این جور کارا اصلا خوشم نمیومد
و آبرو خانوادم برام خیلی مهم بود
دوست نداشتم مردم پشت سرمون حرف بزنن و دور از این کارا بودم
خواستگارم رو پدربزرگم #قبول نکرد
و گفت نه دختر نداریم که ب شما بدیم هنوز #کوچیکه
و این قضیه تموم شد
تو روستا برای کشاورزی زن و دختر ها هم میرفتن منم تصمیم گرفتم برم #کار کنم و رفتم یه جورایی دیگه دستم تو #جیبم بود و میتونستم چیزی که #دلم میخواد برا خودم بخرم... اون وقتا گوشی خیلی کم بود بیشتر از #تلفن خونه استفاده میشد و کمتر کسی گوشی داشت اونم ازون نوکیا ساده و مدل پایین ها بیشتر #نامه مینوشتند ...
#روزی از روز ها یه نامه بدستم برسید با تعجب بازش کردم و دیدم که😳....
نامه به دستم رسید نامه را باز کردم دیدم که #پسرعمه ام برام نامه نوشته😦 تو نامه نوشته بود چند وقته دوستم داره و هیچ وقت نتوسته رو در رو بهم بگه😐 و خلاصه یه عالمه حرفا #عاشقانه ...
مات و مبهوت شدم اصن #هنگ کردم چون خونه پدر بزرگم میومد گاهی میدیدمش در حد یه احوال پرسی ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که بهم #احساسی داشته باشه فقط برام به چشم یه پسرعمه بود شمارش گیر آوردم و از گوشی رفیقم براش زنگ زدم
گفتم این چه کاریه😡 تو فقط برام مثل یه پسرعمه ای اونم گفت واقعا دوستم داره و #قصدش ازدواج است و هیچ منظور دیگه نداره اولش قبول نکردم ولی بعدش خودم یه دل نه صد دل عاشقش شدم بهش گفتم بهم #ثابت کن اگه واقعا منو میخایی و قصد دیگه ای نداری #عمه ام
اومد خونه پدربزرگم
و گفت که چند وقت دیگه برا خواستگاری میاد و پسرش منو دوست داره و ازین حرفا دیگه باورم شد ک واقعا قصدش #ازدواج است اون وقتا میرفت #سربازی و آخرای سربازیش بود یه چند ماهی مونده بود #تموم بشه و گفت سربازی ام تموم بشه بعد دیگه کلا میاد حرفاش بزنه ب خانوادم منم تو این مدت دیگه باهاش تلفنی حرف میزدم گاهی با #تلفن خونه اونم به سختی از پادگان زنگ میزد اگه کسی خونه نبود میتونستم اگرم بود ک یکی دیگه جواب میداد و نمیشد باهاش بحرفم دیگه گوشی نداشتم برام ی گوشی آورد و قایمکی ازش استفاده میکردم و چون سرباز بود گوشی نمیزاشتن ببری اونجا پادگان ولی خودم بعضی وقتا میتونستم پادگان زنگ بزنم و #کلی پشت خط میموندم تا بتونم باهاش بحرفم اونم یه چن دقیقه بیشتر طول نمیکشید حرفامون و باید قط میکرد دیگه چند وقت همین جور گذشت و باهم #رابطه تلفنی داشتیم و هروقت مرخصی داشت نیومد خونه پدربزرگ پدری ام و #میدیدمش در حد یه ۵دقیقه و اینم بگم هیچ وقت چیزی بین ما نبود ...فقط در حد دیدن و تلفنی حرف زدن و از آیندمون صحبت میکردیم دیگه منتظر بودم که سربازیش تموم شه و بیاد خواستگاری ..دیگه سر زمین هم میرفتم که کار کنم و پولی داشته باشم چند وقت همین جور گذشت
و یه روز که رفته بودم سرزمین کشاورزی بعد از ظهر که تعطیل شدیم و اومدم خونه ..اون روز بدترین روز #زندگیم بود شاید بگم #عذاب آور ترین روز #زندگیم کاش هیچ وقت اون روز #نمیومد برگشتم خونه و دیدم که .......😭
🪶#ادامه_دارد.....
🍃🍃🍃🍂🍃