eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.4هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.3هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام همسر من مهریه ش به نیت 14 معصوم چهارده شاخه گل نرگس هست و من برای تولدشون از کانال شما ایده رو روی کاغذهای رنگی توی باکس گل نرگس کادو گرفتم و با اینکار حس خیلی خوبی بهم دست داد برق چشمهای زنم بعد از 5سال برام خیلی دیدنی بود ممنونم از کانال خوبتون 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام وعرض ادب خدمت یاس عزیز وخواهرهای همراه سوالی داشتم ازتون اینکه زیر بغل همسرم خیلی عرق میکنه ولباسشو زرد میکنه که به سختی پاک میشه خواستم بدونم کسی راه چاره ای داره که چرا اینقد عرق میکنه وازچیه که لباسش زرد میشه 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 دلانه زیبا و کوتاه گلاب.... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
#گلاب همه میگفتن مریض شده مرده اما از خیلیا هم پوشیده نبود که کار فرخ لقا بوده .فرخ لقا از همون اول
۵ ماه جانجان رفت سمت فرخ لقا و ناریه و بعد خوش امدگویی رفتن سمت عمارت و ما هم برگشتیم سرکارمون... حلیمه دوباره بالا سر بقیه وایستاده بود و داشت غرغر میکرد که بجنبین الان خان و الوند خان میرسن و هزار حرف... بی حوصله با کمک مامان گوشتا رو کباب کردیم دوباره هیاهویی افتاد تو عمارت و خبر رسیدن الوند خان و خان رو داد... با اسب وارد عمارت شدن کوکب خانم داشت غرغر میکرد که الان اسباشون گند میزنن به حیاط و کیه که بخواد حیاط به این بزرگی رو باز اب و جارو کنه حلیمه خبر اومدن ماه جانجان و به ارباب داد و ارباب با خوشحالی رفت به طرف عمارت... نگاهی به الوند انداختم .. مثله قدیماش بود ..از اولم همیشه همینطور بود اخمو و بداخلاق.کسی حتی جرئت نمیکرد باهاش حرف بزنه .ادم و میخورد گلبهار خیره الوند اهی کشید _ چیه!؟ +ببین چقدر خوش قیافه اس؟! _ مامان اگه بشنوه... شونه ای بالا انداخت + فکر کردی بدش میاد.؟ رفت تو مطبخ و من متعجب به مسیر رفتنش نگاه کردم! به مناسبت اومدن الوند و ماه جانجان ضیافت به پاکرده بودن.از صبح انقدر تو مطبخ پخته بودیم و شسته بودیم که دیگه نای تکون خوردن نداشتم.اما به شوق امشب سریع کارامو رو به راه کردم و دویدم سمت اتاقکمون. لباس عوض کردم و موهامو گیس کردم... امشب میومد حتما.. از شب ۱۵ ماه پیش ندیده بودمش .تو اینه کوچیک و خاک گرفته گوشه اتاق خودمو نگاه کردم.لک افتاده بود کناراش و پاک نمیشد اصلا ادم زشت تر نشون میداد و پشیمون برگشتم عقب چارقدم مرتب کردم و دستی به دامن گلدارم کشیدم .دو طرف دامنم کمی گرفتم بالا و چرخی زدم .خیلی خوشگل شدم ... حتما امشب بیشتر بیشتر دلشو میبردم. در باز شد و مامان اومد تو چشمش که بهم افتاد چشماشو تنگ کرد و لبخند کمرنگی نشست رو لباش __چه عجب انگار یکم عقل اومد به اون کله وامونده ات!! چیزی نگفتم و رفتم بیرون. مهمونا اومده بودن و من همچنان چشمم به در عمارت بود گلبهار بهم گفته بود جلوی چشمای ماهجانجان ظاهر نشم که باز فکر شوهر دادنم به سرش نیفته صدای ساز و دهل کل عمارت و برداشته بود عصر بود که نشون کرده الوند رسید به عمارت با کلی خدم و حجم فیس و افاده ای داشت که انگار از دماغ فیل افتاده بود. حتی پریزاد و هم اعتنا نکرد از حیاط عمارت رد شد و رفت سمت ماهجانجان و فرخ لقا و ناریه که رو ایوون نشسته بودن و قلیون دود میکردن... جوری با فخر قدم برمیداشت که انگار دختر شاه بود..هر چند منم اگه جای اون بودم همینجوری راه میرفتم و قدم برمیداشتم .. به زمین و زمان فخر میفروختم و ... نفس عمیقی کشیدم و نگاهمو دوباره دادم سمت در عمارت اما همچنان خبری ازش نبود! 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ✅سلام یاسی جون ممنونم از کانال بسیاررررعالیتون من چن ساله عضو کانالتون هستم خیلی به من کمک کرده تو زندگیم/ همسرم قیمت چیزی براش مهم نیست فقط جنسش عالی باشه گرون هم بود میخره اما من نه میگم ارزون باشه همیشه همسرم مگه چیکار به قیمت داری تو بپسند خرید با من/ یه روز با همسرم رفتم خرید خرید کردیم ی سوتی بد دادم😃همسریکم جلوتر از من راه افتاد نبال پسرم منم ندیدمش یهو دست یکی دیگع رو گرفتم لباسش کپی همسرم بود🤣یارو هم انگار نه انگار یهو همسرم از پشت گفت پریساااا برگشتم با وحشت دستمو کشیدم خواهر زن داداشم با ما بود از خنده داشتن زمینو گاز میگرفتن منم به همسرم پرخاش کردم جایی دیدی چی شد نمی دونستم چجور ماس مالی کنم😂😂😂😂😂 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 💐🦋‌ جمعه‌ ها را باید قاب گرفت درست مثل همان عکس های قدیمی و خاک گرفته ی روی دیوار... انگار جمعه ها💐🌹 ماندگار ترین روزهای آفرینش اند... تلخی ها و شیرینی هایش قاب می شود و می چسبد به دیوارِ خانه ی دلت.... 🦋💖مثلِ لبخند های مادر بزرگ در آن عکسِ قدیمی یا مثلِ گریه های من در آغوشِ مادر که با دیدنش در عکس های قدیمی همیشه لبخند می زنم... جمعه ها را باید عاشقانه گذراند تا غروبش دلگیرت نکند...♥️    🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 رســـــــــــــــــــــ٨ـﮩـ۸ـﮩـــــــــــــــوایی 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
#رسوایی شیر آب را بستم . -کی؟ تکیه اش را گرفت . -ساسان . با آمدن آقا بهروز و بقیه، جو کمی
یک روز حلیم و یک روز حلوا و یک روز شله زرد نذری های خان جون بود. کم بود اما هر گونه که بود نذرش را به بهترین نحو آماده می کرد و به تکیه ی بهنام و بهزاد میفرستاد. شب ها نیز در حیاط بزرگ خانه ی بی بی تعزیه خوانی بر پا بود و شور و حالی برای روزهای بی حس و حالم بود . با احتیاط گام بر میداشتم تا اگر اُلگا آمد بتوان با متکه سنگی که در دست داشتم از  خود حفاظت کنم. این بار به جای رفتن در باغ به پشت ساختمان رفتم. کنجکاو دیدن آن جا بودم . با دیدن اُلگا میخکوب شدم، لعنتی همه جا حضور داشت. پارس کنان جلو آمد، به دیوار ساختمان چسبیده بودم اما او در چند قدمی ایستاده بود و مدام پارس می کرد . پشت سر را نگاه کردم فاصله ی زیادی نداشتم اگه با تمام قدرت می دویدم می شد خودم را به ایوان برسانم . قدمی عقب گذاشتم که سریع واکنش نشان داد. حالا او پشت سرم ایستاده بود و راه برای گریختنم بسته بود. جلو نمی آمد اما همچنان پارس می کرد . نامحسوس جلو می رفتم آن حیوان هنوز آنجا ایستاده بود. با ترس کمی بعد از فاصله  به سویش چرخیدم که مبادا از پشت به طرفم حمله ور شود . با پیچیدنم به پشت ساختمان، سکندری خوردم، جسمی روی زمین افتاده بود. با دیدن بدن بی جان ساسان هینی از ترس کشیدم. کنارش زانو زدم . -آقا ساسان؟ تکان نمی خورد. با همان لباس های دیشبش بود . یقه ی پیراهنش را گرفتم و تکانش دادم . حتی پلک هایش نمی لرزید تا احتمال دهم خوابش سنگین است.  لگا آمده بود و بی آن که پارس کند، حرکاتم را دنبال می کرد. با هول وال از بلند شدم و به خانه دویدم . با باز کردن در خانه، فهیمه خانم در درگاه آشپزخانه متوقف شد . -چیزی شده بهارجان؟ آب دهانم را به سختی قورت دادم -ب...بیاید...با من بیاید دامنش را با انگشتانش بالا کشیده بود و به دنبالم می آمد. مهسا از وسواسی بودنمادرشوهر آینده لش برایم گفته بود . الگا همان جان چمبک زده بود که با دیدنمان بلند شد. فهیمه خانم کمی عقب بود و جسم بی جان پسرش را نمی دید با پارس الگا در جاخشکش زد . -بهار جان ! به طرفش چرخیدم . -بیاید کاریتون نداره . هنوز ساسان در همان حالی که رها کرده بودم، بود. با دیدن پسرش فریادش به هوا رفت - یا امام حسین... او راحت می توانست پسرش را بیدار کند اما خواب نبود. هر چه فهیمه خانم تکانش  داد، حرکتی نکرد . دیگر زن بیچاره به گریه افتاده بود و عقلش به کاری قد نمی داد . -برید به یکی زنگ بزنید باید ببرنش دکتر... از جا جهید . -الان... رفت و آمدش پنج دقیقه هم طول نکشید. لیوان آبی در دستش بود، بی اهمیت به  دامنی که چند دقیقه قبل با دقت حواسش بود گرد و خاکی نشود، روی زمین زانو  کوبید . در حالی که آب در دست ریخته اش را به صورت ساسان می پاشید، با گریه گفت : زنگ زدم بهار جان اما سامانم گوشیش خونه تو شارژه، آقا داریوشم تلفن نداره دیگه  شماره از کسی نداشتم . نچی گفتم و برای زنگ زدن به عمران پا تند کردم. شماره اش را از بر بود . بی رحمانه پوست لب هایم را به دندان می کشیدم، نمی دانم بار چندم بود که شماره  اش را می گرفتم و هر بار بعد از کلی بوق خوردن قطع می شد . عصبی گوشی را روی تلفن کوبیدم. چرخی در کنار زیم تلفن زدم، از استرس مغزم کار  نمی کرد به قلم پاک 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جوانی با دوچرخه اش با پيرزنی برخورد کرد و به جاي اينکه از او عذرخواهی کند و کمکش کند تا از جايش بلندشود، شروع به خنديدن و مسخره کردن او نمود؛ سپس راهش را کشيد و رفت! پيرزن صدايش زد و گفت: چيزی از تو افتاده است. جوان به سرعت برگشت وشروع به جستجونمود؛ پيرزن به او گفت: زياد نگرد؛ مروت و مردانگی ات به زمين افتاد و هرگز آن را نخواهی يافت.. "زندگی اگر خالي از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هيچ ارزشی ندارد" "زندگی حکايت قديمي کوهستان است! صدا می کنی و مي شنوی؛پس به نيکی صدا کن، تا به نيکی به تو پاسخ دهند" ❣❤️💗❤️❣