eitaa logo
کانال مالک حسنی
1.1هزار دنبال‌کننده
50 عکس
15 ویدیو
0 فایل
برخی مطالب و یادداشت‌های بنده (گاهی حوصله‌‌ام یاری کنه بارگذاری‌ می‌کنم.)😊 پل ارتباطی برای استفاده از نظرات دوستان: @Malek_hasani
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کانال مالک حسنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 تمام عرفان و شهود و دین در این ۲ دقیقه کلام (ره) خلاصه شده. ✔️ سزاست که بارها و بارها به آن گوش دهیم. @malek_hasanii
مناظره دوم هم تمام شد؛ ولی برخی از نامزدهای ریاست جمهوری که از مردم می‌گویند، هنوز نگفتند: شما برای مردم چیست؟!!!😊 ✅ . @malek_hasanii
به چه کسی رای دهیم؟ به کسانی که فقط از مشکل می‌زنند. و یا به کسانی که برای حل مشکلات، ارائه می‌دهند. ✅ . @malek_hasanii
تقلیل حوزه مسائل زنان به مباحث حاشیه‌ای حجاب بزرگترین ظلم به مقام و منزلت زن و کاسبی جلب رای است. ✅ . @malek_hasanii
🔰 برای چه موضوعی امام معصوم ۳ بار قسم جلاله یاد کردند؟!! قَالَ الصادق (عليه‌السلام): لَعَلَّكَ تَرَى أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ خَلَقَ يَوْماً أَعْظَمَ حُرْمَةً مِنْهُ لَا وَاللَّهِ! لَا وَاللَّهِ! لَا وَاللَّه‏! امام صادق (عليه‌السلام) فرمودند: آيا گمان مي‌كنيد خداوند عزّوجلّ روزي با حرمت‌تر از روز غدير خم خلق کرد؟ نه به خدا قسم! نه به خدا قسم! نه به خدا قسم! بحار الأنوار، ج‏٩۵، ص: ٣٢٢ 🌱🌹 @malek_hasanii
برادر و خواهر انقلابی‌ام؛ . چرا به جای اینکه هواداران دیگر نامزد انقلابی را راضی کنید، وقت خود را صرف آن‌ها که نمی‌کنید؟!! رای‌های مردّد کم نیستند؛ الان فرصت نزاع نیست. رای اولی‌ها را فراموش کردیم... قشر میان‌سال و کهن‌سال مردّد را فراموش کردیم... روستاها را فراموش کردیم... @malek_hasanii
بسم الله الرحمن الرحیم سفرنامه‌ اربعین ۱۴۴۶ قمری دانشجویان برادر دانشگاه شهرکرد حدودا ساعت ۱۵:۳۰ دقیقه روز چهارشنبه ۲۴ مرداد از دانشگاه به سمت کوی عشق حرکت‌ کردند. مسیر انتخابی جاده لردگان، ایذه بود و مرز انتخابی شلمچه بود. من لردگان موکب حضرت ابالفضل (ع) هم منتظر آنها بودم. ۳ عدد هندوانه خوب هم در یخچال‌های موکب گذاشتیم تا وقتی بچه‌ها از راه رسیدند، پذیرایی شوند و سریعتر حرکت کنیم. حدودا ۲۰ دقیقه قبل اذان بچه ها به موکب رسیدند و چقدر خوشحال بودم از دیدن دوستان خوبم. چای نذری این موکب شاید اولین نذری این مسیر بود که نسیب بچه‌ها شد. بنا شد که نماز را بخوانیم و سریعتر سوار شویم و در موکب ابتدای شهر ایذه بچه‌ها پیاده شوند و‌ شامی که‌ خود تدارک دیده بودند را تناول کنند. نماز اول را امام جماعت که‌ خواند جناب آقای غریبی (مسئول موکب) گفتند‌ که حاج‌آقا ۵ دقیقه باید صحبت‌ کنی. آب نطلبیده را گفتند مراد؛‌ اما منبر زوری را نمی‌دانم؟☺️ من هم خیلی کوتاه اشاره‌ای به مسیری کردم که قبل از خلقت بشر برای انسان‌های تدارک دیده شده بود؛ مسیر میان‌بُر حضرت سیدالشهداء (ع) که همه انبیاء طبق روایت با آن آشنا شدند زائر حسین‌بن‌علی (علیهماالسلام) و گریه کن بر حضرت سیدالشهداء در‌ مسیری پای گذاشته که به اندازه تاریخ و حتی پیش از تاریخ قدمت دارد و رقم خورد و طبق روایت امام رضا الی یوم الانقضاء و‌ تا روز قیامت ادامه خواهد داشت... نماز دوم را‌که خواندیم بچه‌ها می‌خواستند سوار اتوبوس شوند‌؛ اما خادم موکب جناب غریبی اجازه نداد و گفت برای آن‌ها شام‌ نذری تدارک دیده است. بچه ها قصد داشتند سریعتر به ایذه برسند؛ اما‌ با‌ اصرار خادمان موکب پای‌ سفری نذری و‌ شام خورشت نشستند و قرار شد دیگر ایذه توقف نکنیم و شام را همینجا بخوریم. شام را خوردیم و از بچه‌‌های موکب خداحافظی کردیم و با دانشجویان سوار اتوبوس شدیم و بچه‌ها هندوانه‌ها را هم با خود به داخل اتوبوس آوردند. ( در دلم بود که چون شام خوردیم دیگر هندوانه‌ها را در یخچال موکب بگذاریم و برویم؛ اما خب شاید تقدیر بچه‌های اتوبوس ما بودند.) نزدیک ساعت ۳:۳۰ دقیقه به پارکینگ پایانه مرزی شلمچه رسیدیم. (اتوبوس ‌ها به خاطر اینکه جلوتر از پارکینگ‌ها و محل استقرار اتوبوس واحدها مسافرین را پیاده می‌کنند‌، وقتی اتوبوس واحدهایی که می‌خواهند به نزدیک‌ترین مکان پایانه مسافرین را برسانند معمولا پر از جمعیت بود و بچه‌ها یا باید پیاده به محل اتوبوس واحدها بر می‌گشتند که مسیری زیادی بود؛ لاجرم پیاده مسیر پیاده‌روی را به سمت پایانه افتتاح کردند‌ و حدودا ۲ کیلومتر راه رفتند. اگر به صورت کاروانی به‌ مرز تشریف می‌آورید و اتوبوستان تا نهایت مسیر پایانه شما را همراهی نمی‌کند؛ در محل استقرار اتوبوس واحدها پیاده شوید و به صورت رایگان تا خود پایانه با آن‌ها همراه شوید.) قبل از اذان صبح به افق شلمچه به پایانه رسیدیم. پس از اقامه نماز با دانشجویان دانشگاه از مرز ایران خارج شدیم و بنا داشتیم قبل از اینکه خورشید طلوع کند اتوبوسی پیدا کنیم و به نجف بروی؛ تا بچه‌ها از همین ابتدای مسیر از هم جدا نشوند. تقریبا مرز شلوغ بود؛ اما جمعیت روان در حال عبور از مرز بودند. پایان قسمت اول نکته‌ای یادم رفت؛ قسمت هیچ کدام از ما قاچی از آن هندوانه‌ها نبود و آن‌ها را در اتوبوس جا گذاشتند و خدا می‌داند قسمت چه کسی خواهند شد. ☺️ (ع) @malek_hasanii
سفرنامه اربعین ۱۴۴۶ قمری قرار شد تا دانشجویان از مرز عبور می‌کنند با محمدصادق (دانشجوی ترم ۴ فقه و حقوق و عرب زبان و البته ماخوذ به حیا و کم زبان 🙂) و جناب دکتر ظریف (استاد هیات علمی و البته نه آن دکتر ظریف مستعفی) زودتر به سمت ماشین‌های در مرز عراق برویم. از همان اول می‌دانستیم فقط به دنبال اتوبوس هستیم؛ ۷ تا ۸ اتوبوس‌هایی که نزدیک بودند و در منطقه خاکی بودند مسافر داشتند و به کار ما نمی‌آمدند. رفقای همراه ناامید شدند از یافتن اتوبوس؛ باز جلوتر رفتیم چندتایی اتوبوس دیدیم؛ اما بی‌فایده بود و باز هم مسافر داشند. تا اینکه از راننده یکی از این اتوبوس‌ها‌ پرسیدم اتوبوس خالی وجود دارد؟ و او به صورت جدی گفت بله هست باید حوصله کنید. او گفت بروید جلوتر. درست می‌گفت کمی جلوتر از مکان خاکی در یک منطقه‌ای که کف آن سیمان بود اتوبوس‌های زیادی پارک‌ کرده بودند. (برای کسانی که دنبال دربست‌‌گرفتن اتوبوس در مرز شلمچه هستند: وقتی از مرز عراق رد و وارد منطقه ماشین‌ها می‌شوید یک دکل بزرگ مخابراتی که سه تا قطعه استوانه‌ای بالای آن نصب شده از دور می‌بینید و کنارش یک ساختمان هست؛ پشت این ساختمان یک‌‌منطقه بزرگی است که اتوبوس‌ها پارک‌کرده‌اند.) بعد از اینکه از چندتایی پرسیدم یکی از آن‌ها را هماهنگ کردیم. البته تعداد صندلی‌های آن اتوبوس که سرحال هم بود از تعداد ما بیشتر و ناچار مسافر‌های باقی مانده را خودمان کمک کردیم تکمیل کرد. دوتا صندلی در آخر باقی ماند‌ که یک گروه سه نفره آمدند؛ ناچارا نفری که خود راضی شد کف اتوبوس بخوابد را گفتم باید رایگان (بلّاش: همان بلا شی یعنی هیچی و‌ مجانی) حساب کند‌‌ که راضی شد. کرایه این اتوبوس که واقعا هم دوستان با آن راحت بودند خمسه‌عشر دینار (۱۵ دینار) شد. خورشید طلوع کرده بود که ما از مرز فاصله‌ گرفتیم و به سمت نجف راهی شدیم. جای جای این مسیر همه خاطره است و من به خاطر اینکه خیلی فرصت نوشتن ندارم از هر صدتایی نمی‌توانم حتی یکی‌اش را کامل بنویسیم. اتوبوس دو محوره و ده چرخ بود و از قدرت خدا ۵۹ صندلی داشت و چون برای تکمیل اتوبوس چند گروه را سوار‌ کردیم راننده جمع آوری کرایه را به ما سپرد و این تازه اول دردسر و گرفتن کرایه از افرادی بود که یا ۵۰ و یا ۲۵ هزار دیناری داشتند و حتی مطعم بین راهی برای آن‌ها پولشان را خورد نمی‌کرد. بله به قولی عراقی‌ها خَرده و پول خورد‌ نداشتیم و با مکافات هر طوری بود کرایه‌ها را جمع‌ کردیم و ۸۸۵ هزار دینار به راننده تحویل دادیم. لازم به ذکر است اگر کوچولویی دارید و سوار‌ اتوبوس و یا هر ماشین دیگری در شهر می‌شوید؛ معمولا عراقی‌ها صندلی را حساب می‌کنند و به تعداد کار ندارند. (اگر بچه‌ها را کنار خود بنشانید حسابشان نمی‌کنند.) تقریبا ساعت ۱۴ بود که به نجف رسیدیم؛ نزدیک مسجد حکیم‌ ما را پیاده کرد. موکبی نزدیک مسجد حکیم‌ بود بچه‌ها‌ گفتند فالوده می‌دهد؛ اما وقتی نزدیک آن شدند آب دوغ خیار با نون خشک بود.🙂 اما خداییش خیلی چسبید و به قول بچه‌ها جگرمان خنک‌ شد. کنار جسر و‌ پل عشرین مسجد مرحوم حکیم بود که بچه‌ها در همین‌ ابتدا این‌جا را برای فرار از‌ گرمای سرظهر انتخاب کردند. جای خوب و خنکی بود و تا عصر استراحتی کردند و کم کم باید عازم حرم یعسوب‌الدین و امام المتقین ‌(ع) می‌شدیم... پایان قسمت دوم @malek_hasanii
سفرنامه اربعین ۱۴۴۶ قمری با دسته‌ای از دانشجویان راهی حرم حضرت امیرالمونین (ع) شدیم. عصر بود کمی بچه‌ها گرسنه بودند؛ ولی هنوز موکب‌های غذایی مشغول به کار‌ نشده بودند و البته در‌ همین خیابان‌ اصلی (بین جسر ثورالعشرین تا حرم) موکب‌ها تعدادشان خیلی زیاد نبود و تمرکز موکب‌ها مسیر‌های منتهی به کربلا بود. کم کم که به حرم نزدیک می‌شدیم نزدیک غروب می‌شد و بچه‌ها هم از خجالت گرسنگی‌شان درآمدند و شربت نعنا هم تکمیل کننده این ضیافت بود. در حال عبور از گیت‌های بازرسی قرارمان این شد‌ که چون نمی‌شود به داخل حرم کوله برد، گوشی، پول و گذرنامه خود را بردارند و همه کوله‌هایمان را در گوشه‌ای از فضای بیرون حرم بگذاریم و به زیارت حضرت ابوتراب (ع) مشرّف شویم و حدودا دو ساعت بعد وعده‌‌ کردیم بچه‌ها بازگردند تا به سمت صحن حضرت فاطمه‌الزهرا (س) برای پیدا‌ کردن جای استراحت شبانه برویم و از هم جدا شدیم؛ اما صدای خواندن قرآن از بلندگوهای حرم بلند و نزدیک اذان شده بود و درب‌های ورودی حرم به خاطر اقامه نماز بسته شد. اذان شد و من مُهری (به قول عراقی‌ها تُربه) از گوشه‌ای برداشتم و می‌خواستم شال روی شانه‌هایم را پهن کنم و نمازم را‌ بخوانم که زائرین ایرانی، یکی یکی دورم جمع شدند که حاج‌آقا می‌خواهیم جماعت بخوانیم؛ مسیر رفت و آمد بود و جماعت‌خواندن می‌توانست دردسر ایجاد کند، هر چه می‌گذشت به تعداد داوطلبین جماعت افزوده می‌شد؛ از یکی از خادمین ایرانی‌ که با جلیقه سبز در‌ کنار حرم می‌ایستند پرسیدم: رسم هست کنار حرم جماعت بخوانند؟ ایشان گفت تا حالا ندیدم و شاید عراقی‌ها نگذراند. گرچه من تردیدم بیشتر شد؛ اما زور زوّار از این حرف‌ها بیشتر بود و نماز مغرب را شروع کردیم و هر لحظه به تعداد صف‌ها افزوده شد و من ترس داشتم کل مسیر گرفته شود؛ *ان‌ّالله و مَلائکتَهُ یُصَلّون* را یکی از زائرین گفت و من هم نماز عشاء را سریع شروع کردم. دو نماز که تمام شد، دلم‌می‌خواست ۳۰ ثانیه‌ای یک‌حدیثی در فضائل قائد الغرّ المحجّلین بخوانم؛ وقتی به سمت نمازگزاران برگشتم، تعجبم از این همه صف‌های تشکیل شده آن هم در این شرایط بیشتر شد و با صدای بلند گفتم: عُنوانُ صَحیفَهِ المُؤمِن حُبُّ عَلی‌ِّبن‌اَبی‌طالب (ع) تیتر و سرنوشته نامه عمل انسان مومن، عشق و محبت مولا امیرالمونین است؛ اگر علاقه‌مندیم این عشق تا آخر عمر در دلمان باقی بماند و با تیتر درشت بالای نامه عمل‌مان بنویسند: ، صلواتی بفرستید؛ صدای صلوات فضای بیرون حرم را‌ فرا گرفت و به همه گفتم قبول باشد و خداحافظی کردیم و به سمت جمعیتی که به خاطر بستن درب‌ها در حال افزایش بود، رفتم. راستش را بگویم اگرچه در‌ مسیر اربعین پوشیدن لباس روحانیت و گذاشتن عمامه سفید مشکل به نظر می‌رسد؛ ولی به خاطر برگزاری نماز جماعت و پاسخگویی به مسائل دینی زوّار و اینکه در هنگام صحبت‌ کردن با عراقی‌ها و‌ یا‌‌ گرفتن ماشین کمکشان کنم تا به الان در این مسیر معمّم بوده‌ام. نکته‌ای را اضاف کنم: ظهرِ فردای همین روز، نزدیک ساعت ۱۱ صبح بود که همان خادم‌ که تهرانی بود را دیدم و با هم خوش و بشی کردیم و می‌گفت دیروز صحنه خوبی شده بود؛ امروز هم بمانید تا باز نماز جماعت برگزار کنیم. ☺️ البته من زیارت کرده بودم و قصدم این بود به صحن فاطمه الز‌هرا (س) برگردم و اگر شد آن‌جا به اندازه‌ای‌ که‌ ممکن است جماعت بخوانیم که‌ همین هم شد؛ کافی است عمامه‌ای به سرت باشد، قامت که می‌بندی، زائر است که‌ پشت سرت صف می‌بندد.🌿🌿🌿 پایان قسمت سوم @malek_hasanii
سفرنامه اربعین ۱۴۴۶ قمری از درب باب‌القبله که وارد می‌شوی علمای ایرانی زیادی در سمت راست مدفون هستند و در سمت چپ قبر شیخ مرتضی انصاری (ره) است؛ او از علمای بزرگ ایرانی حوزه‌های علمیه بود و قریب به ۲۰۰ سال است که کتاب‌های او مرجع است و در حوزه‌ها تدریس می‌شود. و چه توفیقی که بعد عمری مجاهدت و تلاش و بندگی و عشق به اهل‌بیت (ع) توفیق شود در کنار آن‌ها به آرامش ابدی برسیم. (رمان آقای یامین‌پور برای آشنایی با شخصیت شیخ خواندنی است.) زیارت امین‌الله برای زیارت‌های کوتاه که پر از درخواست‌های بزرگ و عمیق است و زیارت جامعه کبیره برای آن زمانی که حال بهتری داریم به نظر در حرم مولای متقیان با مُسمّی و پرخاصیت ان‌شاءالله خواهد بود. نمی‌دانم چرا؟! اما آجر‌ها و درب‌های قدیمی اماکن متبرکه را همیشه بیشتر دوست دارم. از همان ابتدای حرم بوسیدن آجرهای قدیمی حرم که قدمت بیشتری دارند و علما و عرفا و زوّار بیشتری به آن‌ها دست کشیدند، برایم آرامش‌بخش‌تر است. وقتی که با تمام احساس و دقیقا مثل اینکه ضریح را می‌بوسی، خودت را به دیوارها و آجرهای حرم می‌چسبانی حس می‌کنم عاجزانه‌ و عاشقانه‌تر به نظر می‌رسد و حس می‌کنی تو را به زمان امام نزدیک‌تر می‌کند. باید معتقد بود آن‌ها هر کجا که باشیم و هر گوشه‌ای از حرم دخیل بسته باشیم *یَرَون مَقامِی و یَسمَعونَ کَلامِی* و اگر هم ممکن نشد شبکه‌های ضریح را بگیریم، مهم این است که بدانیم که کل این حرم محل آمد و شد ملائک است و در محضر امام هستیم. روایت درون حرم که برای هر کسی به گونه‌ای خاص خودش رقم خواهد خورد را همیشه دوست نداشتم و این‌جا با هم از حرم خارج می‌شویم که به یاد شما و همه شیعیان عالم بوده‌ام و دعا برای مظلومیت کودکان غزه را فراموش نکردم. دو سال پیش تحت قبة حضرت سیدالشهداء (ع) گوشه‌ای ایستاده بودم که تکه پری از چوب‌پره‌هایی که برای هدایت زائرین دست خادم‌های حرم بود، در کف حرم افتاد و آن را به قصد تبرک برداشتم و در بین صفحات مفاتیحم هنوز آن را دارم؛ زیباست و فکر می‌کنم پر طاووس است. امسال هم در حال خروج از ضریح حضرت علی (ع) بودم که پر بزرگی از چوب‌پره‌های خادم حرم شکست و جلویم افتاد و خم شدم و آن را برداشتم. طبیعی و خیلی لطیفی بود و بعد از زیارت آن پر جدا شده از حرم را به صورت دانشجوهای همراهم کشیدم و دوست داشتم خاصیت نوازش زائرین حرم و لبخندهای ناشی از قلقلک این چوپ پره ادامه یابد. (چه زیبا است که نباید کمتر از گل به زائر گفت و حتی برای راهنمایی آن‌ها از چوب پره‌های طاووس و قو و جنس‌های بالطافت در بقاء‌ متبرکه استفاده می‌شود.) تا الان هر طور بود این پر متبرک را در کوله‌ام با هر سختی‌ای که هست جا دادم و امیدوارم آن را به عنوان تحفه‌ای ارزشمند از این سفر، به‌یادگار به ایران برگردانم و نگه دارم. پایان قسمت چهارم @malek_hasanii
سفرنامه اربعین ۱۴۴۶ قمری مثل همیشه صحن حضرت فاطمه‌الزهراء (س) شلوغ بود و گنبد نورانی و زیبای مَولَی المُوحِّدین در دل این صحن جذابیت و نورانیت ویژه‌ای به آن بخشیده است. همراهانم این‌جا همه دست به سینه سلام به حضرت می‌دادند و افراد زیادی هم شب‌ها مشغول عکس گرفتن می‌شوند. برایم سوالی پیش آمد که چطور وقتی از کنار درب‌های ورودی حرم در شلوغی جمعیت رد می‌شدیم، چرا کمتر سلام داده می‌شد و توجه می‌شد و حال در صحن حضرت فاطمه الزهراء (س) با اینکه فاصله دورتر است همه مشغول سلام دادن می‌شویم؟ آیا به خاطر ازدحام جمعیت آن‌جا بی‌توجه می‌شویم یا اینکه به قول آن عارف عادت به گنبد کردیم؟ او می‌گفت: وقتی سلام می‌دهید حواستان باشد که به گنبد سلام ندهید و بدانید متوجه چه کسی هستیم. وقتی از پله‌های برقی قسمت آقایان به طبقه منفی یک می‌رویم از پله‌ها سمت راست‌ که کنار وضوخانه قرار دارند، باز پایین‌تر می‌رویم، در سمت چپ شبستان بسیار زیبایی می‌بینید و آن‌قدر سیستم سرمایش و به قول‌ عراقی‌ها تبریدش زیاد است که اگر با این گرمای بدن وارد شویم انگار وارد سردخانه شدیم. سرمای درون این شبستان به راحتی تا ۱۰ متری احساس می‌شد و با همین فاصله صبری کردم تا گرمای بدنم کمتر شود و بی‌نصیب از نوازش خنکی این مکان زیبا‌ نشوم. وقتی وارد شبستان می‌شوی به راحتی جا پیدا نمی‌شود و تنها راه این است که گروه از هم جدا شوند و هر کسی گوشه‌ای را برای استراحت انتخاب کند. از وسط این شبستان راهی به عرض حدودا ۲‌ متر وجود دارد که عده‌ای برای پیدا کردن جا وارد می‌شوند و عده‌ای یا ناامید از یافتن جا و یا با کوله پس از استراحت محل را ترک می‌کنند. جالب این‌جاست که بعد از نماز ظهر و‌ عصر و بعد از نیمه شب که تقریبا همه زوّار استراحت دست جمعی دارند این ۲ متر گاهی در اواخر شبستان به نیم‌تر کاهش پیدا می‌کند و برخی زوّار از فرط خستگی کوله‌شان را به زیر سر می‌گذارند و در کنار این حجم رفت و آمد جایی پیدا می‌کنند و می‌خوابند و لگد شدن زیر پای زائرین را به جان می‌خرند و چنان خوابشان سنگین می‌شود که گویی در بی‌صداترین جای عالم خوابیده‌اند. ساعت حدودا ۱۱ و نیم شب بود و دیگر برای جا پیدا کردن در شبستان دیر شده بود و من هم دوست نداشتم راه رفت و آمد را اشغال کنم، در حال گذر از جمعی زوّار بودم که اصرار داشتند کنارشان بشینم و صحبت کنیم و من فعلا به دنبال جا برای خواب بودم؛ بعدا فهمیدم دوتایشان اصفهانی و یکی قمی و دیگری تهرانی بود و جالب این است که وقتی با من صحبت می‌کردند انگار همه دوست بودند و سال‌ها بود آشنا بودند، اما کمتر از ساعتی بود که کنار هم نشسته بودند و واسطه این آشنایی فقط اربعین و مسیر عاشقی بود. بعد از اینکه از کنارشان رد شدم و جایی پیدا نکردم، در مسیر برگشت با اصرار مرد میان‌سالی از آن جمع که باصفا به نظر می‌آمد، کنارشان نشستم؛ یکی از آن‌ها نوجوان شوخ‌طبع حدودا ۲۰ ساله‌ای بود‌ که سوال‌هایش پیرامون کفن بود و چون مرد میان‌سال چون از مسایل دینی بی‌خبر بود، از من خواست جواب سوالهای او را بدهم. نوجوان می‌خواست یک‌ کفن برای خودش و یکی برای مادرش خرید کند و حال سؤال اولش این بود که کفن مرد و زن با هم‌ تفاوت دارد یا نه؟ در همین حال بودیم که صدای ناله وحشت مردی که حدودا ۴۵ سال سن داشت بلند شد که: محمّد محمّد و دنبال پسرش بود و در همان لحظه همراهش گفت محمد این‌جا خوابیده است و آن‌ مرد با یک حال بدی به روی زمین نشست و نمی‌توانست حرکت‌ کند. محمد او بیش از ۲۵ سال سن داشت و در حال آرام کردن پدرش بود؛ اما مرد میانسالی که مرا نگه داشت، باور نمی‌کرد که این ناراحتی واقعی باشد و من هم گفتم چرا؛ بنده خدا از حالت اضطرارش معلوم است که خیلی مضطرب شد. مشغول صحبت‌ بودیم که یکی از دوستان مرد میان‌سال آمد و گفت پسر مرد میان‌سال را مدتی دنبالش می‌گردد؛ اما پیدایش نمی‌کند. نوجوان شوخ‌طبع گفت: نگران نباش خودش می‌آید؛ گفتم: سنش چقدر است؟ نوجوان‌ گفت: زن و بچه دارد؛ اما نگرانی را کامل در چشمان مرد میان‌سال دیدم و گفت باید بروم دنبالش؛ هرچه گفتیم نگران نباش، بی‌فایده بود. گفت: من می‌روم شما یک ساعتی استراحت کن جای من. گفتم که خب زودتر پیدایش می‌کنید و خسته‌اید خودتان می‌خواهید بخوابید؛ با اصرار مجدد او قرار شد من‌ کمی بخوابم. بعد از یک ساعت آمد و من از جایم بلند شدم؛ اما اجازه نداد و گفت بخواب پیدایش نکردم. قبل از اذان صبح مجدد آمد و پیدایش کرده بود و تازه لبخند اولش به لب‌هایش برگشت. یاد ناله آن مرد افتادم که محمدش را صدا می‌زد و این‌جاست که گاهی اگر خودمان را جای دیگران بگذاریم، بهتر آن‌ها را درک خواهیم کرد. مرد میان‌سال گروهش را بعد از نماز صبح آماده حرکت‌ کرد و حاضر نشد من بروم. جای خودش را به من داد و خداحافظی کرد. پایان قسمت پنجم @malek_hasanii
سفرنامه اربعین ۱۴۴۶ قمری بعد از ظهر بود که از کنار وادی‌السلام سوار ماشین شدیم به سمت کوفه. همراهمان بچه‌های خردسال هم بودند، ابتدا به زيارت قبر ميثم تمار رفتيم و از آن‌ها سوال مي‌پرسيدم كه ايشان را مي‌شناسند يا نه؟ و آن‌ها به خاطر ديدن فيلم مختار با اين شخصيت آشنا بودند. بعد از زيارت قبر ميثم تمار به خانه حضرت علي (ع) رفتيم و پس از ديدن اين خانه به سمت مسجد كوفه مسير را ادامه داديم. زيارت قبر مسلم بن عقيل و مختار و هاني بن عروه (رحمهم‌الله) هم از ديدارهاي گره خورده به مسجد كوفه است. ساعت حدودا ۵ عصر شده بود و ما پياده‌روي را رسما از مسجد كوفه شروع كرديم. بيش از يك ساعت در اين مسير ادامه راه داديم و كم كم غروب شهر كوفه نزديك مي‌شد. دست محمدجواد، پسرم كه سفر اولي هم بود در دستم بود، و گروه همراه هم تقريبا ۲۰ متري جلوتر بودند، از كنار خانه‌‌هاي مردم كوفه در حال رد شدن بوديم و دعوت‌های غروب موکب‌دارانی که نماز جماعت داشتند و دعوت مردم به مبیت (خانه محل استراحت شبانه) هم شروع شده بود. قصد دوستان همراهمان اين بود كه نمازي بخوانيم و تا مسجد سهله پياده‌روي كنيم و فعلا در بين راه توقف نكنيم. از کنار خانه‌اي كه بانوانش جلوي خانه در حال پخت نان بودند، رد مي‌شديم و پسری تقریبا ۱۰ یا ۱۱ ساله كه از محمدجواد بزرگتر بود در جلوي خانه ايستاده بود با دعوت و اصرار دستم را گرفت كه بايد امشب در خانه ما بماني؛ من را نگه داشت و گروه همراه در حال دور شدن بودند. از او تشكر كردم و به او گفتم كه دوستان همراهم رفته‌اند و نمي‌شود از آن‌ها جدا شوم و فعلا بايد بروم؛ اما او دست بردار نبود و يك كلمه را بيشتر از بقيه حرف‌هايش تكرار مي‌كرد كه: لا .. لا... محمدجواد اين حجم از اصرارش برايش قابل هضم نبود و انتظار داشت آن پسر حرف من را قبول كند و من كم كم توضيح می‌دادم که این‌ها به اینکه زائر امام حسین (ع) به خانه آن‌ها برود خیلی اهمیت می‌دهند و برای همین اصرار مي‌كند. به خاطر اينكه گروه دوستانمان را گم نكنيم راه مي‌رفتيم و دنبال بودم راضيش كنم كه برگردد. از خانه‌شان خيلي دور شده بوديم؛ اما هنوز دستم را رها نكرده بود؛ به او باز توضيح دادم كه زائران ديگر را هم مي‌تواني به خانه ببري، فرقي بين زائران نيست و سريعتر برو و ديگران را به خانه ببر؛ اما بي‌فايده بود. لحظه‌اي ايستادم و از او خواستم كه حرف من را قبول كند، انگار از اينكه ما را راضي كند مأيوس شده بود؛ نگاهي به من كرد و دستم را به سمت خود كشاند و با احترام بوسید؛ او را بغل كردم و سر او را بوسيدم. به سمت محمدجواد رفت، دست او را گرفت و بوسيد و با چهره‌اي ناراحت از ما جدا شد. 😭😭 اين خاطره را امروز در شبكه جهان‌بين صدا و سيماي ‌استان در لابه‌لاي خاطره‌هاي سفر بيان كرده بودم. در حال برگشت به سمت ويژه برنامه اربعين دانشگاه شهركرد بودم كه از خانه تماس گرفتند و محمدهادي پسر ۶ ساله‌ام كه امسال با هزار قول و قرار و اينكه سال بعد ان‌شاءالله او را خواهم برد، توانستم او راضي كنم که اجازه دهد بی او به سفر اربعین بروم، پشت گوشی بود و فقط گریه می‌کرد. راستش را بخواهید از خاطرات، شگفتی‌ها و زیبایی‌های سفر فعلا برایش تعریف نمی‌کنم؛ چون می‌دانم داغ دلش تازه مي‌شود و آرام كردنش به اين راحتي نيست. (باید خدا قوت گفت به عوامل شبکه سراسری پویا که برای آشنایی با این مسیر مثل هر سال برنامه ویژه دارد.) فكر نمي‌كردم همين ابتداي صبح از خواب بيدار شود و پاي شبكه استان نشسته باشد. زياد گريه مي‌كرد و مي‌گفت: بابا چرا نايستادي و به خانه آن پسر عراقي نرفتي؟ پایان قسمت ششم @malek_hasanii