#حکایت
شخصی نزد طبیب رفت و گفت موی ریشم درد می کند!
پرسید که چه خورده ای؟
گفت نان و یخ!
طبیب گفت برو بمیر که نه دردت به آدمی ماند و نه خوراکت!😂
👤 عبید زاکانی
#حکایت
روزی یکی از دوستان بهلول گفت : ای بهلول! من اگر انگور بخورم آیا حرام است؟
بهلول گفت : نه!
🌹🌹@tth_ir 🌹🌹
پرسید : اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم آیا حرام است؟
بهلول گفت : نه!
🌷پرسید : پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم
و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
↩️بهلول گفت : نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت : نه!
بهلول گفت : حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
🔴سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت : سرم شکست!
بهلول با تعجب گفت : چرا؟ من که کاری نکردم!
👌🏻این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی
اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی …
🌹🌹@tth_ir 🌹🌹
#حکایت
✍️فردی پیش بهلول آمد و گفت: راهی بگو که گناه کمتر کنم. بهلول گفت: بدان وقتی گناه میکنی، یا نمیبینی که خدا تو را میبیند، پس کافری. یا میبینی که تو را میبیند و گناه میکنی، پس او را نشناختهای و او را نزد خود حقیر و کوچک میشماری.
💥پس بدان شهادت به اللهاکبر، زمانی واقعی است که گناه نمیکنی. چون کسی که خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب مینشیند و دست از پا خطا نمیکند.
🌹🌹@tth_ir 🌹🌹
#حکایت
✍️زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه میکشید و در آن رنج بسیار می دید و حرصی تمام میزد. او را گفت: ای مور این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای؟ بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است تا من از آن نخورم به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم.
این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و بر روی پاره ای گوشت نشست. قصاب کارد در دست داشت و بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد. مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید. زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟
مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد. و اگر عاقل یک نظر در این سخن تامل کند، از موعظه واعظان بی نیاز گردد...
🌹🌹@tth_ir 🌹🌹
📚جوامع الحکایات
📚سدید الدین محمد عوفی
🍀#حکایت 🌻
🔷بهلول و مرد شیاد!
آورده اند که بهلول سکه طلایی در دست داشت و با آن بازی می کرد. شیادی چون شنیده بود که بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: «اگر این سکه را به من بدهی، در عوض 10 سکه که به همین رنگ است به تو می دهم!» بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است و ارزشی ندارد، به آن مرد گفت: «به یک شرط قبول می کنم! اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی من این سکه را به تو می دهم.» شیاد قبول کرد و مانند خر شروع کرد به عرعر کردن.
بهلول با لبخند به او گفت: «خب الاغ جان، چون تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست، فکر می کنی من نمی فهمم که سکه های تو از مس است؟» آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید خجل شد و از نزد او فرار کرد.
📲https://eitaa.com/Akhodonlin1
📚 #حکایت
🔴شاگرد و عابد
شاگردی از عابدی پرسید:
تقوا را برایم توصیف کن؟
عابد گفت:
اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود مجبور به گذر شدی چه می کنی؟
شاگرد گفت:
پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه می روم تا خود را حفظ کنم.
عابد گفت:
در دنیا نیز چنین کن تقوا همین است
از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار
زیرا کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شده اند.
https://eitaa.com/mamin110
#حکایت
📚خدا رو چ دیدی شاید شد...
✍دوم راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم تیکه کلامش این بود «خدا رو چه دیدی شاید شد».
یادم میاد همون سال یکی از بچه ها تصادف کرد و دیگه نتونست راه بره... دیگه مدرسه هم نیومد. فقط یه بار اومد واسه خداحافظی که شبیه مراسم عزاداری بود. همه گریه می کردیم و حالمون خراب بود. گریه مون وقتی شروع شد که گفت به درک که نمی تونم راه برم، فقط از این ناراحتم که نمی تونم بازیگر بشم. آخه عشق سینما بود. سینما پارادیزو رو صد بار دیده بود. سی دی ۹ تایتانیک رو اون برای همه ی ما آورده بود. معلم ریاضی مون وقتی حال ما رو دید اون تیکه کلام معروفش رو به اون رفیقمون گفت... « خدا رو چه دیدی شاید شد ».
وقتی این رو گفت همه ی ما عصبی شدیم چون بیشتر شبیه یه دلداری مزخرف بود برای کسی که هیچ امیدی برای رسیدن به آرزوش نداره. امشب تو پیج رفیقم دیدم که برای نقش اول یه فیلم با موضوع معلولیت انتخاب شده و قرارداد بسته... مثل همون روز تو مدرسه گریه م گرفت.
https://eitaa.com/mamin110
#شیوه_مثل_وحکایت
#امربه_معروف_ونهی_ازمنکر
#داستان_برزگر
🕒روزی عیسی علیه السلام از خانه خارج شد و به کنار 🌊دریا رفت، که چیزی نگذشت که مردم زیادی دور او جمع شدند او هم سوار 🛶قایق شد و شروع کرد به تعلیم دادن مردمی که در ساحل جمع شده بودند،
در حین صحبت حکایت های زیادی برای آنها تعریف کرد که یکی از آنها چنین بود:
📖یک 🌾کشاورز در مزرعه اش تخم می کاشت،
همینطور که تخم ها را به اطراف می پاشید؛
📍بعضی در گذرگاه کشتزار می افتادند و 🕊پرنده ها می آمدند و آنها را می خوردند،
📍بعضی نیز روی خاکی افتاد که زیرش سنگ بود،
که تخم ها روی آن خاک کم، خیلی زود سبز می شدند،
ولی وقتی ☀️خورشید سوزان روی آنها می تابید همه می سوختند و از بین می رفتند، زیرا ریشه عمیقی نداشتند.
📍بعضی از تخم ها لابه لای خارها افتاده و خارها و تخم ها با هم رشد می کردند و 🌱ساقه های جوان گیاه زیر فشار خارها خفه می شدند، ولی مقداری از این تخم ها روی خاک خوب افتاده و از هر تخم ، سی، شصت و حتی صد تخم دیگر بدست می آمد.
🧐در این موقع شاگردانش پیش عیسی علیه السلام آمدند و پرسیدند، چرا همیشه #حکایت هایی تعریف می کنید که فهمیدنش سخت است؟
✨بعد به آنها گفت:
📌گذرگاه کشتزار که تخم ها روی آن افتاده، ❤️دل سختِ کسی را نشان می دهد، که گرچه مژده ی 👑سلطنت خداوند را می شنود ولی آن را نمی فهمد، بعد 👹شیطان سر می رسد و تخم ها را از ❤️قلب او می دزدد.
📌خاکی که زیرش سنگ بود، ❤️دل کسی را نشان می دهد که تا پیغام خدا را می شنود فوری با خوشحالی آن را قبول می کند، ولی چون آن را سرسری می گیرد، این پیغام در دل او ریشه ای نمی دواند و تا #آزار و #اذیتی بخاطر #ایمانش می بیند شور و حرارتش را از دست می دهد و از ایمان بر می گردد.
📌زمینی که از خارها پوشیده شده بود حالتِ کسی را نشان می دهد که #پیغام خدا را می شنود ولی #نگرانی های زندگی و #عشق به پول، کلام خدا را در او خفه می کنند و او خدمت موثری برای خدا نمی کند.
📌و اما زمین خوب ❤️دلِ کسی را نشان می دهد که به پیغام خدا #گوش می دهد و آن را #میفهمد و این پیغام را به #دیگران نیز می رساند، و سی، شصت و حتی صد نفر به آن ایمان می آورند.
🍄🌱🍄🌱🍄
✅دقت کنید که از راه #مثل و #حکایت، چگونه مردم را از «آنچه درست نیست» بر حذر می دارد، و روشن می کند که این ایمان قوی و ریشه دار است که کار ساز است و انسانی که چنین ایمانی دارد می تواند با #دعوت و #تبلیغ خود، با امر به معروف و نهی از منکر خود، دیگران را نیز به #معروف دعوت و از #منکر دور کنیم.
✍#فدایی_مولا
#مبلغه_م_پناهی
#متوسطه_اول_شهید_میثمی
#شاخصه_امربه_معروف_ونهی_ازمنکر
https://eitaa.com/mamin110
خداداد زنجانی:
#حکایت
حکیمی شاگردان خود را برای یک
گردش تفریحی به کوهستان برده بود
بعد از پیادهروی طولانی، همه خسته و
تشنه در کنار چشمهای نشستند و تصمیم
گرفتند؛ استراحت کنند.
حکیم به هر یک از آنها لیوانی داد
و از آنها خواست قبل از نوشیدن آب
یک مشت نمک درون لیوان بریزند.
شاگردان هم این کار را کردند.
ولی هیچ یک نتوانستند آب را بنوشند
چون خیلی شور شده بود
سپس استاد مشتی نمک را داخل چشمه
ریخت و از آنها خواست از آب چشمه
بنوشند و همه از آب گوارای چشمه
نوشیدند.
حکیم پرسید:
آیا آب چشمه هم شور بود؟
همه گفتند:
نه آب بسیار خوش طعمی بود
حکیم گفت:
رنجهایی که در این دنیا برای شما
در نظر گرفته شده است نیز همین
مشت نمک است نه کمتر و نه بیشتر
این بستگی به شما دارد که لیوان آب
باشید و یا چشمه که بتوانید رنجها
را در خود حل کنید.
پس سعی کنید
چشمه باشید تا بر رنجها فایق آیید
دریا باش که اگر یک سنگ به سویت
پرتاب کردند سنگ غرق شود
نه آن که تو متلاطم شوی!🇮🇷⚘🤲
📚✍🇮🇷ارسال از طرف:مبلغ طرح امین.زنجانی
https://eitaa.com/mamin110
#حکایت📝
#پیشگویی_امام_حسن_علیه_السلام
🐂گاوی را می بردند تا ذبحش کنند .
امام فرمودند :
" این گاو حامله است . پیشانی و سر دم گوساله اش هم سفید است."
🚶♂ راه افتادیم , رفتیم پیش قصاب .
سرش را که برید و شکمش را که شکافت ,
👀دیدیم گوساله ای با همان مشخصات در شکم دارد .🤔
برگشتیم . پرسیدیم :
" پسر رسول خدا !
جز خدا هیچ کس نمی داند چه چیز در رحم هاست .
حتی فرشته ها هم نمی دانند . تو چگونه فهمیدی ؟"
فرمودند :💫" چیزهایی که آنها نمی دانند , ما می دانیم ."💫
📚مجموعه کتب۱۴خورشید و یک آفتاب
#دوشنبه_های_حسنی
✍#فدایی_مولا
#مبلغه_م_پناهی
#متوسطه_اول_شهیدمیثمی_قم
https://eitaa.com/mamin110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️شیعه واقعی کیست؟
#حکایت زیبایی از زندگانی امام جواد علیه السلام در آستانه 🏴شهادت جانسوز آن حضرت.
📚بحارالانوار، ج65، ص 160.
#شهادت_امام_جواد_علیه_السلام
#یا_جوادالائمه
#باب_الحوائج🤲
💚💚💚
📚داستانک
روزى حضرت عیسى در مناجاتش با خداوند عرضه داشت: پروردگارا دوستى از دوستارانت به من بنما، خطاب رسید به فلان محل برو که ما را در آنجا دوستى است، مسیح به آن محل موعود رفت زنى را دید که نه چشم دارد و نه دست و نه پاى، روى زمین افتاده و زبانش مترنم به این ذکر است:
« الحمدالله على نعمائه والشکر على آلائه »
خدا را بر نعمتهاى ظاهریاش سپاس و بر نعمتهاى باطنیاش شکر.
آن حضرت از حالت آن زن شگفت زده شد، پیش رفته و به او سلام کرد، زن گفت: علیک السلام یا روح الله! فرمود اى زن تو که هرگز مرا ندیدهاى از کجا شناختى من عیسى هستم، زن گفت: آن دوستى که تو را به سوى من دلالت کرد برایم معلوم نمود که تو روح الله هستى، فرمود: اى زن تو از چشم و دست و پا محرومى، اندامت تباه شده! زن گفت: خدا را ثنا میگویم که دلى ذاکر و زبانى شاکر و تنى صابر دارم، خدا را به وحدانیت و یگانگى یاد میکنم که هرچه را میتوان با آن معصیت کرد از من گرفته، اگر چشم داشتم و به نامحرم نظر میکردم، اگر دست داشتم به حرام میآلودم و اگر پا داشتم دنبال لذات نامشروع میرفتم چه عاقبتى داشتم؟
این نعمتى که خدا به من داده به احدى از بندگانش نداده است.
📚منبع:خزینه الجواهر ،صفحه۳۱۸
#حکایت
#داستان_کوتاه
#ایمان_به_غیب
#متوسطه_به_بالا
به کانال #مدارس_امین ملحق شوید:
@mamin110
📚حکایت بهلول عاقل
هارون الرشید به بهلول گفت: می خواهی که وجه معاش تو را متکفل شوم و مایحتاج تو را از خزانه مقرر سازم تا از فکر آن آسوده شوی؟
بهلول گفت: اگر سه عیب در این کار نبود، راضی می شدم؛
اول آنکه تو نمی دانی به چه محتاجم، تا آن را از برای من مهیا سازی.
دوم اینکه نمی دانی چه وقت احتیاج دارم تا در آن وقت، وجه را بپردازی.
سوم آنکه نمی دانی چقدر احتیاج دارم تا همان مقدار بدهی.
ولی خداوند تبارک و تعالی که متکفل است این هر سه را می داند آنچه را محتاجم ،وقتی که لازم است و به قدری که احتیاج دارم می رساند.
ولی با این تفاوت که تو در مقابل پرداخت این وجه، با کوچکترین خطایی ممکن است مرا مورد خشم و غضب خود قرار دهی .
#حکایت
#داستان_کوتاه
#ایمان_به_غیب
#متوسطه_به_بالا
به کانال #مدارس_امین ملحق شوید:
@mamin110
📚در سختی چه كسی زنده میماند
دو نفر از اهالى خراسان، با هم به سفر رفتند، يكى از آنها ضعيف بود و هر دو شب، يكبار غذا مى خورد، ديگرى قوى بود و روزى سه بار غذا مى خورد، از قضاى روزگار در كنار شهرى به اتهام اينكه جاسوس دشمن هستند، دستگير شدند، و هر دو را در خانه اى زندانى نمودند، و در آن زندان را با گل گرفتند و بستند، بعد از دو هفته معلوم شد كه جاسوس نيستند و بى گناهند. در را گشودند، ديدند قوى مرده، ولى ضعيف زنده مانده است، مردم در اين مورد تعجب نمودند كه چرا قوى مرده است ؟!
طبيب فرزانه اى به آنها گفت: اگر ضعيف مى مرد باعث تعجب بود، زيرا مرگ قوى از اين رو بود كه پرخور بود، و در اين چهارده روز، طاقت بى غذايى نياورد و مرد، ولى آن ضعيف كم خور بود، مطابق عادت خود صبر كرد و سلامت ماند.
#حکایت
#داستان_کوتاه
#کرامت_نفس_و_شناخت_جایگاه_انسانی
#همه_مقاطع
به کانال #مدارس_امین ملحق شوید:
@mamin110