🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣️داستان کوتاه❣️
↙️ یک راز
🌼🍃روزی از روزها در جنگلی سرسبز روباهی درصدد شکار یک خارپشت بود؛ روباه از خارهای خارپشت میترسید و نمیتوانست به خار پشت نزدیک شود.
🌼🍃خارپشت با کلاغ نیز دوستی داشت، کلاغ هم به پوشش سخت خار پشت غبطه میخورد.
روزی کلاغ به خار پشت گفت: پوشش تو بسیار خوب است؛ حتی روباه هم نمیتواند تو را شکار کند.
🌼🍃خار پشت با شنیدن تمجید کلاغ گفت: درسته اما پوشش من نیز نقطه ضعفی دارد.
هنگامی که بدنم را جمع میکنم، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده میشود. اگر این سوراخ آسیب ببیند، تمام بدن من شروع به خارش خواهد کرد و قدرت دفاعی من کم خواهد شد.
❓به نظر شما، آیا خارپشت کار درستی کرد؟ چرا؟
🌼🍃کلاغ با شنیدن سخنان خار پشت بسیار تعجب کرد و در اندیشه نقطه ضعف خار پشت بود.
خار پشت سپس به کلاغ گفت: این راز را فقط به تو گفتم.
باید آن را حفظ کنی، زیرا اگر روباه این راز را بداند، مرا شکار خواهد کرد.
کلاغ سوگند خورد و گفت: راحت باش، تو دوست من هستی، چطور میتوانم به تو خیانت کنم؟
🌼🍃چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد، زمانی که روباه میخواست کلاغ را بخورد، کلاغ به یاد خار پشت افتاد و به روباه گفت: روباه جان، شنیدهام که تو میخواهی مزه گوشت خار پشت را بچشی؟
اگر مرا آزاد کنی، راز خار پشت را به تو میگویم و تو میتوانی خار پشت را بگیری.
روباه با شنیدن حرفهای کلاغ او را آزاد کرد، سپس کلاغ راز خار پشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن این راز خارپشت بینوا را شکار کند.
🌼🍃هنگامی که روباه خار پشت را در دهان گرفت، خار پشت با ناامیدی گفت: کلاغ، تو گفته بودی که راز من را حفظ می کنی؛ پس چرا به من خیانت کردی؟!
❣️این داستان خیانت کلاغ نیست، بلکه خارپشت با افشای راز خود در واقع به خودش خیانت کرد.
🌼🍃این تجربه ای است برای همه ما انسان ها که بدانیم رازی که برای دیگری افشا شد، روزی برای همه فاش خواهد شد. در واقع انسان ها هستند که باید رازدار بوده و راز خود را نگه دارند تا کسی از آن مطلع نشود و آن را در معرض خطر و آسیب قرار ندهد.
📎 #ابتدایی_دوم
📎 #متوسطه_اول
📎 #متوسطه_دوم
📎 #داستان_کوتاه
📎 #راز_داری
🌸به کانال #مدارس_امین ملحق شوید:
@mamin110
.......:
*📚 داستان کوتاه*
*⚠️"مراقب به حرفهایمان باشیم..."*
*👌 ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ "امیرمحمد نادری قشقایی" ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ!*
*🔹 ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠.*
*"ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ" ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ.*
*🔹ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ.*
*ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. "معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ."*
*ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.*
*🔹 ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ. ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ "ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ."*
*🔹"ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺑﯿ ﺤﻮﺻﻠﻪ ﺍﯼ" ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ!*
*هرﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ:ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.*
*🔹 ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ. "ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ" ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!! ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ...*
*🔹 ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ "ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ" ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ.*
*ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ.*
*ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ.*
*"ﻣﯿﺪوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ.!!"*
*🔹 ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ؛ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ مشق رو ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.*
*آﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ "ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ،" ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!*
*🔹 ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ "ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ" ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ...*
*🔹 ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ "ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ،" ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ.*
*"ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ."*
*🔹ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﻨﻮﺷﺖ.*
*ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟!!!*
*ﺑﺎ ﺧﻄﯽ زیبا ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ!!!*
*🔹"ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ..." ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ "ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ" ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ. ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ.*
*👌 "ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ..."*
*ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ "ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ"" ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ" ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ، ﻧﻔﺮ "ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ" ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ.*
*🌺 "ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ."*
*ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ مهربان ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟؟!!*
*ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ،* *ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ...*
#داستان_کوتاه
#فاطمیه
#کرامت_نفس
#همه_مقاطع
به کانال #مدارس_امین ملحق شوید:
@mamin110
#داستان_کوتاه
یک آقای فرش فروش که اهل نماز اول وقت بود به بنده گفت: یک کسی برای خریدن#فرش وارد مغازه ی بنده شد. گفتم: وقت نماز است.
گفت: من وقت ندارم، مسافرم و می خواهم بروم. هر چه اصرار کردم، دیدم نمی شود و گول شیطان را خوردم و یک قدری که از#نماز اول وقت گذشت، دیدم همین آقای مشتری که خیلی شیفته ی این معامله بود، گفت من باید قدری تامل بکنم! و از خرید منصرف شد!!
#شیطان هم دنیا را گرفت و هم نماز اول وقت را.
امیر مومنان (ع) فرمودند: اگر#مومن، دنیا را مانع از آخرت خودش قرار بدهد؛ پروردگار او را از هر دو باز می دارد.
📚 ایت الله حق شناس،
کتاب از ملک تا ملکوت، ج۱، ص۲۱۳
📎#متوسطه_اول
📎#متوسطه_دوم
📎#نماز_خوب_بخوانیم
📎#داستان_کوتاه
🌸به کانال #مدارس_امین ملحق شوید:
@mamin110
📚داستانک
روزى حضرت عیسى در مناجاتش با خداوند عرضه داشت: پروردگارا دوستى از دوستارانت به من بنما، خطاب رسید به فلان محل برو که ما را در آنجا دوستى است، مسیح به آن محل موعود رفت زنى را دید که نه چشم دارد و نه دست و نه پاى، روى زمین افتاده و زبانش مترنم به این ذکر است:
« الحمدالله على نعمائه والشکر على آلائه »
خدا را بر نعمتهاى ظاهریاش سپاس و بر نعمتهاى باطنیاش شکر.
آن حضرت از حالت آن زن شگفت زده شد، پیش رفته و به او سلام کرد، زن گفت: علیک السلام یا روح الله! فرمود اى زن تو که هرگز مرا ندیدهاى از کجا شناختى من عیسى هستم، زن گفت: آن دوستى که تو را به سوى من دلالت کرد برایم معلوم نمود که تو روح الله هستى، فرمود: اى زن تو از چشم و دست و پا محرومى، اندامت تباه شده! زن گفت: خدا را ثنا میگویم که دلى ذاکر و زبانى شاکر و تنى صابر دارم، خدا را به وحدانیت و یگانگى یاد میکنم که هرچه را میتوان با آن معصیت کرد از من گرفته، اگر چشم داشتم و به نامحرم نظر میکردم، اگر دست داشتم به حرام میآلودم و اگر پا داشتم دنبال لذات نامشروع میرفتم چه عاقبتى داشتم؟
این نعمتى که خدا به من داده به احدى از بندگانش نداده است.
📚منبع:خزینه الجواهر ،صفحه۳۱۸
#حکایت
#داستان_کوتاه
#ایمان_به_غیب
#متوسطه_به_بالا
به کانال #مدارس_امین ملحق شوید:
@mamin110
📚حکایت بهلول عاقل
هارون الرشید به بهلول گفت: می خواهی که وجه معاش تو را متکفل شوم و مایحتاج تو را از خزانه مقرر سازم تا از فکر آن آسوده شوی؟
بهلول گفت: اگر سه عیب در این کار نبود، راضی می شدم؛
اول آنکه تو نمی دانی به چه محتاجم، تا آن را از برای من مهیا سازی.
دوم اینکه نمی دانی چه وقت احتیاج دارم تا در آن وقت، وجه را بپردازی.
سوم آنکه نمی دانی چقدر احتیاج دارم تا همان مقدار بدهی.
ولی خداوند تبارک و تعالی که متکفل است این هر سه را می داند آنچه را محتاجم ،وقتی که لازم است و به قدری که احتیاج دارم می رساند.
ولی با این تفاوت که تو در مقابل پرداخت این وجه، با کوچکترین خطایی ممکن است مرا مورد خشم و غضب خود قرار دهی .
#حکایت
#داستان_کوتاه
#ایمان_به_غیب
#متوسطه_به_بالا
به کانال #مدارس_امین ملحق شوید:
@mamin110
📚در سختی چه كسی زنده میماند
دو نفر از اهالى خراسان، با هم به سفر رفتند، يكى از آنها ضعيف بود و هر دو شب، يكبار غذا مى خورد، ديگرى قوى بود و روزى سه بار غذا مى خورد، از قضاى روزگار در كنار شهرى به اتهام اينكه جاسوس دشمن هستند، دستگير شدند، و هر دو را در خانه اى زندانى نمودند، و در آن زندان را با گل گرفتند و بستند، بعد از دو هفته معلوم شد كه جاسوس نيستند و بى گناهند. در را گشودند، ديدند قوى مرده، ولى ضعيف زنده مانده است، مردم در اين مورد تعجب نمودند كه چرا قوى مرده است ؟!
طبيب فرزانه اى به آنها گفت: اگر ضعيف مى مرد باعث تعجب بود، زيرا مرگ قوى از اين رو بود كه پرخور بود، و در اين چهارده روز، طاقت بى غذايى نياورد و مرد، ولى آن ضعيف كم خور بود، مطابق عادت خود صبر كرد و سلامت ماند.
#حکایت
#داستان_کوتاه
#کرامت_نفس_و_شناخت_جایگاه_انسانی
#همه_مقاطع
به کانال #مدارس_امین ملحق شوید:
@mamin110
🔴اثبات_خدا_به_راحتی
🏷مگر می شود این عالم خدایی نداشته باشد
✍️پادشاهی بود دهری مذهب. وزیری بسیار عاقل و زیرک داشت.هرچه ادله و براهین برای شاه بر اثبات وجود صانع اقامه می کردند که این آسمان ها و زمین را خدا خلق کرده و ممکن نیست این بناهای به این عظمت بدون صانع و خالق موجود شود و ممکن نیست یک بنایی بدون بنا و استاد و معمار ساخته شود، پادشاه قبول نمی کرد.
بنابراین وزیر، بنای یک باغ و درخت ها و عمارتی در بیرون شهر گذارد.بعد از اینکه تمام شد، یک روز پادشاه را به بهانه شکار از آن راه برد.چون چشم پادشاه بر آن عمارت عالی افتاد متعجب شد.
از وزیر پرسید این عمارت را که بنا کرده و چه وقت بنا شده است؟ وزیر گفت کسی نساخته، خودش موجود شده است. پادشاه اعتراض شدیدی کرد. گفت این چه حرفی است که می زنی، چگونه می شود بنایی بدون معمار ساخته شود؟ وزیر جواب داد چگونه یک بنایی کوچک بدون معمار غیر معقول است؟ چگونه می شود بنای این آسمان ها و زمین ها و گردش ماه و خورشید و ستاره ها بدون صانع و خالق موجود شده باشد؟ آن وقت پادشاه تصدیق نمود و مسلمان و موحد شد.
📚منبع:داستان هایی از خدا، نوشته احمد میر
خلف زاده و قاسم میرخلف زاده، جلد ۱
#معرفی_کتاب
#داستان_کوتاه
#محبت_و_عشق_بخدا_قرآن_و_اهل_بیت
#متوسطه_اول_به_بالا
به کانال #مدارس_امین ملحق شوید:
@mamin110
🔆آن باش كه هستى
🌷گويند شغالى، چند پر طاوس بر خود بست و سر و روى خويش را آراست و به ميان طاوسان در آمد. طاوسها او را شناختند و با منقار خود بر او زخمها
زدند .
🌷شغال از ميان آنان گريخت و به جمع همجنسان خود بازگشت؛ اما گروه شغالان نيز او را به جمع خود راه ندادند و روى خود را از او بر مىگرداندند .
🌷شغالى نرمخوى و جهانديده، نزد شغال خودخواه و فريبكار آمد و گفت:
🌷اگر به آنچه بودى و داشتى، قناعت مىكردى، نه منقار طاوسان بر بدنت فرود مىآمد و نه نفرت همجنسان خود را بر مىانگيختى . آن باش كه هستى و خويشتن را بهتر و زيباتر و مطبوعتر از آنچه هستى، نشان مده كه به اندازه بود، بايد نمود.
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
#معرفی_کتاب
#داستان_کوتاه
#کرامت_نفس_و_شناخت_جایگاه_انسانی
#همه_مقاطع
به کانال #مدارس_امین ملحق شوید:
@mamin110
🔸️نحوه گفتگو با بچهها و بیان داستان کودکانهی عید قربان👇
بچههای گلم سلام👋
یه سوال دارم ازتون؛ به من بگید ببینم میدونید كيا ما رو خيلی زياد دوست دارن و ما هم زياد دوستشون داريم و اوتا خيلی برای خوشحالی و راحتی ما زحمت میكشن ؟
آفرين👏👏👏
پدر و مادرمون😍
بچهها بياين براشون دعا كنيم:
شادیاشون زیاد و زیاد و زیاد شه 😍
لبخندشون قشنگتر شه و بیشتر 😍
انشاءالله🤲
انشاءالله🤲
بچههای گلم؛ همهی پدر و مادرها بچههاشون رو خيلی دوست دارن و برای همينه كه هيچ وقت دلشون نمیخواد برای اونا اتفاقی بيافته و هميشه مواظب بچههاشون هستند.
امروز می خواهم قصهای از یه پدر و پسر براتون تعريف كنم.
يكی از پيامبرای خدا به نام حضرت ابراهيم ع پسری داشت به نام اسماعيل.
حضرت ابراهيم ع مثل همه پدرها بچهشو خيلی دوست داشت و همیشه به پسرش چیزای خوب یاد میداد و باهاش بازی میكرد؛ تو بازی پدر پسری کلی میخندیدن و بشون خوش میگذشت.
اسماعيل هم پدرش رو خيلی دوست داشت، به حرفای پدرش گوش میكرد، بش احترام میگذاشت و همیشه تو کارها کمککار پدرش بود .
خدای مهربون که پیامبرش حضرت ابراهیم ع رو خیلی دوست داشت، میخواست يك بار معلوم بشه كه او چهقدر به حرفهای خدا گوش میكنه و هرچی خدا ازش میخواد بش میگه چشم؛ برای همين يك كار خيلی سختی از حضرت ابراهيم ع خواست.
خدا به پیامبرش گفت نبايد ديگه پسرت را ببينی، بايد از پسرت جدا بشی.
چند روز گذشت و حضرت ابراهيم حسابی تو فکر کاری بود که خدا ازش خواسته و یه جورایی احساس ناراحتی داشت آخه خیلی پسرش رو دوست داشت و داشت فکر میکرد چه جوری پسرش رو دیگه نبینه.
اسماعيل متوجه تو فکر بودن پدرش شده بود برای همین یه روز اومد پیشش و گفت: پدر چرا اينقدر همش تو فکری و انگار ناراحتی؟
پدرش براش گفت كه خدا از او چی خواسته.
اسماعيل كه پدرش رو خيلی دوست داشت و میدونست چه قدر مهربونه و چه قدر اطاعت از حرفهای خدا براش مهمه، لبخندی زد و گفت: پدر جان هیچ ناراحت نباش ، باید به حرف خدا گوش بدیم. من حاضرم كاری رو كه خدا گفته انجام بدیم.
حضرت ابراهيم ع یه نگاهی به پسرش کرد و با لبخند او رو در آغوش کشید.
چند روز بعد حضرت ابراهیم ع و پسرش اسماعيل به بالای كوهی رفتند تا فرمان خدا رو انجام بدن.
وقتی كه دیگه حضرت ابراهيم ع میخواست، از پسرش جدا بشه، خدا چند فرشته رو فرستاد.
فرشتهها اومدن پیش حضرت ابراهیم ع و با مهربانی و لبخند گفتند: صبر كن؛ معلوم شد كه خدا رو خيلی دوست داری و هیچ چیزی مهمتر از حرفاهای خدا نیست برای تو و به هرچی خدا بت گفت حتما گوش میكنی، تو بندهی خوب خدا هستی و خدا هم تو رو و هم پسرت رو خيلی دوست داره.
فرشتهها بعد از اینکه این حرفها رو به حضرت ابراهیم ع گفتن، یه گوسفند به او دادن و گفتن اين گوسفند پاداش توئه.
یعنی هدیهی تو هست برای اینکه میخواستی همچین کار سختی رو که خدا ازت خواست انجام بدی.
حضرت ابراهیم ع خیلی خوشحال شد که خدا ازش راضیه و دوسش داره و هدیه فرستاده.
بعد فرشتهها بش گفتن حالا اين هدیهای رو که گرفتی به خاطر خدا به آدمهای فقير بده و اونها رو خوشحال کن .
حضرت ابراهيم ع و اسماعيل با خوشحالی گفتند چشم و چه قدر خوشحال بودن كه به حرف خدا گوش كرده بودن.
هدیه رو به آدمای فقیر دادن و از اون به بعد سالهای سال با خوشحالی کنار هم زندگی کردن.
از آن زمان به بعد اسم روزی که این اتفاق افتاد و فرشتهها برای حضرت ابراهیم ع و اسماعیل ع هدیه آوردن رو گذاشتن روز عيد قربان.
بچههای گلم عيد قربان در واقع روزيه كه معلوم شد حضرت ابراهيم ع و اسماعیل بندههای خيلی خوب خدا هستن.
#مناسبت_مذهبی #عید_قربان
🌺حتما برای دوستان خودبفرستید🙏
┄┄┅🍃🌸♥️🌸🍃┅┅
@ashaarekoodakaneh
#مناسبتی
#عید_قربان_مبارک
#داستان_کوتاه
#ابتدایی
به کانال #مدارس_امین ملحق شوید:
@mamin
📗 داستان کوتاه مجلس ناسزا
🏝 روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله
🏝 در کنار اصحابش نشسته بودند .
🏝 ناگهان شخصی آمد
🏝 و به ابوبکر ، فحش و دشنام داد .
🏝 پیامبر ، چیزی نگفت .
🏝 و ساکت و آرام ، تماشا می کرد .
🏝 شخص دشنام دهنده ساکت شد
🏝 اما این بار ابوبکر ،
🏝 به دفاع از خود و در جوابش ،
🏝 به او دشنام داد و ناسزا گفت .
🏝 همین که ابوبکر ،
🏝 زبان به ناسزاگوئی باز کرد ،
🏝 پیامبر اکرم ، از جای خود برخاستند
🏝 تا از کنار ابوبکر دور شوند .
🏝 اما قبل از رفتن به ابوبکر گفتند :
🕋 ای ابوبکر !
🕋 وقتی که آن شخص به تو دشنام داد
🕋 فرشته ای از جانب خداوند ،
🕋 به دفاع از تو ، جوابگوی او بود
🕋 اما هنگامی که تو ،
🕋 شروع به ناسزاگوئی کردی
🕋 آن فرشته شما را ترک کرد
🕋 و از نزد شما دور شد
🕋 و به جای او شیطان آمد .
🕋 من هم کسی نیستم
🕋 که در مجلسی بنشینم
🕋 که در آن مجلس ،
🕋 شیطان حضور داشته باشد .
#داستان_کوتاه
#پیامبر_اکرم_صلوات_الله_علیه
#محبت_و_عشق_به_خدا_قران_اهل_بیت
#همه_مقاطع
به کانال #مدارس_امین ملحق شوید:
@mamin110
📙✍ داستان عمران خان ( ۱ )
🦋 هنگامی که حضرت محمد ،
🦋 به پیامبری برگزیده شد ،
🦋 مشرکان مکه ،
🦋 در صدد اذیت و کشتن او برآمدند .
🦋 اما حمایت های ابوطالب ، از پیامبر ،
🦋 آنها را می ترساند .
🦋 ابوطالب ، پدر امام علی علیه السلام است .
🦋 او مردانه ، از پیامبر حمایت کرد
🦋 و در گسترش اسلام و تقویت مسلمانان ،
🦋 نقش مهمی ایفا نمود .
🦋 ابوطالب و همسرش فاطمه بنت اسد ،
🦋 برخلاف بقیه مردم که بت پرست بودند ،
🦋 هر دو از ابتدا ، موحد و خدا پرست بوده
🦋 و بر آیین توحیدی ابراهیم حنیف بودند
🦋 و پس از ظهور اسلام ،
🦋 به پیامبر اکرم ، ایمان آوردند
🦋 و با اعتقاد به دین و آیین محمد ،
🦋 از دینا رفتند .
🦋 نام اصلی ابوطالب ، « عمران » است
🦋 و بعضی او را « عبدمناف » نامیده اند .
🦋 چون فرزند بزرگش « طالب » بود ،
🦋 عرب ها به او ، ابوطالب می گفتند .
🦋 وی ۳۵ سال قبل از تولد پیامبر اسلام ،
🦋 در مکه معظمه ،
🦋 در خانواده ای برجسته و خدا شناس ،
🦋 متولد شد .
🦋 پدر ابوطالب ، عبدالمطلب بود .
🦋 او ، ۹ برادر و ۶ خواهر داشت .
🦋 یکی از برادران او ،
🦋 عبدالله پدر پیامبر ، بود .
🦋 ابوطالب ، ۴ پسر و ۲ دختر داشت .
🦋 طالب ، پسر بزرگ اوست
🦋 که از او ، هیچ نسلی باقی نمانده است .
🦋 دومین فرزند او ، عقیل نام داشت .
🦋 سوم ، جعفر معروف به جعفر طیار بود
🦋 و چهارمین پسر وی ، امام علی است .
🦋 ابوطالب ، نه تنها تحت تاثیر شرک ،
🦋 و بت پرستی مردم مکه قرار نگرفت ،
🦋 بلکه در مقابل شیوه های جاهلیت ،
🦋 ایستادگی کرد
🦋 و نوشیدن مشروبات حرام را ،
🦋 بر خود حرام ساخت ؛
🦋 و خود را از هرگونه فساد و آلودگی ،
🦋 دور می کرد
#داستان_کوتاه
#پیامبر_اکرم_صلوات_الله_علیه
#محبت_و_عشق_به_خدا_قران_اهل_بیت
#همه_مقاطع
به کانال #مدارس_امین ملحق شوید:
@mamin110
📙✍ داستان عمران خان ( ۲ )
🦋 پس از فوت عبدالمطلب ،
🦋 ابوطالب ، کفالت و سرپرستی محمد را
🦋 که هشت ساله بود ، به عهده گرفت
🦋 و تا هنگام وفاتش ، ۴۲ سال تمام ،
🦋 پروانه وار ، دور شمع وجود او می گشت .
🦋 و در تمام حالات ، در سفر و حضر ،
🦋 از پیامبر ، حراست و حفاظت کامل نمود
🦋 و در راه هدف مقدس پیامبر اسلام ،
🦋 که نشر آیین یکتاپرستی
🦋 و ریشه کن کردن شرک و بت پرستی بود
🦋 از هیچ کوششی دریغ ننمود ،
🦋 حتی به مدت سه سال ،
🦋 در کنار پیامبر و سایر بنی هاشم ،
🦋 در « شعب ابی طالب » ،
🦋 که دره ای خشک و سوزان بود ،
🦋 در تحریم و تبعید ، به سر برد .
🦋 او ، همواره ایمان خود را مخفی می کرد
🦋 تا بهتر بتواند
🦋 از اسلام و حضرت محمد دفاع نماید .
🦋 ابوطالب ، سه سال قبل از هجرت ،
🦋 در سن ۸۴ سالگی ، از دنیا رفت .
🦋 و در حالی دنیا را وداع گفت
🦋 که قلبش لبریز از ایمان به خدا
🦋 و عشق به محمد بود .
🦋 او را در مکه معظمه ، در مقبره حجون ،
🦋 دفن کردند .
🦋 با مرگ او ، خیمه ای از حزن و اندوه ،
🦋 بر پیامبر اسلام و مسلمانان ،
🦋 سایه افکند .
🦋 زیرا آنان ، بهترین حامی و مدافع خود را ،
🦋 از دست دادند .
🦋 پس از وفات ابوطالب ،
🦋 کفار قریش جرائت پیدا کردند
🦋 و به پیامبر ، اذیت و آزار رساندند .
🦋 و بر سر مبارک پیامبر ،
🦋 خاک ، زباله و گاهی روده گوسفند و شتر
🦋 می ریختند .
🦋 پیامبر می فرمود :
🕋 تا زمانی که ابوطالب زنده بود ،
🕋 قریش نمی توانست
🕋 هیچ گونه ناراحتی برای من ایجاد کند .😔
#داستان_کوتاه
#پیامبر_اکرم_صلوات_الله_علیه
#محبت_و_عشق_به_خدا_قران_اهل_بیت
#همه_مقاطع
به کانال #مدارس_امین ملحق شوید:
@mamin110
معجزه غار ثور
داستان هجرت پیامبر از مکه به مدینه
مشرکان نقشه کشیده بودند تا پیامبر ما را از بین ببرند. امّا خدای مهربان، حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) را از این توطئهی آنها باخبر ساخت.
شبانه، پیامبر عزیز از مکّه به سمت مدینه حرکت کردند.
در این شب امام علی جان در بستر پیامبر خوابیدند تا معجزهای باشد برای مشرکان، تا هم بدانند خداوند از همهی نیّتها باخبر است.
نیّتهایی که به گمان خودشان هیچکس از آن باخبر نبود. هم نشانهی شجاعت امام علی جان باشد.
قرآن به این موضوع، در سورهی بقره، آیهی ۲۰۷، اشاره فرموده است که به آیهی لَیْلَةُ الْمَبیت یا آیه شِراء، شهرت دارد.
پیامبر عزیز ما با نفر دومی، به دستور خداوند، در غار ثور پنهان شدند و سه شبانه روز در آنجا بودند.
قرآن به این موضوع، در سورهی توبه، آیهی ۴۰، اشاره فرموده است.
مشرکان در جستجوی پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) تا در غار ثور هم آمدند، امّا خداوند آنان را از ورود به غار بازداشت.!!!
زیرا به برکت وجود پیامبر در آن غار، تار #عنکبوت جلوی در ورودی غار تنیده شد و دو #کبوتر وحشی در آنجا تخم گذاشتند.
مشرکان با دیدن این صحنه، فکر کردند که غار متروک است و کسی وارد آن نشده است و گرنه تار عنکبوت پاره میشد و تخم کبوتر میشکست و کبوتر، آنجا نمینشست.
برای همین برگشتند و پیامبر عزیز ما نجات پیدا کردند.
#داستان_کوتاه
#ربیع_الاول
#محبت_و_عشق_به_خدا_قرآن_و_اهل_بیت
#همه_مقاطع
به کانال #مدارس_امین ملحق شوید:
@mamin110
داستانهایبحارالانوار
احسانِ بی منّت...
روزی مردی بیابان نشین به خدمت امام حسن علیه السلام رسید. امام از سیمای او دریافتند که نیازمند است و برای کمک گرفتن آمده است.
به خدمتگزاران فرمودند: «هر چقدر پول در خزانه هست به این مرد بدهید.»
وقتی به سراغ خزانه رفتند دیدند بیست هزار درهم در آنجا هست.
همه را برداشته و به سائل دادند.
او که سخت در تعجب فرو رفته بود عرض کرد: سرور من! شما به من فرصت ندادید تا شما را مدح گویم و تقاضای خود را بیان کنم.
امام در ضمن گفتاری فرمودند: «احسان ما اهل بیت بی درنگ صورت میگیرد.»
📚بحار ج ۴۳ ص ۳۴۱.
#تلنگر
#داستان_کوتاه
#ایمان_به_غیب
#متوسطه_دوم_به_بالا
به کانال #مدارس_امین ملحق شوید:
@mamin110
#میلاد_امام_محمدباقر_علیه السلام
#داستان
🌸مثل بوی سیب (داستان کودکانه از زندگی امام #محمد_باقر «علیه السّلام»)
✅غریبه بود و از راه دوری آمده بود. به این طرف و آن طرف نگاه کرد.👀 بعد، از شتر پیاده شد🐫. آن را کنار مسجد بست و وارد مسجد شد🕌. مسجد خلوت بود. تنها دو سه نفر در حال نماز بودند.🤲
مرد غریب، کنار کسی که به مسجد🕌 رفته بود ایستاد و مشغول نماز شد. آرامش عجیبی در مسجد بود. مرد غریب این آرامش را همراه با عطری دلنواز به خوبی حس می کرد.
از بیرون، از کنار دریچه ی مسجد، صدای بق بقوی چند کبوتر می آمد.🕊
نمازش را که خواند، دوباره نگاهی به اطراف کرد. 👀
کودکی همراه پدرش👨👦، کمی آن طرف تر مشغول نماز بود. هر کاری که پدر می کرد، او هم می کرد، حتما بعد از او آمده بودند، چون وقتی وارد مسجد می شد،🕌 آن ها را ندیده بود. بعد به مردی که کنارش مشغول نماز بود خیره شد.😳 مرد چهره ای زیبا و مهربان داشت.😊 گویا عطری که هنگام نماز احساس می کرد، از او بود، بویی مثل بوی سیب 🍎
مرد خوش قیافه آهسته زیر لب دعا کرد. مرد غریبه هم دست هایش را بلند کرد:🤲 «خدایا!» ما را به راه راست هدایت کن. خدایا ! تنها تو را می پرستیم و از تو یاری می خواهیم. خداوندا! ما را از همه مردم بی نیاز کن.»
مرد خوش قیافه که بوی سیب🍎 می داد، از جا بلند شد. گویا می خواست برود. پیش از رفتن، ایستاد و به مرد غریب خیره شد.👀 مرد غریب هم به او نگاه کرد. 👀
مرد خوش قیافه که لبخندی مهربان بر لب داشت، ☺️ به مرد غریبه سلام کرد و گفت: «برادر! این طور نگو. بگو: خدایا! ما را از مردم بد بی نیاز کن چون مؤمن، از برادرش بی نیاز نیست.»🤲
مرد خوش قیافه خداحافظی کرد. مرد غریبه آن قدر نگاهش کرد تا از مسجد بیرون رفت.🕌
با خود گفت: «چه مرد نورانی و فهمیده ای! چه کلام زیبایی! هر که هست، مردی دانشمند و بزرگ است. تنها آدم های بزرگ و اهل علم می توانند این قدر قشنگ و خوب حرف بزنند.»
مرد غریبه از کسی که تازه وارد مسجد🕌 شده بود، پرسید:
«آقا! ببخشید این مرد که الان از مسجد بیرون رفت، که بود؟»
-چطور او را نشناخته ای؟ او امام ما شیعیان، محمد باقر ع بود.
مرد غریبه با تعجب😳 گفت: «راست می گویی؟ او محمد باقر (علیه السلام) بود؟ کاش زودتر او را شناخته بودم.»💐
منبع: دانشمند کوچک و پنج قصه ی دیگر، محمود پوروهاب
#مناسبتی
#داستان_کوتاه
#میلاد_امام_محمدباقر_علیه السلام
#ابتدایی
به کانال #مدارس_امین ملحق شوید:
@mamin110
داستان هاي پندآموز.pdf
295.9K
داستانهای پند آموز
#داستان_کوتاه
#سخنرانی_منبر
#کرامت_نفس
#اولیاء_و_مربیان
به کانال #مدارس_امین ملحق شوید:
@mamin110