#تلنگر
-مغازهدار بود؛
یه بلندگو خرید
هـر جمعه
به یادِ امام زمانعجلاللهفرجه
سرود پخش میکرد ..
دارم فکر میکنم؛
کسیکه دغدغه داشته باشه
راحت نمیشینه ..
یه کاری میکنه
یه کاری میکنه
یه کاری میکنه...
#منتظر_چی_هستی
#بسم_الله...
💠 نشر این پیام صدقه جاریه است...
─═इई🍃🌷🍃ईइ═─
@man_montazeram
─═इई🍃🌷🍃ईइ═─
#من_منتظرم!
#دعای_خوب🍃 یه جاهایی باید بگی:🙃 خدایا! من هیچی نمیگم هرچی خودت دوس داری نصیبم کن اصلاً تو انتخاب کن
#تفکر🌱
#بسم_الله
یا ایها الذین آمنوا ...
فعسی ان تکرهوا شیئا و یجعل الله فیه خیرا کثیرا
ای کسانی که #ایمان آوردهاید ...
چه بسا چیزی خوشایند شما نباشد،
و #خداوند خیر فراوانی در آن قرار میدهد!
#نساء آیه ۱۹
دعای خوب اونیه که بگی خدا جون، هر چی خودت میدونی برام خوبه نصیبم کن😍😊🌸🍃
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
#قرآن 🌱
#بسم_الله
وَمَن يَتَعَدَّ حُدودَ اللَّهِ
فَقَد ظَلَمَ نَفسَهُ
هرکی از خط قرمزای خدا رد بشه
به ضرر خودشه ...
| #طلاق ۱ |
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
#من_منتظرم!
با فلانی ایطوری حرف زدم چون خدا دوس داره؟ یا چون دل خودم اینجوری خواست؟ این سوال رو زیاد بپرسیم، "خ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هفتم
💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
💠 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
💠 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
💠 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
چالــــــــــش داریــــــــــم😍🌸
🌱🔗میخوام دعوتت کنم به یه کار قشــــــــــنــــــــــگـــــ ✨
توهم دعــــــــــوتــــــــــی 💌🖇
رفیق!...
پاشو!...
آماده شو!...
هر کاری که تا الان کردی و نکردی و ولش کن...🤨😉
پاشو بگو خدایا غلط کردم 🙂
هر چی تو گوشیت نباید باشه رو پاک کن...📱❌
گوشیت و درست کن، تمیز کن عکسای نامحرما رو 😐
اهنگ هایی که دانلود کردی 🤨
و....
خودت بهتر میدونی😉
انگار میخوای بديش دست امام زمان 🌱🍓
حالا پاشو وضو بگیر ک هم سرحال شی هم... 😍
اتاقت و مرتب کن، جمع و جور کن...💕
بعد ی دعایی ک دوس داری
و بخون 😊
حالا پاشو نماز بخون 🕋📿
قبلش ٣ بار بگو صلی الله علیک یا اباعبدالله ♥️
حالا نمازت و بخون
تو سجده از ته دل بگو
خدایا ببخشید :)
شرمندم :)
غلط کردم
خوب میشم...
درست میشم 💔
ی بار دیگ آغوشت و برا این گناهکار باز کن :)💘
.
.
.
.
.
زندگیت تغییر میکنه :) 🌱
#بسم_الله
📗🍏نظرت چیه ؟
احساست رو نسبت به این چالش برام بفرست ♥️🌱
یه دلــــــــــنویـــــس خوشــــــــــگل☺️💫
من اینجام😎🤞🏻
@Sarbaz_gomnam_emamzaman333
گفته بودین چالش بزار شرکت میکنیم 🤨
Sarbaz gomnam
╔═.🍃.════💙══╗
@man_montazeram
╚═💙═════.🍃.═╝
#بسم_الله
فَعَلَيْهِ تَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُسْلِمِينَ.
اگه بچهمسلمونی به خودش توکل کن...
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
هدایت شده از #من_منتظرم!
#قران
#بسم_الله
•
ولسوف یعطیک ربک فترضی
و بزودی پروردگارت آنقدر به تو عطا خواهد کرد
که #خشنود شوی!
•
| #ضحی ۵ |
╔═.🍂.════🖤══╗
@man_montazeram
╚═🖤═════.🍂.═╝