eitaa logo
#من_منتظرم!
1هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
458 فایل
السَّلامُ‌ عَلَیکَ یٰا‌ أبٰاصالِح‌َ الْمَهْدی برای مهدی «عج» خودت را بساز و مهیا کن، ظهور بسیار نزدیک است.⛅🌻 ادامه فعالیت کانال در مُنیل ان شاءالله برای دریافت لینک منیل به شخصی پیام بدید🌱 @Momtahane110
مشاهده در ایتا
دانلود
‼️ ملیکا از جا بر می خیزد و به سوی پنجره می رود ، نگاهی به آسمان می کند. او با خود سخن می گوید : بار خدایا! مرا برای چه بر گزیده ایی ؟ بین این همه مسیحی که در این سوی جهان بی خبر غافل زندگی می کنند مرا انتخاب کرده ایی تا به دست بانویم فاطمه (سلام الله علیها ) مسلمان بشوم. این چه سعادت بزرگی ست! او بی اختیار به سجده می رود تا خدا را شکر کند. او منتظر است تا شب فرا برسد تا محبوبش به دیدارش بیاید. نسیم می وزد و بوی بهشت می آید. حسن علیه السلام به دیدار ملیکا آمده است. _آقای من! دل مرا اسیر محبت خود کردی و رفتی! _اگر من به دیدارت نیامدم برای این بود که تو هنوز مسلمان نشده بودی بدان که هرشب مهمان تو خواهم بود. از آن شب به بعد هر شب ، حسن علیه السلام به دیدار ملیکا می آید. ملیکا در خواب او را میبیند و با او سخن می گوید. کم کم ملیکا میفهمد که حسن علیه السلام امام است ، او با مقام امام آشنا می شود و میفهمد که خدا همه هستی را در دست امام قرار داده است. حال ملیکا روز به روز بهتر می شود، خبر به قیصر میرسد. او خیلی خوشحال می شود. ملیکا دیگر با اشتها غذامی خورد و بعد از مدتی سلامتی کامل خود را به دست می اورد. او هر شب محبوب خود را میبیند ، اگرچه این یک رویاست اما شیرینی آن کم تر از واقعیت نیست او تمام روز منتظر است تا شب فرا برسد و به دیدار آفتاب نائل شود. ادامه دارد... @man_montazeram
‌‌‌‌‌◀️ #شرایط_ظهور 🔵 #قسمت_هفتم #استاد_حسین_پور #عکس_نوشته @man_montazeram
[• 📚•] معیارهای سنج دختـرها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم.. از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت.. غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود.. از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید.. –به به، دستت درد نکنه عجب بویی راه انداختی؛ با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم... انگار فتح الفتوح کرده بودم... رفتم سر خورشت.. درش رو برداشتم... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود قاشق رو کردم توش بچشم که..نفسم بند اومد نه به اون ژست گرفتن هام نه به این مزه اولش نمکش اندازه بود اما حاال که جوشیده بود و جا افتاده بود گریه ام گرفت خاک بر سرت هانیه مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر و بعد ترس شدیدی به دلم افتادخدایا! حاالا‌ جواب علی رو چی بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ... –کمک می خوای هانیه خانم؟ ... با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم قاشق توی یه دست... در قابلمه توی دست دیگه همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود... با بغض گفتم نه علی آقا برو بشین االان سفره رو می اندازم یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد.. منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون … –کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ... –حالت خوبه؟ ... –آره، چطور مگه؟ ... –شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه... تازه متوجه حالت من شد ... هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ ... به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... مردی هانیه ... کارت تمومه ... چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ... با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ... غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ... –می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ... از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ... –خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ... –مسخره ام می کنی؟ ... –نه به خدا ... چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ...قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ... سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره‌ .. 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
چرا بی نمازی انقدر مذمت شده⁉️ ❓💢❓ استاد پناهیان: فدای امام رضا (علیه السلام) بشم ❤ از امام رضا پرسیدن چرا وقتی کسی گناه زنا رو می کنه اعدامش می کنن یا سنگسارش می کنن ولی کسی به او نمیگه کافر❗️ اما چرا وقتی کسی نماز رو ترک می کنه بهش میگن کافر❓ ❓❓❓ تو علل الشرایع ببینید؛ امام رضا علیه السلام می فرماید: چون اون طرفی که زنا کرده، گناه بهش فشار آورده بدبخت شده و گناه کرده و الان باید اعدام بشه . ✅ ولی کسی نماز نخونده چی❓ مگه نماز نخوندن چقدر لذت داره❓ چقدر کیف کرده❓ جز این هست که خواسته بی احترامی کنه به خدا❓😔 🔴🔴🔴 همونجور که "نماز نخوندن بی احترامی به خداست، نماز دیر خوندن هم یکمی بی احترامی به خداست" اونوقت تو میخوای چی بشی پس فردا‼️⁉️😐 این همه بی احترامی‼️😔 💠🔴💠 دیگه کسی نبود بهش بی احترامی کنی جز خدا.......❓😔 💠💠👆💠💠 بی نمازی درواقع بی احترامی به خداست چون هیچ دلیلی برای نماز نخوندن نیست.😕 کسی که نماز نمیخونه الکی الکی داره میره جهنم. بدون هیچ لذتی❗️😐 شما چطور⁉️ نمازات سر وقت هست؟ ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
✍️ 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 💠 پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... ✍️نویسنده: ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
مهربان ترین پدر_7.mp3
2.9M
💠زمانی می توانی منتظر باشی که الان به همان چیزی عمل کنی که امام پس از ظهور میخواهند به تو بگویند.