eitaa logo
#من_منتظرم!
999 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
458 فایل
السَّلامُ‌ عَلَیکَ یٰا‌ أبٰاصالِح‌َ الْمَهْدی برای مهدی «عج» خودت را بساز و مهیا کن، ظهور بسیار نزدیک است.⛅🌻 ادامه فعالیت کانال در مُنیل ان شاءالله برای دریافت لینک منیل به شخصی پیام بدید🌱 @Momtahane110
مشاهده در ایتا
دانلود
یکم صحبت کنیم؟.... راس 1 و نیم همه آنلاین باشن لطفا میخوایم حرف بزنیم با هم ☺️
جدی جدی شب قدر رسید و ما هنوز همون آدمای بدرد‌نخور درگاه باری تعالی هستیم. یا الله 😔
وقتی توی خونه بوی سوختگی میاد، همه هول میشن!🚶‍♀🚶‍♂🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀ نکنه جایی اتصالی کرده؟ نکنه غذا سوخته....😱
همه دنبال علت میگردن تا رفعش کنن!!🌸 همه تو خونه بسیج میشن!😢 دنبال چی؟❌ دنبال بوی سوختگی....🍃 چون میدونن اگه رسیدگی نشه زندگی شونو...💠 دارایی شونو میسوزونه!🔸
عزیزِ رفیق...!❤️😊 تو بوی حس میکنی چیکار میکنی؟🧐 تو هم هول میشی نه...؟🤨 میدونم...😎 هیشکی از سوختن خوشش نمیاد...☹️ مخصوصا که چهره اش جلو مهدی زهرا باشه..😭😢😭😩🤯😥😰🙎🏿‍♂🙎🏿‍♀
هرچی از قید و بند آزاد تر، رها تر...🔅 سبک تر...🔅 همصحبت و هم نشین بنده های خوب... صفای باطن ...🔅برا همینه که هیچی این دنیا معلوم نیست عزیز دل.... یهو دیدی این نفس کشیدنه تموم شد رفت! یهو دیدی ندا اومده دیگه وقت تموم! پرونده فلانیو ببندید! فرصت تمام....
میبینی ای وای.... میخواستم این رو ترک کنما... ولی امروز و فردا کردم... دیدی چیشد...!
تنهایی های دنیاتو با وجود امام زمان پر کن! اخه اقام تنهاست.... بخدا خودش گفته! خودش میگه هیشکی منو نمیخواد... حتی قد یه لیوان آب...نمیدونما ولی حس میکنم فردای قیامت، زمینِ بیابونا .... حتی سنگ ریزه ها.... به تنهایی و غربت و اشکای امام زمان شهادت میدن!
فکر کن وقتی امام زمان بیاد، همه رفیق خوبامون.. همه شهدا...، سراسیمه برن به استقبال اقا.... بعد یه درصد فقط؛ یه درصد فکر کن توی لحظه، سَر من و تو از شرم پایین باشه.... ازینکه هیچی جز نداریم... ازینکه ظاهر و باطن ما به ادم خوبا نمیخوره.... شمارو نمیدونم...! ولی من دق میکنم!
التماس میکنی.... منو برم گردونید.... میخوام بندگی کنم! میخوام ادم خوبه باشم! ندا میاد: کلا...!هرگز! اصن حرفشو نزن!
فکر کردن به ، مثل میمونه بچه ها...! ادمو نمیسوزونه،ولی درو دیوار دل رو میکنه و ادمو خفه....!
اونجا که نور باشه، روشنی باشه، خدا باشه، شیطون جرات نداره نزدیک بشه!
خدا این فریاد بنده ایه که دیگ بسشه هرچی خراب کرده... خدا اینه عجز و ناله کسیه که میخواد جبران مافات کنه... دورت بگردم بحق ماه قشنگت.. نگاتو نگیر ...خب؟
زنجیر ادمو به سیاه چال میکشه...😱🖤📍❌
🖤سلام به دنیای ... 🖤و سلام به مطلق.... 🖤سلام به زندگی منهایِ ..
برخی که خیلی دارند می‌گویند یعنی خدا من را می‌بخشد؟ آن‌ها نمی‌دانند وقتی که به این حال میرسند یعنی اینکه بخشیده می‌شوند! •حاج‌اسماعیل‌دولابی یعنی‌اینکه‌سیم‌دلت‌وصل‌شده :) ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
این داستانو قبلت گفتم براتون... ولی شنیدنش ضرر نداره... یه جوونی بود هرروز چهارراه مدینه وایمیستاد امام صادق(ع)که رد میشد بهش میگفت: السلام علیک یاابن رسول الله،آقا قربونتون بشم... یه روز دهانش آلوده شراب بود... آقا که رد شد روش نشد سلام بده رو کرد به دیوار...
امام دستشو گذاشت رو شونش،دوتا چیز گفت: گفت چرا یه کاری میکنی که روزی یه بارم میخوای مارو ببینی دیگه نتونی؟ جوون! تو هر حالتی هستی... رو تو از اهل بیت برنگردون...
آخه شما تو عالم کسیو جز ما ندارید... قربون خدا برم با این محبتش... ببین کیا دارن دستمونو میگیرن!!! دلت میاد پشت کنی؟ مگه چقدر پیش میاد بری پیش خدا مهمون شی؟
دلت واسه امام زمان تنگ نشده؟🙃 یه راهکار بهت میدم... درگوشی(: بین خودمون باشه ها... ردخور نداره... هر وقت دلت گرفته بود↓ یه کاغذ و قلم بردار به امامت نامه بنویس... دیر کرد نداره نهایت تا صبح جواب میده یه وقت نرسه روزی که آقا رو فراموش کنیا !این ماه رمضون تموم میشه میره تا سال بعدی...کاری کن یوسف زهرا دستتو بگیره ببره مهمونی خدا... حواست باشه...✨با تموم روسیاهیت برو پیش خدا... دل تنگتو همونجا به خدا تحویل بده(:دیگه بسه... گناه پشت گناه): این دفعه خود پسرفاطمه داره میاد دستتو بگیره ها...یه وقت دستشو ول نکنی! که اگه تو این مسیر گم شدی،دیگه هیچکس به دادت نمیرسه...ببین میتونی نیمه شبات،نیمه شبای شهدایی باشه؟یه جوری از یوسف زهرا دلبری کن... که سربازش بشی♡
امشب شب شهادت حضرت امیرالمؤمنین هست... کم لطفی درباره ایشون چیزی نگیم... . یه داستان بگم براتون و بریم ابوحمزه بخونیم....
معاویه لعنت الله خیلی زمینه سازی کرده بود برای مخالفت همه مردم با آقا... وقتی خبر شهادت حضرت امیر همه جا پخش شد، میدونید مردم چی میگفتن؟ . میگفتن مگه علی نماز هم میخوند؟؟؟ تا این حد زمینه سازی شده بود ...
+مثلا چجوری زمینه سازی میکرده معاویه؟ . یکی از کار ها رو میگم براتون به عنوان مثال ... گوسفند میخریده به بچه ها هدیه میداده، به سرباز هاش میگفته بگید اینا رو امیرمعاویه داده براتون.... چون خیلی دوستون داره.... میدونی بعدش چیکار میکرده؟ خووووب که بچه ها به گوسفند ها عادت کردن و باهاش همبازی شدن، سرباز های وحشی شو میفرستاده بچه ها رو میزدن گوسفند ها رو ازشون میگرفتن. و به سرباز ها میگفته بگید ما از طرف علی هستیم...
#من_منتظرم!
+مثلا چجوری زمینه سازی میکرده معاویه؟ . یکی از کار ها رو میگم براتون به عنوان مثال ... گوسفند می
و اینجوری از بچگی بذر نفرت از حضرت امیرالمؤمنین رو در دل آدما میکاشته ...
بریم دعای ابو حمزه ثمالی بخونیم... التماس دعای فرج...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 💠 پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... ✍️نویسنده: ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝