eitaa logo
«مَنْ نِوِشتِه هـــــــــــــا🇵🇸»
183 دنبال‌کننده
818 عکس
151 ویدیو
37 فایل
حضورتون،باعثِ خوشحالیِ منه... اینجا نوشته هامو میذارم،در کمال نابلدی و البته علاقه... عیبِ مرا به من نمایید:☺ راستی، انتشار بدونِ ذکر نام نویسنده، پیگرد وجدانی دارد🙃🍃 ✨🖋 • https://6w9.ir/Harf_8460973 (ناشناسمون) • @shaah_raaw (شناس مون)
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ قبل از سوار شدن تو این اتوبوسِ شلووووووغ که ما حس میکردیم قراره تو جمعیت استخون هامون خرد بشه و هرچی نذری مذری خوردیم تو راه، بیاد بالا(😆) ، گوشیِ دوستمونو به طور کاملا حرفه ای و جااااااذاب زدن و بُردن... یعنی به خودمون اومدیم دیدیم زیپ کیف ها بازه و گوشی نیست...☹️ خلاصه هنوزم در عجبیم تو اون جمعیت که ما نمیتونستیم حتی تکون بخوریم، چطوری دزدیدددددددددِش آخه... خلاصه این اتفاقه باعث شد یه مقدار نتیجه برامون خوب تموم نشد ولی با اینحال من خیلی چیزا از دوستامون یاد گرفتم و واقعا برای من مثل یه کلاسِ درسِ مهم بود... خلاصه خواستم بگم تو شلوغی ها، مراقبِ وسایلتون باشید... بالاخره یه عده آدمِ سودجو هستن که فکر نکنید در حینِ شرکت تو مراسمات، به فکرشون میزنه دزدی کنن، بلکه اینا میگردن دنبال جاهای شلوغ که دزدی بکنن... ‌
‌ باید بگم که کل مسیر از حرم تا جمکران که حدودا ۶ کیلومتره، ما در کمترین زمان ممکن طی کردیم یعنی از ۲ بعدازظهر تا ۹ شب😂😂😂😂😂😂😂😂 از بس ایستادیم چایی خوردیممممم🔫😆 ‌
«مَنْ نِوِشتِه هـــــــــــــا🇵🇸»
‌ قبل از سوار شدن تو این اتوبوسِ شلووووووغ که ما حس میکردیم قراره تو جمعیت استخون هامون خرد بشه و هر
‌ دوست دارم در مورد این باز بگم که رفیقِ خوب نعمته واقعا... رفیقایی که تو بدترین شرایط، بهترین برخورد و عکس العمل رو دارن، تورو مجبور میکنن که به رفتار خودت فکر کنی، خودت رو بذاری جای اونها و بگی کاش منم میتونستم مثل اونا باشم... خدایا هزار بار بابت داشتنِ چنین رفقایی شکرت💜 ‌
«مَنْ نِوِشتِه هـــــــــــــا🇵🇸»
‌ اینم سفرنامهٔ جذااااابِ یکی از دوستان😎😍 ‌
‌ راستی عیدتون مبارک🤍🤍🤍 _اینجا برفِ ها🌨❄️ ‌
با اینحال یک کنجکاوی عمیق مرا به جلو هُل میدهد. بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد. به خودم در آینه نگریستم، اگر محسن در خانه باشد و مرا ببیند چه؟ اگر از من خوشش نیاید چه؟ ترسی عمیق به جانم چنگ می اندازد. روبروی آینه می ایستم و به خودم نگاه میکنم، من هم مثل همه انسانها زیبایی های خودم را دارم، تنها در این میان تفاوتِ سلیقه هاست که موجب میشود افرادی، یک فرد را دوست داشته باشند یا نه. با این حرفها خودم را کمی آرام میکنم. یک عبای بلندِ آجری رنگ، روسریِ مشکی،شلوار مشکی، کیف و کفش قهوه ای، اینها گزینه مناسبی است؟ ده دقیقه به ساعت قرارمان مانده است. روبروی آینه برای هزارمین بار به خودم مینگرم‌. به دو طرف صورتم سیلی میزنم تا بلکه کمی از این بی حالی خارج شود. لبهایم را با دندان،محکم گاز میگیرم که رنگِ خون به آنها برگردد. این هم از آرایشِ من. چند تا از کتابهایم را برمیدارم، چادرم را روی سرم میکشم و راهی میشوم. دکمهٔ آیفون را میفشارم، کمی بعد صدای حنانه میپیچد: سلام نیلوجون، بیا بالا عزیزم. درب با صدای آرامی باز میشود و همان صدا کافی است که از جا بپرم. در این هوای سرد احساس میکنم هاله ای از گرما مرا احاطه کرده است. هاله ای که حتی توانایی دارد مرا در خودش ذوب کند. با حنانه سلام و احوالپرسیِ گرمی میکنم و مینشینیم در اتاق مرکزی. _هیچکس خونه نیست نیلوجون، راحت باش. نفسی از سر آسودگی میکشم و چادر، عبا و روسری ام را در می آوردم و آویزان میکنم به پشتیِ مبل. حنانه با چای و کیک از من پذیرایی میکند و من در این مدت چشم میگردانم و خانه شان را از نظر میگذرانم. یک خانهٔ کاملا با صفا که به هر طرفش بنگری، قفسه کتابی به دیوار نصب است و رویش پر از کتاب . در هر قفسه، یک گلدانِ پرپشت پتوس هم به چشم می آید که اگر ولش میکردند، کتاب ها را هم تحت محاصره خودش در می آورد. بعد از ساعتی بالا و پایین کردن موضوعِ تحقیق و تیتر کتاب ها، به سرویس می آیم. یک تیشرتِ نه تنگ نه گشادِ سبز رنگ به تن دارم و شلوار پارچه ای مشکی. در عینِ سادگی اما دوستشان دارم. چند تقه به درب میخورد، درب را باز میکنم، حنانه لباسهایم را به دستم میدهد و میگوید: ببخشید نیلو جون، داداشم اومده، تندی برو توی اتاق من و لباساتو بپوش، اتاقم تو راهروی سمت راسته، اتاقِ سمت چپی اتاق منه. با عجله از سرویس بیرون می آیم و به سمت راهروی کنار سرویس میروم‌. گفت کدام اتاق برای خودش است؟ چپ؟ راست؟ نمیدانم. آنکه به من نزدیک تر است را باز میکنم و وارد میشوم. آااااااااه، این نباید تنها یک اتاق باشد! چقدر دلنشین و با صفاست. راستش دکور خاصی ندارد که شرحش دهم، فقط یک میز تحریر و یک صندلی چوبی گوشهٔ اتاق کنار پنجره قرار دارد. در سمتِ دیگرِ دیوار یک قفسه چوبی نصب شده و پر از کتاب های خیلی قطور است. پتوس ها هم از هرکجا که فکرش را کنی، راه باز کرده اند و کم مانده دیوار را هم بشکافند‌‌. یک تخت یکنفره با روکش سفید هم اتاق را مزین کرده. احساس میکنم به یک اتاقِ بهشتی با رایحهٔ ملایمِ گلها وارد شده ام‌. نمیدانم چرا، من اتاق های زیباتری را مشاهده کرده ام و قاعدتا این اتاق با اینهمه سادگی نباید دلِ مرا اینطور ببرد. یک دفتر نقاشی بزرگ روی میز تحریر به چشمم میخورد. نزدیکش میشوم و برمیدارم. روی تخت مینشینم و از ابتدا ورق میزنم‌. حنانه نگفته بود که طراحی بلد است، آنهم به این تبهر. میخواهم دفتر را روی میز بگذارم که احساس میکنم کسی پشت سرم وارد اتاق شده است. برمیگردم و با دیدنِ محسن، برای یک لحظه تمام حواس پنجگانه ام را از دست میدهم. الآن باید چه عکس العملی نشان دهم؟ جیغ بکشم؟ فرار کنم؟ مگر اینجا اتاق حنانه نیست؟ آهان، یادم می آید، الآن باید حجابم را رعایت کنم. با فکر حجاب و یادآوریِ شرایطم، با دست توی صورتم میکوبم. خم میشوم و لباسهایم را همانطور که درهم درونِ یکدیگر تنیده شده اند، روی سرم می اندازم. جالب است که محسن روبروی من ایستاده است و تکان هم نمیخورد. واقعا این حقیقت دارد که آدمها را نه باید قضاوت به خوبی کرد، نه بدی. من در ذهنم از محسن یک بُتِ الهی ساخته بودم و حالا او روبروی من ایستاده است و خیره شده است به من. _توروخدا میشه برگردید؟ تعجب میکند،از ابروهایش که بالا میروند پیداست،خیلی آرام برمیگردد و از اتاق خارج میشود. سریع لباسهایم را میپوشم و مثل اینکه سگی یا حیوان درنده ای دنبالم کرده باشد، از اتاق میگریزم. نه حواسم به حنانه است، نه چیزِ دیگر. احساس میکنم حتی حنانه هم شرمِ نگاهم را متوجه میشود. نباید دیدار من و محسن اینگونه رقم میخورد. من در هر دو دیدارمان به طرز فاجعه باری گند زده ام‌. البته الآن به اندازه کافی از آن نگاه های خیرهٔ محسن کفری هستم.