eitaa logo
گاهی وقت‌ها
4.1هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
86 فایل
گاه‌نوشت‌های «نظیفه سادات مؤذّن» سطح چهار (دکترا) حکمت متعالیه از جامعةالزهرا، مدرّس فلسفه، نویسنده و پژوهشگر.
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜💠 عطوفت های ثقیل! 💠⚜ از بچگی دلم برای رفتگرها و کارگرها می‌سوخت. مخصوصاً اگر پیر بودند. الان هم وقتی و یا کارگری در محل ببینم اگر تابستان باشد شربت و اگر زمستان باشد چای برایش می‌برم. شعف چشمانشان موقع دیدن سینی برایم بی‌نهایت شیرین است. پاییز هم که می‌شود تازه یادش می‌افتد زمین ها را نکنده. حالا محل شده قرق کارگرها. پریروز که از سر کار برمی‌گشتم، مشغول استراحت بودند. از دور که دیدمشان تصمیم گرفتم با سینی شادشان کنم؛ اما جلوتر که رفتم دو جوان را دیدم که تکتّف* کرده، رو به قبله ایستاده‌اند و نماز می‌خوانند و کارگرهای جوان ایرانی خوابیده ادایشان را در می‌آوردند و هرهر می خندند. 😐😡 بابا همیشه می‌گوید: دین ما دین است. باید با عاصیان با برخورد کرد. ☺️ اما گاهی عاصیان انقدر لج آدم را در می‌آورند که دلت نمی‌خواهد حتی یک جرعه آب مهمانشان کنی. 😖 اما با تمام این احوال دندان صبر بر جگر می‌فشارم و سینی شربت را می‌دهم دست همان جوان . 🍹🍹🍹 * تکتّف: روش خواندن اهل سنّت با دستان روی‌هم‌گذاشته. 🔗 🌼🌿 @mangenechi
🌼🍂 خشم خدا همایش مبلغین نهاد رهبری در دانشگاه‌ها بود. قرار شد هر کس یک خاطره از دوران تبلیغش تعریف کند. خانم صادقی گفت: من پانزده سال سابقه‌ی تبلیغ در دانشگاه‌ها را دارم. همه جور آدم دیده‌ام؛ از لائیک لامذهب گرفته تا مؤمن مستجاب‌الدعوه. از همه قشر و همه نوع اعتقاد؛ ولی در یکی از دانشگاه‌ها دانشجویی داشتم که نمونه‌اش را ندیده بودم. همیشه در برنامه درست صف اول و دقیقاً روبه روی من می‌نشست. هر چه می گفتم به باد استهزاء می‌گرفت؛ خدا را پیغمبر را قرآن را. 😨 به هیچ چیز معتقد نبود و بی‌دینی‌اش را علناً فریاد می‌زد، هیچ کس هم جلودارش نبود. نه اعتراض بچه‌ها نه مسئول خوابگاه نه خود من. کلافه شده بودم 😫 تا اینکه یکی از همشهری‌هایش گفت که پدرش از نزول‌خورهای قدیمی شهرشان است. بعد از آن دلم برایش می‌سوخت 😔 و دیگر زیاد از حرکاتش تعجب نمی‌کردم و ناراحت نمی‌شدم. یک روز که بحثمان سر توبه بود باز شروع کرد: ببین صادقی جون اینکه می‌گی نباید گناه کنیم یا اگه کردیم باید زود توبه کنیم، شاید بعداً فرصت توبه پیدا نکنیم، از نظر من یه حرف چرته. 😕 من فردا بعد از ظهر با بچه‌ها قرار گذاشتم برم عشق و حال. قولم بهت می‌دم که فردا شب همین جا روبه‌روی تو بشینم. من مطمئنم که فردا زنده‌م. پس فردا هم زنده‌م. پس تو جوونی حال می‌کنم. بعداً اگه فرصت شد به خدا می‌گم ببخشه دیگه! 😜 با لبخند گفتم: ان شاء الله صد سال زنده باشی. ☺️ 🌼🍂 فردا شب که به خوابگاه رفتم غوغایی بود. بچه‌ها به طرفم دویدند. فقط جیغ می‌کشیدند. نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. مهناز دوست سمیرا دستم را گرفت و گفت: «خانم سمیرا مرد!» 😭😭😭 بعد از ظهر همان روز موقع رد شدن از خیابان با ماشین‌هایی که با هم کورس گذاشته بودند، تصادف کرده بود. مهناز می‌گفت: وقتی ماشین بهش زد دو متر پرت شد هوا با سر خورد زمین. 😣 وقتی بالا سرش رسیدم خون از بینی و گوشش فوران می‌کرد. فقط دستمو فشار داد و گفت: خانم صادقی! همین! 😭 خانم صادقی اشک می‌ریخت. دیگران هم همراهش. خانم صادقی وسط گریه‌هایش بریده بریده گفت: سمیرا در حیاتش کسی را به سمت خدا نبرد، ولی مرگش خیلی‌ها را با خدا آشتی داد. 🌼🍂 ✍ 🔗 @mangenechi