eitaa logo
منگنه‌چی
4.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
81 فایل
درباره‌ی منگنه‌چی @mangenechi_ma تبلیغات و تبادل با منگنه‌چی @mangenechi_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
. زندانی‌اش کردند چون عشق حسن بن علی عسکری (ع) در دل داشت. آزاد که شد، کارش را از دست داده بود. همسرش کیسه‌ی خالی گندم را نشانش داد: 《گندم نداریم؛ نان نداریم؛ بچه‌ها گرسنه‌اند.》 خواست نامه‌ای به امام عسکری (ع) بنویسد و کمک بخواهد؛ اما همانند بار قبل خجالت کشید. صبح در خانه‌اش به صدا درآمد. ابراهیم بود. از دوستان وفادارش. کیسه‌ای به او داد: 《از سامرا می‌آیم. این کیسه را امام عسکری(ع) داد. نامه‌ای هم داخل آن است.》 بند کیسه را باز کرد. پر از سکه‌های طلا بود. در نامه نوشته بود: 《ای ابوهاشم! هرگاه نیازمند شدی، خجالت نکش. از من بخواه که به خواست خدا هر چه بخواهی، به آن می‌رسی》 📚 قصه‌های مهربانی؛ مجیدملامحمدی؛ ص۱۰ ┅⊰༻🔳༺⊱┅ (ع) 🔗 ╔═.▪️🔳༺.══╗ @mangenechi ╚══.🔳▪️༺.═╝
┅🌟⊰༻💠༺⊱🌟┅ 🌟 امان از بدبختی 🌟 با صدای طفل دوسال و نیمه‎اش از خواب پریده بود و حالا که در خواب به او دارو می‎داد، به خاطر خستگی، کلافه بود و تندی می‎کرد: «بخور دیگه! أه! کوفت کن!» 😡 دخترک مقاومت می‌کرد و نمی‌خواست فرو دهد. آخرش هم بالا آورد. صبر مهین تمام شد: ای خدا! هرچه بدبختیه سر من ریخته! چقدر من بدبختم! خسته‎ام. خوابم می‎یاد! 😩 اینام که نصفه‎شبی خواب نمی‌ذارن برام! بدبختی هم حدی داره! 😫 همسرش از خواب بیدار شد:«چی شده خانوم؟» _هیچی! شما بخواب. همه‌ی بدبختی‌ها مال ما زنای بیچاره است! 😒 _خانومی این ثوابی که شما می‌بری مگه با کل کارای ما قابل مقایسه است؟ خانوم همسایه رو یادت بیار که آرزو داره یه شب به خاطر بچه بدخواب بشه! حسرت همین شبای تو رو داره! 😔 زن به فکر فرو رفت. زن همسایه، همه جور دوا دکتری کرده بود و حالا دیگر هیچ امیدی به داشتن کودکی از وجود خودش، نداشت. همیشه با حسرت، بر سر کودکان او بوسه می‎زد. 😔 در همین فکرها بود که صدای اذان صبح بلند شد‌. کورمال کورمال، وضو گرفت و خودش را به سجاده رساند. زیر لب زمزمه کرد: خستگی‌هایت را به خدا هدیه کن. بهشت بابت همین زحمت‎هایت زیر پای توست. 😊🌷 ┅🌟⊰༻💠༺⊱🌟┅ ╔═.💠🌟༺.══╗ @mangenechi ╚══.💠🌟༺.═╝
⚜🔹 این داستان معروف است و من تا به حال از چند نفر شنیده‌ام. می‌گویند: یک وقت یک خارجی آمده بود کرج. با یکی از اهالی روبرو شد. این شخص، خیلی جواب‌های نغز و پخته‌ای به او می‌داد. هر سؤالی که می‌کرد، خیلی عالی جواب می‌داد. خارجی گفت: تو اینها را از کجا می‌دانی؟ مرد گفت: «ما چون سواد نداریم فکر می‌کنیم.» این خیلی حرف پرمعنایی است: آن که سواد دارد، معلوماتش را می‌گوید؛ ولی من فکر می‌کنم. و فکر خیلی از سواد بهتر است. ⚜🔹 📚 تعلیم و تربیت در اسلام، استاد شهید مطهری، ص۲۱. ⚜🔹 @mangenechi
💠🍃 قدیم‌ها توی قُم یک کارگر عرب داشتیم که خیلی می‌فهمید. اسمش "جمال" بود.‌ از خوزستان کوبیده بود و آمده بود برای کارگری. اوّل‌ها مَلات سیمان درست می‌کرد و می‌بُرد وَردستِ اوستا تا دیوار اتاق و حمّام را عَلَم کنند. جَنَم داشت. بعد از چهار ماه، شد همه‌کارهٔ کارگاه؛ حضور و غیاب کارگرها، کنترل انبار، سفارش خرید و همه چیز. قشنگ حرف می‌زد. دایره‌ی لغات وسیعی داشت. تُنِ صدایش هم خوب بود، شبیه آلِن دِلون. اما مهمّ‌ترین خاصیّتش همان بود که گفتم؛ خیلی قشنگ حرف می‌زد. یک بار کارگرِ مُقّنیِ قوچانی‌مان رفت توی یک چاهِ شش‌متری که خودش کنده بود بعد، خاک آوار شد روی سرش. "جمال " هم پرید به رئیس کارگاه خبر داد. رئیس کارگاه، رنگش شد مثل پنیر لیقوان! حتّی یادش رفت زنگ بزند آتش‌نشانی! "جمال"  تلفن کارگاه را گرفت و خودش زنگ زد. گفت که: «کارگرمان مانده زیر آوار.» خیلی خوب و خلاصه گفت. تَهِش هم گفت: «مُقنّّی‌مان دو تا دختر دارد، خودش هم شناسنامه ندارد. اگر بمیرد، دست یتیم‌هایش به هیچ جا بند نیست.» بعد، جمال رفت سر چاه تا کمک کند برای پس‌زدن خاک‌ها. خاک که نبود؛ گِل رُس بود و برف یخ‌زدهٔ چهار روز مانده! تا آتش‌نشانی برسد، رسیده بودند به سَرِ مُقنّی؛ دقیقاً زیر چانه‌اش. هنوز زنده بود. اورژانسچی آمد و یک ماسک اکسیژن زد روی صورتش. آتش‌نشان‌ها گفتند چهار ساعت طول می‌کشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون. چهار ساعت برای چاهی که مُقنّی دوساعته و یک‌نفره کَنده بودش! بعد هم شروع کردند. همه‌چیز فراهم بود: آتش‌نشان بود. پرستار بود. چایِ گرم بود. رئیس‌کارگاه هم بود. فقط امّید نبود. مُقنّی سردش بود و ناامّید. "جمال"رفت روی برف‌ها کنارش خوابید و شروع کرد خیلی قشنگ قشنگ آلِن دِلونی برایش حرف زد. حرف که نمی‌زد! لاکِردار داشت برایش نقّاشی می‌کرد. "جمال" می‌خواست آسمانِ ابریِ زمستانِ دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند. او می‌خواست امّید بدهد. همه می‌دانستند خاک رُس و برف چهار روزه، چقدر سرد است. مخصوصاً اگر قرار باشد چهار ساعت لایِ آن باشی! دو تا دختر فِسقِلی هم توی قوچان داشته باشی، بی‌شناسنامه. امّا"جمال" کارش را خوب بلد بود. "جمال" خوب ‌می‌دانست که کلمات، منبع لایتناهی انرژی و امّیدند، اگر درست مصرفشان کنند. "جمال" چهار ساعتِ تمام، ماند کنار مُقنّی و ریزریز دنیای خاکستری و واقعیِ دور و برش را برایش رنگ کرد؛ آبی، سبز، قرمز. "جمال"امید را تزریق کرد زیر پوستش. چهار ساعتِ تمام! مُقنّی زنده ماند. البتّه حتماً بیشتر هم به‌ همّت "جمال" زنده ماند. آدم‌ها همه توی زندگی، یک "جمال" می‌خواهند برای خودشان. زندگی از اَزل تا به اَبد، بعضی وقت‌ها خاکستری بوده و هست. فقط این وسط یکی باید باشد که به‌دروغ هم که شده، رنگ بپاشد روی این‌همه اَبرِ خاکستری. "جمالِ" زندگیمان را پیدا کنیم. "جمالِ" زندگیِ دیگران باشیم.      رمز زنده ماندن زیرِ آوارِ زندگی، فقط کلمات هستند و بس. کلمات را قبل از اِنقضاء، درست مصرف کنیم! پ.ن: در این روزهایی که شاید خیلی‌ها حرف از ناامیدی می‌زنند، نیاز زیادی به "جمال" ها داریم.👌 @mangenechi
🌼🍂 فرزندی از پدر قیمت زندگی را پرسید. پدر سنگى زیبا به او داد و گفت: ببر بازار، ببین مردم این سنگ زیبا را چند می‌خرند؟ اگر قیمت را پرسیدند، هیچ نگو، فقط دو انگشتت را ببر بالا. پسر، سنگ را به بازار برد. مردم سنگ را دیدند و قیمت پرسیدند. پسر، دو انگشتش را بالا آورد؛ گفتند دو هزار تومان! نزد پدرش بازگشت و ماجرا را گفت. پدر به او گفت: این بار برو به بازار عتیقه‌فروشان. آنجا وقتی کودک دو انگشتش را بالا برد، عتیقه‌فروش گفت: دویست هزار تومان! پسر نزد پدر بازگشت و ماجرا را تعریف کرد. پدر به او گفت: این بار به بازار جواهرفروشان و نزد فلان گوهرشناس برو. وقتی دو انگشتش را بالا برد، آن گوهرشناس گفت: دو میلیون تومان! وقتی پسر برگشت، پدر گفت: فرزندم! حالا فهمیدی که قیمت زندگی چند است؟ "مهم این است که گوهر وجودت را کجا و به چه کسی بفروشی" 🌼🍂 @mangenechi
🌼🌿 لندن زندگی می‌کرد. می‌گفت: یک روز از تاکسی که پیاده شدم و کرایه را دادم، متوجه شدم راننده بقیه پول را که برگردانده، ۲۰ پنی اضافه‌تر داده است. می‌گفت: «چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنی اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر آن وسوسه پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم: آقا این را زیاد دادی.» به مقصد که رسیدیم و پیاده شدم، راننده سرش را بیرون آورد و گفت: «آقا از شما ممنونم.» پرسیدم: «بابت چی؟» گفت: «می‌خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم. اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید، خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنی را پس دادید بیایم. بنابراین، فردا می‌آیم!» تعریف می‌کرد: «تمام وجودم دگرگون شد! حالی شبیه غش به من دست داد! من مشغول خودم بودم، در حالی که داشتم تمام را به بیست پنی می‌فروختم!» 🌼🌿 @mangenechi
🌸🍃 دخترکی دو سیب در دست داشت. مادرش گفت: یکی از سیب‌هات رو به من می‌دی؟ دخترک به هر کدام از سیب‌ها گازی زد و لحظه‌ای مکث کرد. لبخند روی لبان مادر خشکید! کاملا پیدا بود که چقدر از دخترکش نا امید شده! اما دخترک یکی از سیب‌های گاززده را به طرف مادر گرفت و گفت: بیا مامان! این یکی شیرین‌تره. 😃☺️ مادر خشکش زد! 🔹 هر قدر هم که با تجربه باشید، قضاوت خود را به تأخیر بیندازید. شاید توضیحی وجود داشته باشد. ☺️ 🌸🍃 @mangenechi
هدایت شده از مسیرِ تو...
دیگر توان ایستادن نداشتم همانجا روی زمین نشستم . چشم هایم گرم شد و قطرات اشک پهنای چهره ام را خیس کرد. بغضی به سینه ام چنگ انداخته بود و از درون می سوزاند و روی صورتم می غلتید... احساس مادری را داشتم که دست و پا زدن فرزندش را در بستر بیماری میبیند و جز صبر کردن و سوختن و گریستن کاری از او برنمی آید. چشمانم را بستم و در ذهنم به خیل جمعیت پیرامونم فکر کردم. جماعتی همه طالب دین و دینداری و با ظاهری مذهبی خانمهای بدون چادر انگشت شمار بودند و چه سیل جمعیتی بود آنجا! کنار حرم بانو در روز میلاد بانو روزی که به نام "دختر" نام گذاری شده بود با اصرار دخترم در مراسم شرکت کرده بودم فکر نمی کردم اینجا، در قم، کنار حرم حضرت معصومه در برنامه ای که با نام قرآنی مزین شده است این حجم از دوگانگی ، این حجم از دنیا زدگی را ببینم! به یاد حرف استادم افتادم روزی که داشت سرکلاس شبهه را برایمان تعریف می کرد: هر گاه باطلی در کنار حقی قرار گیرد، نتیجه ای شبهه ناک به دست می آید که هر کسی نمی تواند غلط بودن آن را درک کند. صدای آهنگ تندی که همراه آن نام امیرالمؤمنین برده میشد ، پخش شد برای بار چندم... بلند شدم خوب به جمعیت نگاه کردم افرادی با اشتیاق کف می زدند و با هر ریتم آهنگ به هوا می پریدند خانم میان سالی آستین های چادرش را در هوا می چرخاند و روی پاهایش قرار نداشت چند نفر اطراف من کسی رابا انگشت نشان می دادند و پچ پچ کنان از خنده ریسه رفته بودند برگشتم و نگاه کردم، آقای فیلم برداری که روی یک سطح بلند ایستاده بود، بی اختیار خودش را تکان می داد و رفته رفته حرکاتش به رقص مبدل شد... به دختران حاضر در جمع نگریستم به دختران نوجوان خودم که چشمهایشان از هیجان برق می زد، و به نسل بی پناه و تازه ای فکر کردم که پیچیده در شبهات ، با انبوهی از تعارضات و در گوناگونی نظرات، بناست طعم جدیدی از دینداری را تجربه کنند... و به مجریان این طرح ها اندیشیدم که آگاهانه و مغرضانه و شاید جاهلانه نفهمیدند با عبور از خط قرمزهای دین نمی توان جوانان را به دین جلب کرد! و به آنان که به بهانه جذب جوانان به مجالس مذهبی اینگونه دین را با ظواهر دنیا لکه دار کردند! چگونه من مادر با دغدغه های دینداری می توانم به دخترم یاد بدهم که حجاب صرف پوشش نیست، که حجاب پوششی آمیخته از حیا ، سرشار از سادگی و بدون هیچ مظهر آراستگی است... چگونه باید به او بفهمانم که آستین های چیندار و تور دار زیبا که از خودت هم دلبری می کند نمی تواند حجاب واقعی باشد که حجاب یعنی به گونه ای باشی که جلب نظر نکنی نه اینکه آنقدر زیبا و خوشرنگ بپوشی که پوششت بشود منبع نظر و لذت! یادم افتاد چند ماه قبل وقتی برای عارضه ای نیاز به جراحی پیدا کردم تا دم اتاق عمل با چادر بودم پرستار گفت چادرت را در بیاور به دور و برم نگاه کردم پر از مرد بود مردهایی که یا بیمار بودند یا پرستار چه لزومی داشت اینها مرا بدون پوشش و حجاب ببینید؟ اضطراب در وجودم پیچید ... پرستار که متوجه شده بود به من شنلی داد تا دورم بپیچم و تا ورود به اتاق عمل محفوظ بمانم، و با لبخندی معنادار به پرستار دیگری که با تعجب مرا می نگریست گفت: " ایشون خیلی مقید به حجاب است... از نسلی است که در حال انقراض است" به راستی، چگونه باید به نسل جوان فهماند: تویی که خودت را عاشق اهل بیت می دانی و سینه چاک این خاندان، آوردن نام اهل بیت و مدح آنان با موسیقی های تند حرام در تعارض است! چگونه می توان ذائقه تغییریافته این نسل را اصلاح کرد؟! خواننده (مداح) روی سن رفت و حاضرین از شدت شعف جیغ و هورا کشیدند! احساس مادری را داشتم که دست و پا زدن فرزندش را در بستر بیماری میبیند و جز صبر کردن و سوختن و گریستن کاری از او برنمی آید. صدای همهمه مردم در صدای گوشم گم شد: "... و نسلی که در حال انقراض است" @saaraann
🌼🍂 ‏پادشاهی نیمه‌شب خواب دید که زندانی‌اش بیگناه است؛ پس بیدار شد و همان نیمه‌شب آزادش کرد و گفت: از من حاجتی بخواه. درویش گفت: وقتی خدایی دارم که نیمه‌شب تو را بیدار می‌کند تا مرا از زندان رها کند، نامردی‌ست که از دیگری حاجت بخواهم. 🌼🍂 @mangenechi
💠 عطوفت‌های ثقیل! 💠 از بچگی دلم برای رفتگرها و کارگرها می‌سوخت. مخصوصاً اگر پیر بودند. الان هم وقتی و یا کارگری در محل ببینم اگر تابستان باشد شربت و اگر زمستان باشد چای برایش می‌برم. شعف چشمانشان موقع دیدن سینی برایم بی‌نهایت شیرین است. پاییز هم که می‌شود تازه یادش می‌افتد زمین‌ها را نکنده. حالا محل شده قرق کارگرها. پریروز که از سر کار برمی‌گشتم، مشغول استراحت بودند. از دور که دیدمشان تصمیم گرفتم با سینی شادشان کنم؛ اما جلوتر که رفتم دو جوان را دیدم که تکتّف* کرده، رو به قبله ایستاده‌اند و نماز می‌خوانند و کارگرهای جوان ایرانی خوابیده ادایشان را در می‌آوردند و هرهر می خندند. 😐😡 بابا همیشه می گوید: دین ما دین است. باید با عاصیان با برخورد کرد. ☺️ اما گاهی عاصیان انقدر لج آدم را در می‌آورند که دلت نمی‌خواهد حتی یک جرعه آب مهمانشان کنی. 😖 اما با تمام این احوال دندان صبر بر جگر می‌فشارم و سینی شربت را می‌دهم دست همان جوان ایرانی! * تکتّف: روش خواندن اهل سنّت با دستان روی‌هم‌گذاشته. 🔗 @mangenechi