°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت سی و چهارم
🌸🍃 ادامهی فصل پنجم: پارههای درد
آخر شب قلم و کاغذ برداشت که جواب بنویسد. نوشت و خط زد، نوشت و خط زد... بیخیال شد و گفت: من به این قشنگی نمیتونم بنویسم. خوب نیست. ولش کن اصلاً!
*
نامهی بعدی، ده روز بعد رسید. عباس نامه را که گرفت، سرش را خاراند و گفت: عباس آقا! کارت دراومد. دو تا نامه رو دیگه نمیشه بیجواب گذاشت. باید یه فکری بکنی.
ولی باز هم وقتی کلمات و تعابیر زیبای اعظم را خواند، اعتمادبهنفسش ریخت و دوباره بین عباس و خودکار و کاغذ، جنگ بینتیجهای شکل گرفت. نشد. نتوانست.
صحنهی بعدی هم که مثل روز روشن است: گله کردن و ابراز دلخوری اعظم خانم از این چشمانتظاری و اعتراف عباس آقا به اینکه حریف خودش نشده که با قلم اعظم خانم رقابت کند! سر و ته ماجرا را هم با این جمله هم آورد که: ببین خودم زودتر از نامهم رسیدهم. این که بهتره. اگه جواب میدادم، تا با پست برسه دستت کلی طول میکشید.
*
تا چند ماه، این دوریهای آزاردهنده و طولانی جزء جدانشدنی زندگی اعظم و عباس بود. آن هم در سالهایی که نه تنها موبایل هنوز خلق نشده بود، بلکه تلفن هم برای خودش کیمیایی بود و در هر محله، فقط چند خانه از این نعمت عظیم الهی بهرهمند بودند و منزل آقا جواد اکبری جزء آن کیمیادارها نبود.
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌸🍃 @mangenechi
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت سی و پنجم
🌸🍃 ادامهی فصل پنجم: پارههای درد
اما یک روز خوب و زیبای خدا، عباس با یک خبر خوب آمد دیدن اعظم. عباس منتقلشده بود به قم و باید بهعنوان حسابدار در صندوق قرض الحسنه ایثار که زیر نظر سپاه بود، مشغول کار میشد و این یعنی دیدارهای ماه به ماه، تبدیل میشد به هفتگی. هر هفته عباس ظهر پنجشنبه از قم حرکت میکرد سمت تهران و تا صبح شنبه مهمان خاله فاطمه بود. شنبه صبح خیلی زود هم از تهران میزد بیرون که سر ساعت به محل کار برسد.
این روزها و دیدارها پر بود از برنامههای مفیدی که اعظم و عباس برای خودشان چیده بودند. کارهای مهمی که برای پیشرفت هر دو لازم و حتی ضروری بود. اینکه عباس نوار کاستهای سخنرانی استاد «حسین انصاریان» را برای اعظم تهیه کند و بیاورد و اعظم با شنیدن نکتههای ناب از محضر استاد، ذرهذره و قدم به قدم، از دنیای دخترانه و بیش از حد فانتزی خود فاصله بگیرد و کمکم به سمت داناتر شدن، عمیقتر شدن و متدیّنتر شدن گام بردارد. اینکه عباس خواندن درسهای جامانده از دوران دبیرستان را شروع کند و کتاب و دفتر به دست، بیاید کنار اعظم بنشیند تا برایش ریاضی و فیزیک و شیمی تدریس کند. و اینکه اعظمِ تشنهی شنیدن از جنگ، یکریز از عباس بخواهد که برایش از جبهه و خاطرههایش حرف بزند.
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌸🍃 @mangenechi
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت سی و ششم
🌸🍃 ادامهی فصل پنجم: پارههای درد
یکی از همین روزها وسط بگو بخندهای معمول، اعظم بیهوا دستش را برد بالا و در حال خنده، روی ران پای راست عباس زد. بین ضربه خوردن پا و زرد شدن رنگ صورت عباس، فقط یک لحظه فاصله شد. چنان لبش را زیر دندان گرفت و چشمهایش را رویهم فشار داد که اعظم از وحشت دستوپایش را گم کرد: چی شد عباس؟ پات درد میکنه؟ ببخشید من نمیدونستم! چی شده پات؟
عباس سعی کرد با شیرینی لبخندی، تلخی فضا را هم بزند: طوری نیست. حالا عادت میکنی.
_ عادت کنم؟ چرا باید عادت کنم؟ مگه همیشه درد میکنه؟
_ راستش آره. اونقدر درد میکنه که هیچوقت توی جیب راست شلوارم نمیتونم چیزی بذارم. کلید، پول خورد، چیزای اینجوری.
_ آخه چرا؟ میشه بهم بگی؟
_ این قسمت پام کلاً عضله نداره. یعنی روی استخونم، فقط یه لایه پوست هست؛ بدون گوشت.
اعظم فقط با حیرت بهصورت عباس نگاه میکرد.
_ آره دیگه. اینم یکی از ماجراهای ماست. توی یه روز دو بار ترکش خوردم.
_ میشه از اول بگی چه جوری شد؟
_ اینجوری شد که یه شب توی عملیات والفجر هشت، انگشت پام تیر خورد. همونجا امدادگرها بخیه زدن و پانسمان کردن. فرداش که بیدار شدیم، بین بچههایی که مجروح بودیم، حال من نسبت به بقیه بهتر بود. دیدم همه گرسنهان و ضعف کردن؛ گفتم برم ببینم از تدارکات میتونم چیزی برای خوردن پیدا کنم براشون بیارم؟ یه موتور برداشتم؛ سوار شدم و خودم رو رسوندم به سنگر تدارکات. یه کارتن تیتاپ پیدا کردم. برداشتم که بیارم، ...
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌸🍃 @mangenechi
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت سی و هفتم
🌸🍃 ادامهی فصل پنجم: پارههای درد
برداشتم که بیارم، خمپاره نزدیکم منفجر شد و من از هوش رفتم.
وقتی بههوش اومدم، دیدم منو با یه تعداد مجروح دیگه سوار کردن توی یه اتوبوس که صندلیهاش رو برداشته بودن. پام غرق خون بود و روی زخم رو با یه دستمال بزرگ بسته بودن. توی مسیر بیمارستان اهواز بودیم که دوباره خمپاره زدن و اتوبوس منفجر شد و یهبار دیگه مجروح شدیم و موج انفجار هم منو گرفت.
خلاصه یه سری رفتیم اهواز و یه عمل روی پام انجام دادن، بعدش هم اعزام کردن بیمارستان مشهد و یه بار هم اونجا پامو عمل کردن. یادته از مشهد اومدم خونهی شما تا بابام اینا اومدن دنبالم منو بردن خونه؟
این جملهی عباس، اعظم را در یک لحظه به چهار سال قبل برگرداند. انگار همین حالا داشت این ماجراها را میدید:
حدود بیست روز مانده بود به عید نوروز. اوایل شب بود و اعظم داشت توی زیرزمین راه میرفت و با صدای بلند درس میخواند. صدای زنگ در که بلند شد، سمیه کوچولو دواندوان پلههای ورودی را پایین رفت و در را باز کرد و بعد هم با صدای بلند داد زد: مامان! مامان! عباسِ خاله اومده!
فاطمه خانم هم که دستش بند آشپزی بود، از همان داخل آشپزخانه «بفرما عباس جان»ش به گوش رسید. اعظم که دیگر حواسش جمع درس نبود، گوشتیز کرده بود و احساس میکرد شرایط عادی نیست. ورود عباس به خانه خیلی طول کشید. فاطمه خانم نگران آمد جلوی در و صدایش پیچید و دل اعظم را به درد آورد: اِوا! خاک بر سرم! عباس! خاله چی شده؟ پات مجروح شده؟
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌸🍃 @mangenechi
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت سی و هشتم
🌸🍃 ادامهی فصل پنجم: پارههای درد
اعظم وحشتزده منتظر شنیدن جواب عباس ماند. صدای عباس گویای درد زیادی بود که میکشید و تلاش میکرد پنهانش کند: نه خالهجون! چیزی نیست. یکم پام درد داره. شما بفرمایید من خودم یواشیواش پلهها رو مییام بالا.
اعظم نگران و پکر نشست گوشهی زیرزمین. دوستداشت برود عباس را ببیند و از حالش باخبر شود، ولی خجالت و حیا مانع بود. چند دقیقه بعد، فاطمه خانم گریهکنان آمد پایین و گفت: عباس مجروح شده. خیلی وضعش ناجوره. هفت هشت روز پیش مجروح شده، تا الان بیمارستان مشهد بوده. الان با هواپیما اومده تهران، از فرودگاه ماشین گرفته، اومده اینجا که امشب باباش اینا بیان با ماشین ببرنش قم.
همینطور میگفت و گریه میکرد و آشوب به دل اعظم میانداخت. بالاخره سر سفرهی شام توانست عباس را ببیند. رنگ زرد صورتش و بیحالی شدیدش انگار مثل خنجر توی قلب اعظم فرومیرفت.
نیمهشب پدر عباس و آقای دلیری، پسر عمهی مادر عباس، آمدند و بعد از اذان صبح، عباس را روی صندلی عقب ماشین، طوری نشاندند که پای مجروحش را دراز کند و تا رسیدن به قم فشار زیادی به زخم سنگین و عمیقش وارد نشود. اعظم یادش بود که خیلی طول کشید تا این جراحت عباس بهتر شود و مدتها همهی فامیل پیگیر روند بهبودی عباس بودند.
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌸🍃 @mangenechi
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت سی و نهم
🌸🍃 ادامهی فصل پنجم: پارههای درد
حالا امروز متوجهشده بود که آثار آن مجروحیت، هنوز بعد از گذشت چهار سال، عباسش را اینهمه آزار میدهد. این ماجراها را که یادش آمد، دلخور رو کرد به عباس: تو اصلاً نمیدونم چه اصراری داشتی بگی مجروحیتت اصلاً چیز مهمی نیست. یادته سر ترکشی که به شکمت خورده بود مادرت اینا چهجوری فهمیده بودن؟
عباس خندید و سرش را پایین انداخت: نگو! نگو که مادرم هنوزم شاکیه!
_ اون ماجراش چی بود؟ اونم برام تعریف کن.
چند وقت بعد از اینکه پام بهتر شد، رفته بودم جبهه. خمپاره نزدیکم خورد، یهو دیدم هر چی خدا توی شکمم گذاشته بوده و قرار بوده اونجا باشه، خمپارهی از خدا بیخبر ریخته بیرون! فقط با دست اینا رو گرفتم، جمع کردم، فشار دادم توی شکمم و بیهوش شدم. بعدم بیمارستان و عمل و اینا. به هیچکس هم خبر ندادم.
روزی که مرخص شدم، اومدم خونه، هرچی زنگ درو زدم کسی باز نکرد. نگو مادرم اینا رفته بودن مهمونی. همونجا پشت در نشستم تا بیان. وقتی رسیدن، گفتن کلید نداریم، برو از بالای در بپر توی حیاط و در رو باز کن. منم بیهوا پریدم بالای در رو گرفتم که خودمو بکشم بالا، یهو چنان درد و ضعفی پیچید توی تنم که دستم ول شد و پخش زمین شدم. همه هول شدن. اومدن بالا سرم. مامان جیغ میزد میگفت: تو باز مجروح شدی به من خبر ندادی؟!
اینها را میگفت و میخندید و به چهرهی متعجب و دلخور اعظم چشمک میزد.
پایان فصل پنجم
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌸🍃 @mangenechi
〰➿📚🪴➿➿〰
#گزیده_کتاب
مهم نيست در تاريكى هستيم يا نور،
مهم اين است كه نور در راه ما افتاده
يا در چشم ما؟
نورى كه در چشم است، كور مىكند
و نورى كه در راه است، عامل حركت است.
صرف اينكه نور وجود دارد،
مشكل را حلّ نمىكند
و صرف اينكه تاريكى است،
مسأله را توجيه نمىكند.
«وَ ما كانَ لَنا عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ»؛
مىگويند: ما بر شما تسلط و سلطه
و حاكميت نداشتيم.
مؤثر بوديم، ولى سلطان نبوديم.
📚 حرکت، علی صفائی حائری، صفحه ۵۳
〰➿📚🪴➿➿〰
@mangenechi
〰➿📚🪴➿➿〰
〰➿📚🪴➿➿〰
#گزیده_کتاب
علت مرض، تنها وجود میکروب نیست؛
که وجود زمینه برای رشد آن هم
یکی از علل است.
ما مسأله را محدود به شرایط میکنیم
و خودمان را تبرئه میکنیم.
مىگوييم: «ما كنار ميكروبها بوديم».
در حالى كه ميكروبها و موقعيتها
و شرايط، هيچ كدام ملاك نيستند.
اينكه ما چه موضعى در برابر آنها
داشتهايم مطرح است.
مهم موضعگيرى ما در برابر موقعيتهاست
و اين چيزى است كه كاملاً در اختيار ماست.
📚حرکت، علی صفائی حائری، صفحه ۵۳
〰➿📚🪴➿➿〰
@mangenechi
〰➿📚🪴➿➿〰
🌸🍃
دوستان عزیزی که تازه به جمع ما پیوستید
خیلی خیلی خوش اومدید. 🌸🍃
ممنون که ما رو قابل دونستید برای همراهی. ☺️
#منگنهچی مطالب مختلفی با موضوعات متنوع داره.
برای اینکه مطلب موردعلاقهتون رو پیدا کنید،
از هشتگها استفاده کنید.
بعضی از هشتگهایی که بیشتر به کار رفتن اینا هستن 👇👇
#در_محضر_قرآن
#در_محضر_روایت
#در_محضر_امام_انقلاب
#در_محضر_شهادت
#در_محضر_بزرگان
#جمعههای_انتظار
#صبحی_که_با_سلام_تو_آغاز_می_شود
#فرزندآوری
#نکته
#سبک_زندگی
#مناجات_شبانه
#شب_جمعه
#کلیپ
#عکسنوشته
#استوری
#زندگی
#بندگی
#گزیده_کتاب
#شعر
میدونید که همراهیتون برامون خیلی ارزشمنده. 😃
🌸🍃 @mangenechi
〰➿📚🪴➿➿〰
#گزیده_کتاب
میبینم که زندهای و قرار است
به زندگیات ادامه دهی. بدون بانویت.
آیا این با عشق سازگار است؟
خدیجه کنار پنجره ایستاد و از لابهلای
پردهٔ اتاق به ستارههای دوردست خیره شد.
_عشق من به بانو،
ریشه در عشق به خداوند دارد؛
ریشه در عشقی ازلی.
بانویم را بهخاطر وجود جسمانیاش
دوست نداشتم که فنا و فراقش،
عشق را از من بگیرد. عشق من به بانویم،
ریشه در روحانیت او دارد که ابدی
خواهد بود.
📚فصل فیروزه، محبوبه زارع
〰➿📚🪴➿➿〰
@mangenechi
〰➿📚🪴➿➿〰
〰➿📚🪴➿➿〰
#گزیده_کتاب
امام عزیز ما آن قلب منوّر و نــــورانی
و آن زبان گویای حقایق، از اول گفته
بـــــود که این راه، راه ســــــــختی است؛
سختی دارد، تـــــرور دارد، فــــشار دشمن
دارد، تبلیغـات دارد، هر چه اتـفاق افتاد،
ما دیدیم که پیشـــــــــگویی آن حــــــــــــکیم
الــــــــهی منوّر القــــــــلب درســــــــت درآمد؛
پـــــس راه، راه درســـــــــــــــــــتی اســــــــــــت.
ایمان مردم لحظه به لحظه عمــیقتر شد.
فقاهت ما پایههای بسیار مستحکمی
داشته و دارد.فقاهــــــــت شیعه یکی از
محــــــــــــکمترین فقاهتها و متکی به
قواعــــــــد و اصول و مبانــــــــی بســــــــیار
مــــــــستــــــــــــــــــــــــحــــــــکــــــــمی اســــــــت.
امام عزیزمــــــــان این فقه مستحکم را
در گسترهای وســــــــیع و با نگرشـــــــــــی
جــــــــــــــهانی و حکــــــــومتی مورد توجه
قرار داد و ابــــــــعادی از فقه را برای ما
روشن کرد که قبل از این روشن نبود.
📚رهنامه ۱۴، امام خمینی (قدس سره)
〰➿📚🪴➿➿〰
@mangenechi
〰➿📚🪴➿➿〰