#داستانک
🌟🍀🌟
قرار شد یکی از روحانیون معروف دین اسلام به نام میلانی را جراحی کنم. از همان اول فکری مثل ملخ پرید توی ذهنم و جا خوش کرد.
قبول کردم؛ ولی درگوشی به مترجم گفتم: این آقا را موقع به هوش آمدن زیرنظر بگیرید. هرحرفی از دهانش خارج شد موبهمو میخواهم بدانم.
بعد از عمل سراپاگوش شدم که ببینیم وقتی ارادهی زبانش در دست خودش نیست چهها خواهد گفت.
بعد از جراحی قبلی، از دست اسقف کلیسای کانتربری حسابی خندیدهبودیم. بینوا، هرچه ترانهی کوچهبازاری بلد بود، برایمان خواند!
آمادهی یک اتفاق جذاب دیگر بودم. آیتالله به هوش آمد و چیزهایی گفت. مترجم یکی یکی کلمات را معنی میکرد، ولی ...
انگار هر کلمه چراغی بود که شب درونم را روشن و روشنتر میکرد.
پرسیدم: اینها چه بود که میخواند؟
گفتند: دعای ابوحمزه ثمالی از امامشان، سجاد.
پیش خودم گفتم: عجب! چقدر خدا در این مرد هست! در بیاختیارترین زمان زندگی، زبانش جز برای ذکر، باز نمیشود.
یک عمر مردم را نجات دادم، حالا وقت نجات خودم بود. شهادتین را همانجا تکرار کردم.
(ماجرای مسلمان شدن پروفسور برلون، hawzahnews.com)
🌟🍀🌟
#خاطره
✍ #مهدیه_رجایی
🌟🍀🌟 @mangenechi
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
#داستانک
هم تعریف آب و هوای خوش و خاک حاصلخیز روستا را شنیده بود و هم داستانهای ترسناکش را.
دورادور شنیده بود اینجا حیوانات عجیب و درندهای دارد.
وسایلشان را بار زد و رفت توی روستا. بیسؤال و جواب؛ برایش افت داشت که با مردم از ترس و نگرانیاش حرفی بزند. اصل ماجرا هرچه بود حتماً از پسش برمیآمد. برای خودش یَلی بود غولکُش.
خانه را که ساخت، دستی به کمر زد و بادی به غبغب انداخت: غمت نباشه نوعروسم! نمیذارم آب توی دلت تکون بخوره.
بعد از آن، هرشب توی تاریکی، بالای خانه نگهبانی میداد تا خطی به زن و زندگیاش نیفتد.
یکماهی بدون خطر گذشت؛ نه گرگی به خانهاش حمله کرد و نه گرازی.
پیش خودش گفت: عجب مردم ترسویی دارد این روستا! همه توهّم حمله دارند!
توی همین فکرها بود که یکدفعه با سقف چوبی خانه، پایین افتاد.
موریانهها ستونهای خانه را از تو، خورده بودند!
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
#فضای_مجازی
#بصیرت #زیان_های_بی_بصیرتی
✍ #مهدیه_رجایی
@mangenechi
#داستانک
🌟🍀🌟
قرار شد یکی از روحانیون معروف دین اسلام به نام میلانی را جراحی کنم. از همان اول فکری مثل ملخ پرید توی ذهنم و جا خوش کرد.
قبول کردم؛ ولی درگوشی به مترجم گفتم: این آقا را موقع به هوش آمدن زیرنظر بگیرید. هرحرفی از دهانش خارج شد موبهمو میخواهم بدانم.
بعد از عمل سراپاگوش شدم که ببینیم وقتی ارادهی زبانش در دست خودش نیست چهها خواهد گفت.
بعد از جراحی قبلی، از دست اسقف کلیسای کانتربری حسابی خندیدهبودیم. بینوا، هرچه ترانهی کوچهبازاری بلد بود، برایمان خواند!
آمادهی یک اتفاق جذاب دیگر بودم. آیتالله به هوش آمد و چیزهایی گفت. مترجم یکی یکی کلمات را معنی میکرد، ولی ...
انگار هر کلمه چراغی بود که شب درونم را روشن و روشنتر میکرد.
پرسیدم: اینها چه بود که میخواند؟
گفتند: دعای ابوحمزه ثمالی از امامشان، سجاد.
پیش خودم گفتم: عجب! چقدر خدا در این مرد هست! در بیاختیارترین زمان زندگی، زبانش جز برای ذکر، باز نمیشود.
یک عمر مردم را نجات دادم، حالا وقت نجات خودم بود. شهادتین را همانجا تکرار کردم.
(ماجرای مسلمان شدن پروفسور برلون، hawzahnews.com)
🌟🍀🌟
#خاطره
✍ #مهدیه_رجایی
🌟🍀🌟 @mangenechi