مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_ودو ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁سریع کولم و برداشت
#ازدواج_اجباری
#ادامه_قسمت_سی_ودو
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁تو فکر لقب دادن و نفرین کردن ساشا بودم که با ویبره ی گوشیم یه متر پریدم بالا و
دستمو گذاشتم رو قلبم همینطور که تند تند داشتم نفس میکشیدم دستم رفت
سمت گوشیم و برش داشتم .امیر بود ..
با دیدن اسمش به کل یادم رفت که کی کنارمه و کجام ..برای فراموش کردن لحظه
ای از این ناراحتیا با تمام وجودم دستم دکمه ی سبز رنگ و لمس کرد ..
گوشی و که گذاشتم کنار گوشم صدای جذاب و بم امیر بود که گوشامو پر کرد ..
امیر _ الو عزیزم رز خانم کجایی پس ؟ منو کاشتی ؟
اصلا حواسم به اطراف نبود
_ سلام عزیزم ..نه راستش یه مشکلی پیش اومده برام
به وضوح صداش نگران شد ..
امیر _ چی شده رز ؟ اتفاقی افتاده ؟ دوباره چه آتیشی سوزوندی ؟
لحنم دلخور شد و با ناز اسمشو صدا زدم
_ امیــــــــــر
امیر _ جانم عزیــــــــ...
با کشیده شدن یه دفعه ای گوشی و صدای ساشا که با عصبانیت داشت با امیر
بحث میکرد برای لحظه ای شک زده داشتم نگاش میکردم
ساشا _ گوش کن جناب نبینم دفعه ی دیگه اسمتو رو این گوشی وگرنه بلای سرت
میارم که روزی صد بار آرزوی مرگتو کنی ..
با عصبانیت و چشمایی به خون نشسته ماشین و پارک کرد و سریع پیاده شد درو
محکم بست ..تکونی خوردم و با حرس از ماشین پیاده شدم ..با قدمایی عصبی رفتم
سمتش و رو به روش ایستادم با اینکه کفشم پاشنه ده سانتی بود ولی هنوزم ازش
کوتاه تر بودم ..
توجهی به حرفای رکیکی که میزد نکردم فقط خیره داشتم نگاش میکردم و دستمم
سمتش بود ولی کیه که توجه کنه ؟ مگه اصلا حضور منو متوجه میشد ؟
بعد از حدود 5 دقیقه که مثل درخت وایساده بودم بلاخره گوشی رو قطع کرد و
دستشو با حالت عصبی کشید تو موهاش زیر لب غرید
ساشا _ حالیت میکنم دختره ی خیره سر .
چــــــــی ؟؟ این با من بود ؟ غلط کرده حقشه الان یه چپ و راست بیاما
_ چی گفتی ؟
سریع برگشت سمت من و با تعجب زل زد بهم ولی تعجبش زیاد طول نکشید که
جاشو به یه اخم وحشتناک داد
ساشا _ تو کی از ماشین پیاده شدی ؟
به تو چه فوضول
_ یه چند دقیقه ای می..میشه .
یه تای ابروش پرید بالا
ساشا _ اونوقت واسه چی ؟
با دستم به گوشیم اشاره کردم
_ واسه این ..بدش من نمیدونم چی شده بود که ترسم پریده بود ..بیچاره امیر خدا میدونه چی بارش کرده ..
ساشا _ جدا ( یهو پرید سمتم و چونمو گرفت تو دستش همچین فشار میداد انگار
چوب خشکه میخود بشکونتش ) بگو ببینم این بی شرف با تو چیکار داشت ؟
هـــــــــــــان ؟ مگه تو شوهر نداری ؟ پس این ( گوشی و جلوم تکون داد ) واسه
چی باید راه به راه زنگ بزنه بهت ؟
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #ادامه_قسمت_سی_ودو ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁تو فکر لقب د
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_وسه
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁چه پروئه این هی هیچی بش نمیگم واسه من شاخ و شونه میکشه ..
با یه حرکت گوشیو از دستش قاپیدم و از زیر دستش در رفتم .بدو بدو رفتم اون
سمت ماشینش
_ ولی من شوهری اینجا نمیبینم ( حقشه الان حرف خودشو به خودش پس بدم )
هی آقا پسر خیالات ورت نداره بین ما هیچی نیست .عاشق قد هیکلتم نیستم که
بهت وفادار بمونم هر کاری عشقم بکشه میکنم گرفتــــــــــی ؟
گرفتیه آخر و با یه لحن مسخره گفتم و اونم نه گذاشت نه برداشت خیز برداشت
سمتم ..یا جد سادات ..بد بخت شدم
ساشا _ میبینم که دهنت زیادی ول شده .آخه دختره ی خیره سر میخوای بهم ثابت
کنی که خرابی ؟؟؟ لازم نیست میدونم .الانم وایسا تا بدتر از این و سرت نیاوردم ..
با صداش خود به خود سر جام وایسادم و با عصبانیت برگشتم سمتش ..
انگشت اشارمو گرفتم سمتش
_ خراب هفت جد و آبادته مرتیکه ی روان پریش . پیش خودتـــــــ....
نتونستم حرفمو کامل کنم چون موقعی که داشتم باهاش حرف میزدم از فرصت
استفاده کرد و پرید سمتم منم ندیدمش و این شد که با کشیده ای که بهم زد پرت
شدم وسط خیابودن و پشت بندش صدای وحشتناک ترمز ماشینی بود که داشت
میومد سمتم ..
با ترس دستمو گرفتم جلو چشام تا نور اذیتم نکنه و فقط یه جیغ زدم
_ نــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــه ........
ماشین با صدای وحشتناکی متوقف شد ..حالا کجا متوقف شد؟؟ تو 5 سانتیه صورتم
.یعنی کافی بود یه خورده ی دیگه بیاد جلوتر تا این بدن مبارک و زیر کنه ..خیلی
ترسیده بودم نفسم حبس شده بود و با ترس داشتم به کاپوت پرشیای مشکی
رنگی نگاه میکردم که الان درست رو به روم زده بود رو ترمز
بوی لاستیکای ماشین تو هوا پیچیده بود و باعث آزار میشد . منم کاملا خشک شده
بودم بعد از حدود 5 دقیقه که فکر کنم راننده به خودش اومد صدای باز و بسته شدن
در ماشین و شنیدم و پشت بندش صدای قدمای یه نفر که داشت هر لحظه بهم
نزدیکتر میشد ..همین که بهم رسید با صدای دادش یه متر پریدم هوا و با ترس
برگشتم سمتش .
_ هی دختره ی روانی واسه چی میپری جلوی ماشین ؟ نمیگی زیرت کنم ؟ نزدیک
بود بزنم بهت . ها چته چرا ماتت برده بلند شو ببینم
همچین با داد حرف میزد انگار حالا زده بهم و منم تو کمام اینم رفته زندان .عجب دور
و زمونه ای شده ها
اون از اون ساشای بیشعور که معلوم نیست کدوم جهنم دره ای هست اینم از این
یارو که داره سرم جیغ میکشه دست خودم نبود کم کم داشتم تحملم و از دست
میدادم به خودم اومدم و سریع بلند شدم اول نگاهی به پسره انداختم که جلوم بود
قد تقریبا بلندی داشت حدود 182 اینا پوست برنزه و چشای کشیده ی خمار به رنگ
سبز تیره دماغی عقابی و لبایی تقریبا قلوه ای هیکلشم رو فرم بود . جذاب بود ولی
هنوزم به پای ساشا نمیرسید
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_وسه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁چه پروئه این هی هی
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_وچهار
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁اصلا یادم رفته بود که میخواستم باهاش دعوا کنم داشتم خیره خیره نگاش میکردم
که با صدای حرسیش به خودم اومدم
پسره _ هی دختر دید زدنت تموم شد ؟ بجای عذر خواهی زل زدی به من که چی
بشه ؟
اخمام جمع شد تو هم دهنم و باز کردم تا حرف بزنم ولی با ورود مایعی گرم به دهنم
و پشت بندش سرفه های پی در پی باعث شد که برای مدتی بیخیال بشم ..
با دست کشیدم رو صورتم احساس کردم که دستم خیس شد دستمو برداشتم و
بهش نگاه کردم .خدای من !!
خون بود که از دماغم میومد و معلوم بود که خیلی وقته خونریزی داره چون تقریبا از
دماغم به پائین کل هیکلم پر خون بود .
با عصبانیت برگشتم به پشت سرم و بهش نگاه کردم همونطور خشکش زده بود و
داشت به من نگاه میکرد ..
با تکون خوردن شونه ام و پشت سرش صدای نگران پسره
پسره _ حالت خوبه خانم ؟ هی با توام کجایی ؟
برگشتم سمتش
با دستم دسشو هل پس زدم و براق شدم سمتش
_ برو کنار پسره ی عوضی . به من دست نزن .تو که رانندگی بلد نیستی خیلی غلط
میکنی میشینی پشت فرمون برو گم شو اونور تا نزدم نفلت نکردم .
خیلی عصبی شده بودم و کلش هم تقصیر ساشا بود نه به اون غلدر بازیش نه به
این که الان این پسره هر چی دلش خواست بارم کرد و اونم عین خیالشم نیست
پسره ی عوضی یعنی دلم میخواد پدرشو در بیارم انگار چشش فقط امیر و میبینه
با حرفی که به پسره زدم یهو صدای قه قه اش رفت بالا
پسره _ چی بزنی منو نفله کنی ؟ چی میگی تو ؟
دوباره زد زیر خنده حرصم گرفت و یه کشیده ی محکم زدم تو صورتش که صداش
خفه شد
سریع بازومو گرفت و منو کشید سمت ماشینش
پسره _ چه غلطی کردی توی خراب منو میزنی ؟ الان حالیت میکنم ..آخــــــخ
احساس کردم دیگه کشیده نمیشم با تعجب برگشتم سمت عقب که دیدم بله
ساشا ست که داره با پسره دعوا میکنه ..یکی پسره میزد سه چهار تا ساشا ..
یعنی یه وضعیتی بود که خدا میدونه ..ساشا پسره رو انداخته بود رو زمین و خودشم
نشسته بود روش و با مشت هی میکوبید تو صورت پسره .از صورت اون بیچاره
هیچی دیگه نمونده بود ..سریع رفتم سمتش و شونه اشو گرفتم و کشیدم سمت
خودم ولی مگه ول میکرد این
ساشا _ تو غلط میکنی که به زن من دست میزنی پسره ی .....
پشت بندش شروع کرد به فحش دادن .بیچاره پسره داشت زیر دست ساشا له
میشد .البته حقش بود پسره ی عوضی ولی خب نبایدم میزاشتم که کار به پلیس
بکشه مخصوصا که الان تو جاده هم بودیم ..ولی معلوم نیست کدوم جاده هست که
اینقدر خلوته ؟از اون موقع تا الان 10 دقیقه میگذره ولی حتی یه ماشینم رد نشده
..اووف
دوباره سریع دستمو گذاشتم رو شونه ی ساشا و تکونش دادم
_ تو رو خدا ساشا ولش کن کشتیش ..ساشا بسشه ..اه با توام ساشا ..میگم
ولش کن ( اصلا به من توجهی نشون نمیداد مجبوری صدامو انداختم پس کلم )
ســــاشا ولــــــش کن کشتــــــــش ..
یهو برگشت سمتم و با صدای بلندی نعره زد
ساشا _ گمشو تو ماشین سریع
پسره هم از همین غفلتش استفاده کرد پشت محکمی زد بهش .سر جام خشکم
زده بود اینا دیگه کین بابا البته زیادم بدم نمیومد که به ساشا یه گوشمالی حسابی
بده پسره ولی مشکل این بود که اصلا پسره نمیتونست مثل ساشا بزنه فقط کتک
خور بود
با صدای بلند ساشا به خودم اومدم و سریع پریدم تو ماشین
ساشا _ تو که باز وایسادی ؟ مگه نگفتم گم شو تو ماشین هــــــــان !!
سوار ماشین شدم و در بستم .از پنجره داشتم بهشون نگاه میکردم هنوز چند ثانیه
نگذشته بود که یه ماشین وایساد و پشت بندش دو تا مرد پیاده شدن ..
دماغم هنوز خونریزی داشت .کنجکاوی نکردم ببینم چی پیش میاد به اندازه ی کافی
صدای داد و بیدادشون میومد منم صندلی ماشین و خابوندم و یه دستمال هم
برداشتم گذاشتم رو دماغم و دراز کشیدم .بدرک که چه اتفاقی میخواد براش بیوفته ..
وقتی اون با من یه همچین رفتاری میکنه از منم نباید توقع زیادی داشته باشه ..
نمیدونم چقدر سر و صدا کردن و چه مدت گذشت که بلاخره در ماشین و باز کرد
واومد نشست .کنجکاوی نکردم ببینم چه شده و چه بلایی سرش اومده ..
همین که نشست گوشیمو محکم پرت کرد رو شکمم .که آخم بلند شد ..بیشعوره
دیگه چه میشه کرد ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_وچهار ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁اصلا یادم رفته ب
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_وپنج
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
🍁_ آخــــــخ چته روانی ؟
ساشا _ خفه شو رزا ، فقط خفه شو تا بلایی سرت نیاوردم ..
_ تو غلط میکنی که بخوای بلایی سرم بیاری پسره ی روان پریش ..
یهو خیز برداشت سمتم و یقه ی مانتومو گرفت ..از ترس بدنم داشت میلرزید ..یکی
نیست آخه بگه دختره ی دیوانه خب وقتی که اینقدره ترسویی مرز داری که هی زر
زر میکنی تا این بخواد یه همچین رفتاری داشته باشه ؟؟..ولی از یه طرفم به خودم
نهیب میزدم که حقشه باید بدتر از این باهاش برخورد کنم تا آدم شه ..حالا نه که
خیلیم آدم میشه !! بیچاره فقط پوست منه که هی راه به راه کبود میشه ....خیلی
عصبی شده بود با دادی که زد سریع چشامو بستم و دستامو گذاشتم رو دستاش
بدنش داغ بود
ساشا _ مگه من بهت نمیگم خفه شو ؟ آخه دختره ی نفهم چرا کاری میکنی که
مجبور بشم دست روت بلند کنم ..حالیت نیست ؟ نمیبینی اعصابم داغونه ؟ چیه ؟
چه مرگته ؟ حقته الان پرتت کنم از ماشین بیرون و ولت کنم تا یکی بیاد سراغت ؟
هــــــــــا ؟ همینو میخوای ؟
نتونستم جلوی پوزخندمو بگیرم
_ اون نشونه ی غیرتته که زنتو این موقع تو خیابون ول کنی و بزاری بری ..
با داد ساشا و پشت بندش مشتی که به صورتم خورد اول یه درد بدی حس کردم که
تا مغز استخونم نفوض کرد و بعد همه جا تاریک شد .....
ساشا _ خفـــــــــــــه شو لعنتــــــــی ..
.......................
با درد بدی از خواب بیدار شدم هم صورتم و هم سرم خیلی وحشتناک درد میکرد
..اونقدر بد که نتونستم تحمل کنم و یه آخ تقریبا بلند گفتم ..
بعد از کمی ناله کردن و لوس کردن خودم به امید اینکه یکی پیدا بشه نازمو بکشه نا
امید چشمامو باز کردم ..اتاق تاریک بود و نمیتونستم جایی رو ببینم
جای تعجب داشت که چطور خونمون این همه ساکته !!! یعنی مامان بابا نیستن ..با
تیر کشیدن دوباره ی سرم یه دستمو گذاشتم رو سرمو صدام بلند شد
_ آخــــــخ
یه کوچولو گذشت ولی درد سرم و گونم خوب که نمیشد هیچ هر لحظه بدترم میشد
..چشام داشت کم کم به تاریکی عادت میکرد ..کم کم داشت اطراف برام واضح
میشد و همینطور تعجب من بیشتر ..خدای مـــــــــن ...
نـــــــــــه من کجام !! این که اتاق من نیست ..پس کجاست با ترس و استرس از رو
تخت پریدم و به سمت در هجوم بردم ولی همین که از جام بلند شدم سرم گیج رفت
و دوباره پرت شدم رو تخت ..
کم کم داشت همه چی یادم می اومد ..شب خاستگاری ..حرفای بابا جون ، فرار من
، سوار شدنم تو ماشین ساشا ، حرف زدنم با امیر ، و در آخر دعوای من و ساشا و
مشتی که کوبید تو صورتم
با یاد آوری مشتی که خوردم ناخود اگاه دستم بالا رفت و نشست رو گونه ی سمت
راستم ولی با درد بدی که داشت سریع دستمو کنار کشیدم ..
با زور از رو تخت بلند شدم و به سمت در رفتم ولی هنوز چند قدم نرفته بودم که
چشمم خورد به گوشیم که رو میز کنسول بود ..برش داشتم و به سمت در رفتم ..یه
دستمم رو سرم بود خیلی بد درد میکرد خیلی .دیگه دلم میخواست بزنم زیر گریه
..ولی هر طوری که بود جلوی خودمو گرفتم من نباید ضعفی از خودم نشون میدادم
..امکان داره اینطوری بیشتر اذیتم کنه ..آره درسته ...
با اینکه این همه دلداری به خودم دادم ولی بازم نتونستم دستمو از سرم جدا کنم
..خیلی بد تیر میکشید ..با حالت زاری از اتاق بیرون اومدم ..یه نگاه سر سری به ویلا
انداختم ..از پله هایی که رو به روم بود پیدا بود که طبقه ی دوم هستم ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_وپنج ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 🍁_ آخــــــخ چته ر
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_وشش
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
🍁به سمت پله ها رفتم و ازشون سرازیر شدم ..دلم میخواست از رو نرده ها سر بخورم
ولی سر درد و سرگیجه ام مانع از انجام این کار میشد ..معلوم نیست خود گور به
گور شدش کجاست که پیداش نیست .
اه این پله هام چقدره طولانیه ؟ هر چی بیشتر میرم پائین طولانی تر میشه ..پله
مارپیچی بود بعد و پائین اومدن ازش به مراتب سختر ..چون سرگیجه داشتم و
اینطوری بدتر میشد ..
بالاخره بعد از حدود 10 مین از پله ها پائین اومدم ..نگاهی به اطراف انداختم تو
همون نگاه اول متوجه چیدمان سلطنتی ویلا میشدی ..به طرز زیبایی وسایل چیده
شده بود جوری که دکورش آدم و محو خودش میکرد .ترکیبی از رنگای طلایی و
مشکی و یه کمی هم خاکستری ..
با یه کمی دقت متوجه ساشا شدم که رو به روی تی وی نشسته بود و داشت
شبکه ها رو بالا و پائین میکرد ..حرسم در اومد ..من تو چه وضعیتی هستم اونوقت
این آقا واسه خودش نشسته داره شبکه چنج میکنه !!!
تصمیم گرفتم بهش بی محلی کنم ..این بهترین راه بود ..البته واسه فعلا چون دیگه
جونی برای کتک نداشتم ...اگه بازم دست روم بلند کنه صد در صد جام سینه ی
قبرستونه پس همون بهتر که یه مدتی حرص دادنشو بیخیال بشم ..
با دقت به اطرافم نگاه کردم تا بتونم آشپزخونه رو پیدا کنم ..که موفق شدم ..درست
سمت راستم قرار داشت و اوپن بود ..یعنی از پذیرایی دید داشت بهش ..
به سمت آشپزخونه رفتم .ولی هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که با صداش سر
جام میخ کوب شدم ..
ساشا _ غذا رو میز هست بهتره بخوری ..
حتی سرشو نچرخوند تا منو ببینه ..منم بیخیال دوباره رفتم سمت آشپزخونه که
دوباره صداش بلند شد
ساشا _ بهتره اون قرصایی که رو میز هست رو هم بخوری چون من اصلا حوصله ی
نئشه کشی رو ندارم و اگه بلاییم سرت بیاد مطمئن باش که همین جا ولت میکنم و
میرم .
دلم گرفت دست خودم نبود ..خب کیه که وقتی کسی باهاش با طرز تمسخر آمیزی
حرف بزنه که انگار از یه کیسه ی زباله هم بی ارزش تری بهش بر نخوره ..
لحن ساشا هم دقیقا همونطوری بود ..ناراحتیم به یه پوزخند تبدیل شد ..خب وقتی
اون با من یه همچین رفتاری داره چرا من نداشته باشم ؟؟ مگه چیم از اون کمتره ؟؟
زیبائیم ؟؟ اخلاقم ؟ رفتارم ؟ یا پولم ؟؟ خب این آخری رو من ندارم ولی اون داره
درست ولی چیزای دیگرو چی ..صد در صد ازش بهترم ..
شونه ای بالا انداختم و به سمت آشپزخونه رفتم ولی دقیقا جلوی در آشپزخونه با
سرگیجه ی شدیدی که بهم دست داد و ضعفی که داشتم خوردم زمین
_ آخــــــــخ
برای لحظه ای چشمامو محکم رو هم فشار دادم بعد از حدود 5 مین دوباره چشامو
باز کردم ..نا خود آگاه نگام رفت سمت ساشا که بیخیال لم داده بود رو مبل و داشت
پوزخند میزد ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_وشش ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 🍁به سمت پله ها رفتم
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_وهفت
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
هه چه انتظاری داشتم الان من ؟؟ این که بیاد و کمکم کنه تا بلند شم ؟ یا از اینکه
افتادم نگران شه ؟؟ هه خیال باطل من که میدونم براش ذره ای ارزش ندارم پس
همون بهتر که کاری بهم نداره چون همونقدر واسه منم بی ارزشه ..زیر لب فحشی
نثارش کردم و با کمک دیوار خودمو کشیدم بالا
با ناتوانی به سمت میزی که تو آشپزخونه بود رفتم و یکی از صندلیا رو کشیدم عقب
.بلافاصله خودمو پرت کردم روش ..برای لحظه ای چشامو بستم و دوباره باز کردم ..یه
کمی دیدم تار شده بود و اونم به خاطر سر درد بدی بود که داشتم ..
نگاهی به روی میز انداختم و جعبه ی پیتزا رو دیدم که رو میز بهم چشمک میزد
.اونقدر گرسنه بودم که بیتوجه به همه چی سریع برش داشتم و شروع کردم به
خوردن ..
بعد از اینکه تا نصفه خوردم سیر شدم پشت بندش بلند شدم و یه لیوان برداشتم
..یخچالو باز کردم ولی دریغ ..هیچی توش نبود بیخیال شدم و قرص و با کمی آب از
شیر آب خوردم ..
با ویبره ی گوشیم ناخودآگاه یه لبخند اومد رو لبم ..به دلم افتاده بود که امیره ..د
رو صندلی نشستم و گوشیمو نگاه کردم ..درست حدس زده بودم امیر بود 56 بتا
میس کال و تقریبا 10تا مسیج
دستم رفت رو مسج ها اولیش و باز کردم
امیر _ رز چرا گوشیتو بر نمیداری ؟
دومیش ( رز این کی بود که گوشیتو ازت گرفت ؟ ) سومیش ( رزا ..حالت خوبه ؟
کجایی ؟ داری نگرانم میکنی ) و همینطور مسیجهای دیگش که به همین منظور بود ..
با دیدن اس ام اس آخریش دستم رو صفحه ی لمسی گوشی حرکت کرد ..
امیر _ رزا عزیزم جواب بده نگرانتم ..
_ سلام امیر نگران نباش من خوبم
هنوز دقیقه ای از اس ام اس دادنم نگذشته بود که زنگ زد .با بلند شدن صدای
گوشیم که صدای بارش باران بود هل کردم و سریع قطعش کردم
نگام خیلی تند کشیده شد سمت ساشا که داشت به تی وی نگاه میکرد نفس
راحتی کشیدم و تند برای امیر نوشتم
_ امیر زنگ نزن نمیتونم جوابتو بدم اس بده
گوشی رو گذاشتم رو میز و از سر جام بلند شدم جعبه ی پیتزا رو برداشتم تا بندازم
تو سطل جعبه رو انداختم و دوباره برگشتم نشستم رو صندلی .
امیر _ رزا کجایی ؟ چرا جواب نمیدی ؟ چرا نمیتونی حرف بزنی ؟
_ امیر بعدا بهت توضیح میدم ..الان نمیشه باید باهات حرف بزنم..
امیر _ باشه نگفتی حالت خوبه ؟مشکلی برات پیش اومده ؟ اون مرده کی بود ؟
خود به خود لبام به خنده باز شد .همیشه این نگرانیاشو دوست داشتم ..نمیدونم
دوست داشتنم از چه جنسیه ولی خیلی خیلی برام مهمه ..
_ عزیزم حالم خوبه .. گفتم که بعدا همه چی رو بهت میگم ..
دیگه اشاره ای به این موضوع نکرد ..عاشق این درک بالاش بودم ..با لبخند داشتم
باهاش مسیج بازی میکردم که یهو گوشی از دستم کشیده شد ..
شکه شده به دستم نگاه میکردم ..
گوشی کجا رفت ؟؟؟ چی شده ؟؟
با ترس سرمو بلند کردم که دیدم بله آقا عین این وحشیا بلند شده اومده اینجا تا فوضولی کنه ..حیف .حیف که الانوضعیتم جفت و جور نیست وگرنه یه حالی ازت میگرفتم که تا عمر داري اسمم یادت نره بچه پرو .نگاش کن تو رو خداچطوري داره تو گوشیم سرك میکشه این؟؟!!! ..اهتوان وایسادن نداشتم پس همونطور نشسته کف دستمو گرفتم سمتش ..من تازه میخواستم به امیر بگم تا پیدام کنه ..آخهمن که نمیدونم این منو کدوم قبرستون دره اي آورده ..بعد این میاد عین این آمازونیا گوشیمو از دستم میکشه ؟؟تا حالا هیچی بهش نگفتم پیش خودش فکر کرده کیه ؟؟_ بده اونو به منبدون اینکه نگام کنه از لاي دندوناش غریدساشا _ بتمرگ سرجات تا بلایی سرت نیاوردم .._ گوشیمو ازم گرفتی فوضولیم میکنی بعد دستورم میدي ؟ساشا _ تو بیخود میکنی که وقتی ازدواج کردي با یه پسر مسیج بازي میکنی حقته الان دفنت کنم ؟؟کلمه ي آخرو با داد گفت که باعث شد کمی خودمو به عقب بکشم .بابا این دیگه کیه ؟؟ اصلا به آدمیزاد نرفته که..بلانسبت گاو میش عین اون میمونه ..انگار من پارچه قرمز هستم تا منو میبینه رم میکنه ..عجب گیري افتادما ..چهغلطی کردم که قبول کردم یه مدت باهاش سر کنم ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_وهفت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 هه چه انتظاری داشت
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_وهشت
لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
🍁_ پیش خودت چی فکر کردي ؟ هان اینکه هر چیزي بگی من ساکت میشینم و هیچی بهت نمیگم ؟؟ اینکه هرکثافتکاري که خودت میکنی و به منم نصبت بدي و منم لام تا کام حرف نزنم ؟؟ آخه آدم عاقل جواب من که منفی بودنبود ؟؟ د حرف بزن چرا اینطوريداري نگام میکنی ؟؟ آره دیگه حرفی نداري چون این تو بودي که منو مجبور کردي والا من که خر نبودم بیام زن توبشم ..آخه کدوم آدم عاقلی میاد زن توي روانی بشه ؟؟ جواب بده دیگهتمام این حرفارو با داد میگفتم .به نفس نفس افتاده بودم پشت سر هم یه بند حرف زدم بایدم نفس کم بیارم ..اونم عصبیداشت بهم نگاه میکرد ..به درك بزار بزنه .بزار هر غلطی که دلش میخواد بکنه من که تا آخر عمرم اینجا نمیمونم ..بلاخرهفرار میکنم ..با کمال تعجب برعکس اون چیزي رو که فکر میکردم انجام داد هر لحظه منتظر این بودم که بیاد و منوبگیره زیر مشت و لگد ولی این کارو نکرد که باعث گرد شدن چشمام شد ..گوشیمو جلوم تکون داد تا دستم بلند کردم بگیرمش کشیدش عقب و همونطور گفتساشا _ راست میگی درسته پس تا جایی که توان داري جوابمو بده تا جواب هم بگیري خانم ..میدونی چیه الانیه تصمیم دیگه راجبت گرفتم .. اینم درسته که تو کثافتکاریاي من سهیم نیستی چون تو خود کثافتی ..دیگه نیازي ندارهکه با من سهیم باشی داره ؟؟ یه بار گفتم بازم میگیم لازم نیست بهم ثابت کنی که چقدر خرابی چون این ثابت شدهقبلا ..در اینکه جواب تو منفی بود شکی نیست ولی اینم بدون که من ..دقت کن من اگه حاظر شدم با توي خرابازدواج کنم دلیلاي خودمو داشتم اینو هم مطمئن باش که یه مدت دیگه عین یه زباله میندازمت دور ..یه نیشخند زد و برگشت که بره بیرون .واسه یه لحظه یه فیلم اومد جلوي چشمام این صحنه قبلا هم برام اتفاق افتادهبود انگار ،چون با اینطور برگشتن و رفتن ساشا واسه یه ثانیه حس کردم یه جایی این اتفاق افتاده .خیلی حرسم گرفتهبود ..چطور جرعت میکنه اینطوري به من هر چی لایقشه رو نصبت بده ؟؟ تا حالا تو عمرم آدمی به نامردیه این ندیدم..اگه در مورد من اینطوري فکر میکنه پس خواهرش چی ؟؟ در مورد اون چه فکرایی میکنه ؟؟_ هی با توام وایسا ..بهتره تو هم خوب گوش کنی ..باشه درست من خراب ولی اینو بدون که یکی خرابتر از منم هستتو این دنیا که لنگه نداره ..حالا هم بهتره که اون گوشیمو بهم بدي از این به بعد من دیگه شخصی به اسم ساشا آریامنشنمیشناسم ..با تمسخر برگشت سمتم نمیدونم متوجه ي تیکه اي که بهش انداختم شد یا نه .. چون اصلا به روي خودش نیاورد..دیگه نمیتونستم که جلوش ساکت بمونم ..داشت از حدش بیشتر زر میزد ..هر چیزي حدي داره ..منم آدمم تا یه جاییصبر و تحمل دارم و میتونم ساکت بشینم اگه قراره که اینطوري باهام برخورد کنه پس منم اون روي رزا رو نشونشمیدم ..ساشا _ اا اینو میخواي ( گوشی و تو هوا تکون داد ) باشه بگیرش پس ..دستش رفت بالا و محکم گوشی رو کوبید رو سنگ فرش آشپزخونه ..خیلی تلاش کردم که خودمو عین خودش خونسردنشون بدم و موفق هم شدم .نگاهی به گوشیه ي تیکه تیکه شده ي روي زمین انداختم ..تو دلم آتیش گرفته بود و بدجور میسوخت ولی از صورتمهیچی پیدا نبود ...مثل خودش با پوزخند نگاش کردم .تمام توانم و جمع کردم و از رو صندلی بلند شدم و به سمت خروجی آشپزخونه حرکتکردم..همونطورم کف دستام داشت با ملایمت رو هم فرود میومد ..خیلی آروم دست میزدم ..تعجب قشنگ از چشماش پیدا بودولی سعی در پنهون کردنش داشت ..البته موفق هم بود ..به کنارش که رسیدم دستام متوقف شد و سرمو چرخوندم سمتش ولی اون با پوزخند داشت به رو بهروش نگاه میکرد .._ ههه عالیه ..خیلی عالیه ..اینطوري دارم به سطح شعور و فرهنگت پی میبرم ...با دستم به خرده هاي گوشی عزیزم که پخش زمین بود اشاره کردم .._ اینارو هم جمع کن ..از آشپزخونه اومدم بیرون صداش از پشت سرم اومد ولی باعث نشد که وایسم حتی لیاقت اینو هم نداشت که بخاطرشنیدن صداش لحظه اي توقف کنم ..ساشا _ ههه بازیه ي جالبی رو شروع کردي ..بهتره حواست جمع باشه کوچولوپشت سرش بلند زد زیر خنده ...حتی لحظه اي هم واي نایستادم تا ببینم داره چیکار میکنه ..مستقیم به سمت اتاقی رفتمکه توش بودم ..دوباره از همون پله هاي مارپیچی بالا رفتم و خودمو به اتاق رسوندم ..درشو باز کردم و وارد اتاق شدم درکه پشت سرم بسته شد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_وهشت لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 🍁_ پیش خودت چی فکر
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_ونه
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
🌷اشکاي من بودن که تند تند پشت سر هم سر میخوردن ..نمیخواستم جلوشونو بگیرم ..سر دردم بهتر شده بود و اون قرص ها تاثیر خودشونو گذاشته بودن ..ولی این دلم بود کهبدجور میسوخت ..علاقه اي به ساشا نداشتم از رفتاراي اونم کاملا پیدا بود که اونم مثل منه ولی دلیل این کاراش رواصلا متوجه نمیشدم ..چرا سعی داشت منو آزار بده ؟؟ چی گیرش میومد ..؟؟ آخه مگه من چیکارش کردم که اینطوري داره عذاب میده ؟؟ یعنیفقط به خاطر خواهرشه ؟؟ یا اون چک و صفته ها ؟؟ ولی این اصلا دلیل قانع کننده اي نیست ..اصلا نمیتونم خودموراضی کنم که اون فقط به خاطر این چیزا اینطوري رفتار میکنه ..از طرفی قیافش خیلی برام آشنا بود ولی هر کاريمیکردم چیزي یادم نمیومد ..به سمت تخت رفتم و خودمو پرت کردم روش ..باید ته و توهه این قضیه رو در بیارم اونوقته که ولش میکنم و میرم ..یادم به حرف پدر جون افتاد که شب خواستگاري لحظه ي آخر دم گوشم گفت ولی تا الان بهش فکر نکرده بودم ..پدر جون _ رزا دخترم اینو بدون که با این کارت لطف بزرگیو در حق ما میکنی ..از رفتاراي ساشا هم دلگیر نشو فقطسعی کن دلیل رفتاراشو بفهمی ..اینا رو خیلی آروم کنار گوشم گفت و رفت ..درسته یه مشکلی این وسط هست ..ساشا با یه نوع نفرتی به من نگاه میکنهجوري که انگار خیلی وقته منو میشناسه و کینه داره ازم ولی آخه چطور ؟؟ اگه منو میشناسه پس من چطور نمیشناسم..چه چیز مجهولی این وسط هست که باعث گیر افتادن همه ي ما شده ..چی تو رو به این روز انداخته ساشا ؟؟ چی؟؟؟تو همین افکار بودم که کم کم به خواب رفتم ........................152 ، کلی شبکه عوض کردم و ، 5 ، کنترل ماهواره رو دستم گرفتم و شروع کردم به بالا و پائین کردن شبکه ها .. 1هیچی باب میلم پیداد نکردم ..نگاهی به ساعت دیواري انداختم که ساعت 9 شب رو نشون میداد ..یه آه کشیدم و زیر لبغر زدم_ پس کجا موندي ؟ نمیگی دلم برات تنگ شده ..؟؟ اهاز رو مبل بلند شدم و به سمت پرده هاي پنجره ي سراسري رفتم نگاهی به بیرون انداختم از اون بالا دیدن این منظرهحس خیلی خوبی رو بهم میداد فقط نمیدونم که چطور سر از اینجا در آوردم ..دستم به سمت پرده رفت و کشیدمشفضاي خونه کاملا تاریک شد ، فقط نور کمی که از تلوزیون میومد باعث روشنایی ناچیزي میشددر حدي که زمین نخورم ..به سمت تلوزیون رفتم و یک شبکه زدم بالاتر و کنترل و گذاشتم ..تلوزیون آهنگ فارسیگذاشته بود ..نمیدونم چه حسی بود ولی یه چیزي بود که بهم نهیب میزد رزا خیلی وقته که آهنگ فارسی گوش نداديدلمم با اون حس هم صدا شد ..آره درسته خیلی وقته که آهنگ گوش ندادي ..پس بلند شو باهاش برقصولی این آهنگ جفت من رو میتلبید کسی که الان منتظرش بودم تا بیاد ..اما کی؟؟ اون شخص خاص کی بود که مناینطوري بیصبرانه منتظرش بودم ؟؟دوباره کنترل رو برداشتم و صداي موزیک رو بلندتر کردم ..دلم نمیخواست لحظه اي از این آهنگ رو از دست بدم ..پسبا پرت کردن کنترل به روي مبل به سمت قصمتی رفتم که دلم بهم نهیب میزد ..رز اینجا جایگاه تو و عشقته پس برقص..میون صد هزار تا حرف تو میلیون ها گل آوازهتمومش گشتمو گشتم نبود در حد و اندازهبی اختیار شروع کردم به زمزمه کردن این آهنگ دست خودم نبود هیچی، بی دلیل این آهنگ رو براي غریبه اي میخوندمکه از هر غریبه اي برام آشناتره ...نبود حرفی بتونم باش بگم حسی رو که میخوامبجز یک واژه ساده که پر کرده همه دنیامدستی دورم حلقه شد و منو به سمت خودش کشید ..نفسم از بوي عطر تلخ و مردونش پر شد .اونقدر غرق آهنگ بودمکه متوجه اومدن عزیزترین فرد زندگیم نشدم .این همون غریبه اي بود که بی اختیار مشتاق دیدنش بودم ..عشقی کهنمیدونم کی و کجا دچارش شدم ..صداي بم و مردونش باعث شد که دستام بالا بره و دور گردنش قفل بشه ..دیگه من ساکت بودم اون بود که همراهیم میکرد و با صداش کل وجودمو به آرامش میرسوند ..عاشقتمعاشقتممثه عطر دعا مثه رنگ خدامثه من که نفس به نفس با توام همه جابراي گفتن حسم هنوز یک واژه کم دارمکه تو شعرام به جاي اون همیشه نقطه میزارممنی که با همین احساس یه عمره زندگی کردمنه میتونم نه میدونم که به چشمات بفهمونم عاشقتم عاشقتم مثه عطر دعا مثه رنگ خدامثه من که نفس به نفس با توام همه جابا بوسه اي که به سرم زد چشمام بسته شد .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_ونه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 🌷اشکاي من بودن که ت
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
حس شیرین امنیت بود که به کل وجودم سرازیر شد و من با اینکه اینغریبه رو میپرستیدم اما بازم ترسی وجود داشت ترس از اینکه این شخص کیه ؟؟ کیه که منو به این درجه از جنونرسونده ..دستامو آزاد کردم و به سمتش برگشتم چشمام قفل شد تو چشاش و سر اون بود که هر لحظه نزدیکتر و نزدیکتر میشد..و بوي عطريکه برام آشناتر از هر چیزي بود ..با صداي زنگ ساعت از خواب پریدم ...از هیجان زیاد به نفس نفس افتاده بودم ..این چه رویایی بود ؟؟ من خواب بودم؟؟ یا نه نکنه بیدار بودم ..خیلی به واقعیت نزدیک بود ..گیج به ساعتی نگاه کردم که داشت خودشو خفه میکرد اما ذهن من اونقدر درگیر اون خواب و اون مرد بود که حتی مغذمقادر به فکر کردن به این نبود که زنگ ساعتو قطع کنم .گیج و منگ به ساعت نگاه میکردم و تو فکر اون حس شیرینی بودم که شیرینیش حتی از هر شرینیی شیرینتر بود ..یهحس خاص ..کی بود اون مرد ..به خودم که اومدم با دست محکم کوبیدم رو ساعت تا خفه شه ..دوباره به پشت افتادم رو تخت و چشامو بستم تا شایدبتونم ادامه ي خوابمو ببینم ..ولی دریغ از یه ذره رویاي تو خالی ..صفحه ي پشت چشمام سیاه سیاه بود ..با حرص زیر لب غر زدم_ اه ساعته بیشعور ببین چطور مزاحم مردم میشه ..اه اگه تو زنگ نمیزدي که من میدیم چی پش میاد الان یه فیضیمبرده بودم ..اه ببند دختره ي بیحیا ..فیضی میبردم دیگه چه صیغه اییه ؟ تو یکی خفه لطفا وجدان جان که اصلا حوصلتو ندارم ..باشه چون تو گفتی و الان ذهن منم کنجکاوه ..آفرین باهوش شدیا ..بودم تو چشم نداشتی ببینی ..اه خفه دیگه ..با خودم درگیر بودم که با سر و صداي خفیفی که از بیرون میومد کنجکاو شدم ..صدا از حیات بود ..از رو تخت بلند شدمو به سمت پنجره رفتم ..صدا از حیات بود از رو تخت بلند شدم و به سمت پنجره رفتم ..با دست پرده رو کنار کشیدم تا ببینم منبع این صداکجاست ..با کنار زدن پرده چشمم به یه سگ افتاد با اینکه ازش دور بودم و با وجود این دیوار و پنجره نمیتونست بلایی سرم بیارهولی از بس گنده و وحشتناك بود که یه قدم به عقب برداشتم ..یه سگ گنده ي سفید با خالاي سیاه یه دهن گنده و صدایی که کاملا رو اعصابم اسکی میرفت ..من اصلا از سگخوشم نمیاد ..اونوقت یه اژدهاش و اینجا میبینم !! با وجود این سگ عمرا بتونم از دست ساشا فرار کنم ..خیره داشتم به سگ نگاه میکردم که با صداي سوت یه نفر سرمو کمی خم کردم تا بتونم ببینم کی بود ..با کمال تعجبساشا رو دیدم که تو حیات وایساده بود و یه توپ کوچیک هم دستش بود که یه بند بهش وصل بود ..تو خونه هم حتی خوشتیپ میگرده یه شلوار اسپرت خاکستري با یه بلوز تنگ مشکی پوشیده بود و موهاشم پریشونریخته بود رو پیشونیش ..جذاب بود ولی براي من هیچ اهمیتی نداشت ..من به فکر فرار از این جهنم هستم اونوقت دارمبه صاحب همین جهنم که از خود جهنمم بدتره میگم جذاب ؟؟ امیدوارم که با دستاي خودم دفنش کنم ..جذابیتش اصلابرام مهم نیست ..منی که به خونش تشنه هستم همون بهتر که ریختشو نبینم ..از چیزاي که دیده بودم مشخص بود که قصد داره با سگ بازي کنه ..آره دیگه چرا نکنه وقتی اخلاقش به همون سگش رفته ..
پرده رو انداختم و به سمت کوله ام که دیشب همراهم بود رفتم ..اول از همه باید میرفتم حمام به یه دوش احتیاج داشتم...باید فکرمو خالی میکردم تا بتونم درست فکر کنم ..درست فکر کنم که چطور میتونم از دست این جونور راحت شم ..بعد از برداشتن حوله ام به سمت تنها دري که تو اتاق بود رفتم .به جز در خروجی یه در دیگه هم تو اتاق بود که صد درصد مربوط به حمام و توالت میشد ..بعد از باز کردن در متوجه شدم که درست حدس زدم ...با دیدن وان سفیدي که روبه روم بود نفس راحتی کشیدم ..قبل از اینکه مشغول در آوردن لباسام بشم شیر آب گرم و باز کردم تا وان پر بشه ..بعد شروع کردم که کندن لباسام ..ازبس فکرم مشغول بود در آوردن همه ي لباسام حدود 10 دقیقه اي طول کشید ..به سمت قسمتی که مربوط به شامپو واینا میشد رفتم ..یه نگاهی به انواع و اقسام شامپوها و غیره انداختم ولی در آخر به این نتیجه رسیدم که بهتره بزارم آبخالص به پوستم برسه ..پس به سمت وان رفتم و توش دراز کشیدم .چشمامو بستم و سعی کردم هر چی فکر منفی هست رو از ذهنم بیرون کنم..با تلاش فراوان موفق شدم تا اینکارو انجام بدم ..ولی از بس آب به تنم آرامش داده بود که با اینکه تازه از خواب بیدارشده بودم دوباره چشام بسته شد .و به خواب رفتم
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 حس شیرین امنیت بود که
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_ویک
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
.ساشابعد از اینکه از کنارم رد شد رفت بیرون از عمد جوري که صدامو بشنوه با تمسخر گفتم_ ههه بازیه ي جالبی رو شروع کردي ..بهتره حواست جمع باشه کوچولوولی بر خلاف انتظارم اصلا بهم توجه نکرد ..حرسم در اومده بود .. از طرفی هم از کاري که باهاش کردم خیلی پشیمونبودم ...بشکنه این دستم که روش بلند شد ..ولی تقصیر خودشم بود ..سعی کردم با این افکار خودمو از کاري که کردم تبرئه کنم ..ولی خودمم خوب میدونستم که اینا فقط حرفه ..ته دلم هنوزم ازش متنفر بودم ..با کاري که اون با من کرد حتی بیشتر از ایناش هم حقشه ..پس چرا باید عذاب وجدانبگیرم ..هر کسی که بخواد ساشا رو دور بزنه حتی بدتر از اینا هم حقشه ..به سمت پذیرایی رفتم و خودمو پرت کردم رو مبل با اعصابی داغون کنترل تی وي رو برداشتم و شروع کردم به بالا وپائین کردن شبکه ها .ولی اصلا هیچی نمیفهمیدم ..ذهنم درگیر بود ..درگیر این که چرا ؟؟ چرا با من اینکارو کرد ؟ چراالان جوري باهام برخورد میکنه که انگار من یه غریبه هستم ؟ که چی بشه ؟ نکنه اینم یه بازیه ي جدیده ..یه پوزخند دیگه ..برنده ي این بازي کسی نیست جز ساشا آریامنش ..هیچ احدي نمیتونه از تنبیهی که من براش در نظر گرفتم نجاتش بدهحتی اون عشق مزخرفش ..................رزابا احساس سرما از خواب پریدم ..به اطرافم نگاهی انداختم ..متوجه شدم که خیلی وقته تو حمومم و تو آب ..از وان بیروناومدم که آخم بلند شد ..گردنم درد گرفته بود و اینم عاقبت خوابیدن تو وان بود پس حق هیچ نوع اعتراضی رو ندارم ..بعد از خالی کردن وان به قسمت دوش رفتم و سریع دوش گرفتم ..از دیدن دستا و پاهام که چروك شده بودن چندشمشد ..اه ..حولمو برداشتم و خودمو خشک کردم ..تصمیمم و گرفته بودم .یه مدت اینجا میموندم ولی به محض اینکه موقعیتمناسب شد فرار میکنم ..ولی اول باید بدونم که کجام و منو کجا آورده ..حوله رو دورم پیچیدم و از حمام خارج شدم ..حوصله ي سشوار کشیدن نداشتم و از طرفی اصلا نمیدونستم که کجاستبه خاطر همین به همون شونه کردن بسنده کردم ..بعد از پوشیدن لباسام که شامل یه سلوار ورزشی و یه بلوز یقه اسکیآستین بلند میشد به خودمم نگاهی انداختمناخواسته دست گذاشته بودم رو مشکی ..تمام لباسام مشکی بود ..ولی اعتراضی نداشتم ..براي من که فرقی نمیکرد چطوربگردم ..پس اینطور بهتر بود ..تا وقتی که اون تو خونه باشه به هیچ وج حاضر نیستم به خودم برسم ..دستمو گذاشتم رو قسمتی که زده بود ..اگه منم ورزش کار نبودم صد در صد الان فکم شکسته بود ..اما نمیدونم چراوقتی به چشاش نگاه میکنم از سرما و نفرتی که داره تمام انرژیمو ازم میگیره ..صورتم کبود شده بود ولی اصلا اصراري به پوشوندنش نداشتم بزار ببینه که دستش تا چه حد هرز رفته ..چشام از شدتتنفر برق میزد ...و من عاشق این نفرتی بودم که کم کم داشت تو وجودم سرازیر میشد ..رفتاراي این پسر بد جوري باعثتعغییر شخصیت من میشد ..جوري که حتی خودمم بعضی مواقع تعجب میکردم .یه پوزخند عین پوزخند خودش اومد روصورتم ..ههه بیخیال شونه اي بالا انداختم و رفتم سمت در از اتاق خارج شدم و اول از همه مستقیم به سمت آشپزخونهرفتم تا چیزي بخورم ولی با صداي ضعیفی که از یکی از اتاقاي طبقه ي پائین میومد کنجکاو یم بهم غلبه کرد و منو بهاون سمت کشید ..که اي کاش نمیرفتم ..رفتم پشت یه در تقریبا بزرگ براي اینکه واضح تر بشنوم چی میگه گوشمو چسپوندم به در صداي ساشا بود که انگارداشت با یه نفر حرف میزد ...از سکوتی که بین مکالماتش بود معلوم بود که داره با گوشی حرف میزنه ..ولی از حرفاش هیچی سر در نمیاوردم تلگرافی حرف میزد ..گوشمو بیشتر چسپوندم به در تا بهتر بشنوم
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_ویک ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 .ساشابعد از اینکه
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_ودو
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
ساشا _ باشه ...نه .نه ............_ساشا _ پس کارو میسپارم به شماها .............. _ساشا _ نه .......... _ساشا _ تا حالا به فکرش نبودم ولی از الان مهمه ........... _ساشا _ همین که گفتم میخوام بدونم که ر......با حس اینکه یه چیزي داره کنار کمرم نفس میکشه حواسم از در پرت شد و سرمو چرخوندم به پشت که درجا خشکم زد..پاهام شروع کردن به لرزیدن ..خداي من ..من از سگ متنفرم ..با ترس و لرز داشتم به اون سگی نگاه میکردم که الان با یه قیافه ي وحشتناك به من نگاه میکرد ..چسپیده بودم به درو حتی جرعت نداشتم دهن مبارك و باز کنم و ساشا رو صدا بزنم ..گرچه که اگه به اون باشه ولم میکنه به امان خدا ..اون که از خداشه سر به تن من نباشه .پس بهترین کار اینه خودم یه جوري در برم .ولی آخه چطوري اونم در مقابل اینغول بیابونی !!!خدایا .خودت بهم کمک کن ..من هنوز کلی کار نکرده دارم که باید انجامشون بدم اولیشم گرفتن حال این کسیه که تواتاقه ..بعدیشم حالا خدا بزرگه یه فکري میکنم ..!!!تو دلم تند تند شروع کردم به خوندن آیت الکرسی دور دوم بودم که یهو سگه رو دوتا پاي عقبش بلند شد .دهنم و بازکردم و یه جیغ بلند از ته دلم کشیدم سریع برگشتم به سمت در و با مشتام شروع کردم کوبیدن به در ..اون سگه هم دو تا دستاشو گذاشته بود رو شونه هام و داشت صورتمو لیس میزد ..چندشم شده بود بد رقم دیگه حالتتحوع بهم دست داده بود از طرفی هم بدجور ترسیده بودم ..جوري که تو اون وضعیت گریه میکردم و خودم خبر نداشتم..بعد از کلی جبغ و داد و کوبیدن به در بلاخره ساشا با سرعت در و باز کرد .. هنوز حرف چی شده از دهنش کامل خارجنشده بود که خودمو با سرعت پرت کردم تو بغلش و محکم چسپیدم بهش از ترس کل بدنم رو ویبره بود فقط با صدايلرزونی تونستم بگم ._ سا....س..ساش..ساشا ..اي.این. ..و ...از ...م....من ...دور...ک..کن ..بعد با دستم به اون سگه اشاره کردم .فکر کنم اولین باري بود که جلوي خودش با اسم صداش میکردم و این واسشتعجب بر انگیز ..این سادیسمی هم نه گذاشت نه برداشت زد زیر خنده ..نکرد تو این وضعیت آرومم کنه یا حداقل او سگهرو از من دور کنه ..من نمیدونم مگه این مسلمون نیست پس این سگ تو خونش چه غلطی میکنه ..؟؟؟زد کل وجودمو به نجاست کشید ..اههه ..وقتی دیدم نه تصمیم به انجام کاري رو نداره سریع خودمو ازش جدا کردم و رفتم پشتش پناه گرفتم ..اونم کم کم خندشوخورد و خم شد سمت سگه ..با دستش خیلی آروم سر سگه رو ناز میکرد ..ساشا _ آخه بچه این سگم ترس داره ؟؟ که اینطوري خودتو به خاطرش چسپوندي به من ؟یه خورده از ترسم کم شده بود اونم فقط و فقط به خاطر این بود که الان ساشا کنار سگ بود و تا بهش چیزي نمیگفتبهم حمله نمیکرد ._ این سگ چندشت رو ببر بیرون ..یه پوزخند نشست رو لباشساشا _ میخواي بگی حتی اینم یادت نمیاد ؟؟؟چی ؟؟ چیرو یادم نمیاد ..چی داره میگه این ..؟؟_ چی میگی تو ؟؟؟ چیو یادم نمیاد .؟؟با حرس برگشت سمتم ..ساشا _ گوش کن رز خانم ..خوب میدونم که خودتو زدي به خنگی ولی اینو بدون که با این کارات نمیتونی منو پشیمونکنی .._ چی داري میگی تو ؟ من اصلا متوجه منظورت نمیشم ..ساشا _ آره راست میگی .چی دارم میگم من ؟؟ همون بهتره که به کارم ادامه بدم ..با این حرفاش فکرمو مشغول کرد ..این چی داره میگه ؟؟ من غلط بکنم کسی به اسم ساشا آریامنش رو بشناسم ..به گورخودم و هفت جدم خندیدم من ..اونوقت ازم توقع داره این سگ مسخره اش رو بشناسم من خیلی غلط کردم اینو بشناسم..فعلا بیخیال حرفاش شدم .._ باشه هر کاري دوست داري انجام بده ولی اینو هم بدون که من اصلا به کسی اهمیت نمیدم و به قولا هر کاريعکس العملی دارهانگشت اشاره اش و گرفت سمتم ..ساشا _ این زبونت کار دستت میده دخترجون .._ نترس حواشو دارم ..حالا هم بهتره اینو از اینجا ببري میخوام برم یه چیزي کوفت کنم ..ساشا _ به من دستور نده_ همینه که هستبعد دست به سینه بهش زل زدم ..چی فکر کرده این که بهش التماس میکنم ؟؟ هههه کور خوندي عمرا ..با دوقمی که سریع به سمتم برداشت با ترس دستمو گرفتم جلوي صورتم ولی هر چی منتظر شدم دردي حس نکردم..آروم دستمو کنار بردم و چشام رو صورت پر از تمسخر ساشا قفل شد ..ساشا _ ههه بچه رو چه بترسونی چه بزنی یکیه ..بعد هم رفت بیرون ..سگه هم یه کمی بهم نگاه کرد .ولی با سوتی که ساشا کشید اونم پشت سرش رفت