مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی 🔹 لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁_ مم ..اهم ..ببخشید می
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_ویک
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁دست به کمر وایسادم و یه دیدی به اینور و اونور انداختم ..خب همه چی
حاضر و آمادست حالا میمونه یه چیز مامان و بابا ..اونا رو چیکار کنم ؟؟
یه دست مانتو و شلوار و شال برداشتم و پرت کردم رو تختم تا بیام بپوشم
برای اولین بار نگاه نکردم ببینم چی بپوشم بهتره، از اتاق رفتم بیرون و یه
نگاهی تو سالن و یه نگاهی به اینور و اونور انداختم ..وا پس مامان و بابا
کجان ..
_ مامــــــان ، بابــــــــــا !!!!! کجائیید شما ؟؟
صدای مامان از آشپزخونه بلند شد
مامان _ بیا اینجا دخترم
به سمت آشپزخونه رفتم و سرمو بردم داخل
_ اا بابا جونممم که اینجاست خوش میگذره ؟؟؟
بابا _ دخترم بیا اینجا تا یه چیزی بهت بگم
مامان _ سعید من راضی نیستم
بابا _ عزیزم شوهرشه حق داره
مامان _ باشه هنوز که ازدواج نکردن تازه به هم محرم شدن
بابا _ اشکالی نداره باشه بلاخره که ازدواج میکنن
با تعجب داشتم بهشون نگاه میکردم .چی شده ؟؟ یکی به منم بگه ؟؟
_ بابا اتفاقی افتاده ؟؟
بابا _ آره دخترم برو چمدونتو بردار و به اندازه ی دو ماه لباس بردار
_ چـــــــی ؟؟ چرا
بابا _ عزیـــــــ.....
مامان پرید وسط حرفش
مامان _ نه سعید من نمیزارم
بابا _ عزیزم دست من تو که نیست
مامان _ یعنی چی که دست من و تو نیست .مگه دختر ما نیست
بابا _ درسته بیا بریم کارت دارم
بعد بلند شد و به سمت اتاقشون حرکت کرد مامانم لیوانشو هل داد عقب
و با اکراه بلند شد ..فقط من اون وسط دو تا شاخ در آورده بودم و داشتم
نگاشون میکردم .
اونا که رفتن منم گیج زل زدم به میز ..یعنی چی شده ؟؟مامان چی و نمیزاره ..؟؟؟
فکر کردنم زیاد طول نکشید چون با دیدن ساعت روی گوشی هوش از سرم
پرید ..الان که مامان بابا رفتن با هم بحرفن بهترین موقعیته که منم جیم
بزنم
سریع گوشیمو برداشتم و یه اس به امیر دادم ..
_ امیر تا نیم ساعت دیگه اینجا باش ..
هنوز پامو از آشپزخونه بیرون نزاشته بودم که جوابش اومد
امیر _ رفتن عزیزم ؟؟
قربون تو پسر خاله ی عزیزم برم که اینقده جیگرییی
_ آره زود باش نیم ساعت دیگه اینجا باشیا
امیر_ اوکی پَ فعلا
_ فعلا
سریع به سمت اتاقم رفتم و زود لباسامو پوشیدم یه نگاهی به آینه انداختم
که تازه متوجه شدم ای وای من ..اینا که همه مشکیه انگار عذادارم . ولی بازم کَین پِغابلم ( مشکلی نیست به آلمانی ) سریع موهامو درست کردم و بعد از برداشتن گوشیم و نوشتن یه تومار واسه مامان و بابا به سمت بیرون حرکت کردم
ولی با بیاد آوردن اینکه کفش یادم رفته یه جیغ خفه کشیدم و خودمو با کله
پرت کردم تو اتاقم سریع یه کفش ساده پاشه 10 سانتی برداشتم ،
چشمم خورد به تختم با دست یکی محکم کوبیدم تو پیشونیم یعنی مُنگول
به من میگنا میخواستم بدون کوله ام برم ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_ویک ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁دست به کمر وایسا
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_ودو
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁سریع کولم و برداشتم و از اتاق زدم بیرون یعنی خدا میدونه که تا آشپرخونه
با چه مکافاتی رفتم تا ددی و مامی متوجه نشن ..بعد از وصل کردن نامه به یخچال
یه لنگه دمپایی ( آدامس ) انداختم تو دهن مبارک و از خونه زدم بیرون
..مسافت بین خونه تا در بیرون و سریع رفتم از در زدم بیرون همین که در
پشت سرم بسته شد یه نفس عمیق کشیدم .
آخیش بخیر گذشتا ..هوفـــــــــــــف ..
سریع گوشی نازنینمو از جیبم در آوردم و یه نگاهی به ساعت انداختم
ساعت دقیق 10 بود والاناست که امیر پیداش بشه تصمیم گرفتم که یه
پیام بدم بهش
_ کجایی تو ؟؟
هنوز از فرستادن پیام یه مین هم نگذشته بود که یه ماشین جلوم ترمز کرد
..ای ول امیر جون خودمه دیگه همیشه آن تایم ماچچچچ سریع در ماشین و
باز کردم و سوار شدم کولمو گذاشتم رو پام در حالی که هنوز سرم تو
گوشیم بود یه سلام بلند و بالا نثار امیر کردم .
با حرکت ماشین منم گوشیمو پرت کردم تو کیفمو از پنجره بیرونو دید میزدم
ولی اا این شیشه ها چرا دودیه ؟؟
چرا امیر جواب سلاممو نداد ؟؟؟
اما با چیزی که بیرون دیدم با وحشت برگشتم سمت راننده ..نـــــــــــهه
اما با چیزی که بیرون دیدم با وحشت برگشتم سمت راننده ..نـــــــــــهه..خدای من!!!!
_ تو ....تـــ... تو اینجا چیکار میکنی ؟
_ چیه انتظارشو نداشتی ؟ منتظر عشقت بودی ؟
عشقت رو با یه تمسخری گفت که میخواستم بپرم بهش فکشو جا به جا کنم بچه
پرو .ساشا بود که کنارم بود و داشت منو میبرد جایی
هــــــــــــــــه جایــــــــــــی این منو کجا داره میبره ؟
دست خودم نبود اصلا فکرم نمیتونست متمرکز بشه یا به قولا تمرکز کنم ..مخصوصا
که الان ماشین امیر و دیدم که از کنارمون رد شد و رفت سمت خونه الان بیچاره چه
فکری میکنه ؟ حتما فکر میکنه قالش گذاشتم یا دروغ بهش گفتم .با فکر اینکه زیر
پای امیر قراره جنگل امازون درست بشه کوله مو بردم بالا و شروع کردم به زدن
ساشا
_ خیــــــــــلی بیشعوری ؟ چرا اومدی ؟ من اصلا دلم نمیخواد ریختتو ببینم بعد تو منو
به زور سوار ماشینت میکنی ؟ زود نگه دار وگرنه جیغ میکشم ..با توام میگم نگه دار
این لگنـــــــــــــــــــــو ..
با دست راستش کولمو از دستم محکم کشید و پرت کرد عقب .بعد از اینکه کولمو
پرت کرد عقب تا به خودم بیام ببینم چی شده دستش بود که محکم فرود اومد تو
دهنم..از درد قیافم جمع شد .
ساشا _ خفه شو احمق . چیه نمیومدم که به هرزگیت میرسیدی ؟ ههه یه بار بهت
گفتم بازم بهت میگم خیالات ورت نداره خانم عاشق چشم و ابروت نیستم که راه به
راه بیوفتم دنبالت پس زر زیادی نزن ..ثانیا جرعت داری اون دهن گشادتو باز کن تا
بلایی سرت بیارم که اونورش ناپیادا مفهــــــــــــومه
مفهومه ی آخرشو اونقدر بلند و با عصبانیت داد زد که چسپیدم به در و تند تند سرمو
تکون دادم ..همونطورم اشکام بود که داشت میریخت و به هیچ عنوان نمیتونستم که
جلوشونوو بگیرم کم چیزی نبود به من توهین کرد بهم گفت خراب ..
ساشا _ نشنیدم مفهومه ؟
با داد بعدیش مجبور شدم که دهنم و باز کم ..البته قبلش چند بار آب دهنمو قورت
دادم که صدام نلرزه ولی بازم موفق نبودم و اون لرزشی و که نباید ، داشت ..
تصمیم گرفتم فعلا خفه خون بگیرم .چون اینم اعصابش قاطی بود اینو از مشت کردن
دستاش دور فرمون و نفسای عصبیی که میکشید هر کسی خیلی راحت میتونست
تشخیص بده ..
تو جاده بودیم و معلوم نبود که کجا داره میره هم تاریک بود و نمیتونستم اطرافو ببینم
هم افکارم درگیر امیر بود طوری که در ظاهر داشتم به خیابون نگاه میکردم ولی اصلا
نمیفهمیدم چی دارم میبینم ..
حدود نیم ساعت یا 45 دقیقه ای بود که الان تو ماشین ساشا بودم ..حیف اسم به
این قشنگی که گذاشتن برای این بشر بهتر بود میزاشتن مفنگی روانی ..
لقب جدیدی که بهش دادم باعث شد حتی برای لحظه ای هم که شده یه لبخند
محو بیاد رو لبام ..لیاقتش همین لقباست ..نه بیشتر .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_ودو ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁سریع کولم و برداشت
#ازدواج_اجباری
#ادامه_قسمت_سی_ودو
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁تو فکر لقب دادن و نفرین کردن ساشا بودم که با ویبره ی گوشیم یه متر پریدم بالا و
دستمو گذاشتم رو قلبم همینطور که تند تند داشتم نفس میکشیدم دستم رفت
سمت گوشیم و برش داشتم .امیر بود ..
با دیدن اسمش به کل یادم رفت که کی کنارمه و کجام ..برای فراموش کردن لحظه
ای از این ناراحتیا با تمام وجودم دستم دکمه ی سبز رنگ و لمس کرد ..
گوشی و که گذاشتم کنار گوشم صدای جذاب و بم امیر بود که گوشامو پر کرد ..
امیر _ الو عزیزم رز خانم کجایی پس ؟ منو کاشتی ؟
اصلا حواسم به اطراف نبود
_ سلام عزیزم ..نه راستش یه مشکلی پیش اومده برام
به وضوح صداش نگران شد ..
امیر _ چی شده رز ؟ اتفاقی افتاده ؟ دوباره چه آتیشی سوزوندی ؟
لحنم دلخور شد و با ناز اسمشو صدا زدم
_ امیــــــــــر
امیر _ جانم عزیــــــــ...
با کشیده شدن یه دفعه ای گوشی و صدای ساشا که با عصبانیت داشت با امیر
بحث میکرد برای لحظه ای شک زده داشتم نگاش میکردم
ساشا _ گوش کن جناب نبینم دفعه ی دیگه اسمتو رو این گوشی وگرنه بلای سرت
میارم که روزی صد بار آرزوی مرگتو کنی ..
با عصبانیت و چشمایی به خون نشسته ماشین و پارک کرد و سریع پیاده شد درو
محکم بست ..تکونی خوردم و با حرس از ماشین پیاده شدم ..با قدمایی عصبی رفتم
سمتش و رو به روش ایستادم با اینکه کفشم پاشنه ده سانتی بود ولی هنوزم ازش
کوتاه تر بودم ..
توجهی به حرفای رکیکی که میزد نکردم فقط خیره داشتم نگاش میکردم و دستمم
سمتش بود ولی کیه که توجه کنه ؟ مگه اصلا حضور منو متوجه میشد ؟
بعد از حدود 5 دقیقه که مثل درخت وایساده بودم بلاخره گوشی رو قطع کرد و
دستشو با حالت عصبی کشید تو موهاش زیر لب غرید
ساشا _ حالیت میکنم دختره ی خیره سر .
چــــــــی ؟؟ این با من بود ؟ غلط کرده حقشه الان یه چپ و راست بیاما
_ چی گفتی ؟
سریع برگشت سمت من و با تعجب زل زد بهم ولی تعجبش زیاد طول نکشید که
جاشو به یه اخم وحشتناک داد
ساشا _ تو کی از ماشین پیاده شدی ؟
به تو چه فوضول
_ یه چند دقیقه ای می..میشه .
یه تای ابروش پرید بالا
ساشا _ اونوقت واسه چی ؟
با دستم به گوشیم اشاره کردم
_ واسه این ..بدش من نمیدونم چی شده بود که ترسم پریده بود ..بیچاره امیر خدا میدونه چی بارش کرده ..
ساشا _ جدا ( یهو پرید سمتم و چونمو گرفت تو دستش همچین فشار میداد انگار
چوب خشکه میخود بشکونتش ) بگو ببینم این بی شرف با تو چیکار داشت ؟
هـــــــــــــان ؟ مگه تو شوهر نداری ؟ پس این ( گوشی و جلوم تکون داد ) واسه
چی باید راه به راه زنگ بزنه بهت ؟
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #ادامه_قسمت_سی_ودو ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁تو فکر لقب د
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_وسه
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁چه پروئه این هی هیچی بش نمیگم واسه من شاخ و شونه میکشه ..
با یه حرکت گوشیو از دستش قاپیدم و از زیر دستش در رفتم .بدو بدو رفتم اون
سمت ماشینش
_ ولی من شوهری اینجا نمیبینم ( حقشه الان حرف خودشو به خودش پس بدم )
هی آقا پسر خیالات ورت نداره بین ما هیچی نیست .عاشق قد هیکلتم نیستم که
بهت وفادار بمونم هر کاری عشقم بکشه میکنم گرفتــــــــــی ؟
گرفتیه آخر و با یه لحن مسخره گفتم و اونم نه گذاشت نه برداشت خیز برداشت
سمتم ..یا جد سادات ..بد بخت شدم
ساشا _ میبینم که دهنت زیادی ول شده .آخه دختره ی خیره سر میخوای بهم ثابت
کنی که خرابی ؟؟؟ لازم نیست میدونم .الانم وایسا تا بدتر از این و سرت نیاوردم ..
با صداش خود به خود سر جام وایسادم و با عصبانیت برگشتم سمتش ..
انگشت اشارمو گرفتم سمتش
_ خراب هفت جد و آبادته مرتیکه ی روان پریش . پیش خودتـــــــ....
نتونستم حرفمو کامل کنم چون موقعی که داشتم باهاش حرف میزدم از فرصت
استفاده کرد و پرید سمتم منم ندیدمش و این شد که با کشیده ای که بهم زد پرت
شدم وسط خیابودن و پشت بندش صدای وحشتناک ترمز ماشینی بود که داشت
میومد سمتم ..
با ترس دستمو گرفتم جلو چشام تا نور اذیتم نکنه و فقط یه جیغ زدم
_ نــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــه ........
ماشین با صدای وحشتناکی متوقف شد ..حالا کجا متوقف شد؟؟ تو 5 سانتیه صورتم
.یعنی کافی بود یه خورده ی دیگه بیاد جلوتر تا این بدن مبارک و زیر کنه ..خیلی
ترسیده بودم نفسم حبس شده بود و با ترس داشتم به کاپوت پرشیای مشکی
رنگی نگاه میکردم که الان درست رو به روم زده بود رو ترمز
بوی لاستیکای ماشین تو هوا پیچیده بود و باعث آزار میشد . منم کاملا خشک شده
بودم بعد از حدود 5 دقیقه که فکر کنم راننده به خودش اومد صدای باز و بسته شدن
در ماشین و شنیدم و پشت بندش صدای قدمای یه نفر که داشت هر لحظه بهم
نزدیکتر میشد ..همین که بهم رسید با صدای دادش یه متر پریدم هوا و با ترس
برگشتم سمتش .
_ هی دختره ی روانی واسه چی میپری جلوی ماشین ؟ نمیگی زیرت کنم ؟ نزدیک
بود بزنم بهت . ها چته چرا ماتت برده بلند شو ببینم
همچین با داد حرف میزد انگار حالا زده بهم و منم تو کمام اینم رفته زندان .عجب دور
و زمونه ای شده ها
اون از اون ساشای بیشعور که معلوم نیست کدوم جهنم دره ای هست اینم از این
یارو که داره سرم جیغ میکشه دست خودم نبود کم کم داشتم تحملم و از دست
میدادم به خودم اومدم و سریع بلند شدم اول نگاهی به پسره انداختم که جلوم بود
قد تقریبا بلندی داشت حدود 182 اینا پوست برنزه و چشای کشیده ی خمار به رنگ
سبز تیره دماغی عقابی و لبایی تقریبا قلوه ای هیکلشم رو فرم بود . جذاب بود ولی
هنوزم به پای ساشا نمیرسید
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_وسه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁چه پروئه این هی هی
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_وچهار
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁اصلا یادم رفته بود که میخواستم باهاش دعوا کنم داشتم خیره خیره نگاش میکردم
که با صدای حرسیش به خودم اومدم
پسره _ هی دختر دید زدنت تموم شد ؟ بجای عذر خواهی زل زدی به من که چی
بشه ؟
اخمام جمع شد تو هم دهنم و باز کردم تا حرف بزنم ولی با ورود مایعی گرم به دهنم
و پشت بندش سرفه های پی در پی باعث شد که برای مدتی بیخیال بشم ..
با دست کشیدم رو صورتم احساس کردم که دستم خیس شد دستمو برداشتم و
بهش نگاه کردم .خدای من !!
خون بود که از دماغم میومد و معلوم بود که خیلی وقته خونریزی داره چون تقریبا از
دماغم به پائین کل هیکلم پر خون بود .
با عصبانیت برگشتم به پشت سرم و بهش نگاه کردم همونطور خشکش زده بود و
داشت به من نگاه میکرد ..
با تکون خوردن شونه ام و پشت سرش صدای نگران پسره
پسره _ حالت خوبه خانم ؟ هی با توام کجایی ؟
برگشتم سمتش
با دستم دسشو هل پس زدم و براق شدم سمتش
_ برو کنار پسره ی عوضی . به من دست نزن .تو که رانندگی بلد نیستی خیلی غلط
میکنی میشینی پشت فرمون برو گم شو اونور تا نزدم نفلت نکردم .
خیلی عصبی شده بودم و کلش هم تقصیر ساشا بود نه به اون غلدر بازیش نه به
این که الان این پسره هر چی دلش خواست بارم کرد و اونم عین خیالشم نیست
پسره ی عوضی یعنی دلم میخواد پدرشو در بیارم انگار چشش فقط امیر و میبینه
با حرفی که به پسره زدم یهو صدای قه قه اش رفت بالا
پسره _ چی بزنی منو نفله کنی ؟ چی میگی تو ؟
دوباره زد زیر خنده حرصم گرفت و یه کشیده ی محکم زدم تو صورتش که صداش
خفه شد
سریع بازومو گرفت و منو کشید سمت ماشینش
پسره _ چه غلطی کردی توی خراب منو میزنی ؟ الان حالیت میکنم ..آخــــــخ
احساس کردم دیگه کشیده نمیشم با تعجب برگشتم سمت عقب که دیدم بله
ساشا ست که داره با پسره دعوا میکنه ..یکی پسره میزد سه چهار تا ساشا ..
یعنی یه وضعیتی بود که خدا میدونه ..ساشا پسره رو انداخته بود رو زمین و خودشم
نشسته بود روش و با مشت هی میکوبید تو صورت پسره .از صورت اون بیچاره
هیچی دیگه نمونده بود ..سریع رفتم سمتش و شونه اشو گرفتم و کشیدم سمت
خودم ولی مگه ول میکرد این
ساشا _ تو غلط میکنی که به زن من دست میزنی پسره ی .....
پشت بندش شروع کرد به فحش دادن .بیچاره پسره داشت زیر دست ساشا له
میشد .البته حقش بود پسره ی عوضی ولی خب نبایدم میزاشتم که کار به پلیس
بکشه مخصوصا که الان تو جاده هم بودیم ..ولی معلوم نیست کدوم جاده هست که
اینقدر خلوته ؟از اون موقع تا الان 10 دقیقه میگذره ولی حتی یه ماشینم رد نشده
..اووف
دوباره سریع دستمو گذاشتم رو شونه ی ساشا و تکونش دادم
_ تو رو خدا ساشا ولش کن کشتیش ..ساشا بسشه ..اه با توام ساشا ..میگم
ولش کن ( اصلا به من توجهی نشون نمیداد مجبوری صدامو انداختم پس کلم )
ســــاشا ولــــــش کن کشتــــــــش ..
یهو برگشت سمتم و با صدای بلندی نعره زد
ساشا _ گمشو تو ماشین سریع
پسره هم از همین غفلتش استفاده کرد پشت محکمی زد بهش .سر جام خشکم
زده بود اینا دیگه کین بابا البته زیادم بدم نمیومد که به ساشا یه گوشمالی حسابی
بده پسره ولی مشکل این بود که اصلا پسره نمیتونست مثل ساشا بزنه فقط کتک
خور بود
با صدای بلند ساشا به خودم اومدم و سریع پریدم تو ماشین
ساشا _ تو که باز وایسادی ؟ مگه نگفتم گم شو تو ماشین هــــــــان !!
سوار ماشین شدم و در بستم .از پنجره داشتم بهشون نگاه میکردم هنوز چند ثانیه
نگذشته بود که یه ماشین وایساد و پشت بندش دو تا مرد پیاده شدن ..
دماغم هنوز خونریزی داشت .کنجکاوی نکردم ببینم چی پیش میاد به اندازه ی کافی
صدای داد و بیدادشون میومد منم صندلی ماشین و خابوندم و یه دستمال هم
برداشتم گذاشتم رو دماغم و دراز کشیدم .بدرک که چه اتفاقی میخواد براش بیوفته ..
وقتی اون با من یه همچین رفتاری میکنه از منم نباید توقع زیادی داشته باشه ..
نمیدونم چقدر سر و صدا کردن و چه مدت گذشت که بلاخره در ماشین و باز کرد
واومد نشست .کنجکاوی نکردم ببینم چه شده و چه بلایی سرش اومده ..
همین که نشست گوشیمو محکم پرت کرد رو شکمم .که آخم بلند شد ..بیشعوره
دیگه چه میشه کرد ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_وچهار ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁اصلا یادم رفته ب
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_وپنج
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
🍁_ آخــــــخ چته روانی ؟
ساشا _ خفه شو رزا ، فقط خفه شو تا بلایی سرت نیاوردم ..
_ تو غلط میکنی که بخوای بلایی سرم بیاری پسره ی روان پریش ..
یهو خیز برداشت سمتم و یقه ی مانتومو گرفت ..از ترس بدنم داشت میلرزید ..یکی
نیست آخه بگه دختره ی دیوانه خب وقتی که اینقدره ترسویی مرز داری که هی زر
زر میکنی تا این بخواد یه همچین رفتاری داشته باشه ؟؟..ولی از یه طرفم به خودم
نهیب میزدم که حقشه باید بدتر از این باهاش برخورد کنم تا آدم شه ..حالا نه که
خیلیم آدم میشه !! بیچاره فقط پوست منه که هی راه به راه کبود میشه ....خیلی
عصبی شده بود با دادی که زد سریع چشامو بستم و دستامو گذاشتم رو دستاش
بدنش داغ بود
ساشا _ مگه من بهت نمیگم خفه شو ؟ آخه دختره ی نفهم چرا کاری میکنی که
مجبور بشم دست روت بلند کنم ..حالیت نیست ؟ نمیبینی اعصابم داغونه ؟ چیه ؟
چه مرگته ؟ حقته الان پرتت کنم از ماشین بیرون و ولت کنم تا یکی بیاد سراغت ؟
هــــــــــا ؟ همینو میخوای ؟
نتونستم جلوی پوزخندمو بگیرم
_ اون نشونه ی غیرتته که زنتو این موقع تو خیابون ول کنی و بزاری بری ..
با داد ساشا و پشت بندش مشتی که به صورتم خورد اول یه درد بدی حس کردم که
تا مغز استخونم نفوض کرد و بعد همه جا تاریک شد .....
ساشا _ خفـــــــــــــه شو لعنتــــــــی ..
.......................
با درد بدی از خواب بیدار شدم هم صورتم و هم سرم خیلی وحشتناک درد میکرد
..اونقدر بد که نتونستم تحمل کنم و یه آخ تقریبا بلند گفتم ..
بعد از کمی ناله کردن و لوس کردن خودم به امید اینکه یکی پیدا بشه نازمو بکشه نا
امید چشمامو باز کردم ..اتاق تاریک بود و نمیتونستم جایی رو ببینم
جای تعجب داشت که چطور خونمون این همه ساکته !!! یعنی مامان بابا نیستن ..با
تیر کشیدن دوباره ی سرم یه دستمو گذاشتم رو سرمو صدام بلند شد
_ آخــــــخ
یه کوچولو گذشت ولی درد سرم و گونم خوب که نمیشد هیچ هر لحظه بدترم میشد
..چشام داشت کم کم به تاریکی عادت میکرد ..کم کم داشت اطراف برام واضح
میشد و همینطور تعجب من بیشتر ..خدای مـــــــــن ...
نـــــــــــه من کجام !! این که اتاق من نیست ..پس کجاست با ترس و استرس از رو
تخت پریدم و به سمت در هجوم بردم ولی همین که از جام بلند شدم سرم گیج رفت
و دوباره پرت شدم رو تخت ..
کم کم داشت همه چی یادم می اومد ..شب خاستگاری ..حرفای بابا جون ، فرار من
، سوار شدنم تو ماشین ساشا ، حرف زدنم با امیر ، و در آخر دعوای من و ساشا و
مشتی که کوبید تو صورتم
با یاد آوری مشتی که خوردم ناخود اگاه دستم بالا رفت و نشست رو گونه ی سمت
راستم ولی با درد بدی که داشت سریع دستمو کنار کشیدم ..
با زور از رو تخت بلند شدم و به سمت در رفتم ولی هنوز چند قدم نرفته بودم که
چشمم خورد به گوشیم که رو میز کنسول بود ..برش داشتم و به سمت در رفتم ..یه
دستمم رو سرم بود خیلی بد درد میکرد خیلی .دیگه دلم میخواست بزنم زیر گریه
..ولی هر طوری که بود جلوی خودمو گرفتم من نباید ضعفی از خودم نشون میدادم
..امکان داره اینطوری بیشتر اذیتم کنه ..آره درسته ...
با اینکه این همه دلداری به خودم دادم ولی بازم نتونستم دستمو از سرم جدا کنم
..خیلی بد تیر میکشید ..با حالت زاری از اتاق بیرون اومدم ..یه نگاه سر سری به ویلا
انداختم ..از پله هایی که رو به روم بود پیدا بود که طبقه ی دوم هستم ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_وپنج ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 🍁_ آخــــــخ چته ر
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_وشش
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
🍁به سمت پله ها رفتم و ازشون سرازیر شدم ..دلم میخواست از رو نرده ها سر بخورم
ولی سر درد و سرگیجه ام مانع از انجام این کار میشد ..معلوم نیست خود گور به
گور شدش کجاست که پیداش نیست .
اه این پله هام چقدره طولانیه ؟ هر چی بیشتر میرم پائین طولانی تر میشه ..پله
مارپیچی بود بعد و پائین اومدن ازش به مراتب سختر ..چون سرگیجه داشتم و
اینطوری بدتر میشد ..
بالاخره بعد از حدود 10 مین از پله ها پائین اومدم ..نگاهی به اطراف انداختم تو
همون نگاه اول متوجه چیدمان سلطنتی ویلا میشدی ..به طرز زیبایی وسایل چیده
شده بود جوری که دکورش آدم و محو خودش میکرد .ترکیبی از رنگای طلایی و
مشکی و یه کمی هم خاکستری ..
با یه کمی دقت متوجه ساشا شدم که رو به روی تی وی نشسته بود و داشت
شبکه ها رو بالا و پائین میکرد ..حرسم در اومد ..من تو چه وضعیتی هستم اونوقت
این آقا واسه خودش نشسته داره شبکه چنج میکنه !!!
تصمیم گرفتم بهش بی محلی کنم ..این بهترین راه بود ..البته واسه فعلا چون دیگه
جونی برای کتک نداشتم ...اگه بازم دست روم بلند کنه صد در صد جام سینه ی
قبرستونه پس همون بهتر که یه مدتی حرص دادنشو بیخیال بشم ..
با دقت به اطرافم نگاه کردم تا بتونم آشپزخونه رو پیدا کنم ..که موفق شدم ..درست
سمت راستم قرار داشت و اوپن بود ..یعنی از پذیرایی دید داشت بهش ..
به سمت آشپزخونه رفتم .ولی هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که با صداش سر
جام میخ کوب شدم ..
ساشا _ غذا رو میز هست بهتره بخوری ..
حتی سرشو نچرخوند تا منو ببینه ..منم بیخیال دوباره رفتم سمت آشپزخونه که
دوباره صداش بلند شد
ساشا _ بهتره اون قرصایی که رو میز هست رو هم بخوری چون من اصلا حوصله ی
نئشه کشی رو ندارم و اگه بلاییم سرت بیاد مطمئن باش که همین جا ولت میکنم و
میرم .
دلم گرفت دست خودم نبود ..خب کیه که وقتی کسی باهاش با طرز تمسخر آمیزی
حرف بزنه که انگار از یه کیسه ی زباله هم بی ارزش تری بهش بر نخوره ..
لحن ساشا هم دقیقا همونطوری بود ..ناراحتیم به یه پوزخند تبدیل شد ..خب وقتی
اون با من یه همچین رفتاری داره چرا من نداشته باشم ؟؟ مگه چیم از اون کمتره ؟؟
زیبائیم ؟؟ اخلاقم ؟ رفتارم ؟ یا پولم ؟؟ خب این آخری رو من ندارم ولی اون داره
درست ولی چیزای دیگرو چی ..صد در صد ازش بهترم ..
شونه ای بالا انداختم و به سمت آشپزخونه رفتم ولی دقیقا جلوی در آشپزخونه با
سرگیجه ی شدیدی که بهم دست داد و ضعفی که داشتم خوردم زمین
_ آخــــــــخ
برای لحظه ای چشمامو محکم رو هم فشار دادم بعد از حدود 5 مین دوباره چشامو
باز کردم ..نا خود آگاه نگام رفت سمت ساشا که بیخیال لم داده بود رو مبل و داشت
پوزخند میزد ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_وشش ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 🍁به سمت پله ها رفتم
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_وهفت
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
هه چه انتظاری داشتم الان من ؟؟ این که بیاد و کمکم کنه تا بلند شم ؟ یا از اینکه
افتادم نگران شه ؟؟ هه خیال باطل من که میدونم براش ذره ای ارزش ندارم پس
همون بهتر که کاری بهم نداره چون همونقدر واسه منم بی ارزشه ..زیر لب فحشی
نثارش کردم و با کمک دیوار خودمو کشیدم بالا
با ناتوانی به سمت میزی که تو آشپزخونه بود رفتم و یکی از صندلیا رو کشیدم عقب
.بلافاصله خودمو پرت کردم روش ..برای لحظه ای چشامو بستم و دوباره باز کردم ..یه
کمی دیدم تار شده بود و اونم به خاطر سر درد بدی بود که داشتم ..
نگاهی به روی میز انداختم و جعبه ی پیتزا رو دیدم که رو میز بهم چشمک میزد
.اونقدر گرسنه بودم که بیتوجه به همه چی سریع برش داشتم و شروع کردم به
خوردن ..
بعد از اینکه تا نصفه خوردم سیر شدم پشت بندش بلند شدم و یه لیوان برداشتم
..یخچالو باز کردم ولی دریغ ..هیچی توش نبود بیخیال شدم و قرص و با کمی آب از
شیر آب خوردم ..
با ویبره ی گوشیم ناخودآگاه یه لبخند اومد رو لبم ..به دلم افتاده بود که امیره ..د
رو صندلی نشستم و گوشیمو نگاه کردم ..درست حدس زده بودم امیر بود 56 بتا
میس کال و تقریبا 10تا مسیج
دستم رفت رو مسج ها اولیش و باز کردم
امیر _ رز چرا گوشیتو بر نمیداری ؟
دومیش ( رز این کی بود که گوشیتو ازت گرفت ؟ ) سومیش ( رزا ..حالت خوبه ؟
کجایی ؟ داری نگرانم میکنی ) و همینطور مسیجهای دیگش که به همین منظور بود ..
با دیدن اس ام اس آخریش دستم رو صفحه ی لمسی گوشی حرکت کرد ..
امیر _ رزا عزیزم جواب بده نگرانتم ..
_ سلام امیر نگران نباش من خوبم
هنوز دقیقه ای از اس ام اس دادنم نگذشته بود که زنگ زد .با بلند شدن صدای
گوشیم که صدای بارش باران بود هل کردم و سریع قطعش کردم
نگام خیلی تند کشیده شد سمت ساشا که داشت به تی وی نگاه میکرد نفس
راحتی کشیدم و تند برای امیر نوشتم
_ امیر زنگ نزن نمیتونم جوابتو بدم اس بده
گوشی رو گذاشتم رو میز و از سر جام بلند شدم جعبه ی پیتزا رو برداشتم تا بندازم
تو سطل جعبه رو انداختم و دوباره برگشتم نشستم رو صندلی .
امیر _ رزا کجایی ؟ چرا جواب نمیدی ؟ چرا نمیتونی حرف بزنی ؟
_ امیر بعدا بهت توضیح میدم ..الان نمیشه باید باهات حرف بزنم..
امیر _ باشه نگفتی حالت خوبه ؟مشکلی برات پیش اومده ؟ اون مرده کی بود ؟
خود به خود لبام به خنده باز شد .همیشه این نگرانیاشو دوست داشتم ..نمیدونم
دوست داشتنم از چه جنسیه ولی خیلی خیلی برام مهمه ..
_ عزیزم حالم خوبه .. گفتم که بعدا همه چی رو بهت میگم ..
دیگه اشاره ای به این موضوع نکرد ..عاشق این درک بالاش بودم ..با لبخند داشتم
باهاش مسیج بازی میکردم که یهو گوشی از دستم کشیده شد ..
شکه شده به دستم نگاه میکردم ..
گوشی کجا رفت ؟؟؟ چی شده ؟؟
با ترس سرمو بلند کردم که دیدم بله آقا عین این وحشیا بلند شده اومده اینجا تا فوضولی کنه ..حیف .حیف که الانوضعیتم جفت و جور نیست وگرنه یه حالی ازت میگرفتم که تا عمر داري اسمم یادت نره بچه پرو .نگاش کن تو رو خداچطوري داره تو گوشیم سرك میکشه این؟؟!!! ..اهتوان وایسادن نداشتم پس همونطور نشسته کف دستمو گرفتم سمتش ..من تازه میخواستم به امیر بگم تا پیدام کنه ..آخهمن که نمیدونم این منو کدوم قبرستون دره اي آورده ..بعد این میاد عین این آمازونیا گوشیمو از دستم میکشه ؟؟تا حالا هیچی بهش نگفتم پیش خودش فکر کرده کیه ؟؟_ بده اونو به منبدون اینکه نگام کنه از لاي دندوناش غریدساشا _ بتمرگ سرجات تا بلایی سرت نیاوردم .._ گوشیمو ازم گرفتی فوضولیم میکنی بعد دستورم میدي ؟ساشا _ تو بیخود میکنی که وقتی ازدواج کردي با یه پسر مسیج بازي میکنی حقته الان دفنت کنم ؟؟کلمه ي آخرو با داد گفت که باعث شد کمی خودمو به عقب بکشم .بابا این دیگه کیه ؟؟ اصلا به آدمیزاد نرفته که..بلانسبت گاو میش عین اون میمونه ..انگار من پارچه قرمز هستم تا منو میبینه رم میکنه ..عجب گیري افتادما ..چهغلطی کردم که قبول کردم یه مدت باهاش سر کنم ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_وهفت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 هه چه انتظاری داشت
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_وهشت
لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
🍁_ پیش خودت چی فکر کردي ؟ هان اینکه هر چیزي بگی من ساکت میشینم و هیچی بهت نمیگم ؟؟ اینکه هرکثافتکاري که خودت میکنی و به منم نصبت بدي و منم لام تا کام حرف نزنم ؟؟ آخه آدم عاقل جواب من که منفی بودنبود ؟؟ د حرف بزن چرا اینطوريداري نگام میکنی ؟؟ آره دیگه حرفی نداري چون این تو بودي که منو مجبور کردي والا من که خر نبودم بیام زن توبشم ..آخه کدوم آدم عاقلی میاد زن توي روانی بشه ؟؟ جواب بده دیگهتمام این حرفارو با داد میگفتم .به نفس نفس افتاده بودم پشت سر هم یه بند حرف زدم بایدم نفس کم بیارم ..اونم عصبیداشت بهم نگاه میکرد ..به درك بزار بزنه .بزار هر غلطی که دلش میخواد بکنه من که تا آخر عمرم اینجا نمیمونم ..بلاخرهفرار میکنم ..با کمال تعجب برعکس اون چیزي رو که فکر میکردم انجام داد هر لحظه منتظر این بودم که بیاد و منوبگیره زیر مشت و لگد ولی این کارو نکرد که باعث گرد شدن چشمام شد ..گوشیمو جلوم تکون داد تا دستم بلند کردم بگیرمش کشیدش عقب و همونطور گفتساشا _ راست میگی درسته پس تا جایی که توان داري جوابمو بده تا جواب هم بگیري خانم ..میدونی چیه الانیه تصمیم دیگه راجبت گرفتم .. اینم درسته که تو کثافتکاریاي من سهیم نیستی چون تو خود کثافتی ..دیگه نیازي ندارهکه با من سهیم باشی داره ؟؟ یه بار گفتم بازم میگیم لازم نیست بهم ثابت کنی که چقدر خرابی چون این ثابت شدهقبلا ..در اینکه جواب تو منفی بود شکی نیست ولی اینم بدون که من ..دقت کن من اگه حاظر شدم با توي خرابازدواج کنم دلیلاي خودمو داشتم اینو هم مطمئن باش که یه مدت دیگه عین یه زباله میندازمت دور ..یه نیشخند زد و برگشت که بره بیرون .واسه یه لحظه یه فیلم اومد جلوي چشمام این صحنه قبلا هم برام اتفاق افتادهبود انگار ،چون با اینطور برگشتن و رفتن ساشا واسه یه ثانیه حس کردم یه جایی این اتفاق افتاده .خیلی حرسم گرفتهبود ..چطور جرعت میکنه اینطوري به من هر چی لایقشه رو نصبت بده ؟؟ تا حالا تو عمرم آدمی به نامردیه این ندیدم..اگه در مورد من اینطوري فکر میکنه پس خواهرش چی ؟؟ در مورد اون چه فکرایی میکنه ؟؟_ هی با توام وایسا ..بهتره تو هم خوب گوش کنی ..باشه درست من خراب ولی اینو بدون که یکی خرابتر از منم هستتو این دنیا که لنگه نداره ..حالا هم بهتره که اون گوشیمو بهم بدي از این به بعد من دیگه شخصی به اسم ساشا آریامنشنمیشناسم ..با تمسخر برگشت سمتم نمیدونم متوجه ي تیکه اي که بهش انداختم شد یا نه .. چون اصلا به روي خودش نیاورد..دیگه نمیتونستم که جلوش ساکت بمونم ..داشت از حدش بیشتر زر میزد ..هر چیزي حدي داره ..منم آدمم تا یه جاییصبر و تحمل دارم و میتونم ساکت بشینم اگه قراره که اینطوري باهام برخورد کنه پس منم اون روي رزا رو نشونشمیدم ..ساشا _ اا اینو میخواي ( گوشی و تو هوا تکون داد ) باشه بگیرش پس ..دستش رفت بالا و محکم گوشی رو کوبید رو سنگ فرش آشپزخونه ..خیلی تلاش کردم که خودمو عین خودش خونسردنشون بدم و موفق هم شدم .نگاهی به گوشیه ي تیکه تیکه شده ي روي زمین انداختم ..تو دلم آتیش گرفته بود و بدجور میسوخت ولی از صورتمهیچی پیدا نبود ...مثل خودش با پوزخند نگاش کردم .تمام توانم و جمع کردم و از رو صندلی بلند شدم و به سمت خروجی آشپزخونه حرکتکردم..همونطورم کف دستام داشت با ملایمت رو هم فرود میومد ..خیلی آروم دست میزدم ..تعجب قشنگ از چشماش پیدا بودولی سعی در پنهون کردنش داشت ..البته موفق هم بود ..به کنارش که رسیدم دستام متوقف شد و سرمو چرخوندم سمتش ولی اون با پوزخند داشت به رو بهروش نگاه میکرد .._ ههه عالیه ..خیلی عالیه ..اینطوري دارم به سطح شعور و فرهنگت پی میبرم ...با دستم به خرده هاي گوشی عزیزم که پخش زمین بود اشاره کردم .._ اینارو هم جمع کن ..از آشپزخونه اومدم بیرون صداش از پشت سرم اومد ولی باعث نشد که وایسم حتی لیاقت اینو هم نداشت که بخاطرشنیدن صداش لحظه اي توقف کنم ..ساشا _ ههه بازیه ي جالبی رو شروع کردي ..بهتره حواست جمع باشه کوچولوپشت سرش بلند زد زیر خنده ...حتی لحظه اي هم واي نایستادم تا ببینم داره چیکار میکنه ..مستقیم به سمت اتاقی رفتمکه توش بودم ..دوباره از همون پله هاي مارپیچی بالا رفتم و خودمو به اتاق رسوندم ..درشو باز کردم و وارد اتاق شدم درکه پشت سرم بسته شد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_وهشت لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 🍁_ پیش خودت چی فکر
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_ونه
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
🌷اشکاي من بودن که تند تند پشت سر هم سر میخوردن ..نمیخواستم جلوشونو بگیرم ..سر دردم بهتر شده بود و اون قرص ها تاثیر خودشونو گذاشته بودن ..ولی این دلم بود کهبدجور میسوخت ..علاقه اي به ساشا نداشتم از رفتاراي اونم کاملا پیدا بود که اونم مثل منه ولی دلیل این کاراش رواصلا متوجه نمیشدم ..چرا سعی داشت منو آزار بده ؟؟ چی گیرش میومد ..؟؟ آخه مگه من چیکارش کردم که اینطوري داره عذاب میده ؟؟ یعنیفقط به خاطر خواهرشه ؟؟ یا اون چک و صفته ها ؟؟ ولی این اصلا دلیل قانع کننده اي نیست ..اصلا نمیتونم خودموراضی کنم که اون فقط به خاطر این چیزا اینطوري رفتار میکنه ..از طرفی قیافش خیلی برام آشنا بود ولی هر کاريمیکردم چیزي یادم نمیومد ..به سمت تخت رفتم و خودمو پرت کردم روش ..باید ته و توهه این قضیه رو در بیارم اونوقته که ولش میکنم و میرم ..یادم به حرف پدر جون افتاد که شب خواستگاري لحظه ي آخر دم گوشم گفت ولی تا الان بهش فکر نکرده بودم ..پدر جون _ رزا دخترم اینو بدون که با این کارت لطف بزرگیو در حق ما میکنی ..از رفتاراي ساشا هم دلگیر نشو فقطسعی کن دلیل رفتاراشو بفهمی ..اینا رو خیلی آروم کنار گوشم گفت و رفت ..درسته یه مشکلی این وسط هست ..ساشا با یه نوع نفرتی به من نگاه میکنهجوري که انگار خیلی وقته منو میشناسه و کینه داره ازم ولی آخه چطور ؟؟ اگه منو میشناسه پس من چطور نمیشناسم..چه چیز مجهولی این وسط هست که باعث گیر افتادن همه ي ما شده ..چی تو رو به این روز انداخته ساشا ؟؟ چی؟؟؟تو همین افکار بودم که کم کم به خواب رفتم ........................152 ، کلی شبکه عوض کردم و ، 5 ، کنترل ماهواره رو دستم گرفتم و شروع کردم به بالا و پائین کردن شبکه ها .. 1هیچی باب میلم پیداد نکردم ..نگاهی به ساعت دیواري انداختم که ساعت 9 شب رو نشون میداد ..یه آه کشیدم و زیر لبغر زدم_ پس کجا موندي ؟ نمیگی دلم برات تنگ شده ..؟؟ اهاز رو مبل بلند شدم و به سمت پرده هاي پنجره ي سراسري رفتم نگاهی به بیرون انداختم از اون بالا دیدن این منظرهحس خیلی خوبی رو بهم میداد فقط نمیدونم که چطور سر از اینجا در آوردم ..دستم به سمت پرده رفت و کشیدمشفضاي خونه کاملا تاریک شد ، فقط نور کمی که از تلوزیون میومد باعث روشنایی ناچیزي میشددر حدي که زمین نخورم ..به سمت تلوزیون رفتم و یک شبکه زدم بالاتر و کنترل و گذاشتم ..تلوزیون آهنگ فارسیگذاشته بود ..نمیدونم چه حسی بود ولی یه چیزي بود که بهم نهیب میزد رزا خیلی وقته که آهنگ فارسی گوش نداديدلمم با اون حس هم صدا شد ..آره درسته خیلی وقته که آهنگ گوش ندادي ..پس بلند شو باهاش برقصولی این آهنگ جفت من رو میتلبید کسی که الان منتظرش بودم تا بیاد ..اما کی؟؟ اون شخص خاص کی بود که مناینطوري بیصبرانه منتظرش بودم ؟؟دوباره کنترل رو برداشتم و صداي موزیک رو بلندتر کردم ..دلم نمیخواست لحظه اي از این آهنگ رو از دست بدم ..پسبا پرت کردن کنترل به روي مبل به سمت قصمتی رفتم که دلم بهم نهیب میزد ..رز اینجا جایگاه تو و عشقته پس برقص..میون صد هزار تا حرف تو میلیون ها گل آوازهتمومش گشتمو گشتم نبود در حد و اندازهبی اختیار شروع کردم به زمزمه کردن این آهنگ دست خودم نبود هیچی، بی دلیل این آهنگ رو براي غریبه اي میخوندمکه از هر غریبه اي برام آشناتره ...نبود حرفی بتونم باش بگم حسی رو که میخوامبجز یک واژه ساده که پر کرده همه دنیامدستی دورم حلقه شد و منو به سمت خودش کشید ..نفسم از بوي عطر تلخ و مردونش پر شد .اونقدر غرق آهنگ بودمکه متوجه اومدن عزیزترین فرد زندگیم نشدم .این همون غریبه اي بود که بی اختیار مشتاق دیدنش بودم ..عشقی کهنمیدونم کی و کجا دچارش شدم ..صداي بم و مردونش باعث شد که دستام بالا بره و دور گردنش قفل بشه ..دیگه من ساکت بودم اون بود که همراهیم میکرد و با صداش کل وجودمو به آرامش میرسوند ..عاشقتمعاشقتممثه عطر دعا مثه رنگ خدامثه من که نفس به نفس با توام همه جابراي گفتن حسم هنوز یک واژه کم دارمکه تو شعرام به جاي اون همیشه نقطه میزارممنی که با همین احساس یه عمره زندگی کردمنه میتونم نه میدونم که به چشمات بفهمونم عاشقتم عاشقتم مثه عطر دعا مثه رنگ خدامثه من که نفس به نفس با توام همه جابا بوسه اي که به سرم زد چشمام بسته شد .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_ونه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 🌷اشکاي من بودن که ت
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
حس شیرین امنیت بود که به کل وجودم سرازیر شد و من با اینکه اینغریبه رو میپرستیدم اما بازم ترسی وجود داشت ترس از اینکه این شخص کیه ؟؟ کیه که منو به این درجه از جنونرسونده ..دستامو آزاد کردم و به سمتش برگشتم چشمام قفل شد تو چشاش و سر اون بود که هر لحظه نزدیکتر و نزدیکتر میشد..و بوي عطريکه برام آشناتر از هر چیزي بود ..با صداي زنگ ساعت از خواب پریدم ...از هیجان زیاد به نفس نفس افتاده بودم ..این چه رویایی بود ؟؟ من خواب بودم؟؟ یا نه نکنه بیدار بودم ..خیلی به واقعیت نزدیک بود ..گیج به ساعتی نگاه کردم که داشت خودشو خفه میکرد اما ذهن من اونقدر درگیر اون خواب و اون مرد بود که حتی مغذمقادر به فکر کردن به این نبود که زنگ ساعتو قطع کنم .گیج و منگ به ساعت نگاه میکردم و تو فکر اون حس شیرینی بودم که شیرینیش حتی از هر شرینیی شیرینتر بود ..یهحس خاص ..کی بود اون مرد ..به خودم که اومدم با دست محکم کوبیدم رو ساعت تا خفه شه ..دوباره به پشت افتادم رو تخت و چشامو بستم تا شایدبتونم ادامه ي خوابمو ببینم ..ولی دریغ از یه ذره رویاي تو خالی ..صفحه ي پشت چشمام سیاه سیاه بود ..با حرص زیر لب غر زدم_ اه ساعته بیشعور ببین چطور مزاحم مردم میشه ..اه اگه تو زنگ نمیزدي که من میدیم چی پش میاد الان یه فیضیمبرده بودم ..اه ببند دختره ي بیحیا ..فیضی میبردم دیگه چه صیغه اییه ؟ تو یکی خفه لطفا وجدان جان که اصلا حوصلتو ندارم ..باشه چون تو گفتی و الان ذهن منم کنجکاوه ..آفرین باهوش شدیا ..بودم تو چشم نداشتی ببینی ..اه خفه دیگه ..با خودم درگیر بودم که با سر و صداي خفیفی که از بیرون میومد کنجکاو شدم ..صدا از حیات بود ..از رو تخت بلند شدمو به سمت پنجره رفتم ..صدا از حیات بود از رو تخت بلند شدم و به سمت پنجره رفتم ..با دست پرده رو کنار کشیدم تا ببینم منبع این صداکجاست ..با کنار زدن پرده چشمم به یه سگ افتاد با اینکه ازش دور بودم و با وجود این دیوار و پنجره نمیتونست بلایی سرم بیارهولی از بس گنده و وحشتناك بود که یه قدم به عقب برداشتم ..یه سگ گنده ي سفید با خالاي سیاه یه دهن گنده و صدایی که کاملا رو اعصابم اسکی میرفت ..من اصلا از سگخوشم نمیاد ..اونوقت یه اژدهاش و اینجا میبینم !! با وجود این سگ عمرا بتونم از دست ساشا فرار کنم ..خیره داشتم به سگ نگاه میکردم که با صداي سوت یه نفر سرمو کمی خم کردم تا بتونم ببینم کی بود ..با کمال تعجبساشا رو دیدم که تو حیات وایساده بود و یه توپ کوچیک هم دستش بود که یه بند بهش وصل بود ..تو خونه هم حتی خوشتیپ میگرده یه شلوار اسپرت خاکستري با یه بلوز تنگ مشکی پوشیده بود و موهاشم پریشونریخته بود رو پیشونیش ..جذاب بود ولی براي من هیچ اهمیتی نداشت ..من به فکر فرار از این جهنم هستم اونوقت دارمبه صاحب همین جهنم که از خود جهنمم بدتره میگم جذاب ؟؟ امیدوارم که با دستاي خودم دفنش کنم ..جذابیتش اصلابرام مهم نیست ..منی که به خونش تشنه هستم همون بهتر که ریختشو نبینم ..از چیزاي که دیده بودم مشخص بود که قصد داره با سگ بازي کنه ..آره دیگه چرا نکنه وقتی اخلاقش به همون سگش رفته ..
پرده رو انداختم و به سمت کوله ام که دیشب همراهم بود رفتم ..اول از همه باید میرفتم حمام به یه دوش احتیاج داشتم...باید فکرمو خالی میکردم تا بتونم درست فکر کنم ..درست فکر کنم که چطور میتونم از دست این جونور راحت شم ..بعد از برداشتن حوله ام به سمت تنها دري که تو اتاق بود رفتم .به جز در خروجی یه در دیگه هم تو اتاق بود که صد درصد مربوط به حمام و توالت میشد ..بعد از باز کردن در متوجه شدم که درست حدس زدم ...با دیدن وان سفیدي که روبه روم بود نفس راحتی کشیدم ..قبل از اینکه مشغول در آوردن لباسام بشم شیر آب گرم و باز کردم تا وان پر بشه ..بعد شروع کردم که کندن لباسام ..ازبس فکرم مشغول بود در آوردن همه ي لباسام حدود 10 دقیقه اي طول کشید ..به سمت قسمتی که مربوط به شامپو واینا میشد رفتم ..یه نگاهی به انواع و اقسام شامپوها و غیره انداختم ولی در آخر به این نتیجه رسیدم که بهتره بزارم آبخالص به پوستم برسه ..پس به سمت وان رفتم و توش دراز کشیدم .چشمامو بستم و سعی کردم هر چی فکر منفی هست رو از ذهنم بیرون کنم..با تلاش فراوان موفق شدم تا اینکارو انجام بدم ..ولی از بس آب به تنم آرامش داده بود که با اینکه تازه از خواب بیدارشده بودم دوباره چشام بسته شد .و به خواب رفتم
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 حس شیرین امنیت بود که
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_ویک
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
.ساشابعد از اینکه از کنارم رد شد رفت بیرون از عمد جوري که صدامو بشنوه با تمسخر گفتم_ ههه بازیه ي جالبی رو شروع کردي ..بهتره حواست جمع باشه کوچولوولی بر خلاف انتظارم اصلا بهم توجه نکرد ..حرسم در اومده بود .. از طرفی هم از کاري که باهاش کردم خیلی پشیمونبودم ...بشکنه این دستم که روش بلند شد ..ولی تقصیر خودشم بود ..سعی کردم با این افکار خودمو از کاري که کردم تبرئه کنم ..ولی خودمم خوب میدونستم که اینا فقط حرفه ..ته دلم هنوزم ازش متنفر بودم ..با کاري که اون با من کرد حتی بیشتر از ایناش هم حقشه ..پس چرا باید عذاب وجدانبگیرم ..هر کسی که بخواد ساشا رو دور بزنه حتی بدتر از اینا هم حقشه ..به سمت پذیرایی رفتم و خودمو پرت کردم رو مبل با اعصابی داغون کنترل تی وي رو برداشتم و شروع کردم به بالا وپائین کردن شبکه ها .ولی اصلا هیچی نمیفهمیدم ..ذهنم درگیر بود ..درگیر این که چرا ؟؟ چرا با من اینکارو کرد ؟ چراالان جوري باهام برخورد میکنه که انگار من یه غریبه هستم ؟ که چی بشه ؟ نکنه اینم یه بازیه ي جدیده ..یه پوزخند دیگه ..برنده ي این بازي کسی نیست جز ساشا آریامنش ..هیچ احدي نمیتونه از تنبیهی که من براش در نظر گرفتم نجاتش بدهحتی اون عشق مزخرفش ..................رزابا احساس سرما از خواب پریدم ..به اطرافم نگاهی انداختم ..متوجه شدم که خیلی وقته تو حمومم و تو آب ..از وان بیروناومدم که آخم بلند شد ..گردنم درد گرفته بود و اینم عاقبت خوابیدن تو وان بود پس حق هیچ نوع اعتراضی رو ندارم ..بعد از خالی کردن وان به قسمت دوش رفتم و سریع دوش گرفتم ..از دیدن دستا و پاهام که چروك شده بودن چندشمشد ..اه ..حولمو برداشتم و خودمو خشک کردم ..تصمیمم و گرفته بودم .یه مدت اینجا میموندم ولی به محض اینکه موقعیتمناسب شد فرار میکنم ..ولی اول باید بدونم که کجام و منو کجا آورده ..حوله رو دورم پیچیدم و از حمام خارج شدم ..حوصله ي سشوار کشیدن نداشتم و از طرفی اصلا نمیدونستم که کجاستبه خاطر همین به همون شونه کردن بسنده کردم ..بعد از پوشیدن لباسام که شامل یه سلوار ورزشی و یه بلوز یقه اسکیآستین بلند میشد به خودمم نگاهی انداختمناخواسته دست گذاشته بودم رو مشکی ..تمام لباسام مشکی بود ..ولی اعتراضی نداشتم ..براي من که فرقی نمیکرد چطوربگردم ..پس اینطور بهتر بود ..تا وقتی که اون تو خونه باشه به هیچ وج حاضر نیستم به خودم برسم ..دستمو گذاشتم رو قسمتی که زده بود ..اگه منم ورزش کار نبودم صد در صد الان فکم شکسته بود ..اما نمیدونم چراوقتی به چشاش نگاه میکنم از سرما و نفرتی که داره تمام انرژیمو ازم میگیره ..صورتم کبود شده بود ولی اصلا اصراري به پوشوندنش نداشتم بزار ببینه که دستش تا چه حد هرز رفته ..چشام از شدتتنفر برق میزد ...و من عاشق این نفرتی بودم که کم کم داشت تو وجودم سرازیر میشد ..رفتاراي این پسر بد جوري باعثتعغییر شخصیت من میشد ..جوري که حتی خودمم بعضی مواقع تعجب میکردم .یه پوزخند عین پوزخند خودش اومد روصورتم ..ههه بیخیال شونه اي بالا انداختم و رفتم سمت در از اتاق خارج شدم و اول از همه مستقیم به سمت آشپزخونهرفتم تا چیزي بخورم ولی با صداي ضعیفی که از یکی از اتاقاي طبقه ي پائین میومد کنجکاو یم بهم غلبه کرد و منو بهاون سمت کشید ..که اي کاش نمیرفتم ..رفتم پشت یه در تقریبا بزرگ براي اینکه واضح تر بشنوم چی میگه گوشمو چسپوندم به در صداي ساشا بود که انگارداشت با یه نفر حرف میزد ...از سکوتی که بین مکالماتش بود معلوم بود که داره با گوشی حرف میزنه ..ولی از حرفاش هیچی سر در نمیاوردم تلگرافی حرف میزد ..گوشمو بیشتر چسپوندم به در تا بهتر بشنوم
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_ویک ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 .ساشابعد از اینکه
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_ودو
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
ساشا _ باشه ...نه .نه ............_ساشا _ پس کارو میسپارم به شماها .............. _ساشا _ نه .......... _ساشا _ تا حالا به فکرش نبودم ولی از الان مهمه ........... _ساشا _ همین که گفتم میخوام بدونم که ر......با حس اینکه یه چیزي داره کنار کمرم نفس میکشه حواسم از در پرت شد و سرمو چرخوندم به پشت که درجا خشکم زد..پاهام شروع کردن به لرزیدن ..خداي من ..من از سگ متنفرم ..با ترس و لرز داشتم به اون سگی نگاه میکردم که الان با یه قیافه ي وحشتناك به من نگاه میکرد ..چسپیده بودم به درو حتی جرعت نداشتم دهن مبارك و باز کنم و ساشا رو صدا بزنم ..گرچه که اگه به اون باشه ولم میکنه به امان خدا ..اون که از خداشه سر به تن من نباشه .پس بهترین کار اینه خودم یه جوري در برم .ولی آخه چطوري اونم در مقابل اینغول بیابونی !!!خدایا .خودت بهم کمک کن ..من هنوز کلی کار نکرده دارم که باید انجامشون بدم اولیشم گرفتن حال این کسیه که تواتاقه ..بعدیشم حالا خدا بزرگه یه فکري میکنم ..!!!تو دلم تند تند شروع کردم به خوندن آیت الکرسی دور دوم بودم که یهو سگه رو دوتا پاي عقبش بلند شد .دهنم و بازکردم و یه جیغ بلند از ته دلم کشیدم سریع برگشتم به سمت در و با مشتام شروع کردم کوبیدن به در ..اون سگه هم دو تا دستاشو گذاشته بود رو شونه هام و داشت صورتمو لیس میزد ..چندشم شده بود بد رقم دیگه حالتتحوع بهم دست داده بود از طرفی هم بدجور ترسیده بودم ..جوري که تو اون وضعیت گریه میکردم و خودم خبر نداشتم..بعد از کلی جبغ و داد و کوبیدن به در بلاخره ساشا با سرعت در و باز کرد .. هنوز حرف چی شده از دهنش کامل خارجنشده بود که خودمو با سرعت پرت کردم تو بغلش و محکم چسپیدم بهش از ترس کل بدنم رو ویبره بود فقط با صدايلرزونی تونستم بگم ._ سا....س..ساش..ساشا ..اي.این. ..و ...از ...م....من ...دور...ک..کن ..بعد با دستم به اون سگه اشاره کردم .فکر کنم اولین باري بود که جلوي خودش با اسم صداش میکردم و این واسشتعجب بر انگیز ..این سادیسمی هم نه گذاشت نه برداشت زد زیر خنده ..نکرد تو این وضعیت آرومم کنه یا حداقل او سگهرو از من دور کنه ..من نمیدونم مگه این مسلمون نیست پس این سگ تو خونش چه غلطی میکنه ..؟؟؟زد کل وجودمو به نجاست کشید ..اههه ..وقتی دیدم نه تصمیم به انجام کاري رو نداره سریع خودمو ازش جدا کردم و رفتم پشتش پناه گرفتم ..اونم کم کم خندشوخورد و خم شد سمت سگه ..با دستش خیلی آروم سر سگه رو ناز میکرد ..ساشا _ آخه بچه این سگم ترس داره ؟؟ که اینطوري خودتو به خاطرش چسپوندي به من ؟یه خورده از ترسم کم شده بود اونم فقط و فقط به خاطر این بود که الان ساشا کنار سگ بود و تا بهش چیزي نمیگفتبهم حمله نمیکرد ._ این سگ چندشت رو ببر بیرون ..یه پوزخند نشست رو لباشساشا _ میخواي بگی حتی اینم یادت نمیاد ؟؟؟چی ؟؟ چیرو یادم نمیاد ..چی داره میگه این ..؟؟_ چی میگی تو ؟؟؟ چیو یادم نمیاد .؟؟با حرس برگشت سمتم ..ساشا _ گوش کن رز خانم ..خوب میدونم که خودتو زدي به خنگی ولی اینو بدون که با این کارات نمیتونی منو پشیمونکنی .._ چی داري میگی تو ؟ من اصلا متوجه منظورت نمیشم ..ساشا _ آره راست میگی .چی دارم میگم من ؟؟ همون بهتره که به کارم ادامه بدم ..با این حرفاش فکرمو مشغول کرد ..این چی داره میگه ؟؟ من غلط بکنم کسی به اسم ساشا آریامنش رو بشناسم ..به گورخودم و هفت جدم خندیدم من ..اونوقت ازم توقع داره این سگ مسخره اش رو بشناسم من خیلی غلط کردم اینو بشناسم..فعلا بیخیال حرفاش شدم .._ باشه هر کاري دوست داري انجام بده ولی اینو هم بدون که من اصلا به کسی اهمیت نمیدم و به قولا هر کاريعکس العملی دارهانگشت اشاره اش و گرفت سمتم ..ساشا _ این زبونت کار دستت میده دخترجون .._ نترس حواشو دارم ..حالا هم بهتره اینو از اینجا ببري میخوام برم یه چیزي کوفت کنم ..ساشا _ به من دستور نده_ همینه که هستبعد دست به سینه بهش زل زدم ..چی فکر کرده این که بهش التماس میکنم ؟؟ هههه کور خوندي عمرا ..با دوقمی که سریع به سمتم برداشت با ترس دستمو گرفتم جلوي صورتم ولی هر چی منتظر شدم دردي حس نکردم..آروم دستمو کنار بردم و چشام رو صورت پر از تمسخر ساشا قفل شد ..ساشا _ ههه بچه رو چه بترسونی چه بزنی یکیه ..بعد هم رفت بیرون ..سگه هم یه کمی بهم نگاه کرد .ولی با سوتی که ساشا کشید اونم پشت سرش رفت
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_ودو ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 ساشا _ باشه ...نه
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_وسه
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
با بیرون رفتن هر دوشون یه نفس راحت کشیدم ..خداي من نزدیک بودا ... خوب شد سکته نکردم ..یهو یادم اومد کهسگه صورتم و لیس زده بود ..اه ..از چندش زیاد بدنم لرزید ..سریع با دو از اتاق خارج شدم و از پله ها رفتم بالا ..همینکه به اتاقم رسیدم دوباره خودمو پرت کردم تو حمومباید هر چه زودتر خودمو میشستم ..اهههسریع لباسامو در آوردم و رفتم زیر دوش ..اینقدر خودمو شستم که کل پوستم قرمز شده بود ...فکر کنم همه ي پوستموکندم رفت ..بازم احساس میکردم که صورتم کثیفه ..یه احساس خیلی بدي داشتم ولی از طرفی هم بیشتر از این شستن ، باعث ازبین رفتن کل پوستم میشد پس تصمیم گرفتم که بیخیال بشم ..بعد از کلی وسواس به خرج دادن و شستن بلاخره از حموم دل کندم و حولمو پیچیدم دورم ...یه حوله ي متوسط همپیچیدم دور موهام واومدم بیرون ...تصمیم گرفتم اول موهامو خشک کنم ..ولی دوباره یادم افتاد که نمیدونم سشوار کجاست ..اصلا سشوار داره یا نه !!!شروع کردم به گشتن کشوها ...کشوي اولی که خالی بود ..توقع دیگه اي هم نمیشد ازش داشت همین که تو حموم شامپو داشت هم جاي تعجب بود..خلاصه چهار تا کشو بود که همش هم خالی بود ..منو بگو گفتم الان اینا رو باز میکنم همه چی توش پیدا میشه ..چه توقع بیجایی اون که براي من تره هم خرد نمیکنه چه برسه به این چیزا ..یه آه کشیدم و رفتم سمت کوله اي کههمراهم بود ..وقتی که درشو باز کردم آه از نهادم بلند شد ..خدا الان چیکار کنم ؟؟؟؟؟فقط یه دست لباس تو خونه اي برداشته بودم که همون بود بقیش مانتو و شال و اینا بود که کلا میشد دو دست با اونیکه پوشیده بودم سه دست ...الان چی بپوشم ؟؟؟از لباساي حیاطی هم که چند جفت بیشتر نیاوردم ..باید به فکر خرید باشم ..یهو مخم جرقه زد آره همینه به بهونه يخرید میتونم از دستش فرار کنم ..ایولسریع اول لباساي حیاطی رو پوشیدم بعد یه جین یخی تنگ به همراه یه بلوز یقه گرد آستین بلند آبی تیره برداشتم کهروش با اکلیل کار شده بود ..خیلی خوشکل بود و بهم میومد ..موهامم بعد از شونه کردن با کش مهکم بالاي سرم بستم..تو آینه یه نگاهی به صورتم انداختم ..بشکنه اون دست گرزیت که زده صورت نازنینمو کبود کرده ..پسره ي وحشیآمازونی ..اگه من حال توي دیوونه رو نگرفتم ..!!قبل از اینکه از اتاق خارج بشم یه نگاهی به ساعت انداختم که 4 بعد از ظهر و نشون میداد ..همون موقع هم صدايشکمم بلند شد ..خب بایدم صداش در بیاد خیلی وقته که چیزي نخوردم ..ولی اول باید کاري میکردم تا ساشا رو رازي کنم که منو ببره واسه خرید یا بهم اجازه بده که خودم برم ..خدا کنه بزارهخودم برم ...با این فکر از اتاق خارج شدم و دوباره از اون پله اي کزایی رفتم پائینآخرین پله رو که رفتم پائین یهو خوردم به دیوار ..آخخ ...تا جایی که یادم بود اینجا دیواري نبود ..آروم سرمو بلندکردم که دیدم بله خوردم به خود جهنم ..همچین با غضب نگام میکرد انگار عمدا خودمو زدم بهش ..به خودم باشه صدسال سیاه نمیخوام ریختتو ببینم ..بعد غلط بکنم بیام تو شکمت ..چندشش همینطور با عصبانیت داشت نگام میکرد منم دلم نمیخواست جلوش کم بیارم واسه همین حق به جانب هر دو دستمو زدم به کمرم .._ هی تو واسه چی عین جن هی سر راهم سبز میشی ؟اخماش بیشتر رفت تو هم ..ساشا _ چی داري میگی واسه خودت کور بودن تو که ربطی به من نداره داره ؟؟با حرص نگاش کردم پسره ي روانی الان چی بگم بهش ..زبونم که زبون نیست فرش قرمزه ..همینطور که نگاش میکردم صداش به گوشم رسید ..ساشا _ چیه کم آوردي ؟ خب حالا راتو بکش برو که کار دارم ..انگشت اشارمو گرفتم سمت خودم_ چی ؟ من ؟ کم آوردم عمرا ..ساشا _ کاملا پیداست_ بله ..میبینیم ..ساشا _ بسه دیگه خودتم نمیدونی داري چی میگی ..از سر راه من برو کنار کار دارم ..مگه من جلوتو گرفتم ..همین حرفو بلند گفتم .._ خب برو مگه من جلوتو گرفتم ..با تمسخر جوابمو دادساشا _ اگه اون هیکل قناصتو بکشی کنار نه ..چی با کی بود هیکل من قناصه ..؟خاستم حمله کنم سمتش ولی خب یهو یادم اومد که کارم گیره بهش ..پس یهو لحنمو تغییر دادم .._ میگم چیزه ...ساشا با بیحوصلگی ساشا _ چیه ؟؟ اي بابا حرف بزن کار دارم .._ خب چیزه ..یعنی چیزه دیگه ..انگشت اشارشو گرفت سمتم ..ساشا _ ببین دختر جون من علاف تو یکی نیستم گرفتی حرفی داري بزن نداري هم هريچی شش بیتربیت ..نمیبینه یه خانم مهترم داره باهاش حرف میزنه این چه طرز برخورده ...اههه_ خب میگم من لباس واسه تو خونه ندارم ..اولش یه کمی جا خورد چون خیلی تند و پشت سر هم گفتم ولی بعدش یه پوزخند اعصاب خوردکن زد که اگه الان کلتیچیزي داشتما یه راست یه گلوله تو مخش حروم میکردم پسره ي چندش ..حیف که کارم بهت گیره وگرنه حتی لیاقت تفمم نداري ..
.
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_وسه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 با بیرون رفتن هر
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_وچهار
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
ساشا _ ههه خب به من چه ؟؟_ میگم میشه بریم خرید ؟؟؟با تمسخر خندیدساشا _ تو چی پیش خودت فکر کردي دختر ؟؟ نکنه فکر کردي اومدي ماه عسل ؟؟ آره ؟؟ من واسه تو تره هم خردنمیکنم اونوقت توقع داري که واست لباس بخرم ..چی پیش خودت فکر کردي ؟؟ واقعا فکرکردي من اینجوریم ؟؟؟بعد با دستش یه دایره ي کوچیک کنار سرش کشید ..خب آره پس چی واقعا هم همونطوري هستی ..آقا به خودش شکداره ههه_ خب میگی من چیکار کنم ؟؟ من که نمیدونم تا کی میخواي اینجا بمونی ..هیچ لباسی هم ندارم که بپوشم .ساشا _ میخواستی همون موقع که تو فکر فرار بودي به این قسمتاشم فکر کنی ..از حرس لبمو داشتم میجویدم واقعا دیگه داشت اعصابمو داغون میکرد .._ ولی من لباس احتیاج دارم ..ساشا _ و منم پولی ندارم که براي تو خرج کنم ..نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و شروع کردم به جیغ جیغ کردن .._ آخه مرد حسابی کی از تو پول خواست ؟ هان ؟؟؟ تو فقط منو ببر من خودم میخرم ..حیف که نه میدونم کجا هستیمو نه جایی رو بلدم وگرنه خودم میرفتم بدون هیچ سرخري ..تو هم لازم نیست اینطوري مردونگیتو بهم ثابت کنی چونواقعا بهت شک دارم که مرد باشی ..یهو یه قدم برداشت سمتم و سینه به سینه ام وایساد سرشو خم کرد کنار گوشم جوري که نفساش بهم میخورد ..با حرسو از لاي دندوناي چفت چشد غریدساشا _ جدا که قبول نداري مردم دیگه نه ؟؟؟راستش یه کوچولو ترسیده بودم ..واسه همین یه قدم به عقب برداشتم که پام خورد به پله و واسه این که نیوفتم سریعاز نرده گرفتم ..اونم اون یه قدمی که من رفته بودم عقب رو پر کرد و دوباره چسپیده بهم ایستاد .._ بگو ببینم دوست داري بهت ثابت کنم که مردم ؟؟هر دوتا دستمو گذاشتم رو سینش و حلش دادم به عقب ولی دریغ از یه میلی متر تکون خوردن .._ نه نمیخوام برو کناردوتا دستاشو گذاشت دو طرف بازوهام و منو کشید سمت خودش ..یکمی بیشتر سرشو نزدیک کرد ..ساشا _ میدونی بچه راههاي بهتري هم واسه فهمیدن اینکه تا چه حد مردم هست نیست ؟؟دیگه واقعا داشتم میترسیدم نکنه بلایی سرم بیاره ؟؟ خدایا خودمو به خودت میسپارم ..هزار تا صلوات نظر میکنم کهکاري بهم نداشته باشه .._ نمیخوام برو کنار ..داري چیکار میکنی ؟؟ساشا _ هیچی فقط میخوام مرد بودن رو بهت ثابت کنم همین .دقیقا همون حرفی از دهنم خارج شد که تو این جور مواقع از دهن خیلی از دخترا خارج میشه .._ ولم کن وگرنه جیغ میکشم ..یهو زد زیر خنده ..ساشا _ جیغ میکشی ؟؟ منو از چی میترسونی تو دختر جیغ ؟؟؟ هه خب جیغ بکش ببینم ..منم نه گذاشتم نه برداشتم این دهن مبارك و یه متر باز کردم و شروع کردم به جیغ زدن ..اونم نه گذاشت نه برداشت یهدستشو انداخت دور کمرم و منو بلند کرد گذاشت رو شونه اش و شروع کرد از پله ها بالا رفتم ..یا خدا غلط کردم ..خودت به دادم برسبا مشت ضربه میزدم به پشت کمرش ..و جیغ جیغ میکردم .._ ولم کن روانی ..با توام ..تو مریضی ..تو سادیسم داري ..تو مشکل داري ..دیوونه با توام ولم کن ..با دستش محکم زد به پشتم که آخم در اومد ..ساشا _ خفه شو دختره ي دیوونه تا بلایی بدتر از این سرت نیاوردم ..ولی آخه مگه گوش من این حرفا حالیش بود ..؟؟ اصلا به روي خودم نیاوردم که چی گفت و به تقلا کردنم ادامه دادم..هی میزدم به کمرش و جیغ جیغ میکردم پاهامو تکون میدادم ولی هیچ سودي نداشت ..انگار دعواي پشه با فیل ..داشت میرف سمت اتاق خودش به در که رسید با اون یکی دستش سریع درو باز کرد و رفت داخل درو بست و همونطوريقفلش کرد کلیدو گذاشت تو جیبش و به سمت تخت چرخید ..به تخت که رسید محکم منو پرت کرد رو تخت که آخمبلند شد .._ آخخخخکثافت کمرم درد گرفت ..من نمیدونم این به کی رفته که اینقدر وحشیه !! آخه نه پدر جون یه همچین اخلاقی داره نهنازي جون ..این وسط این به کی رفته ..تو دلم داشتم بهش فحش میدادم که یهو دیدم داره میاد سمتم رو تخت نیم خیز شدم و به کمک دستام هی خودمومیکشیدم عقب تر ..اونم اومد سمت تخت و رو زانوهاش نشست . یه کمی خم شد سمتم ..
ساشا _ چیه کوچولو ترسیدي ؟؟نمیدونم قیافم نشون میداد یا نه .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_وچهار ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 ساشا _ ههه خب ب
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_وپنج
لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁نمیدونم قیافم نشون میداد یا نه . ولی واقعا ترسیده بودم اگه اون بلایی سرم میاورد من چیکار میکردم ..این که خودشمیگه نمیخوامت و از طرفی خودمم اصلا دلم نمیخواد زن این سادیسمی باشم .اگه بخواد اون کارو بکنه که بدبخت میشم...شاید اگه دست نخورده باشم بتونم یه شناسنامه جدید بگیرم ولی اگه این کاري کنه که اي خدا ..همینطور که آروم آروم عقب میرفتم حرفم میزدم_ میخواي چیکار کنی ؟ساشا _ یعنی میگی نفهمیدي ؟_ ن...نه نفهمیدم اون درو باز کنیه خنده ي عصبی کرد ..ساشا _ چیه ؟ خانم قول میدم بهت بد نگذره ..چقدر این پروو و بیشعوره ..با کینه نگاش کردم ..اونقدر برق نفرت تو چشام زیاد بود که واسه یه لحظه سر جاش ایستکرد ولی به زودي به خودش اومد و دوباره حرکشو از سر گرفت دیگه تقریبا وسطاي تخت بودم ..ساشا _ ههه چیه ؟ فهمیدم ازم متنفري .خب منم همین حسو دارم ولی باید یه کمی هم مزت کنم ..دلم نمیاد کههمینطوري سالم بدمت دست آقا امیرتون ...با این حرفش بی اختیار چنان کشیده ي به صورتش زدم که تو یه لحظه خودمم شکه شدم .با دهن باز داشتم به صورتشکه نود درجه برگشته بود نگاه میکردم ..دستام هنوزم زق زق میکرد و میسوخت صورت اونم کمی سرخ شده بود ..از ابروهاي تو همش و گره ي کوري که بین ابروهاش بود داشتم به این واقعیت میرسیدم که داره کنترلشو از دست میده..یه دفعه سریع سرشو برگردوند سمتم که از ترس یه متر پریدم عقب و سرم محکم به تاج تخت برخورد کرد آخم در اومد..صداي عصبی ساشا بلند شدساشا _ چه گوهی خوردي تو ؟؟؟ کی گفته که میتونی اون دست هرزتو رو من بلند کنی ؟؟؟ هان ؟؟؟با دادي که زد چشمامو بستم ..تو وضعیت خیلی بدي بودم ..هم ترسیده بودم و هم سعی داشتم نشون ندم که ترسیدمچون اینطوري آتو میدادم دستش و این اصلا به نفعم نبود ...ساشا _ نابود میکنم اون دستیو که بخواد رو من بلند شه ...تو کل عمرم هیچ خري نتونسته بود یه همچین غلطی کنهاونوقت تو یه الف بچه به من سیلی میزنی ..؟؟؟اونقدر بهم نزدیک شده بود که با هر دادي که میزد نفساش برخورد میکرد به صورتم ..قدرت تکلمم و از دست داده بودم ولی با اون حرفی که زد خود به خود یهو زدم زیر خنده ..بلند و از ته دل میخندیدم ..تعجب قشنگ از صورتش پیدا بود ولی سعی در پنهون کردنش داشت که موفق هم بود ..ساشا _ چیه چه مرگته ؟؟ دیوونه هم شدي به سلامتی ؟یه کمی آروم تر حرف میزد و این بهم جرعت داد که حرفایی و که میخوام به زبون بیارم ..با خنده شروع کردم به حرف زدن .._ ههه تو چی فکر کردي پسر ؟؟ کی گفته که تو آدمی اصلا ؟ باید برم گل بگیرم اون نظامیو که بهت مدرك دادنگرچه اصلا برام مهمم نیست که چه مدرکی داري ..آخه پسره ي دیوانه لابد لیاقتت همون خرا هستن که ازت دستورمیگیرن وگرنه که آدم بودن نمیومدن از توي بی همه چیز بترسن ..میدونی چیه دلم میس.....آخخیه ور صورتم سوخت ..نامرد سیلی زده بود بهم ..ساشا _ اینو زدم اول واسه اینکه رو بزرگتر از خودت دست بلند نکنی ..و دوم اینکه هر چرندي و به زبون نیاري تا عاقبتتاین بشه ..بفهم که باعث هر چیزي که سرت میاد خودتی وگرنه من حتی تو رو لایق به کتک زدن هم نمیبینم ...نه نه الان نباید بریزي لعنتی ..الان وقتش نیست ..با همین حرفا خودمو آروم کردم ..تا اشکم نریزه ..موفق شدم ..همینه..با نفرت چشمامو دوختم تو اون دوتا تیله ي عسلی که پیدا نبود سبز هست یا عسلی ..._ دیگه داري از حدت میگذرونی ..پسره ي روانی ..تو جات تو تیمارستانه نه اینجا ..چته ؟؟ چه مرگته ؟ واسه چی هیفرت و فرت دستت هرز میره ؟؟ چیه میخواي با زدن من مثلا حرستو خالی کنی ؟ آخه بدبخت تو اینقدر کودن و نفهمیکه نمیفهمی این قضیه به من هیچ ربطی نداره ..پرید بین حرفام و دست راستش برد پشت سرم و موهاي بلندمو گرفت و کشید ..اونقدر مهکم کشید و سرم به عقبکشیده شد و هر دو دستمو گذاشتم رو موهام تا ذره اي از دردش کمتر بشه ...ولی حتی یه آخ هم از دهنم در نیومد ..میدونستم که اینطوري بیشتر بهش بر میخورهحرصی صداش بلند شدساشا _ آره ..آررره من کودن و نفهمم ولی هر اتفاقی که افتاده به توي لعنتی ربط داره ..میدونی اینو ..اینو میدونی که سرتا سر وجود توي هرزه مایع ننگه تو این جامعه ...؟؟
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_وپنج لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁نمیدونم قیافم نشون
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_وشش
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
نه خوب اگه میدونستی که الان اینجا نبودي .آخه لعنتی اگه تو خرابنبودي که یه همچین کاریو نمیکردي .میدونی که ..ادامه ي حرفشو خورد و سرمو با شدت پرت کرد عقب که دوباره برخورد کرد به تخت ..سرازیر شدن یه مایع گرم بینموهام که الان از کش در اومده بود رو حس کردم ..ساشا نشته بود و به من نگاه نمیکرد . هی مرتب دستشو مبرد لاي موهاش ..امیدوارم کچلی بگیري ...دلم ضعف میرفت چیزي نخورده بود خیلی وقت بود ..و این کتک خوردناي پی در پی هم دیگه داشت انرژیمو به کل ازممیگرفت ..دستمو بلند کردم و به سرم نزدیک کردم ..سعی کردم قصمتی رو که حس میکردم اون مایع گرم ازش سرازیره رو لمسکنم ..دستمو برداشتم و گرفتم جلوي صورتم ...خون بود ..خونی که از سرم میریخت با پوزخند به دستم نگاه میکردم ..یعنیواقعا اینه سرنوشت من ؟؟؟با حس سنگینیه نگاهی سرمو بلند کردم که براي اولین بار تعجب کردم ...نه درست میبینم ؟؟؟؟؟ساشا و نگرانی ؟؟؟ اصلا به هیچ وجح امکان نداره ...باورم نمیشه .؟؟ خداي من ..اینقدر نگرانی تو حرکات و صورتش واضح بود که حتی منی که سرم گیج میرفت و به زور چشامو باز نگه داشته بودم هممتوجه شدم ..صداي نگرانش باعث شد که چشام گردتر بشه ..ساشا _ رز خوبی ؟دهنم داشت براي زدن یه پوزخند کج میشد که به سختی جلوشو گرفتم و باعث شد که قیافم کج و کوله بشه ..ساشا _ رز خانمم خوبی تو ؟؟ منو ببین ..یه حرفی بزندیگه چشام از این بازتر نمیشد ..این چی داره میگه ؟؟ من دارم درست میشنوم ؟ یا نه توهم زدم ؟ تو اون حالت دستموبلند کردم و گذاشتم رو صورت ساشا که تو یه وجبیه صورتم بود و با نگرانی داشت بهم نگاه میکرد ..قصد من فقط وفقط این بود که بفهمم این واقعیته یا نه توهم زدم ..دستمو که رو صورتش گذاشتم یه برق خاصی از وجودم رد شد و باعث لرزش خفیفی تو بدنم شد ..با لمس ته ریشش زیردستم به این واقعیت رسیدم که نه خود خود نامردشه ..زیر لب نالیدم_ نه واقعیه ..اون بیچاره هم که گیج شده بود هر دو دستشو گذاشت رو بازوهام و تند تند تکونم داد ..ساشا _ رزا ...رززززااا ...پاشو ببینم ..با توام ..باید بریم بیمارستان ..اون حرف میزد و من چیزي نمیفهمیدم ..خوب خره منو ببر بیمارستان دیگه الان میوفتم میمیرم ..
وایساده منو تکون میدهاینطوري که بدتر گیج شدم من ..اهههآخرش چشام بسته شد و چیزي نفهمیدم ...................با احساس خستگیه ي زیاد چشامو باز کردم ..همه جا سیاهیه مطلق بود هیچی پیدا نبود ..از طرفی هم خیلی گشنم بود.اونقدر که کل بدنم میلرزید ..من کجا بودم ..چشامو دوباره یه چند دقیقه اي رو هم گذاشتم تا بتونم درست ببینم اطرافمو و بفهمم که کجام ..یه 5 مین دیگه هم چشامو رو هم گذاشتم و دوباره باز کردم ، دو سه بارم پشت سر هم چشامو باز و بسته کردم و اینشد که کم کم چشام به تاریکی عادت کرد ..دقیق که نگاه کردم متوجه شدم تو اتاق ساشا هستم ..یه چیزایی از اتاقش پیدا بود ولی چون تاریک بود نمیدیدم درست..احساس کردم سرم یه خورده گیج میره اومدم دستمو بلند کنم که دیدم نمیتونم ..واسه لحظه اي ترسیدم که نکنه فلجشدم ولی یه کمی که حواسمو جمع کردم متوجه سنگینیه جسمی رو بدنم شدم ..ترسیدم، با ترس یه هیین کشیدم و خواستم بلند شم که فشار دستش بیشتر شد و منم چون ضعف داشتم حتی نتونستمتقلا کنم ..ساشا _ بگیر بخواب و اینقدر وول نخور بچه .._ نمیخوام ..به حرفم توجهی نکرد و ریلکس هنوزم خوابیده بود ...سرمو چرخوندم و به صورتش که طرف من بود نگاه کردم ..پیدا بودکه بیداره ولی چشاشو بسته ..دوباره یکمی تقلا کردم ..خیلی گشنم بود باید حتما یه چیزي میخوردم ..دوباره صداش بلند شدساشا _ حرف تو کلت نمیره ؟؟ بگیر بخواب دیگه .._ نمیخوام ..کار دارم ..دستتو بردار اصلا کی گفته که میتونی کنار من بخوابی ؟چشاشو باز کرد و زل زد تو صورتم ..نمیدونم من حس کردم یا واقعا اونطوري بود ، چون یه لحظه تو چشاش برق لذترو دیدم و این باعث ترس من میشد ..ساشا _ به نظرت لازمه کسی بگه که پیش زنت بخواب یا نه !!!؟؟؟صورتمو ازش گرفتم_ من زن تو نیستم هر وقت اونیو که دوست داشتی گرفتی اینطوري پیشش باش الانم منو ول کن ..ساشا _ تو به این چیزا کار نداشته باش من خودم بهتر میدونم دارم چیکار میکنم ..صدام تلخ شد_ منم این وسط آدمم اینو بفهم ..اینو بفهم که ازت بدم میاد ..اینو بفهم که دوست ندارم بهت نزدیک بشم .اینا رو بفهمنفهم ..الانم منو ول کن میخوام برم غذا بخورم
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_وشش ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 نه خوب اگه میدونس
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_وهفت
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁وضعیتمون جوري بود که من به پشت خوابیده بودم و یه دستم رو تخت بود و اون یکیش رو شکمم ولی ساشا کنارمخوابیده بود اون رو شکم خوابیده بود و دستشو جوري روم گذاشته بود که شونه اش رو شونه ي سمت راستم و آرنجشرو شکمم بود دستشم رو بازوم یه حالت 7 مانند ..با خشونت منو بیشتر کشید..هیچ حسی نداشتمم ..هیچی ..فقط و فقط دلم میخواست ولم کنه ..دوباره شروع کردم به تقلا کردن که عصبی شد و بلندشد نشست ..یه نفس بلند کشیدم آخیش ولم کرد ..هوفففساشا _ چته چه مرگته ؟ حتی اگه رو به موتم باشی دست از این بچه بازیات بر نمیداري ؟این حرفارو تقریبا با صداي بلند گفت ..محلی بهش ندادم و سعی کردم از سر جام بلند شم ..با یه کمی تلاش تونستم..شکمم دیگه به سر و صدا افتاده بود ...پاهامو که گذاشتم رو زمین خنکی پارکت به پوسم سرایت کرد و بهم احساس خوبی داد که باعث شد واسه چند لحظهچشامو ببندم ..بعد از باز کردن چشام اومدم بلند شم که با صداش تو حالت نیم خیز متوقف شدم ..ساشا _ کجا داري میري ؟ههه این پسر دیوونست .._ چیه فکر میکنی با این وضعم میتونم فرار کنم نترس فقط گشنمه همین ..دستی به موهاش کشید و بلند شد ..همینطور که تخت و دور میزد با دستش به همون جایی که بودم اشاره کرد ..ساشا _ بگیر بخواب تا من برم یه چیزي برات سفارش بدم ..با تعجب نگاهی به ساعت انداختم که حدود 4:25 دقیقه رو نشون میداد ..نتونستم جلوي تعجبمو بگیرم .._ این موقع ؟ یعنی هنوزم هیچی نخریدي بزاري تو یخچال ؟عاقل اندر سفیهانه نگام کرد ..البته مثل همیشه با اخم ..ساشا _ مگه جنابعالی وقتیم برام گذاشتی ؟همچین میگه وقتیم گذاشتی انگار بخاطر من از کل کاراش زده ..خوبه من گیر اینم و به زور منو آورده اگه به میلم بوددیگه چی میگفت .._ تقصیر من ؟؟ به من چه اخه ؟؟؟ خوبه خودت منو آوردي ..در ضمن فکر نمیکنم الان جایی باز باشه ..با پوزخند نگام کرد و به سمت پریز برق رفت ، روشن شدن لامپ با صداي ساشا و گرد شدن چشاي من همزمان شدساشا _ تو بهتره به هیچی فکر نکنی ..بعد در اتاق و باز کرد و رفت بیرون ..ولی من هنوزم چشام گرد بود ..خداي من یه اتاق شیک و مدرن ..اتاق جوري بود که تقریبا حالت مستطلیل شکل داشت با ترکیبی از رنگاي قهوه اي و خاکستري ..کف اتاق کامل پارکتبود ..از در که وارد میشدي دقیقا کنار در سمت چپ یه کمد دیواري بزگ قرار داشت که درش از دو رنگ خاکستري و قهو هاي بودرو به روي کمد تختش بود ..یه تخت دو نفره ي شیک و زیبا ..ترکیبی از رنگ سفید و قهوه اي تیره که با رنگ در ستبود ..کنار تخت هم عسلی بود که گوشیشم اونجا گذاشته بود ..رو به روي تخت تی وي و پائینش هم ماهواره بود ..و سمت راسش میز کارش ..دیگه بیشتر از این نگاه نکردم ..این اتاق خیلی خیلی شیکتر از اتاقی بود که به من داده بود ..من این اتاقو میخوام ..چطورجرعت میکنه منو بزاره تو اون اتاق خودش بره اونجاتو دلم کلی بهش فحش دادم و دوباره به پشت دراز کشیدم رو تخت ..خیره شدم به سقف اتاق و به کل یادم رفت کهاین اتاق چرا اینجوریه و بقیه جور دیگه ..فکردم حول و حوش این میگشت که چطور از دست این بشر فرار کنم ..با تیر کشیدن سرم اخمام رفت تو هم ..اینقدر حواسمو پرت کرده بود که متوجه درد سرم نشده بودم .دستمو بلند کردم وگذاشتم رو قسمتی که درد میکرد اما با حس چیزي زیر دستم امروز براي چندمین بار چشام گرد شد ..نه سرم باند پیچی شده بود ..سریع از تخت بلند شدم که یه کوچولو سرم گیج رفت ..تخت و دور زدم و رفتم اون سمتاتاق رو به روي میز کنسول ایستادم و تو آینه به خودم نگاه کردم ...آره سرم باندپیچی شده بود اما چرا ؟به تخت نگاه کردم .با گفتن آهان مهر تعیدي زدم به اینکه یادم اومد ..ساشا سرمو زده بود به تخت ..از شدت خشم دستامو مشت کردم ..خداآخه چرا من باید گیر این روانی بیوفتم!!!تا کی میتونم تحملش کنم ..من رزا نعمتی کسی که همه نازشو میخریدن و همیشه محبوب همه بود الان با چه حالیجلوي یه پسر وایسادم که مسببشم خودشه..خدایا منم تا یه جایی تحمل دارم ..کاش بتونم همین روزا از دستش فرار کنم ..یعنی در خونه بازه ؟ اگه باشه همین روزااز اینجا فرار میکنم
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_وهفت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁وضعیتمون جوري ب
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_وهشت
لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁با صداي عصبیه ساشا ترسیدم و دستمو گذاشتم رو قلبم..ساشا _ خب میگفتی دیگه چی ؟ فکر کردي همه چی به همین راحتیه ؟؟نه بازم بلند فکر کردم ..همیشه این بلند فکر کردنم باعث دردسر میشد که الانم استثناء نبود.._چی ؟ساشا _ فکر فرار و از اون مغز پوکت بیرون کن چون هیچ راهی واسه فرار وجود نداره..حرصم گرفته بود ولی سعی کردم خونسردیه خودمو حفظ کنم ..دستمو به نشونه ي برو بابا تکون دادم و عقب گرد کردمتا برم از اتاق بیرون..از کنارش که رد میشدم مچ دستمو گرفت که مجبور به ایست شدم ولی برنگشتم تا نگاش کنم..ساشا _ برو غذاتو بخور..یه کمی مکث کرد ..سکوتش داشت طولانی مشد و منم هم گرسنه بودم و هم دوست نداشتم دستم بیشتر از این تودستاي کثیفش باشه واسه همین با خونسردي سرمو چرخوندم و به نیم رخش نگاه کردم..اون به من نگاه نمیکرد و نگاش به تخت بود ..ولی من نیم رخشو میدیدم..ساشا _ ....بهتره وقتی تمو شدي برگردي تو همین اتاقیه پوزخند نشست رو لبم ..واقعا این پیش خودش چه فکري کرده ..سردردم کم کم داشت بیشتر میشد ..حوصله ي کلانداختن باهاشم نداشتم فقط دوست داشتم زودتر از شرش خلاص بشم همین..به گفتن یه باشه ي آروم بسنده کردم و از در خارج شدم..لحظه اي که داشتم از در خارج میشدم لبخند پیروزي و رو لباش دیدم ..محلی ندادم و از اتاق خارج شدم ..درو که پشتسرم بستم به زود باوریه ساشا خندیدم ..یه لبخند از ته دلزیر لب زمزمه کردم_چی پیش خودت فکر کردي پسر ؟ این که من میام اینجا و پیش تو میخوابم ؟ ههه کور خوندي ؟ حالا که الاف شديمیفهمی که یه منماست چقدر کره داره ( نمیدونم درست نوشتم یا نه )با لبخند از پله ها پائین رفتم و اول از همه مستقیم به سمت آشپزخونه رفتم . همین که وارد شدم بوي کباب اشتهاموبیشتر کرد ..با چشم دنبالش گشتم و رو میز پیداش کردم..یه ظرف کباب با تمام مخلفات ..نه بابا فکر میکردم خسیستر از این حرفا باشی ..ولی تعجبم از این بود که این موقع اینغذا رو از کجا آورده این..با صداي شکمم دست از فکر کردن برداشتم و نشستم پشت میز .ظرف غذا رو کشیدم سمت خودم و با لذت شروع کردمبه خوردن ..اینقدر گرسنه بودم که حتی چند بار غذا پرید تو گلوم بس که تند تند میخوردم..بعد اینکه حسابی سیر شدم بشقابو عقب هل دادم و زیر لب خدا رو شکري گفتم..کمی چشم چرخوندم که متوجه قرص و لیوانی دوغ شدم ..ههه اصلا این کارا بهش نمیاد ..به خاطر سر درد قرصو خوردمو دوغم پشت بندش دادم بالا..اولین بار بود که قرص و با دوغ میخوردم نمیدونستم درست هست یا نه چون معمولا با آب میخوردم ولی بیخیال شدم وترجیح دادم یه کمی ذهنمو آزاد کنم ..دیگه خوابم نمیومد پس بهترین راه این بود که برم و تلوزیون نگاه کنم ..به سمت حال حرکت کردم و کنترل و از رومبل برداشتم ولی با دیدن عشقم چشام برق زد..از خوشحالیه زیاد یه جیغ خفیف کشیدم و به سمتش حمله ور شدم کلا یادم رفته بود که سر درد دارم..خداي من پی اس تري ..عاشقشم من..با کلی خوشحالی به سمتش رفتم بعد از پیدا کردن سی دي مورد نظر نشستم رو به روي تی وي ..دسته تو دستم بود وبا هیجان منتظر شروع شدن..خیلی وقت بود بازي نکرده بودم آخه مال خودم خراب شده بود و تا حالا نخریده بودم..همین که بازي شروع شد و منم اومدم دکمه ي مورد نظر رو فشار بدم تا ماشین حرکت کنه صفحه ي تلوزیون سیاه شد..اهه آخه این چه وقت برق رفتنه ؟؟ ولی صبر کن ببینم اگه برق رفته پس چرا لامپ آشپزخونه روشنه ؟با شک برگشتم به پشت سرم که با قیافه ي پر از تمسخر ساشا رو به رو شدم..ساشا _ تو خجالت نمیکشی با این سنت نشستی داري بازي میکنی ؟چه بیشعوره این حقشه الان حالشو بگیرم ؟_نه چرا ؟ من تازه 18 سالمه .تو خودت خجالت نمیکشی که با این سنت بازي میکنی ؟
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_وهشت لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁با صداي عصبیه سا
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_ونه
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁فکش و محکم از رو حرص داشت میسابید رو هم.ساشا _ خیلی زبون درازي داري دختر_میدونمساشا _بلند شو برو بخواب . سریع_نمیرم مگه زوره ..دلم میخواد بازي کنم ..بده من اون کنترل وریلکس نگاه ي به کنترل انداخت و با شیطنت بهم نگاه کرد..ساشا _ من که بهت نمیدم ولی اگه میتونی بیا بگیرش..از حرص یه جیغ کشیدم و از جام بلند شدم ..من عمرا برم بخوابم..پاهامو مهکم میکوبیدم به زمین و به سمتش میرفتم رو به روش که ایستادم دستمو گرفتم سمتش_بده مندستشو گذاشت رو سرشساشا _ چیو ؟با حرص غریدم_اون بی صاحابو ( با اون یکی دست به کنترل بالاي سرش اشاره کردم )
دستشو برد بالاتر و با شیطنتی که برام عجیب بود گفتساشا _ بیا .اگه گرفتیش میزارم بريبا حرص بهش بیشتر نزدیک شدم و شروع کردم بی هدف بالا و پائین پریدن ..ولی لامصب خیلی قدش بلند بود منم کهچیزي پام نبود قدمتا سینش بود واسه همین دستم به کنترل نمیرسیدبا یکی از دستمام یقه ي بلوزشو گرفتم تا بهتر بتونم بپرم و اون یکی دستمم بلند کردم . شروع کردم به پریدن ولی اونهی دستش و بالا تر میبرد..ساشا _ نکن میوفتی فسقلبا این حرفش یهو سرم گیج رفت ، سریع نشستم رو زمین و دستمو گذاشتم رو سرم .یه فیلم از جلوي چشام رد شد ..ولیناواضحیه دختر و یه پسردختر _ بدش من میگمپسر با خنده _ اگه زرنگ باشی میگیریشدختر با حرص _ نمیخوام بدش من میگم..پسر با خنده _ نکن میوفتی فسقلیدختر با اخم _ فسقلی خودتی..سرمو با سرعت تکون دادم .خدایا اینا چیه ؟ کین اینا ؟ چرا هی باید توهم بزنم ؟ تصمیم گرفتم فعلا بهش فکر نکنم .یهکمی صبر کردم و سرمو بلند کردم.ساشا _ چیه چت شد ؟با حرص دستامو مشت کردم جوري که داشت ناخونام میرفت تو دستم..ریلکس داشت نگام میکرد ..حتی به خودش زحمت نداد بپرسه چیزي شده ؟ مشکلی داري ؟ هیچی..از سر جام بلند شدم و برگشتم سمت مبلا خودمو پرت کردم روشون و نشستم .اونم بی هیچ حرفی اومد و نشست رو مبلکناريیه مدت سکوت بود که با صداي ساشا شکسته شد..ساشا _ باشه بهت میدم اینو ولی شرط دارهبا اخم بهش نگاه کردم ..این بشر بیش از حد چندشه..فقط منتظر نگاش کردم که کلافه شد و به حرف اومدساشا _ ببین اگه مراعاتتو میکنم فقط واسه اینه که حالت خوب نیست وگرنه خیالات ورت نداره..برو بابا دیوانه.ساشا _ نمیخواي بدونی شرط چیه ؟با کنجکاوي نگاش کردم خوب هر چی بود که بهتر از این بود حوصلم سر بره.._چی ؟ساشا _ منم بازي میکنم ..یعنی با هم بازي میکنیم یه بازي شرطی ..هر کی برد میتونه خواستشو به طرف مقابل بگه..با این حرفش چشام برق زد ولی با حرف بعدیش نا امید شدمساشا _ البته به جز این که بزارم بري و چیزایی از این قبیل ..قبوله ؟نامرد ..اه ..با فکري که اومد تو ذهنم شاد شدم.._اهممساشا _ پس روشنش کن ..ااا دیگه چی ؟ چه پروو مگه خودت بی دست و پائیی ؟_ نمیخوام ..خودت شرط میزاري ..خودتم باید بري روشنش کنی ..چپ چپ نگام کرد منم ریلکس زل زدم به تلوزیون و اصلا به روي خودم نیاوردم که یه خري هم اینجا هست ..موقعی که داشت بلند میشد صداي آرومشو شنیدم ..درواقع صداش جوري بود که شنیده نمیشد ولی خب چون گوشايمنم یکمی زیادي فوضوله شنیدم ..ساشا _ حیف که الان مصدومی ..صبر کن دختره ي ....براق شدم سمتش ._ هی هی شنیدم چی گفتیا ..اولش یه کمی تعجب کرد ولی خیلی زود خونسردیه خودشو به دست آورد و با لحنی که حرصمو در میاورد گفتساشا _ خب منم گفتم که بشنوي_ یعنی چی ؟ساشا _ یعنی همین ..ترجیح دادم دیگه چیزي نگم بهش فعلا تا پشیمون نشده .اي خدا اگه ببرم ..راه فرارمم جور میشه ..بعد از چند دقیقه سی دي رو عوض کرد و یه سیدیه دیگه گذاشت ..اون یکی دسته رو هم برداشت و اومد نشست رومبلی که من بودم ..همچین چسبیده بهم نشست که صدام در اومد.
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_ونه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁فکش و محکم از رو
#ازدواج_اجباری
#قسمت_پنجاه
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁_ هی برو کنارساشا _ ساکت باش شروع شد باختی با من نیست_ اه پسره ي چندش ..دسته رو برداشتم و خودمو کمی کشیدم اینطرفتر و شروع کردم به بازي .حس کردم که داره نگام میکنه به روي خودمنیاوردم ولی دوباره صداش که زیر لب حرف میزد رفت رو اعصابمساشا _ طرف با یکی یاره ، با بقیه هم آره ، اونوقت ادعاي پاکی هم داره ..ههههسرشو برگردوند و مشغول شد .اوو نه بابا شاعرم بودي و ما نمیدونستیم !! .داشتم بازي میکردم ولی فکرم بد جوريمشغول اون حرفش بود ..منظورش چی بود آخه ..چرا همه چی اینقدر قاطی شده ؟ چرا نمیتونم بعضی از حرفاشو درك کنم ؟ دلیل این همه تیکه اي که میندازه چیه ؟حواسم از بازي پرت شده بود که با صداي ساشا به خودم اومدم ..ساشا _ دختر میخواي ببازي ؟_برو کنار بزار باد بیادبا پوزخند نگام کرد ..ساشا _ خوشکل درخت نارگیل ..مثل اینکه جدي نگرفتی ؟ گفتم شرط_ اصلا من نمیخوام بازي کنم ..اونم خودتیساشا _ چی خودمم اونوقت ؟_ خوشکل درخت نارگیلاخماش باز شد و با شیطنت نگام کردساشا _ در خوشکل بودنم که شکی نیست درخت نارگیلم که کنارمهاز حرص دستام مشت کرده بودم و داشتم فشار میدادم .._ خیلی بیشعوري میدونستییهو اخماش رفت تو هم و دسته اي که دستش بود و پرت کرد رو زمینساشا _ ببین من هی هیچی بهت نمیگم تو پرو تر میشی ؟ خوبه بلایی سرت بیارم ؟ کاري نکن که از اینی که هستمبدتر بشماي خدا باز این جنی شد ..براي اینکه شانسی که داشتم و از دست ندم سریع سرمو کج کردم و چشامو مظلوم کردم..اینقدر مظلومشده بودم که گربه ي شرك نشده بود تا حالا ...روشو برگردوند و دستشو کشید تو موهاش ..ههه چیه جناب داري وا میدي ؟ خنده اي که داشت میومد بشینه رو لبام و به سختی جلوشو گرفتم که تبدیل به پوزخندشد ...ولی زود جمعش کردم تا نبینه ..من نباید این فرصت و از دست میدادم ..شاید این فرصتی میشد واسه فرارم ..کی میدونه.._ ساشا خب ببخشید ، از دهنم در رفت .عصبی برگشت سمتم و دو قدم به سمتم برداشت ..ترسیدم واسه همین یه کمی خودمو کشیدم عقبتر که پوزخند زد ..ساشا _ گوش کن فسقلی بهتره که نخواي با این کارات سر منو شیره بمالی ..تو بگی ف من تا فرحزاد رفتم پس بهترهاون قیافتو درستش کنی ..با ترس داشتم نگاش میکردم اي بابا این چش شد آخه ؟ من که هنوز حرفی نزدم ..چرا یهو وحشی میشه ..کم مونده بیادمنو بزنه ..نه که تا الان اصلا منو نزده ..._ م ..من که چیزي نگغتم ..هنوزساشا _ گفتم که تو اصلا لازم نیست حرف بزنی ..یه کمی به خودم مسلت شدم ، اگه الان نتونم خرش کنم پس چه بدردي میخورم ..!! من نمیدونم این از کجا میفهمهمن چی میخوام ؟ انگار علم غیب داره ..اوووففف ساشا با یه قدم فاصله رو به روم ایستاده بود و منم رو مبل نشسته بودم ..با یه قیافه ي برزخی داشت نگام میکرد ..حالاانگار چی بهش گفتم ..ولی خودمونیما یه کوچولو که نه هااا خیلی از این قیافش ترسیده بودم ولی خوب واسه فرار بایدخودمو کنترل میکردم ..یه نفس عمیق کشیدم و به سختی یه لبخند هر چند کج و کوله رو لبام نشوندم ..اولش یه کمی تعجب کرد ولی دوباره اخماشو کشید تو هم و زل زد بهم ..ذره ذره رفتارامو گذاشته بود زیر ذره بین و اینیه کمی کارموسخت میکرد ..نگاش کن تو رو خدا اول میگه بیا بازي شرطی بعد میزنه دسته رو خرد میکنه ..واسه چی ؟ واسه این که بهش گفتم بیشعور ..خب آخه احمق جان هستی که گفتم بهت این دیگه ناراحتی داره ..هه گرچه حقیقت تلخه ..با ناز از رو مبل بلند شدم و وایسادم جلوش ولی فاصله رو حفظ کرده بودم ..خب از راه مظلومیت که جواب نداد ببینیم ازاین روش چی ؟؟بازم خر نمیشه ؟
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁_ هی برو کنارساشا
#ازدواج_اجباری
#قسمت_پنجاه_ویک
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
_ ساشا !! تو رو خدا من اصلا لباس ندارم ..یه کمی چشاش قلمبه شده بود و اخماشم تو هم بود ..خیلی قیافه ي باحالی به خودش گرفته بود .حیف که کارم گیرهوگرنه اینقدر مسخرت میکردم تا بمیري چندش ..ساشا با تعجب _ منم گفتم که به من چه_ اي بابا دلت میاد ! خب من سرما میخورم ..لباس ندارم خب .یعنی میخواي لخت بگردم تو خونه ..چشاش برق زد ..اي کثافت ..من که میدونم چه مرگته .. ولی بیخیال شونه اي بالا انداخت ..ساشا _ میل خودته میتونی هم لخت بگردي واسه من فرقی نداره ..پشت بندش یه نیشخند زد ..اه چرا این خر نمیشه دیووانه شدم ..اووففف با دست به دسته ي شکسته اي که رو زمین بود اشاره کردم .._ خب تقصیر خودته ..ببین اونم زدي شکوندي دیگه نمیتونیم بازي شرطی بزنیم ولی خب اگه هم بود من میبردم پسبه این نتیجه میرسیم که بریم خرید ..چپ چپ نگام کردساشا _ انگار یه مدت کتک نخوردي زبونت باز شده ..دیگه چی ؟؟با اکراه یقه ي بلوزشو تو مشتم گرفتم و یه کمی خودمو کشیدم سمتش ..اهه ببین آدمو وادار به چه کاراریی که نمیکنن.._ ساشا ! مگه تو شوهور من نیستی ؟ خب من که چیزي نخواستم ..حوصلم سر رفته ..تو خونه هم چیزي نداریم بیابریم دیگه ..تازه خودتم که باهامی ..یه کمی نرمتر شده بود ..خب بایدم بشه ..اون همه اشوه اي که من براش ریختم خر نشه دیگه چی بشه .لابد اسب !!ساشا _ باشه ولی حواست باشه دست از پا خطا کنی من میدونم و تو گرفتی ؟؟گرفتیه آخرشو محکم گفت ..اوفف باشه بابا ..خیلی ذوق کردم نه از اینکه قراره با ساشا برم بیرون نه اصلا ..از این ذوق کرده بودم که اگه بتونم امروز از دستش خلاصمیشم ..اي خدا کرمتو شکر ..فقط کمکم کن تا از دست این غول بیابونی خلاص بشم من ..نوکریه تموم بنده هاتو میکنمدست خودم نبود از ذوق زیاد پریدم سمتش و یه بوس گذاشم رو گونش ..تعجب کرده بود و با چشاي قلمبه داشت نگاممیکرد ..واي نه !!من چیکار کردم ..؟صورتم سرخ شده بود از خجالت ..من آدم خجالتی نبودم ..ولی خب روم هنوز با ساشا باز نشده بود و از طرفی ما عین کارد و پنیر میمونیم ..اون نمیخواد سر به تن من باشه و منم همینطور ..پس این حرکت اصلا درست و به جا نبود ..سریع پشتمو کردم بهش تا جیم بزنم .تا خواستم قدم اول و بردارم دستاش از دو طرف کمرمو گرفت ..واي بیچاره شدم ..منو کشید سمت خودش ..الان دیگه هیچ فاصله اي بینمون نبود ..اصلا از این موقعیت راضی نبودم ..از طرفی هم از کاریه دفعه ایش شکه بودم و حتی قادر به تکون دادن پلکمم نبودم ..نفساش که به گردنم برخورد کرد منو به خودم آورد سریع خودمو جمع کردم و شروع کردم به تقلا کردن ..ولی آخه مگهمیتونستم از دست این غول فرار کنم ..لباشو چسپوند به گوشمساشا _ دختر جدیدا خلی شیرین میزنی !! من تا یه جایی تحمل دارم ..حواستو جمع کن ..با قدرت بیشتري شروع کردم به تقلا ولی مگه ولم میکرد !!_ مم ..میگم بزار برم لباس بپوشم ..دیر میشه ها ..صداي پوزخندشو شنیدم ساشا _ الان میزارم بري ولی شب ....دیگه ادامه نداد ..یه لرز خفیفی افتاد تو تنم ..من عمرا بزارم تو بلایی سرم بیاري مرتیکه..بالاخره با کلی تقلا از دستش راحت شدم و تند دوئیدم سمت پله ها صداشو شنیدم ولی نایستادم ساشا _ به نفعته که لباس درست بپوشی ..وگرنه ....دیگه نفهمیدم چه زري زد سریع از پله ها بالا رفتم و خودمو پرت کردم تو اتاق .. در که بسته شد سر خوردم و نشستم پشتش ..
اي خدا دستمو گذاشتم رو سینم ..قلبم بود که داشت تند تند میزد ..بوم ..بوم ..بوم ...بوم ..ولی چرا ..شاید برا اینه که دوئیدم صد در صد ..بیخیال فکر کردن شدم و از پشت در بلند شدم ..باید سریع لباس بپوشم تا پشیمون نشده ..از این بشر که هیچی بعید نیست.
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_ویک ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 _ ساشا !! تو رو
#ازدواج_اجباری
#قسمت_پنجاه_ودو
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁ساشابعد از اینکه کلی وول خورد تا خودشو از حصار دستام آزاد کنه با سرعت به سمت پله ها دوئید ..نفهمیدم چرا این حرفو زدم چون اصلا وجودش برام اهمیتی نداشت ..بعد از اون خیانتی که بهم کرد بعد از اون همهمهري که به پاش ریختم و اونطوري جوابمو داد همه چی تعغییر کرد ساشاي تخص و مغرور و عصبی بیشتر از اون چیزيکه بود عصبی تر و تخس تر و مغرورتر شد ... دیگه خیلی چیزا بود که اصلا برام ارزش نداشتن و یکی از اونا زنها ودخترهاي بودن که همیشه اطرافم در حال خودنمایی بودن ولی نمیدونستن که نتیجه ي این همه خودنمایی که برايمن میکردن یه پوزخند پر از تمسخر بود همینو بس ...ولی از طرفی یه چیزي شاید یه حسی اون ته قلبم باعث غیرتیمیشد که خودمم میدونم شاید بیشتر از اون چیزي باشه که افراد دیگه دارن .ولی بازم بدون توجه به اون حس حرفمو باعصبانیت و صداي بلند گفتم .._ به نفعته که لباس درست بپوشی وگرنه عواقب بعدش بدتر از اون چیزي خواهد بود که فکرشو بکنی ..با پوزخند به رفتنش نگاه میکردم .این دختر و حتی بیشتر از خودم میشناختم ..دلیل همه ي رفتاراش واضح بود برام شایدحتی بیشتر از روز ..هر کاري هم میکردم بازم نمیتونستم اون پوزخند و نفرتی که شاید هنوزم ذره اي حس دوست داشتن باهاش قاطی شدهبود و از چشمام دور کنم ..و یقینا این میشد دلیل بعضی مواقع که با تعجب بهم زل میزد ..مثل اون موقعی که بی حواس باعث زخمی شدن سرش شدم و با دیدن خون روي دستش و قطره هایی که چیکه چیکه روي ملافه ي سفید تخت میریخت و باعث تغییر رنگ ملافه میشد براي لحظه اي یادم رفت که من کی هستم و کجام..براي لحظه اي شاید خیانتش و یادم رفت ..براي لحظه اي شاید حس نفرتی که داشتم بهش جاي خودشو با حس دیگهاي عوض کرد ..عصبی دستی بین موهام کشیدم و به سمت اتاقم رفتم .بعد از رد کردن پله ها وارد اتاقم شدم با باز کردن در توقع داشتم که الان اینجا ببینمش .
دوباره اون پوزخند همیشگی زینت بخش صورت خشک و جدیم شد ..ههه چه توقع بیجایی ..اون اگه من براش مهمبودم بهم خیانت نمیکرد ..اون اگه من براش مهم بودم سعی نمیکرد جوري وانمود کنه که نه منو میشناسه و نه لحظهاي از خاطراتمون و یادشه ..عصبی مشتی روانه ي دیوار کنارم کردم و زیر لب غریدم .._ لعنت بهت رزا ..لعنت بهت ..لعنت به تک تک ثانیه هایی رو که با تو ساختم ..لعنت به این زندگی ..لعنت به اون عشقیکه خالصانه به پات ریختم ..لعنت به کل وجودت رزا لعنت ..قسم میخورم که زندگیتو برات جهنم کنم ..آره دختر درستمیگی این خونه جهنم و صاحبشم از خود جهنم بدتره ..کاري میکنم که به جنون برسی ..هیچ کس حق نداره با غرور من..ساشا آریامنش بازي کنه ..همونطور که حسمو به بازي گرفتی من زندگیتو به بازي میگیرم ..بعد از زدن چند مشت پیاپی به همون دیوار و قرمز شدن پشت انگشتام به سمت کمد لباسام رفتم تا لباسی بپوشم ..با باز کردن کمد انواع لباسها جلوي صورتم نمایان شد ..کل لباسها رسمی بود ..شاید الان خیلی وقت بود که تیپ اسپرتنزدم ..ههه من همیشه رسمی میگشتم .تا حالا تو کل زندگیم یادم نیماد که کسی تیپ اسپرت منو دیده باشه ..ولی نهچرا رزا دیده ..دوباره یه پوزخند عصبی و کشیدن دستم بین موهام ..سرسري به لباسهام نگاه کردم در آخر تصمیم گرفتم که یه شلوار مردونه مشکی که کاملا کیپ تنم بود به همراه به پیرهن مردونه ي سفید که خطهاي کمرنگ سورمه اي داشت و یه کراوات مشکی بردارم ..کفشمم که طبق معمول همون کفشاي چرم و مردونه اي که همیشه به پا داشتم ..و اغلب به رنگ مشکی ..تصمیم داشتم کتی نپوشم ..تو این گرما کت دیوانگی محض بود ..البته براي منی که شدید گرمایی بودم ..ولی کلا با این لباسا خو گرفته بودم اینطوري خشنتر از اون چیزي که بودم میشدم .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_ودو ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشابعد از این
#ازدواج_اجباری
#قسمت_پنجاه_وسه
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁بعد از پوشیدن لباسام و بستن کراوات به سمت کمدی که توش ساعت و کمربندا بود رفتم بعد از برداشتن کمربند و ساعت رولکسی
که بیشتر مواقع مارک مورد علاقم بود و پشت بندش سوئیچ از در اتاقم خارج شدم .
هم زمان با من در اتاق رزا هم باز شد و دیدمش ...
مثل همیشه تیپ ساده ای زده بود و چه تعجب بر انگیز که با هم ست شده بودیم ..
دوباره پوزخند و نگاه خیره ای که بهش داشتم ...نمیگم از دیدنش مات شده بودم چون اینطور نبود ..من این دختر و تو وضعیتایی
دیده بودم که اینطوری دیدنش الان برام عادی بود ..
با صداش که منو مخاطب قرار داده بود از خاطراتی که شاید خیلی هم دور نبود خارج شدم
رزا _ بریم دیگه چرا وایسادی ..
با بد خلقی جوابشو دادم
_ برو منم پشتت میام
چیزی نگفت و به سمت پله ها رفت ..از پشت با دقت بیشتری به تیپش نگاه کردم ..یه شلوار تنگ لوله تفنگی به همراه یه مانتوی
ساده که تا کمی بالا تر از زانوهاش میرسید و یه شال مشکی ..
جوری تیپ زده بود انگار عذا داره ..دوباره تمسخر و پوزخند ..موهاشو فرق کج زده بود و کوچکترین آرایشی نداشت ..چه جالب
..این تنها چیزی بود که تو اخلاقش هنوز تعغییر نکرده بود ..
پشت سرش درا رو قفل کردم و به سمت ماشین حرکت کردم ولی اون وسط راه ایستاده بود و محو دریا شده بود ..تعجب نداشت
چون میدونستم که دریا رو دوست داره ..ولی اینکه بزارم بیشتر از این بهش خوش بگذره یکی از محالات بود ..
تا همینجا هم خیلی باهاش راه اومده بودم ..خیلی بیشتر از اون چیزی که باید ...
ماشینو روشن کردم و به سمتش رفتم ..بهش که نزدیک میشدم متوجه دستش شدم که روی سرش بود و داشت به سرش فشار وارد
میکرد برای لحظه ای نگران شدم ولی خیلی زود اون نگرانی رو پس زدم ..
با بوقی که زدم به خودش اومد و به سمت ماشین حرکت کرد خواست در عقب رو باز کنه که سریع قفل مرکزی رو فعال کردم متوجه
حرص خودنش شدم ..
بعد از کمی مکث در جلو رو باز کرد و بعد از نشستن درو محکم کوبید به هم ..
ههههه
این دختر بچه تر از اونی بود که فکرشو میکردم ..کی میخواست بزرگ بشه ؟. این کارش ذره ای برام اهمیت نداشت چیزی که زیاد
داشتم ماشینهای پارک شده تو پارکینگ خونه هام بود ..
برای همین پوخند معنا داری زدم از کنار چشم متوجه سائیدن دندوناش به هم شدم و این یعنی کارمو خوب انجام دادم ..
دستم به سمت فلشی که کنار دنده بود رفت و پس از وصل کردن به سیستم با رد کردن چند ترک به آهنگ مورد نظرم رسیدم ..
شاید این آهنگ حرفای نگفته ی زیادی داشت که بینمون بود ..دلیل نفرت من ..دلیل سکوت اون
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_وسه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁بعد از پوشیدن ل
#ازدواج_اجباری
#قسمت_پنجاه_وچهار
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
شادمهر (رابطه)
تا حرف عشق میشه من میرم
من سخت از این حرفا دورم
منم یه روز عاشقی کردم
از وقتی عاشق شدم اینجورم
بینمون سکوت بود نه من دوست داشتم حرفی بزنم نه اون ..به سمت پاساژ مورد نظر میرفتم و تنها چیزی که باعث شکستن این
سکوت بود موزیک و صدای شادمهر بود که سعی داشت چیزی رو لا به لای این ترانه بهش بفهمونه ..
دار و ندارم پای عشقم رفت
چیزی نموند جز درد نامحدود
این جای خالی که توی سینم هست
قبلا یه روزی جای قلبم بود
برگشت و بهم زل زد ..تصمیم گرفتم که بیخیالش باشم ..تا ببینم با این کاراش به کجا میرسه ..من قصدی از گذاشتن این آهنگ
نداشتم
.. آهنگی بود که همیشه گوش میدادم پر از مفهموم برای من ...
این روزگار بد کرده با قلبم
کم بوده از این زندگی سهمم
دلیل می بافم برای عشق
برای چیزی که نمیفهمم
از آدمهای این شهر بیزارم
چون با یکیشون خاطره دارم
به من نگو با عشق بی رحمی
من زخم دارم تو نمی فهمی
غریبه ام با این خیابونا
من از تمام شهر بیزارم
از هرچی رابطه اس میترسم
از هر چی عشق من طلبکارم
همین که قلب تو مردد شد
در دل من خاطره ای رد شد
از وقتی عاشقش شدم ترسیدم
از وقتی عاشقش شدم بد شد
این روزگار بد کرده با قلبم
کم بوده از این زندگی سهمم
دلیل می بافم برای عشق
برای چیزی که نمیفهمم
وارد پارکینگ پاساژ شدم و بعد از پارک کردن از ماشین پیاده شدم بدون هیچ حرفی اونم بعد از مدتی پیاده شد ..بعد از قفل کردن
ماشین دیدمش که داشت به سمت قسمت بیرونیه پارکینگ میرفت ..از این کارش حرصم گرفت چطور جرأت میکنه ..؟؟
با سرعت به سمتش رفتم و مچ دستشو گرفتم ..فشار دستم اونقدری بود که صدای آخش و بشنوم ..سرمو نزدیکش کردم و با خشم
کنترل شده ای غریدم
_ با اجازه ی کی سرتو انداختی پایئن و میری ؟ هان ؟؟؟
با دادی که سعی در کنترلش داشتم چشاش و بست ...
چیزی نگفت این باعث بیشتر شدن عصبانیت من شد ..
_ گوش کن بچه یه حرف و به آدم یه بار میزنن ..میخوای بگی آدم نیستی ؟؟ مشکلی نیست ..خودم میدونم ..
لحظه ای سکوت کردم و به قیافه ی ترسیدش نگاه کردم .جالب بود که اون زبون 7 متریش کار نمیکرد ..!!
_ جنابعالی از کنار من جم نمیخوری ..وای به حالت رزا ..وای به حالت ببینمت یه قدم حتی یه قدم از من دورتر شدی اونوقت دیگه
اتفاق بعدش و فقط خدای بالای سرت میتونه حدس بزنه گرفتی ؟؟؟؟
با ترس جوابمو داد
رزا _ بب ..باشه
با خشم نگاش کردم و به سمت خروجی پارکینگ حرکت کردم ..اونم با قدمایی تند کنارم حرکت میکرد ..مچ دستشو ول کردم و
اینبار انگشتامو لای انگشتای ظریفش قفل کردم ..
رزا
مچ دستم داشت از جاش در میومد ..اعتزاضیم نمیتونستم بکنم چون میترسیدم بیشتر از اینی که هست عصبی بشه و منو برگردونه
..برگشتن هم مساوی بود با بستن راه فرار
همونطوری که دستمو میکشید اون یکی دستمو بردم داخل جیب مانتوم ..از بس فکرم درگیر نقشه و فرار بود که متوجه نشدم کارت
بانک و پولی که همراهم بود و برداشتم یا نه ...
دستم که به پولا و کارت بانک خورد جلوی لبخندمو نتونستم بگیرم و دهنم به یه لبخند بزرگ باز شد هنوز کامل نخندیده بودم که
مچ دستمو ول کرد ولی بلافاصله انگشتاشو لای انگشتام قفل کرد ..
هههه به دستامون نگاه کردم که عین فیل و فنجون میموند ..
با فشاری که به دستم آورد و صدای عصبیش سریع لبخندمو جمع کردم ..
ساشا _ چیه چیلت بازه ؟ ببند اون دهنتو !! مگه نمیبینی که مردم دارن نگات میکنن هان ؟؟؟
از حرص زیاد چشمامو بستم و لب پائینیمو به دندون گرفتم ..خیلی جلوی خودمو گرفته بودم تا دهن به دهنش نزارم ..و این کار واقعا
هم انرژی میخواست ..کنترل در برابر حرفای بی منطق و ضد و نقیض این، کار خیلی سختیه که از پس هر کسی بر نمیاد ..
نمیدونم چرا اینقدر خودشو میچسپونه به من ..خدایی به جز قیافه و تیپ و البته در مورد شغلش نمیدونم ولی پول خوبه ..اما از اخلاق
هیچی نداره من نمیدونم کدوم خری میخواد با این سر کنه ..؟ خدا به داد زنش برسه.
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_وچهار ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 شادمهر (رابطه
#ازدواج_اجباری
#قسمت_پنجاه_وپنج
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁ضمیر ناخودآگاهم بهم تشر زد
_ همونطوری که خودت سر میکنی ..
سرمو تند تند به چپ و راست تکون دادم تا بیشتر از این فکر نکنم ..
به ورودیه پاساژ که رسیدیم توجهم به ساختمون 4 طبقه بزرگی جلب شد ..از ساختمون کاملا مشخص بود که گرونترین پاساژی
هست که تو این شهره ..البته تهران بهتر از ایناش هم بود ولی خوب طرز ساختش که از بیرون کاملا با شیشه کار شده بود و معماریه
زیباش ، باعث میشد آدم جذب بشه ..
با کشیده شدن دستم توسط ساشا و غر غر کردنش مجبوری چشم از ساختمون برداشتم و دنبالش رفتم
ساشا _ معلوم نیست این اومده خرید یا دید زدن ساختمون ..خوب راه بیفت دیگه ، این درو تخته که دید زدن نداره ..
با هم وارد پاساژ شدیم ..پاساژ جوری بود که طبقه ی اول پر از لوازم آرایش و چیزای دیگه بود که من اینجا کار نداشتم ..واسه همین
سر جام ایستادم که ساشا هم وقتی دید من نمیام اونم ایستاد
ساشا _ چته ؟ چرا ایستادی ؟ راه بیفت دیگه ؟
با دستم به اطراف اشاره کردم ..
_ اینجا که همش لوازم آرایشیه ..) به طبقه ی پائین که از اینجا دید داشت اشاره کردم ( اونجام که همش بدلی جاته ..من که این چیزا
رو لازم ندارم ..چرا منو آوردی اینجا ؟
خنده ی تمسخر آمیزی کرد و یه دفعه منو کشید سمت خودش جوری که پرت شدم سمتش ، دستشو حلقه کرد دور کمرم و راه افتاد
سمت آساسور ..
ساشا _ بچه تحمل کن یه ذره ..من اونقدر بیکار نیستم که بگردونمت ..محض اطلاع اینجا طبقه ی دوم لباس بچه ، طبقه ی سوم لباس
مردونه ، و طبقه ی آخر به لباسهای زنونه اختصاص داده شده ..الان بهتره راه بیوفتی
از اینکه اونطوری جلوی ملت منو به خودش نزدیک کرده بود خجالت کشیدم و نگاهی به اطراف انداختم ..بعضیا با لبخند ، بعضیا با
تعجب ،بعضیا با تحسین ، و بعضیام با حسادت بهمون نگاه میکردن ..لبمو گاز گرفتم
_ ساشا ولم کن زشته
خنده ی مرموزی کرد
ساشا _ زشت اینه که زنمو ول کنم تا بقیه بدزدنش نه بغل گرفتنش متوجه ای که ؟
با یه لحن کنایه آمیزی بهم گفت ..خب این کجاست کنایه زدن داشت ؟ میگم که سادیسمیه ..
_ ولم کن همه دارن نگامون میکنن
با عصبانیت غرید
ساشا _ خفه شو ، یه الف بچه به من میگه چی خوبه چی بد ..خودم میدونم دارم چیکار میکنم بهتره جنابالی زر زر نکنی ..
با حرص چشامو بستم ...و همونطوری جابشو دادم .
_ چرا تو هی دوست داری منو مسخره کنی ؟ خوشت میاد از حرص دادن من ؟
آسانسور آماده بود و ما هم معطل نشدیم . وارد آسانسور شدیم
ساشا _ خوش اومدن که به تو ربطی نداره ولی مسخره کردن آره دوست دارم مسخرت کنم حرفیه ؟؟؟
هنوزم دستش دور کمرم بود ..کمی تقلا کردم تا ازش فاصله بگیرم ..ولی مگه میشد ..؟
_ معلومه که حرفیه ..تو خودت خوشت میاد که من راه به راه هی با تمسخر باهات حرف بزنم ؟
با خنده ی عصبی منو بیشتر به خودش فشار داد که برای جلوگیری از خفه شدن دستمو گذاشتم رو سینش ..
ساشا _ هه جرعت داری فقط یه بار امتحان کن ..
_ خیلی زورگویی میدونستی ؟
برگشت و با یه طرز عجیبی زل زد بهم
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_وپنج ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ضمیر ناخودآگا
#ازدواج_اجباری
#قسمت_پنجاه_وشش
❤️ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁ساشا _ آره میدونستم
خیلی پرو بود دیگه بهتر دونستم چیزی نگم ..حالا خوب بود کسی تو آسانسور نبود ..بلاخره صدای یه زن اعلام کرد که به طبقه ی
مورد نظر رسیدیم ..
دوباره دستمو گرفت و خودش راه افتاد ..تو این طبقه همه نوع لباس زنونه یافت میشد از لباس زیر گرفته تا لباس مجلسی و ...
از کنار مغازه ها رد میشدیم و چند دقیقه وایمیستادیدم ..اگه چیزی نظرمو یا نظرشو جلب میکرد که میرفتیم داخل اگرم نه که هیچی
..
از جلوی یه مغازه رد میشدیم که چشمم خورد به یه لباس مجلسیه ی خیلی خوشکل
یه لباس دکولته ی کوتاه تا سر زانو به رنگ صورتیه کمرنگ که زیر سینه اش به رنگ شیری رنگ یه پارچه ی دیگه وصل بود و
حالت کمربند بهش داده بود که تا قصمتی از شکم میومد از اونجا به بعد تقریبا گشاد بود و یه سمتشم چاک به صورت 1 مانند داشت
که تا همون قصمت کمربند اومده بود و روش یه گل ناز زده بودند از اون پائین ترشم با گلایی به رنگ صورتی کمرنگ و شیری رنگ
تزئین شده بود
خلاصه لباس خوشکلی بود با کلی ذوق داشتم بهش نگاه میکردم که یه دفعه دستم کشیده شد .به خودم که اومدم دیدم وارد مغازه
شدییم ..
مغازه دار یه پسر بود که با یه نفر دیگه وایساده بود و داشت بگو و بخند میکرد ..بهشون که رسیدیم با صدای ساشا برگشت سمتمون
که با دیدن قیافه ی پسره خشکم زد ..
مغازه دار یه پسر بود که با یه نفر دیگه وایساده بود و داشت بگو و بخند میکرد ..بهشون که رسیدیم با صدای ساشا برگشت سمتمون
که با دیدن قیافه ی پسره خشکم زد ..
وای خدای من این دیگه چقدره خوشکله ؟؟؟ در کل اصلا نمیتونستم که چشم ازش بردارم ..از طرفیم قیافش بدجور آشنا میزد ..
موهای کوتاهه مشکی .که شلوغ حالت داده بود بهش ..ابروهای کشیده و تمیز ولی پیدا بود که تمیز نکرده ..چشمایی کشیده و آبی
تیره یا تقریبا سورمه ای که از دور به مشکی میزد دماغی متناسب با صورتش لبایی باریک و صورتی با دندونایی یه دست سفید .ته
ریش خوشکل و در آخر صورتی کشیده و جذاب که یه عینک هم گذاشته بود رو چشماش که جذابیت صورتشو بیشتر میکرد ...
جالبیش این بود که اونم داشت خیره خیره نگام میکرد ...خدایا من اینو کجا دیدم آخه ..چرا هیچی یادم نمیاد ...
همینطور زل زده بودم به پسره و پسره هم داشت به من نگاه میکرد ..یه غم عجیبی تو چشماش بود که برام گنگ بود ..با فشاری که
ساشا به کمرم آورد و پشت بندش صدای عصبیش که با پسره بود به خودم اومدم و سرمو سریع انداختم پائین ..
ساشا _ میشه اون لباس پشت ویترین رو برای خانمم بیارید لطفا ..!!
اون لطفا نی که ساشا گفت از صد تا فحش هم بدتر بود ..پسره با صدای ساشا به خودش اومد و بدون اینکه بهش محل بده اومد سمت
من جالبیش این بود که از نظر جذاب بودن تقریبا یکی بودن و هیکلاشونم مثل هم بود ..یعنی اگه ساشا با این پسره دعوا میگرفت
معلوم نبود این بزنه یا اون ..
پسره اومد رو به روم ایستاد و سریع دستمو گرفت ..از کارش تعجب کردم ..تند سرمو چرخوندم تا ببینم ساشا چه عکس العملی
نشون میده ولی انگار ساشا هم تو شک بود ..
پسره _ خدای من رز ...خودتی ؟؟ تو اینجا چیکار میکنی ؟
تا جمله ی پسره تموم شد مشت ساشا بود که فرود اومد تو صورت پسره ..
ساشا _ ای بی پدر و مادر . حالیت میکنم تو غلط میکنی جلوی من دست زنمو میگیری ..حیوون حالیت میکنم ..
ساشا پسره رو انداخته بود رو زمین و هی به صورتش مشت میزد ..اما پسره هیچ کاری نمیکرد ..و فقط داشت به من نگاه میکرد ..منم
از اون بدتر ..
اون یکی پسره که اونورتر ایستاده بود و نسبت به این دوتا هیکل ورزیده تری داشت به خودش اومد و سریع به سمت ساشا رفت و به
زور بلندش کرد ..
ساشا _ ولم کن ببینم چی میگه این بی ناموس ..
پسره _ چی میگی تو ؟ اصلا تو خودت کی هستی ؟
ساشا _ آخه به تو چه بی غیرت ..جلوی روی من اومده دست زنمو گرفته میگه اا خودتی رز ؟
اون قسمت آخرشو با یه لحنی گفت که خندم گرفت حالا من نمیدونم تو اون موقعیت این خنده از کجا اومد ..اصلا در کل بگم یه حس
خوبی به این پسر خوشکله داشتم ..واسه همین اصلا از دعواشون ناراحت نشدم تازه بیشتر دلم میخواست اون پسره ساشا رو بزنه تا
ساشا اینو ..
اون یکی پسر که ساشا رو گرفته بود به حرف اومد تقریبا با صدای بلند حرف زد تا اون دوتا رو ساکت کنه ..آخه هنوزم داشتن به هم
فحش میدادن و کل کل میکردن ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_وشش ❤️ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا _ آره می
#ازدواج_اجباری
#قسمت_پنجاه_وهفت
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁پسر دومی _ د خفه شید دیگه ..مگه نمیبینید این خانم اینجاست ؟ خجالت نمیکشید اینطوری حرف میزنید ..
پسره _ آخه شاهین داداش مگه نمیبینی چطور پرید بهم ؟ تازه من باید اینکارو میکردم که دست رز و گرفته ؟ بجاش این به من ..
هنوز حرفش تموم نشده بود که ساشا حمله کرد بهش تا اومد مشت دیگشم نثار پسره کنه اون یکی که حالا میدونستم اسمش شاهینه
سریع جلوشو گرفت
شاهین _ د خفه شو شهاب یه دقیقه ببینم اینجا چه خبره ؟
شهاب _ آخه ..
شاهین _ آخه بی آخه ...خوبه تازه اومدی میخوای دردسر درست کنی ؟
شهاب دیگه چیزی نگفت ..
ساشا هم داشت با خشم نگاش میکرد .
شاهین روشو کرد سمت ساشا
شاهین _ شرمنده آقای ....
ساشا با خشم _ آریامنش ..
شاهین _ بله آریامنش . من از شما معذرت میخوام واسه این سوتفاهم ..میشه با هم بریم اون قصمت تا حرف بزنیم ؟
ساشا _ من حرفی ندارم با شما ..
بعد با یه حرکت شاهین و هل داد و اومد سمت من دستمو گرفت و کشید سمت در مغازه که با صدای شاهین وایساد
شاهین _ شرمنده ولی باید با هم حرف بزنیم ..موضوع در مورد رزاست ...
منم این وسط انگار نقش برگ چغندر و ایفا میکردم ..هم از ساشا میترسیدم هم فکر اینکه من اون پسره شهاب و کجا دیدم و از همه
بدتر اونا منو از کجا میشناسن برام سوال شده بود ..
ساشا با خشم به من نگاه کرد و راه رفته رو برگشت ..شاهین هم رفت سمت در مغازه و قفلش کرد بعد برگشت سمت ما و با دستش
به سمت مبلایی که اونطرفتر بود اشاره کرد ..
شاهین _ لطفا بریم اون قسمت ..
ساشا فقط کلشو تکون داد و راه افتاد همون سمت ..منم که عین خر دنبالش اینور و اونور کشیده میشدم ..
همگی نشستیم ..جوری بود که منو ساشا کنار هم و رو به رومونم اون دوتا ..
ساشا _ خب میشنوم ..بهتره اول بگید که زن منو از کجا میشناسید
شهاب _ ههه زنت ؟ از کی تا حالا خواهر من شده زنت ؟؟؟
با این حرفی که شهاب زد یهو ساشا بلند شد ایستاد تا حمله کنه سمتش . منم که از تعجب زیاد خشکم زده بود این وسط فقط اون
شاهین بود که دوباره پرید و ساشا رو مجبور به نشستن کرد ..
شاهین _ بشین داداش یه لحظه تا حرف بزنیم ..
ساشا _ د آخه مرتیکه جلوی من داره به زنم میگه خواهرم ، رز که داداشی نداره ، اینم نمیشناسه ، اونوقت تو به من میگی آروم باش
؟
شاهین _ درسته حرف با شماس ولی یه سوء تفاهمی شده یه لحظه بشین
ساشا که نشست شاهین روشو کرد سمت شهاب
شاهین _ تو نمیتونی یه دقیقه دندون رو جیگر بزاری ؟
شهاب _ شاهین خودتم خوب میدونی که چی شده واسه چی اینقدر خونسردی ؟ اصلا عمو میدونه ؟ من الان بهش زنگ میزنم
شاهین _ بشین سر جات ببینم ..
لحنش اونقدر با خشم و ترسناک بود که من رنگم پریده بود چه برسه به اون بیچاره که مخاطبش بود ..خودشم نشست و روشو کرد
سمت ساشا
شاهین _ ببین داداش برای رفع سوء تفاهم بهتره اول همو بشناسیم ..من شاهین نعمتی هستم و اینم داداشم شهاب نعمتی و همچنین (یه نگاهی به من انداخت) پسر عمو های این خانم رزا نعمتی و شما
با این حرفش تعجب کردم..ن ه !!!!!!!! مگه عمو برگشته ؟؟؟
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_وهفت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁پسر دومی _ د
#ازدواج_اجباری
#قسمت_پنجاه_وهشت
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
بلاخره زبونم باز شد
_ نه !!!! آخه مگه میشه ؟ تا جایی که من یادمه عمو آلمان بود ..
شهاب یه جوری نگام کرد که به خودم شک کردم .
شهاب _ دختر عمه ما یک ساله که برگشتیم ..ولی بهت حق میدم که نشناسی
ساشا _ درست حرف بزنید ببینم چه خبره اینجا ؟؟؟
شاهین _ میشه اول بگید که خودت کی هستی و با دختر عموی ما چیکار میکنی ؟
ساشا با گیجی _ من ؟؟؟ خوب من شوهرشم ..
شاهین _ ولی تا جایی که ما خبر داشتیم رزا شوهری نداشت
ساشا _ درسته یه مدتیه که عقد کردیم و فعلا کسی از موضوع خبر نداره ..
شهاب _ راست میگه رزا ؟؟؟
شهاب _ راست میگه رزا ؟؟؟
با این حرف شهاب از گوشه ی چشم نگاهی به ساشا انداختم تا وضعیتو بسنجم ..راستش میخواستم همه چیو لو بدم اما نمیدونم چی
بود که باعث میشد زبونم بند بیاد .از طرفی تا نگام به ساشا افتاد ، البته از گوشه ی چشم، رنگم پرید ..
خدایا خودت امروزو بخیر بگذرون ، خدا کنه بتونم فرار کنم وضعیت الان از قرمزم اونورتره ..
رنگش بود که از عصبانیت به کبودی میزد .اخماش بدجور تو هم بود و دندناشو داشت مهکم میسائید رو هم دستشم یکیش رو کمر
من بود از بس فشار داده بود نزدیک بود بی کلیه شم ..
زود نگامو دادم به شهاب و گیج نگاش کردم ..فکر کنم از حالت صورتم فهمید که باید سوالشو دوباره بپرسه .یه لبخند زد که نزدیک
بود غش کنم .
شهاب _ رزا گفتم که این مرتیکه ) با دستش ساشا رو نشونه گرفت ، همون لحظه فشار دستش بیشتر شد که آروم ناله کردم ( راست
میگه ؟ این شوهرته ؟
دوباره نگاهی به ساشا انداختم که با قیافه ای تو هم داشت به شهاب نگاه میکرد سرمو بر گردوندم و نگاهی دوباره به اون دوتا
انداختم .هم شهاب و هم شاهین هر دو منتظر بودن تا ببینن من چی میگم ..
با تته پته اونم بخاطر ترسی که از ساشا داشتم شروع کردم به حرف زدن ..
_ راس..راستش من ..من شکه شدم ..یه ..یه لحظه ..
یه نفس عمیق کشیدم و بعد از دوباره دید زدن همشون با استرس کمتری شروع کردم به حرف زدن ..الان میخواستم لو بدم ولی
نمیدونم دوباره چرا هر چی یادم بود از یادم رفت ..
_ راستش آره ساشا شوهرمه و یه مدتی میشه که عقد کردیم .
به وضوح تو هم رفتن قیافه ی شهاب و پشت بندش پوزخند زدن ساشا رو دیدم ..دلم نمیخواست که ساشا خوشحال بشه و پسر عموم
ناراحت ..از طرفی خیلی وقت بود که ندیده بودمشون و دلم میخواست یه دل سیر بغلشون کنم ولی با وجود این روانی سادیسمی اصلا
امکان پذیر نبود .
تا اومدم دهنمو باز کنم بگم این ازدواج به میل خودم نبوده فشار دست ساشا باعث شد خفه خون بگیرم
، کنار گوشم زیر لب جوری که فقط من بشنوم غرید
ساشا _ دختره ی خر ، حواست و جمع کن که پاتو کج نزاری چون اونوقت دیگه قول نمیدم که زنده از این در برید بیرون منو که
میشناسی