مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_وچهار ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 شادمهر (رابطه
#ازدواج_اجباری
#قسمت_پنجاه_وپنج
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁ضمیر ناخودآگاهم بهم تشر زد
_ همونطوری که خودت سر میکنی ..
سرمو تند تند به چپ و راست تکون دادم تا بیشتر از این فکر نکنم ..
به ورودیه پاساژ که رسیدیم توجهم به ساختمون 4 طبقه بزرگی جلب شد ..از ساختمون کاملا مشخص بود که گرونترین پاساژی
هست که تو این شهره ..البته تهران بهتر از ایناش هم بود ولی خوب طرز ساختش که از بیرون کاملا با شیشه کار شده بود و معماریه
زیباش ، باعث میشد آدم جذب بشه ..
با کشیده شدن دستم توسط ساشا و غر غر کردنش مجبوری چشم از ساختمون برداشتم و دنبالش رفتم
ساشا _ معلوم نیست این اومده خرید یا دید زدن ساختمون ..خوب راه بیفت دیگه ، این درو تخته که دید زدن نداره ..
با هم وارد پاساژ شدیم ..پاساژ جوری بود که طبقه ی اول پر از لوازم آرایش و چیزای دیگه بود که من اینجا کار نداشتم ..واسه همین
سر جام ایستادم که ساشا هم وقتی دید من نمیام اونم ایستاد
ساشا _ چته ؟ چرا ایستادی ؟ راه بیفت دیگه ؟
با دستم به اطراف اشاره کردم ..
_ اینجا که همش لوازم آرایشیه ..) به طبقه ی پائین که از اینجا دید داشت اشاره کردم ( اونجام که همش بدلی جاته ..من که این چیزا
رو لازم ندارم ..چرا منو آوردی اینجا ؟
خنده ی تمسخر آمیزی کرد و یه دفعه منو کشید سمت خودش جوری که پرت شدم سمتش ، دستشو حلقه کرد دور کمرم و راه افتاد
سمت آساسور ..
ساشا _ بچه تحمل کن یه ذره ..من اونقدر بیکار نیستم که بگردونمت ..محض اطلاع اینجا طبقه ی دوم لباس بچه ، طبقه ی سوم لباس
مردونه ، و طبقه ی آخر به لباسهای زنونه اختصاص داده شده ..الان بهتره راه بیوفتی
از اینکه اونطوری جلوی ملت منو به خودش نزدیک کرده بود خجالت کشیدم و نگاهی به اطراف انداختم ..بعضیا با لبخند ، بعضیا با
تعجب ،بعضیا با تحسین ، و بعضیام با حسادت بهمون نگاه میکردن ..لبمو گاز گرفتم
_ ساشا ولم کن زشته
خنده ی مرموزی کرد
ساشا _ زشت اینه که زنمو ول کنم تا بقیه بدزدنش نه بغل گرفتنش متوجه ای که ؟
با یه لحن کنایه آمیزی بهم گفت ..خب این کجاست کنایه زدن داشت ؟ میگم که سادیسمیه ..
_ ولم کن همه دارن نگامون میکنن
با عصبانیت غرید
ساشا _ خفه شو ، یه الف بچه به من میگه چی خوبه چی بد ..خودم میدونم دارم چیکار میکنم بهتره جنابالی زر زر نکنی ..
با حرص چشامو بستم ...و همونطوری جابشو دادم .
_ چرا تو هی دوست داری منو مسخره کنی ؟ خوشت میاد از حرص دادن من ؟
آسانسور آماده بود و ما هم معطل نشدیم . وارد آسانسور شدیم
ساشا _ خوش اومدن که به تو ربطی نداره ولی مسخره کردن آره دوست دارم مسخرت کنم حرفیه ؟؟؟
هنوزم دستش دور کمرم بود ..کمی تقلا کردم تا ازش فاصله بگیرم ..ولی مگه میشد ..؟
_ معلومه که حرفیه ..تو خودت خوشت میاد که من راه به راه هی با تمسخر باهات حرف بزنم ؟
با خنده ی عصبی منو بیشتر به خودش فشار داد که برای جلوگیری از خفه شدن دستمو گذاشتم رو سینش ..
ساشا _ هه جرعت داری فقط یه بار امتحان کن ..
_ خیلی زورگویی میدونستی ؟
برگشت و با یه طرز عجیبی زل زد بهم
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_وپنج ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ضمیر ناخودآگا
#ازدواج_اجباری
#قسمت_پنجاه_وشش
❤️ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁ساشا _ آره میدونستم
خیلی پرو بود دیگه بهتر دونستم چیزی نگم ..حالا خوب بود کسی تو آسانسور نبود ..بلاخره صدای یه زن اعلام کرد که به طبقه ی
مورد نظر رسیدیم ..
دوباره دستمو گرفت و خودش راه افتاد ..تو این طبقه همه نوع لباس زنونه یافت میشد از لباس زیر گرفته تا لباس مجلسی و ...
از کنار مغازه ها رد میشدیم و چند دقیقه وایمیستادیدم ..اگه چیزی نظرمو یا نظرشو جلب میکرد که میرفتیم داخل اگرم نه که هیچی
..
از جلوی یه مغازه رد میشدیم که چشمم خورد به یه لباس مجلسیه ی خیلی خوشکل
یه لباس دکولته ی کوتاه تا سر زانو به رنگ صورتیه کمرنگ که زیر سینه اش به رنگ شیری رنگ یه پارچه ی دیگه وصل بود و
حالت کمربند بهش داده بود که تا قصمتی از شکم میومد از اونجا به بعد تقریبا گشاد بود و یه سمتشم چاک به صورت 1 مانند داشت
که تا همون قصمت کمربند اومده بود و روش یه گل ناز زده بودند از اون پائین ترشم با گلایی به رنگ صورتی کمرنگ و شیری رنگ
تزئین شده بود
خلاصه لباس خوشکلی بود با کلی ذوق داشتم بهش نگاه میکردم که یه دفعه دستم کشیده شد .به خودم که اومدم دیدم وارد مغازه
شدییم ..
مغازه دار یه پسر بود که با یه نفر دیگه وایساده بود و داشت بگو و بخند میکرد ..بهشون که رسیدیم با صدای ساشا برگشت سمتمون
که با دیدن قیافه ی پسره خشکم زد ..
مغازه دار یه پسر بود که با یه نفر دیگه وایساده بود و داشت بگو و بخند میکرد ..بهشون که رسیدیم با صدای ساشا برگشت سمتمون
که با دیدن قیافه ی پسره خشکم زد ..
وای خدای من این دیگه چقدره خوشکله ؟؟؟ در کل اصلا نمیتونستم که چشم ازش بردارم ..از طرفیم قیافش بدجور آشنا میزد ..
موهای کوتاهه مشکی .که شلوغ حالت داده بود بهش ..ابروهای کشیده و تمیز ولی پیدا بود که تمیز نکرده ..چشمایی کشیده و آبی
تیره یا تقریبا سورمه ای که از دور به مشکی میزد دماغی متناسب با صورتش لبایی باریک و صورتی با دندونایی یه دست سفید .ته
ریش خوشکل و در آخر صورتی کشیده و جذاب که یه عینک هم گذاشته بود رو چشماش که جذابیت صورتشو بیشتر میکرد ...
جالبیش این بود که اونم داشت خیره خیره نگام میکرد ...خدایا من اینو کجا دیدم آخه ..چرا هیچی یادم نمیاد ...
همینطور زل زده بودم به پسره و پسره هم داشت به من نگاه میکرد ..یه غم عجیبی تو چشماش بود که برام گنگ بود ..با فشاری که
ساشا به کمرم آورد و پشت بندش صدای عصبیش که با پسره بود به خودم اومدم و سرمو سریع انداختم پائین ..
ساشا _ میشه اون لباس پشت ویترین رو برای خانمم بیارید لطفا ..!!
اون لطفا نی که ساشا گفت از صد تا فحش هم بدتر بود ..پسره با صدای ساشا به خودش اومد و بدون اینکه بهش محل بده اومد سمت
من جالبیش این بود که از نظر جذاب بودن تقریبا یکی بودن و هیکلاشونم مثل هم بود ..یعنی اگه ساشا با این پسره دعوا میگرفت
معلوم نبود این بزنه یا اون ..
پسره اومد رو به روم ایستاد و سریع دستمو گرفت ..از کارش تعجب کردم ..تند سرمو چرخوندم تا ببینم ساشا چه عکس العملی
نشون میده ولی انگار ساشا هم تو شک بود ..
پسره _ خدای من رز ...خودتی ؟؟ تو اینجا چیکار میکنی ؟
تا جمله ی پسره تموم شد مشت ساشا بود که فرود اومد تو صورت پسره ..
ساشا _ ای بی پدر و مادر . حالیت میکنم تو غلط میکنی جلوی من دست زنمو میگیری ..حیوون حالیت میکنم ..
ساشا پسره رو انداخته بود رو زمین و هی به صورتش مشت میزد ..اما پسره هیچ کاری نمیکرد ..و فقط داشت به من نگاه میکرد ..منم
از اون بدتر ..
اون یکی پسره که اونورتر ایستاده بود و نسبت به این دوتا هیکل ورزیده تری داشت به خودش اومد و سریع به سمت ساشا رفت و به
زور بلندش کرد ..
ساشا _ ولم کن ببینم چی میگه این بی ناموس ..
پسره _ چی میگی تو ؟ اصلا تو خودت کی هستی ؟
ساشا _ آخه به تو چه بی غیرت ..جلوی روی من اومده دست زنمو گرفته میگه اا خودتی رز ؟
اون قسمت آخرشو با یه لحنی گفت که خندم گرفت حالا من نمیدونم تو اون موقعیت این خنده از کجا اومد ..اصلا در کل بگم یه حس
خوبی به این پسر خوشکله داشتم ..واسه همین اصلا از دعواشون ناراحت نشدم تازه بیشتر دلم میخواست اون پسره ساشا رو بزنه تا
ساشا اینو ..
اون یکی پسر که ساشا رو گرفته بود به حرف اومد تقریبا با صدای بلند حرف زد تا اون دوتا رو ساکت کنه ..آخه هنوزم داشتن به هم
فحش میدادن و کل کل میکردن ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_وشش ❤️ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا _ آره می
#ازدواج_اجباری
#قسمت_پنجاه_وهفت
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁پسر دومی _ د خفه شید دیگه ..مگه نمیبینید این خانم اینجاست ؟ خجالت نمیکشید اینطوری حرف میزنید ..
پسره _ آخه شاهین داداش مگه نمیبینی چطور پرید بهم ؟ تازه من باید اینکارو میکردم که دست رز و گرفته ؟ بجاش این به من ..
هنوز حرفش تموم نشده بود که ساشا حمله کرد بهش تا اومد مشت دیگشم نثار پسره کنه اون یکی که حالا میدونستم اسمش شاهینه
سریع جلوشو گرفت
شاهین _ د خفه شو شهاب یه دقیقه ببینم اینجا چه خبره ؟
شهاب _ آخه ..
شاهین _ آخه بی آخه ...خوبه تازه اومدی میخوای دردسر درست کنی ؟
شهاب دیگه چیزی نگفت ..
ساشا هم داشت با خشم نگاش میکرد .
شاهین روشو کرد سمت ساشا
شاهین _ شرمنده آقای ....
ساشا با خشم _ آریامنش ..
شاهین _ بله آریامنش . من از شما معذرت میخوام واسه این سوتفاهم ..میشه با هم بریم اون قصمت تا حرف بزنیم ؟
ساشا _ من حرفی ندارم با شما ..
بعد با یه حرکت شاهین و هل داد و اومد سمت من دستمو گرفت و کشید سمت در مغازه که با صدای شاهین وایساد
شاهین _ شرمنده ولی باید با هم حرف بزنیم ..موضوع در مورد رزاست ...
منم این وسط انگار نقش برگ چغندر و ایفا میکردم ..هم از ساشا میترسیدم هم فکر اینکه من اون پسره شهاب و کجا دیدم و از همه
بدتر اونا منو از کجا میشناسن برام سوال شده بود ..
ساشا با خشم به من نگاه کرد و راه رفته رو برگشت ..شاهین هم رفت سمت در مغازه و قفلش کرد بعد برگشت سمت ما و با دستش
به سمت مبلایی که اونطرفتر بود اشاره کرد ..
شاهین _ لطفا بریم اون قسمت ..
ساشا فقط کلشو تکون داد و راه افتاد همون سمت ..منم که عین خر دنبالش اینور و اونور کشیده میشدم ..
همگی نشستیم ..جوری بود که منو ساشا کنار هم و رو به رومونم اون دوتا ..
ساشا _ خب میشنوم ..بهتره اول بگید که زن منو از کجا میشناسید
شهاب _ ههه زنت ؟ از کی تا حالا خواهر من شده زنت ؟؟؟
با این حرفی که شهاب زد یهو ساشا بلند شد ایستاد تا حمله کنه سمتش . منم که از تعجب زیاد خشکم زده بود این وسط فقط اون
شاهین بود که دوباره پرید و ساشا رو مجبور به نشستن کرد ..
شاهین _ بشین داداش یه لحظه تا حرف بزنیم ..
ساشا _ د آخه مرتیکه جلوی من داره به زنم میگه خواهرم ، رز که داداشی نداره ، اینم نمیشناسه ، اونوقت تو به من میگی آروم باش
؟
شاهین _ درسته حرف با شماس ولی یه سوء تفاهمی شده یه لحظه بشین
ساشا که نشست شاهین روشو کرد سمت شهاب
شاهین _ تو نمیتونی یه دقیقه دندون رو جیگر بزاری ؟
شهاب _ شاهین خودتم خوب میدونی که چی شده واسه چی اینقدر خونسردی ؟ اصلا عمو میدونه ؟ من الان بهش زنگ میزنم
شاهین _ بشین سر جات ببینم ..
لحنش اونقدر با خشم و ترسناک بود که من رنگم پریده بود چه برسه به اون بیچاره که مخاطبش بود ..خودشم نشست و روشو کرد
سمت ساشا
شاهین _ ببین داداش برای رفع سوء تفاهم بهتره اول همو بشناسیم ..من شاهین نعمتی هستم و اینم داداشم شهاب نعمتی و همچنین (یه نگاهی به من انداخت) پسر عمو های این خانم رزا نعمتی و شما
با این حرفش تعجب کردم..ن ه !!!!!!!! مگه عمو برگشته ؟؟؟
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_وهفت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁پسر دومی _ د
#ازدواج_اجباری
#قسمت_پنجاه_وهشت
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
بلاخره زبونم باز شد
_ نه !!!! آخه مگه میشه ؟ تا جایی که من یادمه عمو آلمان بود ..
شهاب یه جوری نگام کرد که به خودم شک کردم .
شهاب _ دختر عمه ما یک ساله که برگشتیم ..ولی بهت حق میدم که نشناسی
ساشا _ درست حرف بزنید ببینم چه خبره اینجا ؟؟؟
شاهین _ میشه اول بگید که خودت کی هستی و با دختر عموی ما چیکار میکنی ؟
ساشا با گیجی _ من ؟؟؟ خوب من شوهرشم ..
شاهین _ ولی تا جایی که ما خبر داشتیم رزا شوهری نداشت
ساشا _ درسته یه مدتیه که عقد کردیم و فعلا کسی از موضوع خبر نداره ..
شهاب _ راست میگه رزا ؟؟؟
شهاب _ راست میگه رزا ؟؟؟
با این حرف شهاب از گوشه ی چشم نگاهی به ساشا انداختم تا وضعیتو بسنجم ..راستش میخواستم همه چیو لو بدم اما نمیدونم چی
بود که باعث میشد زبونم بند بیاد .از طرفی تا نگام به ساشا افتاد ، البته از گوشه ی چشم، رنگم پرید ..
خدایا خودت امروزو بخیر بگذرون ، خدا کنه بتونم فرار کنم وضعیت الان از قرمزم اونورتره ..
رنگش بود که از عصبانیت به کبودی میزد .اخماش بدجور تو هم بود و دندناشو داشت مهکم میسائید رو هم دستشم یکیش رو کمر
من بود از بس فشار داده بود نزدیک بود بی کلیه شم ..
زود نگامو دادم به شهاب و گیج نگاش کردم ..فکر کنم از حالت صورتم فهمید که باید سوالشو دوباره بپرسه .یه لبخند زد که نزدیک
بود غش کنم .
شهاب _ رزا گفتم که این مرتیکه ) با دستش ساشا رو نشونه گرفت ، همون لحظه فشار دستش بیشتر شد که آروم ناله کردم ( راست
میگه ؟ این شوهرته ؟
دوباره نگاهی به ساشا انداختم که با قیافه ای تو هم داشت به شهاب نگاه میکرد سرمو بر گردوندم و نگاهی دوباره به اون دوتا
انداختم .هم شهاب و هم شاهین هر دو منتظر بودن تا ببینن من چی میگم ..
با تته پته اونم بخاطر ترسی که از ساشا داشتم شروع کردم به حرف زدن ..
_ راس..راستش من ..من شکه شدم ..یه ..یه لحظه ..
یه نفس عمیق کشیدم و بعد از دوباره دید زدن همشون با استرس کمتری شروع کردم به حرف زدن ..الان میخواستم لو بدم ولی
نمیدونم دوباره چرا هر چی یادم بود از یادم رفت ..
_ راستش آره ساشا شوهرمه و یه مدتی میشه که عقد کردیم .
به وضوح تو هم رفتن قیافه ی شهاب و پشت بندش پوزخند زدن ساشا رو دیدم ..دلم نمیخواست که ساشا خوشحال بشه و پسر عموم
ناراحت ..از طرفی خیلی وقت بود که ندیده بودمشون و دلم میخواست یه دل سیر بغلشون کنم ولی با وجود این روانی سادیسمی اصلا
امکان پذیر نبود .
تا اومدم دهنمو باز کنم بگم این ازدواج به میل خودم نبوده فشار دست ساشا باعث شد خفه خون بگیرم
، کنار گوشم زیر لب جوری که فقط من بشنوم غرید
ساشا _ دختره ی خر ، حواست و جمع کن که پاتو کج نزاری چون اونوقت دیگه قول نمیدم که زنده از این در برید بیرون منو که
میشناسی
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_وهشت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 بلاخره زبونم با
#ازدواج_اجباری
#قسمت_پنجاه_ونه
لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁چرا دروغ بگم از تهدیدش ترسیدم از این روانی هر کاری بر میومد ..با قیافه ی زاری بهش نگاه کردم که اصلا به روی مبارکش
نیاورد
شاهین _ چیزی میخواستی بگی رزا ؟
وضعیت بد بود بهتر دیدم یه جوری جمعش کنم تا بعدا بتونم فرار کنم ..الان بهتر بود که این آتیشو بخوابونم ..
فکرم به کل درگیر بود ، درگیر این همه اتفاقاتی که میوفتاد ولی الان وقت فکر کردن نبود ، شب یا یه موقع دیگه میتونستم حسابی
فکر کنم اما الان بهتر بود که عصبانیت ساشا رو کم کنم پس چه راهی بهتر از حیله ی زنانه ..
خودمو جمع و جور کردم و بیشتر رفتم سمت ساشا وقتی که منو تو اون وضعیت دید تعجب کرد .
ساشا _ داری چیکار میکنی تو ؟
اون دو تا پسر عموی بیخاصیت ولی خوشکلمم که با درخت فرقی نداشتن ..البته الان ،به موقع یه چاق سلامتیم با اون دوتا میکنم ..
_ چیزی نیست عزیزم ..
پشت بندش خودم انداختم تو بغلش و یه دستمو حلقه کردن دور گردنش با اون یکی دستمم دستشو گرفتم ..
_ آره شاهین میخواستم بگم که و هیچ کسیو بیشتر از ساشا دوست ندارم ..
شاهین با یه قیافه ای نگام کرد که انگار تو راست میگی منم به روی خودم نیاوردم ..صدای ناراحت شهاب رفت رو نروم
شهاب _ رزا قرار نبود که به این زودی عروس شی اونم بدون خبر دادن به من ..
ساشا _ لازم نمیدیدم که به همه خبر بدیم .
نگاش به شهاب بود ..الان اصلا نمیتونستم طرف شهاب و بگیرم ..
_ خب ببخشید داداشی . یه دفعه ای شد ..
شاهین _ آره خب مگه حواسم برات میزاره این شازده
این حرفو با طنز گفت که باعث خنده ی همه شد ، ولی خب چه خنده ای ، همه تظاهر ،
شهاب از جاش بلند شد و رفت اون سمت پشت مغازه
شاهین _ خب آقا داماد باید سور بدی ما که نبودیم ..
ساشا _ گفتم که کسی خبر نداره
شاهین _ نه دیگه داداش داری از زیرش در میری ، اینطوری فکر میکنم خسیسی
منم با تعجب به این دوتا نگاه میکردم انگار نه انگار همین چند مین پیش داشتن همو میکشتنا ..البته بیشتر شهاب و ساشا بودن
ساشا _ باشه بابا پس جا و مکانشو خودت مشخص کن .من پولشو حساب میکنم هر چی که باشه
شاهین _ به مرد زندگی .. خوبه پس یه شام توپ تو رستوران بهاران خوبه ؟؟
ساشا _ من حرفی ندارم ، روشو کرد سمت من
ساشا _ عزیزم تو چی ؟
از عزیزمش تعجب کرده بودم ..
_ من ؟؟ من که جایی رو نمیشناسم ولی باشه خوبه ..
ساشا _ آره جون خودت پس من بودم که پارسال پدرتو در آوردم .
البته این حرفارو زیر لب گفت ولی من متوجه شدم .منظورش چی بود ؟
_ چیزی گفتی ؟
ساشا _ نه
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_ونه لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁چرا دروغ بگم از ت
#ازدواج_اجباری
#قسمت_شصت
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁همین یه نه خشک و خالی .
شاهین _ خوب ساشا خان این رزا هم که بدتر از تو شوهر ذلیل .پس اون شمارتو بده تا باهم هماهنگ کنیم ..
ساشا شمارشو داد بهش و دوباره شروع کردن به حرف زدن ولی من فکرم درگیر بود .
هنوز مدتی نگذشته بود که با صدای شهاب که رو به روم بود به خودم اومدم ..
شهاب _ بگیر دختر عمو اینم کادوی من برای عقدت گرچه قابل ندونستی دعوتم کنی ..
از حرفش ناراحت شدم
_ شهاب گفتیم که هیچ کسی نمیدونه .
شهاب _ درسته ولی قول و قرارمون چیز دیگه ای بود ..
هر چی فکر کردم چیزی یادم نیومد ..
_ منظورت چیه ؟
شهاب _ هیچی
بعد نگاشو دوخت به ساشا و شاهین که داشتن با هم حرف میزدن ..دیگه حرفی پیش نیومد ..
حدود یه ساعت دیگه هم اونجا گیر بودیم شاهین و ساشا بدجوری با هم گرم گرفته بودن و مثل اینکه یکی از دوستای صمیمیشون
یکی در اومده بود یعنی هم با ساشا صمیمی بود و هم با شاهین ..
این یه ساعت هر جوری بود زیر نگاه های سنگین شهاب و چشم غره های ساشا گذشت ..اما فکر من درگیر فرار بود ..واقعا گیر
افتاده بودم نمیدونستم چی کار باید بکنم ..
بلاخره بعد از کلی چشم غره و فک زدن و کلی تعارف رد و بدل کردن از مغازه اومدیم بیرون ..انگار نه انگار که میخواستن یک
ساعت پیش کله ی همو بکنن همچین با هم چفت شده بودن که دیگه این آخراش داشت دهنم میخورد به زیر زمین ..البته این
موضوع فقط و فقط مربوط به ساشا و شاهین میشد ..من و اون شهاب خوشکله هم که انگار نه انگار
من که همش چشمم به در و دیوار و اون لباسه بود که آخر سرم برام نخریدش موند رو دلم اون شهاب هم که یه لحظه نگاشو ازم
نمیگرفت معلوم نبود چه مرگشه ..والا
بازم چند دور دیگه گشتیم و بعد از خریدن یه ساپورت رنگ پا و یه کت برای روی لباس و یه کفش به رنگ صورتی که پاشنشم کم
کم 11 و داشت رضایت داد که دیگه بیخیال بشه ..البته خرید کلی لباس دیگه اعم از شرتک و شلوارک و تاپ بلوز و دامن لباس زیر
و خواب و......که پدرمو در آورد ...
ساشا _ خب دیگه بهتره بریم خونه ..
_ چی ؟ چیزی گفتی ؟
ساشا _ حواست کجاست ؟ گفتم بهتره بریم خونه ..
نه چی چیو بریم خونه من میخوام از دستت فرار کنم بعد تو میگی بریم خونه ..داشتم فکر میکردم که با چیزی که دیدم از خوشحالی
اشک تو چشام جمع شد ..
دست ساشا رو گرفتم و کشیدم .
_ میگم چیزه ، ساشا ؟؟؟
ساشا با اخم برگشت سمتم ..
ساشا _ ها بنال
_ ها بنال چیه بیتربیت ! باید بگی بله .
ساشا _ مگه سر سفره ی عقدم ؟ حوصله ی کل و هم ندارک پس بنال تا پشیمون نشدم .
_ ام میگم من باید برم دشووییییی
از لحنم فکر کنم خندش گرفته بود چون دستشو به چونش کشید ..
ساشا _ خب که چی
_ وا ساشا گفتم باید برم توالت
ساشا _ خب صبر کن تا برسیم خونه بعد برو ..
دوستان آیا موافقید یه رمان دیگه شروع کنیم
و دو رمانه کنیم کانالو
اون موقع هر رمان روزانه ۲ قسمت ارائه میشه
یا همین تک رمانه باشه و روزی ۴ قسمتی؟
نظر بدید👇👇👇
@Admin_roman
سلام دوستان امروز به اشتباه یه رمان دیگه رو که واسه کانال تلگرام بود اشتباه گذاشته بودم اینجا😄
حواس نداریم که این روزا😐
امروز یه پارت ویژه داریم که تا ساعت ۵ آماده میشه
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_شصت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁همین یه نه خشک و خالی
#ازدواج_اجباری
#قسمت_شصت_ویک
لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁اه هی من چیزی نمیگم هی این سنگ میندازه جلو پام .
_ نمیشه آخه تنده
یه نگاه مشکوک بهم انداخت
ساشا _ خب میگی من چیکار کنم ؟ میخوای بیای تو جیب من خودتو خالی کنی ؟
پسره ی منحرف بی ادب
_ اه بیتربیت
ساشا _ فحش دیگه ای بلد نبودی ؟
_ خب بابا خواستم یه توالت برما !! چقد گیر میدی ..
یکم به اینور و اونو نگاه کرد بعد با دستش به همون سمتی که نزدیک بود از خوشحالی اشکمو در بیاره اشاره کرد ..
ساشا _ خب برو اونجا توالته فقط زود .حواستم جمع کن چون کلکی در کار باشه من میدونم و تو
ای بابا .
_ باشه
سریع ازش جدا شدم و دوئیدم سمت توالت ، در و باز کردیم و پریدم داخل ..خب الان باید چیکار کنم ؟ از پنجره که نمیشد فرار کنم
چون
صد در صد مرگم حتمی بود .. راه دیگه ای هم نبود پس میموند تعغییر قیافه ..الان چطوری تعغییر قیافه بدم ؟؟؟
تو فکر بودم که در دستشویی باز شد و یه خانم با بچه ی تو بغلش اومد تو ..ای ول ، سریع به سمتش حجوم بردم و دستشو کشیدم که
بدبخت نزدیک بود سکته کنه .
زنه _ هیییی !!! چیکار میکنی خانم ..
ای بابا هی من وقت ندارم هی این گیر میده ..
_ سلام ببخشید ..مم میشه کمکم کنید
مشکوک نگام کرد
زنه _ چطور ؟
با دستم به لباساش اشاره کردم .
_ میشه لباسای تنتون رو با من عوض کنید لطفا .. من یه نفر دنبالمه که اگه پیدام کنه بدبخت میشم ..
زنه _ خب چرا اومدی تو توالت
عجب خریه این دیگه
_ خب از دست اون یارو فرار کردم .شوهرم بیرون پاساژ منتظرمه ..این یکی از طلبکارای بابامه .خلافکارم هست اگه منو بگیرن کارم
تمومه دستم به دامنت خودت نجاتم بده ..
زنه که فکر کنم باور کرده بود و دلش به رحم اومده بود قبول کرد ..خلاصه با کلی بدبختی لباسامونو عوض کردیم و اول اون زنه رو
فرستادم بره ..
عجب لباسای جلفی هم داشتا !! خدا به داد شوهرش برسه ..یه مانتو تنگ و کوتاهه قرمز جیغ به همراه یه شال همرنگش و یه کیف
مشکی ..
تا جایی که تونستم شالو کشیدم تو صورتمو اول یکمی لای در توالت و باز کردم بعد از اینکه بیرونو دیدم و مطمئن شدم که امن و
امانه سریع رفتم بیرون و تند تند به سمت خروجی حرکت کردم ...
از پاساژ که زدم بیرون یه نفس عمیق کشیدم . یه لحظه ایستادم و به آسمون پر ستار نگاه کردم ..نمیدونم ساهت چند بود چون من نه
گوشی داشتم و نه ساعت پس بهترین کار این بود که تا یه جایی خودمو برسونم و تاکسی بگیرم واسه ترمینال یا فرودگاه ..
با این فکر با سرعت شروع کردم به دوئیدن این وسط از متلکایی هم که نثارم میکردن در امان نبودم ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_شصت_ویک لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁اه هی من چیزی نمیگم
#ازدواج_اجباری
#قسمت_شصت_ودو
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁ساشا👇👇
رو به روی در توالت با فاصله ی حفظ شده ای ایستاده بودم و منتطر رزا بودم ..با اینکه میدونستم چی تو فکرش میگذره ولی بازم
رامش شدم .الانم نمیتونستم وارد توالت زنانه بشم تا درش بیارم ..مطمئن بودم که تو فکر فراره باید میزاشتم ببینم تا کجا پیش میره
قصد داشتم که خودش به اشتباه خودش پی ببره ..یکمی به اطرافم نگاه کردم که یه خانم بچه بغل نظرمو جلب کرد ..باید
میفرستادمش تو توالت ببینم چه خبره البته اگه قبول میکرد .
آخ رزا ببین با من چیکار کردی ...
با اخمایی در هم به سمت زنه رفتم و صداش کردم ..
_ ببخشید خانم
برگشت سمتم ، تا چشمش بهم افتاد چشاش برق زد ..انقدر بدم میاد از یه همچین زنای هرزه ای که تا یه مرد دیگه رو میبینن همه
چی یادشون میره ..ههه
اخمام بیشتر شد
زنه _ بله میتونم کاری براتون بکنم ؟
_ بله من خانمم رفته توالت و هنوز نیومده ، حاملس میترسم بلایی سرش اومده باشه و بخاطر ویار شدیدش هی ازم دوری میکنه
.. خواستم بگم میتونید برید داخل ببینید چی شده ؟ خیلی وقته اون توئه ..البته بهش چیزی نگید .
اخماشو کشید تو هم
زنه _ نه به من چه زن توئه
هه بهش برخوده بود که تیرش به سنگ خورده ولی من شما زنا رو میشناسم ..
دست کردم تو جیبمو کیف پولمو در آوردم ..از توش چند تا توراول صدی در آوردم و جلوی چشمش تکون دادم ..کم کم دو ملیون
بود ، به وضوح برق زدن چشاشو دیدم و این باعث نیشخندم شد ..
زنه _ چیکار میتونم بکنم
_ برو اون تو ببین چه خبره
سرشو تکون داد و تا اومد پولارو بگیره دستمو کشیدم
با تعجب نگام کرد
_ حواست باشه منو دور نزنی خانم وگرنه بد میبینی ..خانمم سر تا پا مشکی پوشیده
بعد پولارو دادم بهش و فرستادمش تا بره داخل ..خودم دوباره برگشتم سر جام و زل زدم به در توالت ..تو فکر بودم ..تو فکر تعغییر
یه دفعه ای رزا ، تو فکر غیب شدن دو ماهش بعد از اون دعوا و خیلی چیزای دیگه که داشت روانیم میکرد ..
دلیل همه ی رفتارای من خودش بود ، چرا میخواست بزنه زیر همه چی ؟؟ مگه براش کم گذاشتم ، از همه بدتر برگشتن یه دفعه ای
شهاب و رفتار رزا نسبت بهش ..مگه رز به من نگفته بود که اون قرار رو لغو کرده ..مگه نگفت که رو به روی خونوادش ایستاده ؟
مگه نگفت که شهاب و از خودش رونده پس دلیل این نگاه های پر از حرارت چی بود ؟؟
این دروغها بود که منو وادار به خشونتی میکرد که شاید یه زمانی خودم سخت باهاش مخالف بودم ..
حدود نیم ساعت بعد دیدم که رز با یه بچه تو بغلش اومد بیرون ولی کمی که دقت کردم دیدم نه رز نیست همون زنه بود ..
زنه سریع اومد پشم و یه سری چرت و پرت تحویل داد بعد رفت ..پوزخندم دقیقه به دقیقه داشت بزرگتر میشد ..سریع به سمت
ستونی رفتم که کمی اونطرفتر بود و پشتش ایستادم ..
رز خیلی بچه ای خیلی ..
زیاد صبرم طول نکشید که رز با یه تیپ افتضاح که همون لباسای اون زنه بود اومد بیرون یکمی سرشو چرخوند و وقتی دید خبری
نیست با دو رفت سمت در خروجی ..با پوزخند تمسخر آمیزی منم رفتم سمت پارکینگ.
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_شصت_ودو ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا👇👇 رو به روی
#ازدواج_اجباری
#قسمت_شصت_وسه
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁ساشا
زیاد صبرم طول نکشید که رز با یه تیپ افتضاح که همون لباسای اون زنه بود اومد بیرون یکمی سرشو چرخوند و وقتی دید خبری
نیست با دو رفت سمت در خروجی ..با پوزخند تمسخر آمیزی منم رفتم سمت پارکینگ .
از یه طرف به خاطر تیپ افتضاحش خیلی عصبی بودم و دوست نداشتم که اونطوری جلو چشم ملت راه بره ، از طرفیم دلم میخواست
ببینم تا کجا میخواد پیش بره ؟
یعنی اونقدری منو بچه و احمق فرض کرده که ندونم میخواد چیکار کنه ؟؟ سخت در اشتباهه ..من ساشا آریامنش که کوچکترین چیز
از زیر دستش در نمیره ، حالا بیام و از یه دختر رو دست بخورم اونم برای دومین بار ؟؟ هههه
محاله محال
سریع سوئیچ ماشین و از جیبم در آوردم و دراشو باز کردم ، ماشین کوروِتَم و آورده بودم و دو سرنشینه بود ..پس همه ی خریدها رو
پرت کردم رو صندلیه ی کمک راننده و خودمم نشستم پشت رل
با روشن شدن ماشین و تیکافی که ناخودآگاه به خاطر عصبانیت زیاد کشیدم از پارکینگ خارج شدم ..پیدا کردنش زیاد طول نکشید
تو خیابون در حال دوئیدن بود از عصبانیت زیاد با دستام به فرمون ماشین فشار میاوردم ..
با اون وضع و اون لباسش این طور دوئیدن اونم تو خیابون اصلا شایسته نبود ..کم کم داشتم پشیمون میشدم از اینکه بخوام بهش
فرصت بدم ..
این میتونست یه فرصت براش باشه این که با فرار نکردنش بهم بفهمونه که همه چی دروغ بوده و حداقل یه حسی هر چند خفیف بهم
داره ، ولی
چشمام به سرخی میزد و اینو مطمئن بودم ..
دو سه تا خیابون و رد کرد و ایستاد ، با فاصله ی معینی ازش ایستادم هر دو دستشو گذاشته بود رو زانوهاشو خم شده بود انگار
داشت
نفس میگرفت ..
من نمیدونم با کدوم عقل راه افتاده بود واسه ماشین گرفتن ؟ اونم این موقع ؟ یه دختر تنها ، با این تیپ و قیافه ، و شاید بدون پول هر
بلایی ممکن بود سرش بیاد حیف که زنمه ، حیف که اون ته تها ی دلم هنوزم نتونستم فراموشش کنم وگرنه همین جا بیخیالش
میشدم
..عصبانیت زیاد داشت کم کم کار دستم میداد ..مطمئن بودم که امشب یه بلایی سرش میارم ..
لب خیابون منتظر تاکسی بود ..
چند تا ماشین براش بوق زدن که یا پشتشو میکرد بهشون یا محل نمیداد ، اونام وقتی میدیدن تمایلی نداره راشونو میگرفتن و میرفتن
هنوزم ایستاده بود ، دستم رفت سمت داشبرد ماشینم و بازش کردم ..جعبه ی سیگار برگرمو بیرون آوردم ، یه جعبه ی طلایی که
روش
با طلای سفید طرح یه شیر در حال غرش و داشت، درست عین خودم ..
یه نخ برداشتم و گذاشتم رو لبم تو جیبام دنبال فندک گشتم فندکی با همون طرح ، هر دو ست هم بودن ..با پیدا نکردن فندک سرمو
بلند
کردم که با دیدن رو به رو سیگار از گوشه ی لبم افتاد .
اون مرتیکه داشت چه غلطی میکرد ؟؟؟
با عصبانیت در ماشین و باز کردم و پیاده شدم ..با تمام سرعتی که داشتم به سمتشون حمله کردم ..بعد از کمی دویدن بهشون رسیدم
و با فریاد غریدم ..
_ داریی چه غلطی میکنی تو مرتیکه عیاشش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختره بعد از سالها عشق بچگیشو پیدا کرد...
#عاشقانه