eitaa logo
مانیفست - رمان
331 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_شصت_ودو ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا👇👇 رو به روی
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا زیاد صبرم طول نکشید که رز با یه تیپ افتضاح که همون لباسای اون زنه بود اومد بیرون یکمی سرشو چرخوند و وقتی دید خبری نیست با دو رفت سمت در خروجی ..با پوزخند تمسخر آمیزی منم رفتم سمت پارکینگ . از یه طرف به خاطر تیپ افتضاحش خیلی عصبی بودم و دوست نداشتم که اونطوری جلو چشم ملت راه بره ، از طرفیم دلم میخواست ببینم تا کجا میخواد پیش بره ؟ یعنی اونقدری منو بچه و احمق فرض کرده که ندونم میخواد چیکار کنه ؟؟ سخت در اشتباهه ..من ساشا آریامنش که کوچکترین چیز از زیر دستش در نمیره ، حالا بیام و از یه دختر رو دست بخورم اونم برای دومین بار ؟؟ هههه محاله محال سریع سوئیچ ماشین و از جیبم در آوردم و دراشو باز کردم ، ماشین کوروِتَم و آورده بودم و دو سرنشینه بود ..پس همه ی خریدها رو پرت کردم رو صندلیه ی کمک راننده و خودمم نشستم پشت رل با روشن شدن ماشین و تیکافی که ناخودآگاه به خاطر عصبانیت زیاد کشیدم از پارکینگ خارج شدم ..پیدا کردنش زیاد طول نکشید تو خیابون در حال دوئیدن بود از عصبانیت زیاد با دستام به فرمون ماشین فشار میاوردم .. با اون وضع و اون لباسش این طور دوئیدن اونم تو خیابون اصلا شایسته نبود ..کم کم داشتم پشیمون میشدم از اینکه بخوام بهش فرصت بدم .. این میتونست یه فرصت براش باشه این که با فرار نکردنش بهم بفهمونه که همه چی دروغ بوده و حداقل یه حسی هر چند خفیف بهم داره ، ولی چشمام به سرخی میزد و اینو مطمئن بودم .. دو سه تا خیابون و رد کرد و ایستاد ، با فاصله ی معینی ازش ایستادم هر دو دستشو گذاشته بود رو زانوهاشو خم شده بود انگار داشت نفس میگرفت .. من نمیدونم با کدوم عقل راه افتاده بود واسه ماشین گرفتن ؟ اونم این موقع ؟ یه دختر تنها ، با این تیپ و قیافه ، و شاید بدون پول هر بلایی ممکن بود سرش بیاد حیف که زنمه ، حیف که اون ته تها ی دلم هنوزم نتونستم فراموشش کنم وگرنه همین جا بیخیالش میشدم ..عصبانیت زیاد داشت کم کم کار دستم میداد ..مطمئن بودم که امشب یه بلایی سرش میارم .. لب خیابون منتظر تاکسی بود .. چند تا ماشین براش بوق زدن که یا پشتشو میکرد بهشون یا محل نمیداد ، اونام وقتی میدیدن تمایلی نداره راشونو میگرفتن و میرفتن هنوزم ایستاده بود ، دستم رفت سمت داشبرد ماشینم و بازش کردم ..جعبه ی سیگار برگرمو بیرون آوردم ، یه جعبه ی طلایی که روش با طلای سفید طرح یه شیر در حال غرش و داشت، درست عین خودم .. یه نخ برداشتم و گذاشتم رو لبم تو جیبام دنبال فندک گشتم فندکی با همون طرح ، هر دو ست هم بودن ..با پیدا نکردن فندک سرمو بلند کردم که با دیدن رو به رو سیگار از گوشه ی لبم افتاد . اون مرتیکه داشت چه غلطی میکرد ؟؟؟ با عصبانیت در ماشین و باز کردم و پیاده شدم ..با تمام سرعتی که داشتم به سمتشون حمله کردم ..بعد از کمی دویدن بهشون رسیدم و با فریاد غریدم .. _ داریی چه غلطی میکنی تو مرتیکه عیاشش