eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت98 🔴رایان و راشا که پشت دیوار سالن ایستاده بودند..تمام حرف های دخترا رو واضح و روشن شنی
🔴رایان با تردید لب باز کرد :ترلان؟!.. راشا به نشانه ی نه سرش را تکان داد.. رایان :خب تانیا هم که بهت نمی خوره..پس..می مونه کوچیکه..تارا؟!.. راشا تو هوا بشکن زد وبا لبخند سرش را تکان داد :ایول همینه..کوچیکه واسه من..دومی هم که همون ترلان باشه واسه تو مناسب تره..قبلا هم که باهاش برخورد داشتی.. رایان پوزخند زد و روی تخت نشست :اره..اونم چه برخوردی.. راشا :حالا هر چی..باید از پسش بر بیای..اوکی دادی دیگه ؟.. رایان:هنوز نه..فرداشب بهت میگم.. راشا :باشه..فرداشب جوابت رو بهم بگو تا بگم نقشه م چیه.. رایان :باشه..راستی تا اونجا رفتیم ولی دست خالی برگشتیم..مگه قرار نبود فیلم رو برداریم؟!.. راشا خندید و گفت :بهتر از فیلم گیرمون اومد پسر.. بعد هم انگشت اشاره و شصتش را به نشانه ی شمردن پول بالا اورد.. رایان خندید و گفت :خیلی کلکی.. راشا با خنده جواب داد:چاکریم داش رایان..شاگرد شماییم.. رایان :حالا تو که واسه خودت نقشه می کشی و فکر همه جاشو می کنی..فکر رادوین رو هم کردی؟.. اگر فهمید چکار می کنی؟!.. راشا :نمی فهمه..اگر هم فهمید میگیم عاشق شدیم..کاری نداره.. رایان :اره اونم باور می کنه.. راشا :تو رو شاید باور نکنه ولی واسه من رو باور می کنه.. رایان :چطور؟!.. راشا:خب دیگه..دلیلش رو بعد می فهمی..حالا هم پاشو برو می خوام بخوابم.. رایان از روی تخت بلند شد و به طرف در رفت: نمی دونم اخرش چی میشه..ولی فکرمو بدجور به خودش مشغول کرده..شب خوش.. راشا سرش را تکان داد..روی تخت نشست و گفت :برو بخواب..خیالت هم تخت باشه..فکر همه جاشو می کنیم..مطمئن باش بی گداربه آب نمی زنیم..اخرش هم خوب تموم میشه..به نفع هر دوتامون..برو از الان رویای پولدار شدنت رو ببین که بعد دیگه فرصتش هم برات پیش نمیاد.. نمیدونی چه خواب هایی واسشون دیدم..معرکه ست.. دراز کشید..رایان با لبخند سرش را تکان داد و با ذهنی درگیر از اتاق بیرون رفت.. ترلان با لباس ورزشی توی حیاط نرمش می کرد..تانیا و تارا داخل ویلا بودند..تانیا مشغول اماده کردن صبحانه بود.. ترلان با مهارت طناب می زد..رایان شیک و اماده مثل همیشه از ویلا خارج شد..تیشرت جذب مردانه به رنگ دودی..شلوار جین مشکی..موهایش مثل همیشه رو به بالا بود..طره ای از انها قسمت جلوی پیشانیش را پوشانده بود.. بی توجه به ترلان دستی بین موهایش کشید و به طرف ماشینش رفت.. ترلان با دیدن او بی حرکت در جایش ایستاده بود..طناب رو دور دستش پیچید و با صدای بلند سلام کرد.. هر چند همسایه بودند و این عمل را پیش خود کاملا معمولی می دید.. رایان با شنیدن صدای ظریف ترلان در جایش ایستاد..سوئیچ ماشین را در دستش فشرد.. ارام برگشت.. نگاهی به او انداخت.. ترلان منتظر جواب سلامش بود ولی رایان تنها به او خیره شده بود...ناخداگاه اخمی بر چهره نشاند.. سرش را برگرداند..نیم رخش رو به ترلان بود.. مکث کرد..سرش را تکان داد .. سرد و جدی گفت :سلام.. بعد هم به راهش ادامه داد..بدون فوت وقت سوار ماشینش شد و از ویلا خارج شد.. ترلان با تعجب نگاهش می کرد..از حرکات و رفتار رایان هیچ سر در نمی اورد..و تمام سردی کلام او را به پای اتفاق آن شب می گذاشت.. سر میز صبحانه بودند..ترلان که سرش پایین بود و با لقمه ش بازی می کرد بی مقدمه گفت :بچه ها نظرتون درمورد کار اون شبمون چیه ؟!.. تانیا و تارا با تعجب نگاهش کردند.. تانیا:کدوم شب؟!.. ترلان :همون شبه پر ماجرا دیگه..پسرا رو کردیم تو اتاق و حیوونا رو انداختیم به جونشون..از اون شب به بعد دیگه در موردشون حرفی نزدیم..چرا؟!.. تانیا نگاهش را بین ترلان و تارا چرخاند..جوابی برای سوال او نداشت.. https://eitaa.com/manifest/1983 قسمت بعد