مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_وچهار ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁اصلا یادم رفته ب
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_وپنج
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
🍁_ آخــــــخ چته روانی ؟
ساشا _ خفه شو رزا ، فقط خفه شو تا بلایی سرت نیاوردم ..
_ تو غلط میکنی که بخوای بلایی سرم بیاری پسره ی روان پریش ..
یهو خیز برداشت سمتم و یقه ی مانتومو گرفت ..از ترس بدنم داشت میلرزید ..یکی
نیست آخه بگه دختره ی دیوانه خب وقتی که اینقدره ترسویی مرز داری که هی زر
زر میکنی تا این بخواد یه همچین رفتاری داشته باشه ؟؟..ولی از یه طرفم به خودم
نهیب میزدم که حقشه باید بدتر از این باهاش برخورد کنم تا آدم شه ..حالا نه که
خیلیم آدم میشه !! بیچاره فقط پوست منه که هی راه به راه کبود میشه ....خیلی
عصبی شده بود با دادی که زد سریع چشامو بستم و دستامو گذاشتم رو دستاش
بدنش داغ بود
ساشا _ مگه من بهت نمیگم خفه شو ؟ آخه دختره ی نفهم چرا کاری میکنی که
مجبور بشم دست روت بلند کنم ..حالیت نیست ؟ نمیبینی اعصابم داغونه ؟ چیه ؟
چه مرگته ؟ حقته الان پرتت کنم از ماشین بیرون و ولت کنم تا یکی بیاد سراغت ؟
هــــــــــا ؟ همینو میخوای ؟
نتونستم جلوی پوزخندمو بگیرم
_ اون نشونه ی غیرتته که زنتو این موقع تو خیابون ول کنی و بزاری بری ..
با داد ساشا و پشت بندش مشتی که به صورتم خورد اول یه درد بدی حس کردم که
تا مغز استخونم نفوض کرد و بعد همه جا تاریک شد .....
ساشا _ خفـــــــــــــه شو لعنتــــــــی ..
.......................
با درد بدی از خواب بیدار شدم هم صورتم و هم سرم خیلی وحشتناک درد میکرد
..اونقدر بد که نتونستم تحمل کنم و یه آخ تقریبا بلند گفتم ..
بعد از کمی ناله کردن و لوس کردن خودم به امید اینکه یکی پیدا بشه نازمو بکشه نا
امید چشمامو باز کردم ..اتاق تاریک بود و نمیتونستم جایی رو ببینم
جای تعجب داشت که چطور خونمون این همه ساکته !!! یعنی مامان بابا نیستن ..با
تیر کشیدن دوباره ی سرم یه دستمو گذاشتم رو سرمو صدام بلند شد
_ آخــــــخ
یه کوچولو گذشت ولی درد سرم و گونم خوب که نمیشد هیچ هر لحظه بدترم میشد
..چشام داشت کم کم به تاریکی عادت میکرد ..کم کم داشت اطراف برام واضح
میشد و همینطور تعجب من بیشتر ..خدای مـــــــــن ...
نـــــــــــه من کجام !! این که اتاق من نیست ..پس کجاست با ترس و استرس از رو
تخت پریدم و به سمت در هجوم بردم ولی همین که از جام بلند شدم سرم گیج رفت
و دوباره پرت شدم رو تخت ..
کم کم داشت همه چی یادم می اومد ..شب خاستگاری ..حرفای بابا جون ، فرار من
، سوار شدنم تو ماشین ساشا ، حرف زدنم با امیر ، و در آخر دعوای من و ساشا و
مشتی که کوبید تو صورتم
با یاد آوری مشتی که خوردم ناخود اگاه دستم بالا رفت و نشست رو گونه ی سمت
راستم ولی با درد بدی که داشت سریع دستمو کنار کشیدم ..
با زور از رو تخت بلند شدم و به سمت در رفتم ولی هنوز چند قدم نرفته بودم که
چشمم خورد به گوشیم که رو میز کنسول بود ..برش داشتم و به سمت در رفتم ..یه
دستمم رو سرم بود خیلی بد درد میکرد خیلی .دیگه دلم میخواست بزنم زیر گریه
..ولی هر طوری که بود جلوی خودمو گرفتم من نباید ضعفی از خودم نشون میدادم
..امکان داره اینطوری بیشتر اذیتم کنه ..آره درسته ...
با اینکه این همه دلداری به خودم دادم ولی بازم نتونستم دستمو از سرم جدا کنم
..خیلی بد تیر میکشید ..با حالت زاری از اتاق بیرون اومدم ..یه نگاه سر سری به ویلا
انداختم ..از پله هایی که رو به روم بود پیدا بود که طبقه ی دوم هستم ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_وپنج ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 🍁_ آخــــــخ چته ر
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_وشش
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
🍁به سمت پله ها رفتم و ازشون سرازیر شدم ..دلم میخواست از رو نرده ها سر بخورم
ولی سر درد و سرگیجه ام مانع از انجام این کار میشد ..معلوم نیست خود گور به
گور شدش کجاست که پیداش نیست .
اه این پله هام چقدره طولانیه ؟ هر چی بیشتر میرم پائین طولانی تر میشه ..پله
مارپیچی بود بعد و پائین اومدن ازش به مراتب سختر ..چون سرگیجه داشتم و
اینطوری بدتر میشد ..
بالاخره بعد از حدود 10 مین از پله ها پائین اومدم ..نگاهی به اطراف انداختم تو
همون نگاه اول متوجه چیدمان سلطنتی ویلا میشدی ..به طرز زیبایی وسایل چیده
شده بود جوری که دکورش آدم و محو خودش میکرد .ترکیبی از رنگای طلایی و
مشکی و یه کمی هم خاکستری ..
با یه کمی دقت متوجه ساشا شدم که رو به روی تی وی نشسته بود و داشت
شبکه ها رو بالا و پائین میکرد ..حرسم در اومد ..من تو چه وضعیتی هستم اونوقت
این آقا واسه خودش نشسته داره شبکه چنج میکنه !!!
تصمیم گرفتم بهش بی محلی کنم ..این بهترین راه بود ..البته واسه فعلا چون دیگه
جونی برای کتک نداشتم ...اگه بازم دست روم بلند کنه صد در صد جام سینه ی
قبرستونه پس همون بهتر که یه مدتی حرص دادنشو بیخیال بشم ..
با دقت به اطرافم نگاه کردم تا بتونم آشپزخونه رو پیدا کنم ..که موفق شدم ..درست
سمت راستم قرار داشت و اوپن بود ..یعنی از پذیرایی دید داشت بهش ..
به سمت آشپزخونه رفتم .ولی هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که با صداش سر
جام میخ کوب شدم ..
ساشا _ غذا رو میز هست بهتره بخوری ..
حتی سرشو نچرخوند تا منو ببینه ..منم بیخیال دوباره رفتم سمت آشپزخونه که
دوباره صداش بلند شد
ساشا _ بهتره اون قرصایی که رو میز هست رو هم بخوری چون من اصلا حوصله ی
نئشه کشی رو ندارم و اگه بلاییم سرت بیاد مطمئن باش که همین جا ولت میکنم و
میرم .
دلم گرفت دست خودم نبود ..خب کیه که وقتی کسی باهاش با طرز تمسخر آمیزی
حرف بزنه که انگار از یه کیسه ی زباله هم بی ارزش تری بهش بر نخوره ..
لحن ساشا هم دقیقا همونطوری بود ..ناراحتیم به یه پوزخند تبدیل شد ..خب وقتی
اون با من یه همچین رفتاری داره چرا من نداشته باشم ؟؟ مگه چیم از اون کمتره ؟؟
زیبائیم ؟؟ اخلاقم ؟ رفتارم ؟ یا پولم ؟؟ خب این آخری رو من ندارم ولی اون داره
درست ولی چیزای دیگرو چی ..صد در صد ازش بهترم ..
شونه ای بالا انداختم و به سمت آشپزخونه رفتم ولی دقیقا جلوی در آشپزخونه با
سرگیجه ی شدیدی که بهم دست داد و ضعفی که داشتم خوردم زمین
_ آخــــــــخ
برای لحظه ای چشمامو محکم رو هم فشار دادم بعد از حدود 5 مین دوباره چشامو
باز کردم ..نا خود آگاه نگام رفت سمت ساشا که بیخیال لم داده بود رو مبل و داشت
پوزخند میزد ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_وشش ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 🍁به سمت پله ها رفتم
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_وهفت
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
هه چه انتظاری داشتم الان من ؟؟ این که بیاد و کمکم کنه تا بلند شم ؟ یا از اینکه
افتادم نگران شه ؟؟ هه خیال باطل من که میدونم براش ذره ای ارزش ندارم پس
همون بهتر که کاری بهم نداره چون همونقدر واسه منم بی ارزشه ..زیر لب فحشی
نثارش کردم و با کمک دیوار خودمو کشیدم بالا
با ناتوانی به سمت میزی که تو آشپزخونه بود رفتم و یکی از صندلیا رو کشیدم عقب
.بلافاصله خودمو پرت کردم روش ..برای لحظه ای چشامو بستم و دوباره باز کردم ..یه
کمی دیدم تار شده بود و اونم به خاطر سر درد بدی بود که داشتم ..
نگاهی به روی میز انداختم و جعبه ی پیتزا رو دیدم که رو میز بهم چشمک میزد
.اونقدر گرسنه بودم که بیتوجه به همه چی سریع برش داشتم و شروع کردم به
خوردن ..
بعد از اینکه تا نصفه خوردم سیر شدم پشت بندش بلند شدم و یه لیوان برداشتم
..یخچالو باز کردم ولی دریغ ..هیچی توش نبود بیخیال شدم و قرص و با کمی آب از
شیر آب خوردم ..
با ویبره ی گوشیم ناخودآگاه یه لبخند اومد رو لبم ..به دلم افتاده بود که امیره ..د
رو صندلی نشستم و گوشیمو نگاه کردم ..درست حدس زده بودم امیر بود 56 بتا
میس کال و تقریبا 10تا مسیج
دستم رفت رو مسج ها اولیش و باز کردم
امیر _ رز چرا گوشیتو بر نمیداری ؟
دومیش ( رز این کی بود که گوشیتو ازت گرفت ؟ ) سومیش ( رزا ..حالت خوبه ؟
کجایی ؟ داری نگرانم میکنی ) و همینطور مسیجهای دیگش که به همین منظور بود ..
با دیدن اس ام اس آخریش دستم رو صفحه ی لمسی گوشی حرکت کرد ..
امیر _ رزا عزیزم جواب بده نگرانتم ..
_ سلام امیر نگران نباش من خوبم
هنوز دقیقه ای از اس ام اس دادنم نگذشته بود که زنگ زد .با بلند شدن صدای
گوشیم که صدای بارش باران بود هل کردم و سریع قطعش کردم
نگام خیلی تند کشیده شد سمت ساشا که داشت به تی وی نگاه میکرد نفس
راحتی کشیدم و تند برای امیر نوشتم
_ امیر زنگ نزن نمیتونم جوابتو بدم اس بده
گوشی رو گذاشتم رو میز و از سر جام بلند شدم جعبه ی پیتزا رو برداشتم تا بندازم
تو سطل جعبه رو انداختم و دوباره برگشتم نشستم رو صندلی .
امیر _ رزا کجایی ؟ چرا جواب نمیدی ؟ چرا نمیتونی حرف بزنی ؟
_ امیر بعدا بهت توضیح میدم ..الان نمیشه باید باهات حرف بزنم..
امیر _ باشه نگفتی حالت خوبه ؟مشکلی برات پیش اومده ؟ اون مرده کی بود ؟
خود به خود لبام به خنده باز شد .همیشه این نگرانیاشو دوست داشتم ..نمیدونم
دوست داشتنم از چه جنسیه ولی خیلی خیلی برام مهمه ..
_ عزیزم حالم خوبه .. گفتم که بعدا همه چی رو بهت میگم ..
دیگه اشاره ای به این موضوع نکرد ..عاشق این درک بالاش بودم ..با لبخند داشتم
باهاش مسیج بازی میکردم که یهو گوشی از دستم کشیده شد ..
شکه شده به دستم نگاه میکردم ..
گوشی کجا رفت ؟؟؟ چی شده ؟؟
با ترس سرمو بلند کردم که دیدم بله آقا عین این وحشیا بلند شده اومده اینجا تا فوضولی کنه ..حیف .حیف که الانوضعیتم جفت و جور نیست وگرنه یه حالی ازت میگرفتم که تا عمر داري اسمم یادت نره بچه پرو .نگاش کن تو رو خداچطوري داره تو گوشیم سرك میکشه این؟؟!!! ..اهتوان وایسادن نداشتم پس همونطور نشسته کف دستمو گرفتم سمتش ..من تازه میخواستم به امیر بگم تا پیدام کنه ..آخهمن که نمیدونم این منو کدوم قبرستون دره اي آورده ..بعد این میاد عین این آمازونیا گوشیمو از دستم میکشه ؟؟تا حالا هیچی بهش نگفتم پیش خودش فکر کرده کیه ؟؟_ بده اونو به منبدون اینکه نگام کنه از لاي دندوناش غریدساشا _ بتمرگ سرجات تا بلایی سرت نیاوردم .._ گوشیمو ازم گرفتی فوضولیم میکنی بعد دستورم میدي ؟ساشا _ تو بیخود میکنی که وقتی ازدواج کردي با یه پسر مسیج بازي میکنی حقته الان دفنت کنم ؟؟کلمه ي آخرو با داد گفت که باعث شد کمی خودمو به عقب بکشم .بابا این دیگه کیه ؟؟ اصلا به آدمیزاد نرفته که..بلانسبت گاو میش عین اون میمونه ..انگار من پارچه قرمز هستم تا منو میبینه رم میکنه ..عجب گیري افتادما ..چهغلطی کردم که قبول کردم یه مدت باهاش سر کنم ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_وهفت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 هه چه انتظاری داشت
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_وهشت
لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
🍁_ پیش خودت چی فکر کردي ؟ هان اینکه هر چیزي بگی من ساکت میشینم و هیچی بهت نمیگم ؟؟ اینکه هرکثافتکاري که خودت میکنی و به منم نصبت بدي و منم لام تا کام حرف نزنم ؟؟ آخه آدم عاقل جواب من که منفی بودنبود ؟؟ د حرف بزن چرا اینطوريداري نگام میکنی ؟؟ آره دیگه حرفی نداري چون این تو بودي که منو مجبور کردي والا من که خر نبودم بیام زن توبشم ..آخه کدوم آدم عاقلی میاد زن توي روانی بشه ؟؟ جواب بده دیگهتمام این حرفارو با داد میگفتم .به نفس نفس افتاده بودم پشت سر هم یه بند حرف زدم بایدم نفس کم بیارم ..اونم عصبیداشت بهم نگاه میکرد ..به درك بزار بزنه .بزار هر غلطی که دلش میخواد بکنه من که تا آخر عمرم اینجا نمیمونم ..بلاخرهفرار میکنم ..با کمال تعجب برعکس اون چیزي رو که فکر میکردم انجام داد هر لحظه منتظر این بودم که بیاد و منوبگیره زیر مشت و لگد ولی این کارو نکرد که باعث گرد شدن چشمام شد ..گوشیمو جلوم تکون داد تا دستم بلند کردم بگیرمش کشیدش عقب و همونطور گفتساشا _ راست میگی درسته پس تا جایی که توان داري جوابمو بده تا جواب هم بگیري خانم ..میدونی چیه الانیه تصمیم دیگه راجبت گرفتم .. اینم درسته که تو کثافتکاریاي من سهیم نیستی چون تو خود کثافتی ..دیگه نیازي ندارهکه با من سهیم باشی داره ؟؟ یه بار گفتم بازم میگیم لازم نیست بهم ثابت کنی که چقدر خرابی چون این ثابت شدهقبلا ..در اینکه جواب تو منفی بود شکی نیست ولی اینم بدون که من ..دقت کن من اگه حاظر شدم با توي خرابازدواج کنم دلیلاي خودمو داشتم اینو هم مطمئن باش که یه مدت دیگه عین یه زباله میندازمت دور ..یه نیشخند زد و برگشت که بره بیرون .واسه یه لحظه یه فیلم اومد جلوي چشمام این صحنه قبلا هم برام اتفاق افتادهبود انگار ،چون با اینطور برگشتن و رفتن ساشا واسه یه ثانیه حس کردم یه جایی این اتفاق افتاده .خیلی حرسم گرفتهبود ..چطور جرعت میکنه اینطوري به من هر چی لایقشه رو نصبت بده ؟؟ تا حالا تو عمرم آدمی به نامردیه این ندیدم..اگه در مورد من اینطوري فکر میکنه پس خواهرش چی ؟؟ در مورد اون چه فکرایی میکنه ؟؟_ هی با توام وایسا ..بهتره تو هم خوب گوش کنی ..باشه درست من خراب ولی اینو بدون که یکی خرابتر از منم هستتو این دنیا که لنگه نداره ..حالا هم بهتره که اون گوشیمو بهم بدي از این به بعد من دیگه شخصی به اسم ساشا آریامنشنمیشناسم ..با تمسخر برگشت سمتم نمیدونم متوجه ي تیکه اي که بهش انداختم شد یا نه .. چون اصلا به روي خودش نیاورد..دیگه نمیتونستم که جلوش ساکت بمونم ..داشت از حدش بیشتر زر میزد ..هر چیزي حدي داره ..منم آدمم تا یه جاییصبر و تحمل دارم و میتونم ساکت بشینم اگه قراره که اینطوري باهام برخورد کنه پس منم اون روي رزا رو نشونشمیدم ..ساشا _ اا اینو میخواي ( گوشی و تو هوا تکون داد ) باشه بگیرش پس ..دستش رفت بالا و محکم گوشی رو کوبید رو سنگ فرش آشپزخونه ..خیلی تلاش کردم که خودمو عین خودش خونسردنشون بدم و موفق هم شدم .نگاهی به گوشیه ي تیکه تیکه شده ي روي زمین انداختم ..تو دلم آتیش گرفته بود و بدجور میسوخت ولی از صورتمهیچی پیدا نبود ...مثل خودش با پوزخند نگاش کردم .تمام توانم و جمع کردم و از رو صندلی بلند شدم و به سمت خروجی آشپزخونه حرکتکردم..همونطورم کف دستام داشت با ملایمت رو هم فرود میومد ..خیلی آروم دست میزدم ..تعجب قشنگ از چشماش پیدا بودولی سعی در پنهون کردنش داشت ..البته موفق هم بود ..به کنارش که رسیدم دستام متوقف شد و سرمو چرخوندم سمتش ولی اون با پوزخند داشت به رو بهروش نگاه میکرد .._ ههه عالیه ..خیلی عالیه ..اینطوري دارم به سطح شعور و فرهنگت پی میبرم ...با دستم به خرده هاي گوشی عزیزم که پخش زمین بود اشاره کردم .._ اینارو هم جمع کن ..از آشپزخونه اومدم بیرون صداش از پشت سرم اومد ولی باعث نشد که وایسم حتی لیاقت اینو هم نداشت که بخاطرشنیدن صداش لحظه اي توقف کنم ..ساشا _ ههه بازیه ي جالبی رو شروع کردي ..بهتره حواست جمع باشه کوچولوپشت سرش بلند زد زیر خنده ...حتی لحظه اي هم واي نایستادم تا ببینم داره چیکار میکنه ..مستقیم به سمت اتاقی رفتمکه توش بودم ..دوباره از همون پله هاي مارپیچی بالا رفتم و خودمو به اتاق رسوندم ..درشو باز کردم و وارد اتاق شدم درکه پشت سرم بسته شد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_وهشت لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 🍁_ پیش خودت چی فکر
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_ونه
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
🌷اشکاي من بودن که تند تند پشت سر هم سر میخوردن ..نمیخواستم جلوشونو بگیرم ..سر دردم بهتر شده بود و اون قرص ها تاثیر خودشونو گذاشته بودن ..ولی این دلم بود کهبدجور میسوخت ..علاقه اي به ساشا نداشتم از رفتاراي اونم کاملا پیدا بود که اونم مثل منه ولی دلیل این کاراش رواصلا متوجه نمیشدم ..چرا سعی داشت منو آزار بده ؟؟ چی گیرش میومد ..؟؟ آخه مگه من چیکارش کردم که اینطوري داره عذاب میده ؟؟ یعنیفقط به خاطر خواهرشه ؟؟ یا اون چک و صفته ها ؟؟ ولی این اصلا دلیل قانع کننده اي نیست ..اصلا نمیتونم خودموراضی کنم که اون فقط به خاطر این چیزا اینطوري رفتار میکنه ..از طرفی قیافش خیلی برام آشنا بود ولی هر کاريمیکردم چیزي یادم نمیومد ..به سمت تخت رفتم و خودمو پرت کردم روش ..باید ته و توهه این قضیه رو در بیارم اونوقته که ولش میکنم و میرم ..یادم به حرف پدر جون افتاد که شب خواستگاري لحظه ي آخر دم گوشم گفت ولی تا الان بهش فکر نکرده بودم ..پدر جون _ رزا دخترم اینو بدون که با این کارت لطف بزرگیو در حق ما میکنی ..از رفتاراي ساشا هم دلگیر نشو فقطسعی کن دلیل رفتاراشو بفهمی ..اینا رو خیلی آروم کنار گوشم گفت و رفت ..درسته یه مشکلی این وسط هست ..ساشا با یه نوع نفرتی به من نگاه میکنهجوري که انگار خیلی وقته منو میشناسه و کینه داره ازم ولی آخه چطور ؟؟ اگه منو میشناسه پس من چطور نمیشناسم..چه چیز مجهولی این وسط هست که باعث گیر افتادن همه ي ما شده ..چی تو رو به این روز انداخته ساشا ؟؟ چی؟؟؟تو همین افکار بودم که کم کم به خواب رفتم ........................152 ، کلی شبکه عوض کردم و ، 5 ، کنترل ماهواره رو دستم گرفتم و شروع کردم به بالا و پائین کردن شبکه ها .. 1هیچی باب میلم پیداد نکردم ..نگاهی به ساعت دیواري انداختم که ساعت 9 شب رو نشون میداد ..یه آه کشیدم و زیر لبغر زدم_ پس کجا موندي ؟ نمیگی دلم برات تنگ شده ..؟؟ اهاز رو مبل بلند شدم و به سمت پرده هاي پنجره ي سراسري رفتم نگاهی به بیرون انداختم از اون بالا دیدن این منظرهحس خیلی خوبی رو بهم میداد فقط نمیدونم که چطور سر از اینجا در آوردم ..دستم به سمت پرده رفت و کشیدمشفضاي خونه کاملا تاریک شد ، فقط نور کمی که از تلوزیون میومد باعث روشنایی ناچیزي میشددر حدي که زمین نخورم ..به سمت تلوزیون رفتم و یک شبکه زدم بالاتر و کنترل و گذاشتم ..تلوزیون آهنگ فارسیگذاشته بود ..نمیدونم چه حسی بود ولی یه چیزي بود که بهم نهیب میزد رزا خیلی وقته که آهنگ فارسی گوش نداديدلمم با اون حس هم صدا شد ..آره درسته خیلی وقته که آهنگ گوش ندادي ..پس بلند شو باهاش برقصولی این آهنگ جفت من رو میتلبید کسی که الان منتظرش بودم تا بیاد ..اما کی؟؟ اون شخص خاص کی بود که مناینطوري بیصبرانه منتظرش بودم ؟؟دوباره کنترل رو برداشتم و صداي موزیک رو بلندتر کردم ..دلم نمیخواست لحظه اي از این آهنگ رو از دست بدم ..پسبا پرت کردن کنترل به روي مبل به سمت قصمتی رفتم که دلم بهم نهیب میزد ..رز اینجا جایگاه تو و عشقته پس برقص..میون صد هزار تا حرف تو میلیون ها گل آوازهتمومش گشتمو گشتم نبود در حد و اندازهبی اختیار شروع کردم به زمزمه کردن این آهنگ دست خودم نبود هیچی، بی دلیل این آهنگ رو براي غریبه اي میخوندمکه از هر غریبه اي برام آشناتره ...نبود حرفی بتونم باش بگم حسی رو که میخوامبجز یک واژه ساده که پر کرده همه دنیامدستی دورم حلقه شد و منو به سمت خودش کشید ..نفسم از بوي عطر تلخ و مردونش پر شد .اونقدر غرق آهنگ بودمکه متوجه اومدن عزیزترین فرد زندگیم نشدم .این همون غریبه اي بود که بی اختیار مشتاق دیدنش بودم ..عشقی کهنمیدونم کی و کجا دچارش شدم ..صداي بم و مردونش باعث شد که دستام بالا بره و دور گردنش قفل بشه ..دیگه من ساکت بودم اون بود که همراهیم میکرد و با صداش کل وجودمو به آرامش میرسوند ..عاشقتمعاشقتممثه عطر دعا مثه رنگ خدامثه من که نفس به نفس با توام همه جابراي گفتن حسم هنوز یک واژه کم دارمکه تو شعرام به جاي اون همیشه نقطه میزارممنی که با همین احساس یه عمره زندگی کردمنه میتونم نه میدونم که به چشمات بفهمونم عاشقتم عاشقتم مثه عطر دعا مثه رنگ خدامثه من که نفس به نفس با توام همه جابا بوسه اي که به سرم زد چشمام بسته شد .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_ونه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 🌷اشکاي من بودن که ت
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
حس شیرین امنیت بود که به کل وجودم سرازیر شد و من با اینکه اینغریبه رو میپرستیدم اما بازم ترسی وجود داشت ترس از اینکه این شخص کیه ؟؟ کیه که منو به این درجه از جنونرسونده ..دستامو آزاد کردم و به سمتش برگشتم چشمام قفل شد تو چشاش و سر اون بود که هر لحظه نزدیکتر و نزدیکتر میشد..و بوي عطريکه برام آشناتر از هر چیزي بود ..با صداي زنگ ساعت از خواب پریدم ...از هیجان زیاد به نفس نفس افتاده بودم ..این چه رویایی بود ؟؟ من خواب بودم؟؟ یا نه نکنه بیدار بودم ..خیلی به واقعیت نزدیک بود ..گیج به ساعتی نگاه کردم که داشت خودشو خفه میکرد اما ذهن من اونقدر درگیر اون خواب و اون مرد بود که حتی مغذمقادر به فکر کردن به این نبود که زنگ ساعتو قطع کنم .گیج و منگ به ساعت نگاه میکردم و تو فکر اون حس شیرینی بودم که شیرینیش حتی از هر شرینیی شیرینتر بود ..یهحس خاص ..کی بود اون مرد ..به خودم که اومدم با دست محکم کوبیدم رو ساعت تا خفه شه ..دوباره به پشت افتادم رو تخت و چشامو بستم تا شایدبتونم ادامه ي خوابمو ببینم ..ولی دریغ از یه ذره رویاي تو خالی ..صفحه ي پشت چشمام سیاه سیاه بود ..با حرص زیر لب غر زدم_ اه ساعته بیشعور ببین چطور مزاحم مردم میشه ..اه اگه تو زنگ نمیزدي که من میدیم چی پش میاد الان یه فیضیمبرده بودم ..اه ببند دختره ي بیحیا ..فیضی میبردم دیگه چه صیغه اییه ؟ تو یکی خفه لطفا وجدان جان که اصلا حوصلتو ندارم ..باشه چون تو گفتی و الان ذهن منم کنجکاوه ..آفرین باهوش شدیا ..بودم تو چشم نداشتی ببینی ..اه خفه دیگه ..با خودم درگیر بودم که با سر و صداي خفیفی که از بیرون میومد کنجکاو شدم ..صدا از حیات بود ..از رو تخت بلند شدمو به سمت پنجره رفتم ..صدا از حیات بود از رو تخت بلند شدم و به سمت پنجره رفتم ..با دست پرده رو کنار کشیدم تا ببینم منبع این صداکجاست ..با کنار زدن پرده چشمم به یه سگ افتاد با اینکه ازش دور بودم و با وجود این دیوار و پنجره نمیتونست بلایی سرم بیارهولی از بس گنده و وحشتناك بود که یه قدم به عقب برداشتم ..یه سگ گنده ي سفید با خالاي سیاه یه دهن گنده و صدایی که کاملا رو اعصابم اسکی میرفت ..من اصلا از سگخوشم نمیاد ..اونوقت یه اژدهاش و اینجا میبینم !! با وجود این سگ عمرا بتونم از دست ساشا فرار کنم ..خیره داشتم به سگ نگاه میکردم که با صداي سوت یه نفر سرمو کمی خم کردم تا بتونم ببینم کی بود ..با کمال تعجبساشا رو دیدم که تو حیات وایساده بود و یه توپ کوچیک هم دستش بود که یه بند بهش وصل بود ..تو خونه هم حتی خوشتیپ میگرده یه شلوار اسپرت خاکستري با یه بلوز تنگ مشکی پوشیده بود و موهاشم پریشونریخته بود رو پیشونیش ..جذاب بود ولی براي من هیچ اهمیتی نداشت ..من به فکر فرار از این جهنم هستم اونوقت دارمبه صاحب همین جهنم که از خود جهنمم بدتره میگم جذاب ؟؟ امیدوارم که با دستاي خودم دفنش کنم ..جذابیتش اصلابرام مهم نیست ..منی که به خونش تشنه هستم همون بهتر که ریختشو نبینم ..از چیزاي که دیده بودم مشخص بود که قصد داره با سگ بازي کنه ..آره دیگه چرا نکنه وقتی اخلاقش به همون سگش رفته ..
پرده رو انداختم و به سمت کوله ام که دیشب همراهم بود رفتم ..اول از همه باید میرفتم حمام به یه دوش احتیاج داشتم...باید فکرمو خالی میکردم تا بتونم درست فکر کنم ..درست فکر کنم که چطور میتونم از دست این جونور راحت شم ..بعد از برداشتن حوله ام به سمت تنها دري که تو اتاق بود رفتم .به جز در خروجی یه در دیگه هم تو اتاق بود که صد درصد مربوط به حمام و توالت میشد ..بعد از باز کردن در متوجه شدم که درست حدس زدم ...با دیدن وان سفیدي که روبه روم بود نفس راحتی کشیدم ..قبل از اینکه مشغول در آوردن لباسام بشم شیر آب گرم و باز کردم تا وان پر بشه ..بعد شروع کردم که کندن لباسام ..ازبس فکرم مشغول بود در آوردن همه ي لباسام حدود 10 دقیقه اي طول کشید ..به سمت قسمتی که مربوط به شامپو واینا میشد رفتم ..یه نگاهی به انواع و اقسام شامپوها و غیره انداختم ولی در آخر به این نتیجه رسیدم که بهتره بزارم آبخالص به پوستم برسه ..پس به سمت وان رفتم و توش دراز کشیدم .چشمامو بستم و سعی کردم هر چی فکر منفی هست رو از ذهنم بیرون کنم..با تلاش فراوان موفق شدم تا اینکارو انجام بدم ..ولی از بس آب به تنم آرامش داده بود که با اینکه تازه از خواب بیدارشده بودم دوباره چشام بسته شد .و به خواب رفتم
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 حس شیرین امنیت بود که
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_ویک
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
.ساشابعد از اینکه از کنارم رد شد رفت بیرون از عمد جوري که صدامو بشنوه با تمسخر گفتم_ ههه بازیه ي جالبی رو شروع کردي ..بهتره حواست جمع باشه کوچولوولی بر خلاف انتظارم اصلا بهم توجه نکرد ..حرسم در اومده بود .. از طرفی هم از کاري که باهاش کردم خیلی پشیمونبودم ...بشکنه این دستم که روش بلند شد ..ولی تقصیر خودشم بود ..سعی کردم با این افکار خودمو از کاري که کردم تبرئه کنم ..ولی خودمم خوب میدونستم که اینا فقط حرفه ..ته دلم هنوزم ازش متنفر بودم ..با کاري که اون با من کرد حتی بیشتر از ایناش هم حقشه ..پس چرا باید عذاب وجدانبگیرم ..هر کسی که بخواد ساشا رو دور بزنه حتی بدتر از اینا هم حقشه ..به سمت پذیرایی رفتم و خودمو پرت کردم رو مبل با اعصابی داغون کنترل تی وي رو برداشتم و شروع کردم به بالا وپائین کردن شبکه ها .ولی اصلا هیچی نمیفهمیدم ..ذهنم درگیر بود ..درگیر این که چرا ؟؟ چرا با من اینکارو کرد ؟ چراالان جوري باهام برخورد میکنه که انگار من یه غریبه هستم ؟ که چی بشه ؟ نکنه اینم یه بازیه ي جدیده ..یه پوزخند دیگه ..برنده ي این بازي کسی نیست جز ساشا آریامنش ..هیچ احدي نمیتونه از تنبیهی که من براش در نظر گرفتم نجاتش بدهحتی اون عشق مزخرفش ..................رزابا احساس سرما از خواب پریدم ..به اطرافم نگاهی انداختم ..متوجه شدم که خیلی وقته تو حمومم و تو آب ..از وان بیروناومدم که آخم بلند شد ..گردنم درد گرفته بود و اینم عاقبت خوابیدن تو وان بود پس حق هیچ نوع اعتراضی رو ندارم ..بعد از خالی کردن وان به قسمت دوش رفتم و سریع دوش گرفتم ..از دیدن دستا و پاهام که چروك شده بودن چندشمشد ..اه ..حولمو برداشتم و خودمو خشک کردم ..تصمیمم و گرفته بودم .یه مدت اینجا میموندم ولی به محض اینکه موقعیتمناسب شد فرار میکنم ..ولی اول باید بدونم که کجام و منو کجا آورده ..حوله رو دورم پیچیدم و از حمام خارج شدم ..حوصله ي سشوار کشیدن نداشتم و از طرفی اصلا نمیدونستم که کجاستبه خاطر همین به همون شونه کردن بسنده کردم ..بعد از پوشیدن لباسام که شامل یه سلوار ورزشی و یه بلوز یقه اسکیآستین بلند میشد به خودمم نگاهی انداختمناخواسته دست گذاشته بودم رو مشکی ..تمام لباسام مشکی بود ..ولی اعتراضی نداشتم ..براي من که فرقی نمیکرد چطوربگردم ..پس اینطور بهتر بود ..تا وقتی که اون تو خونه باشه به هیچ وج حاضر نیستم به خودم برسم ..دستمو گذاشتم رو قسمتی که زده بود ..اگه منم ورزش کار نبودم صد در صد الان فکم شکسته بود ..اما نمیدونم چراوقتی به چشاش نگاه میکنم از سرما و نفرتی که داره تمام انرژیمو ازم میگیره ..صورتم کبود شده بود ولی اصلا اصراري به پوشوندنش نداشتم بزار ببینه که دستش تا چه حد هرز رفته ..چشام از شدتتنفر برق میزد ...و من عاشق این نفرتی بودم که کم کم داشت تو وجودم سرازیر میشد ..رفتاراي این پسر بد جوري باعثتعغییر شخصیت من میشد ..جوري که حتی خودمم بعضی مواقع تعجب میکردم .یه پوزخند عین پوزخند خودش اومد روصورتم ..ههه بیخیال شونه اي بالا انداختم و رفتم سمت در از اتاق خارج شدم و اول از همه مستقیم به سمت آشپزخونهرفتم تا چیزي بخورم ولی با صداي ضعیفی که از یکی از اتاقاي طبقه ي پائین میومد کنجکاو یم بهم غلبه کرد و منو بهاون سمت کشید ..که اي کاش نمیرفتم ..رفتم پشت یه در تقریبا بزرگ براي اینکه واضح تر بشنوم چی میگه گوشمو چسپوندم به در صداي ساشا بود که انگارداشت با یه نفر حرف میزد ...از سکوتی که بین مکالماتش بود معلوم بود که داره با گوشی حرف میزنه ..ولی از حرفاش هیچی سر در نمیاوردم تلگرافی حرف میزد ..گوشمو بیشتر چسپوندم به در تا بهتر بشنوم
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_ویک ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 .ساشابعد از اینکه
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_ودو
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
ساشا _ باشه ...نه .نه ............_ساشا _ پس کارو میسپارم به شماها .............. _ساشا _ نه .......... _ساشا _ تا حالا به فکرش نبودم ولی از الان مهمه ........... _ساشا _ همین که گفتم میخوام بدونم که ر......با حس اینکه یه چیزي داره کنار کمرم نفس میکشه حواسم از در پرت شد و سرمو چرخوندم به پشت که درجا خشکم زد..پاهام شروع کردن به لرزیدن ..خداي من ..من از سگ متنفرم ..با ترس و لرز داشتم به اون سگی نگاه میکردم که الان با یه قیافه ي وحشتناك به من نگاه میکرد ..چسپیده بودم به درو حتی جرعت نداشتم دهن مبارك و باز کنم و ساشا رو صدا بزنم ..گرچه که اگه به اون باشه ولم میکنه به امان خدا ..اون که از خداشه سر به تن من نباشه .پس بهترین کار اینه خودم یه جوري در برم .ولی آخه چطوري اونم در مقابل اینغول بیابونی !!!خدایا .خودت بهم کمک کن ..من هنوز کلی کار نکرده دارم که باید انجامشون بدم اولیشم گرفتن حال این کسیه که تواتاقه ..بعدیشم حالا خدا بزرگه یه فکري میکنم ..!!!تو دلم تند تند شروع کردم به خوندن آیت الکرسی دور دوم بودم که یهو سگه رو دوتا پاي عقبش بلند شد .دهنم و بازکردم و یه جیغ بلند از ته دلم کشیدم سریع برگشتم به سمت در و با مشتام شروع کردم کوبیدن به در ..اون سگه هم دو تا دستاشو گذاشته بود رو شونه هام و داشت صورتمو لیس میزد ..چندشم شده بود بد رقم دیگه حالتتحوع بهم دست داده بود از طرفی هم بدجور ترسیده بودم ..جوري که تو اون وضعیت گریه میکردم و خودم خبر نداشتم..بعد از کلی جبغ و داد و کوبیدن به در بلاخره ساشا با سرعت در و باز کرد .. هنوز حرف چی شده از دهنش کامل خارجنشده بود که خودمو با سرعت پرت کردم تو بغلش و محکم چسپیدم بهش از ترس کل بدنم رو ویبره بود فقط با صدايلرزونی تونستم بگم ._ سا....س..ساش..ساشا ..اي.این. ..و ...از ...م....من ...دور...ک..کن ..بعد با دستم به اون سگه اشاره کردم .فکر کنم اولین باري بود که جلوي خودش با اسم صداش میکردم و این واسشتعجب بر انگیز ..این سادیسمی هم نه گذاشت نه برداشت زد زیر خنده ..نکرد تو این وضعیت آرومم کنه یا حداقل او سگهرو از من دور کنه ..من نمیدونم مگه این مسلمون نیست پس این سگ تو خونش چه غلطی میکنه ..؟؟؟زد کل وجودمو به نجاست کشید ..اههه ..وقتی دیدم نه تصمیم به انجام کاري رو نداره سریع خودمو ازش جدا کردم و رفتم پشتش پناه گرفتم ..اونم کم کم خندشوخورد و خم شد سمت سگه ..با دستش خیلی آروم سر سگه رو ناز میکرد ..ساشا _ آخه بچه این سگم ترس داره ؟؟ که اینطوري خودتو به خاطرش چسپوندي به من ؟یه خورده از ترسم کم شده بود اونم فقط و فقط به خاطر این بود که الان ساشا کنار سگ بود و تا بهش چیزي نمیگفتبهم حمله نمیکرد ._ این سگ چندشت رو ببر بیرون ..یه پوزخند نشست رو لباشساشا _ میخواي بگی حتی اینم یادت نمیاد ؟؟؟چی ؟؟ چیرو یادم نمیاد ..چی داره میگه این ..؟؟_ چی میگی تو ؟؟؟ چیو یادم نمیاد .؟؟با حرس برگشت سمتم ..ساشا _ گوش کن رز خانم ..خوب میدونم که خودتو زدي به خنگی ولی اینو بدون که با این کارات نمیتونی منو پشیمونکنی .._ چی داري میگی تو ؟ من اصلا متوجه منظورت نمیشم ..ساشا _ آره راست میگی .چی دارم میگم من ؟؟ همون بهتره که به کارم ادامه بدم ..با این حرفاش فکرمو مشغول کرد ..این چی داره میگه ؟؟ من غلط بکنم کسی به اسم ساشا آریامنش رو بشناسم ..به گورخودم و هفت جدم خندیدم من ..اونوقت ازم توقع داره این سگ مسخره اش رو بشناسم من خیلی غلط کردم اینو بشناسم..فعلا بیخیال حرفاش شدم .._ باشه هر کاري دوست داري انجام بده ولی اینو هم بدون که من اصلا به کسی اهمیت نمیدم و به قولا هر کاريعکس العملی دارهانگشت اشاره اش و گرفت سمتم ..ساشا _ این زبونت کار دستت میده دخترجون .._ نترس حواشو دارم ..حالا هم بهتره اینو از اینجا ببري میخوام برم یه چیزي کوفت کنم ..ساشا _ به من دستور نده_ همینه که هستبعد دست به سینه بهش زل زدم ..چی فکر کرده این که بهش التماس میکنم ؟؟ هههه کور خوندي عمرا ..با دوقمی که سریع به سمتم برداشت با ترس دستمو گرفتم جلوي صورتم ولی هر چی منتظر شدم دردي حس نکردم..آروم دستمو کنار بردم و چشام رو صورت پر از تمسخر ساشا قفل شد ..ساشا _ ههه بچه رو چه بترسونی چه بزنی یکیه ..بعد هم رفت بیرون ..سگه هم یه کمی بهم نگاه کرد .ولی با سوتی که ساشا کشید اونم پشت سرش رفت
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_ودو ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 ساشا _ باشه ...نه
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_وسه
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
با بیرون رفتن هر دوشون یه نفس راحت کشیدم ..خداي من نزدیک بودا ... خوب شد سکته نکردم ..یهو یادم اومد کهسگه صورتم و لیس زده بود ..اه ..از چندش زیاد بدنم لرزید ..سریع با دو از اتاق خارج شدم و از پله ها رفتم بالا ..همینکه به اتاقم رسیدم دوباره خودمو پرت کردم تو حمومباید هر چه زودتر خودمو میشستم ..اهههسریع لباسامو در آوردم و رفتم زیر دوش ..اینقدر خودمو شستم که کل پوستم قرمز شده بود ...فکر کنم همه ي پوستموکندم رفت ..بازم احساس میکردم که صورتم کثیفه ..یه احساس خیلی بدي داشتم ولی از طرفی هم بیشتر از این شستن ، باعث ازبین رفتن کل پوستم میشد پس تصمیم گرفتم که بیخیال بشم ..بعد از کلی وسواس به خرج دادن و شستن بلاخره از حموم دل کندم و حولمو پیچیدم دورم ...یه حوله ي متوسط همپیچیدم دور موهام واومدم بیرون ...تصمیم گرفتم اول موهامو خشک کنم ..ولی دوباره یادم افتاد که نمیدونم سشوار کجاست ..اصلا سشوار داره یا نه !!!شروع کردم به گشتن کشوها ...کشوي اولی که خالی بود ..توقع دیگه اي هم نمیشد ازش داشت همین که تو حموم شامپو داشت هم جاي تعجب بود..خلاصه چهار تا کشو بود که همش هم خالی بود ..منو بگو گفتم الان اینا رو باز میکنم همه چی توش پیدا میشه ..چه توقع بیجایی اون که براي من تره هم خرد نمیکنه چه برسه به این چیزا ..یه آه کشیدم و رفتم سمت کوله اي کههمراهم بود ..وقتی که درشو باز کردم آه از نهادم بلند شد ..خدا الان چیکار کنم ؟؟؟؟؟فقط یه دست لباس تو خونه اي برداشته بودم که همون بود بقیش مانتو و شال و اینا بود که کلا میشد دو دست با اونیکه پوشیده بودم سه دست ...الان چی بپوشم ؟؟؟از لباساي حیاطی هم که چند جفت بیشتر نیاوردم ..باید به فکر خرید باشم ..یهو مخم جرقه زد آره همینه به بهونه يخرید میتونم از دستش فرار کنم ..ایولسریع اول لباساي حیاطی رو پوشیدم بعد یه جین یخی تنگ به همراه یه بلوز یقه گرد آستین بلند آبی تیره برداشتم کهروش با اکلیل کار شده بود ..خیلی خوشکل بود و بهم میومد ..موهامم بعد از شونه کردن با کش مهکم بالاي سرم بستم..تو آینه یه نگاهی به صورتم انداختم ..بشکنه اون دست گرزیت که زده صورت نازنینمو کبود کرده ..پسره ي وحشیآمازونی ..اگه من حال توي دیوونه رو نگرفتم ..!!قبل از اینکه از اتاق خارج بشم یه نگاهی به ساعت انداختم که 4 بعد از ظهر و نشون میداد ..همون موقع هم صدايشکمم بلند شد ..خب بایدم صداش در بیاد خیلی وقته که چیزي نخوردم ..ولی اول باید کاري میکردم تا ساشا رو رازي کنم که منو ببره واسه خرید یا بهم اجازه بده که خودم برم ..خدا کنه بزارهخودم برم ...با این فکر از اتاق خارج شدم و دوباره از اون پله اي کزایی رفتم پائینآخرین پله رو که رفتم پائین یهو خوردم به دیوار ..آخخ ...تا جایی که یادم بود اینجا دیواري نبود ..آروم سرمو بلندکردم که دیدم بله خوردم به خود جهنم ..همچین با غضب نگام میکرد انگار عمدا خودمو زدم بهش ..به خودم باشه صدسال سیاه نمیخوام ریختتو ببینم ..بعد غلط بکنم بیام تو شکمت ..چندشش همینطور با عصبانیت داشت نگام میکرد منم دلم نمیخواست جلوش کم بیارم واسه همین حق به جانب هر دو دستمو زدم به کمرم .._ هی تو واسه چی عین جن هی سر راهم سبز میشی ؟اخماش بیشتر رفت تو هم ..ساشا _ چی داري میگی واسه خودت کور بودن تو که ربطی به من نداره داره ؟؟با حرص نگاش کردم پسره ي روانی الان چی بگم بهش ..زبونم که زبون نیست فرش قرمزه ..همینطور که نگاش میکردم صداش به گوشم رسید ..ساشا _ چیه کم آوردي ؟ خب حالا راتو بکش برو که کار دارم ..انگشت اشارمو گرفتم سمت خودم_ چی ؟ من ؟ کم آوردم عمرا ..ساشا _ کاملا پیداست_ بله ..میبینیم ..ساشا _ بسه دیگه خودتم نمیدونی داري چی میگی ..از سر راه من برو کنار کار دارم ..مگه من جلوتو گرفتم ..همین حرفو بلند گفتم .._ خب برو مگه من جلوتو گرفتم ..با تمسخر جوابمو دادساشا _ اگه اون هیکل قناصتو بکشی کنار نه ..چی با کی بود هیکل من قناصه ..؟خاستم حمله کنم سمتش ولی خب یهو یادم اومد که کارم گیره بهش ..پس یهو لحنمو تغییر دادم .._ میگم چیزه ...ساشا با بیحوصلگی ساشا _ چیه ؟؟ اي بابا حرف بزن کار دارم .._ خب چیزه ..یعنی چیزه دیگه ..انگشت اشارشو گرفت سمتم ..ساشا _ ببین دختر جون من علاف تو یکی نیستم گرفتی حرفی داري بزن نداري هم هريچی شش بیتربیت ..نمیبینه یه خانم مهترم داره باهاش حرف میزنه این چه طرز برخورده ...اههه_ خب میگم من لباس واسه تو خونه ندارم ..اولش یه کمی جا خورد چون خیلی تند و پشت سر هم گفتم ولی بعدش یه پوزخند اعصاب خوردکن زد که اگه الان کلتیچیزي داشتما یه راست یه گلوله تو مخش حروم میکردم پسره ي چندش ..حیف که کارم بهت گیره وگرنه حتی لیاقت تفمم نداري ..
.
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_وسه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 با بیرون رفتن هر
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_وچهار
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
ساشا _ ههه خب به من چه ؟؟_ میگم میشه بریم خرید ؟؟؟با تمسخر خندیدساشا _ تو چی پیش خودت فکر کردي دختر ؟؟ نکنه فکر کردي اومدي ماه عسل ؟؟ آره ؟؟ من واسه تو تره هم خردنمیکنم اونوقت توقع داري که واست لباس بخرم ..چی پیش خودت فکر کردي ؟؟ واقعا فکرکردي من اینجوریم ؟؟؟بعد با دستش یه دایره ي کوچیک کنار سرش کشید ..خب آره پس چی واقعا هم همونطوري هستی ..آقا به خودش شکداره ههه_ خب میگی من چیکار کنم ؟؟ من که نمیدونم تا کی میخواي اینجا بمونی ..هیچ لباسی هم ندارم که بپوشم .ساشا _ میخواستی همون موقع که تو فکر فرار بودي به این قسمتاشم فکر کنی ..از حرس لبمو داشتم میجویدم واقعا دیگه داشت اعصابمو داغون میکرد .._ ولی من لباس احتیاج دارم ..ساشا _ و منم پولی ندارم که براي تو خرج کنم ..نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و شروع کردم به جیغ جیغ کردن .._ آخه مرد حسابی کی از تو پول خواست ؟ هان ؟؟؟ تو فقط منو ببر من خودم میخرم ..حیف که نه میدونم کجا هستیمو نه جایی رو بلدم وگرنه خودم میرفتم بدون هیچ سرخري ..تو هم لازم نیست اینطوري مردونگیتو بهم ثابت کنی چونواقعا بهت شک دارم که مرد باشی ..یهو یه قدم برداشت سمتم و سینه به سینه ام وایساد سرشو خم کرد کنار گوشم جوري که نفساش بهم میخورد ..با حرسو از لاي دندوناي چفت چشد غریدساشا _ جدا که قبول نداري مردم دیگه نه ؟؟؟راستش یه کوچولو ترسیده بودم ..واسه همین یه قدم به عقب برداشتم که پام خورد به پله و واسه این که نیوفتم سریعاز نرده گرفتم ..اونم اون یه قدمی که من رفته بودم عقب رو پر کرد و دوباره چسپیده بهم ایستاد .._ بگو ببینم دوست داري بهت ثابت کنم که مردم ؟؟هر دوتا دستمو گذاشتم رو سینش و حلش دادم به عقب ولی دریغ از یه میلی متر تکون خوردن .._ نه نمیخوام برو کناردوتا دستاشو گذاشت دو طرف بازوهام و منو کشید سمت خودش ..یکمی بیشتر سرشو نزدیک کرد ..ساشا _ میدونی بچه راههاي بهتري هم واسه فهمیدن اینکه تا چه حد مردم هست نیست ؟؟دیگه واقعا داشتم میترسیدم نکنه بلایی سرم بیاره ؟؟ خدایا خودمو به خودت میسپارم ..هزار تا صلوات نظر میکنم کهکاري بهم نداشته باشه .._ نمیخوام برو کنار ..داري چیکار میکنی ؟؟ساشا _ هیچی فقط میخوام مرد بودن رو بهت ثابت کنم همین .دقیقا همون حرفی از دهنم خارج شد که تو این جور مواقع از دهن خیلی از دخترا خارج میشه .._ ولم کن وگرنه جیغ میکشم ..یهو زد زیر خنده ..ساشا _ جیغ میکشی ؟؟ منو از چی میترسونی تو دختر جیغ ؟؟؟ هه خب جیغ بکش ببینم ..منم نه گذاشتم نه برداشتم این دهن مبارك و یه متر باز کردم و شروع کردم به جیغ زدن ..اونم نه گذاشت نه برداشت یهدستشو انداخت دور کمرم و منو بلند کرد گذاشت رو شونه اش و شروع کرد از پله ها بالا رفتم ..یا خدا غلط کردم ..خودت به دادم برسبا مشت ضربه میزدم به پشت کمرش ..و جیغ جیغ میکردم .._ ولم کن روانی ..با توام ..تو مریضی ..تو سادیسم داري ..تو مشکل داري ..دیوونه با توام ولم کن ..با دستش محکم زد به پشتم که آخم در اومد ..ساشا _ خفه شو دختره ي دیوونه تا بلایی بدتر از این سرت نیاوردم ..ولی آخه مگه گوش من این حرفا حالیش بود ..؟؟ اصلا به روي خودم نیاوردم که چی گفت و به تقلا کردنم ادامه دادم..هی میزدم به کمرش و جیغ جیغ میکردم پاهامو تکون میدادم ولی هیچ سودي نداشت ..انگار دعواي پشه با فیل ..داشت میرف سمت اتاق خودش به در که رسید با اون یکی دستش سریع درو باز کرد و رفت داخل درو بست و همونطوريقفلش کرد کلیدو گذاشت تو جیبش و به سمت تخت چرخید ..به تخت که رسید محکم منو پرت کرد رو تخت که آخمبلند شد .._ آخخخخکثافت کمرم درد گرفت ..من نمیدونم این به کی رفته که اینقدر وحشیه !! آخه نه پدر جون یه همچین اخلاقی داره نهنازي جون ..این وسط این به کی رفته ..تو دلم داشتم بهش فحش میدادم که یهو دیدم داره میاد سمتم رو تخت نیم خیز شدم و به کمک دستام هی خودمومیکشیدم عقب تر ..اونم اومد سمت تخت و رو زانوهاش نشست . یه کمی خم شد سمتم ..
ساشا _ چیه کوچولو ترسیدي ؟؟نمیدونم قیافم نشون میداد یا نه .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_وچهار ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 ساشا _ ههه خب ب
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_وپنج
لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁نمیدونم قیافم نشون میداد یا نه . ولی واقعا ترسیده بودم اگه اون بلایی سرم میاورد من چیکار میکردم ..این که خودشمیگه نمیخوامت و از طرفی خودمم اصلا دلم نمیخواد زن این سادیسمی باشم .اگه بخواد اون کارو بکنه که بدبخت میشم...شاید اگه دست نخورده باشم بتونم یه شناسنامه جدید بگیرم ولی اگه این کاري کنه که اي خدا ..همینطور که آروم آروم عقب میرفتم حرفم میزدم_ میخواي چیکار کنی ؟ساشا _ یعنی میگی نفهمیدي ؟_ ن...نه نفهمیدم اون درو باز کنیه خنده ي عصبی کرد ..ساشا _ چیه ؟ خانم قول میدم بهت بد نگذره ..چقدر این پروو و بیشعوره ..با کینه نگاش کردم ..اونقدر برق نفرت تو چشام زیاد بود که واسه یه لحظه سر جاش ایستکرد ولی به زودي به خودش اومد و دوباره حرکشو از سر گرفت دیگه تقریبا وسطاي تخت بودم ..ساشا _ ههه چیه ؟ فهمیدم ازم متنفري .خب منم همین حسو دارم ولی باید یه کمی هم مزت کنم ..دلم نمیاد کههمینطوري سالم بدمت دست آقا امیرتون ...با این حرفش بی اختیار چنان کشیده ي به صورتش زدم که تو یه لحظه خودمم شکه شدم .با دهن باز داشتم به صورتشکه نود درجه برگشته بود نگاه میکردم ..دستام هنوزم زق زق میکرد و میسوخت صورت اونم کمی سرخ شده بود ..از ابروهاي تو همش و گره ي کوري که بین ابروهاش بود داشتم به این واقعیت میرسیدم که داره کنترلشو از دست میده..یه دفعه سریع سرشو برگردوند سمتم که از ترس یه متر پریدم عقب و سرم محکم به تاج تخت برخورد کرد آخم در اومد..صداي عصبی ساشا بلند شدساشا _ چه گوهی خوردي تو ؟؟؟ کی گفته که میتونی اون دست هرزتو رو من بلند کنی ؟؟؟ هان ؟؟؟با دادي که زد چشمامو بستم ..تو وضعیت خیلی بدي بودم ..هم ترسیده بودم و هم سعی داشتم نشون ندم که ترسیدمچون اینطوري آتو میدادم دستش و این اصلا به نفعم نبود ...ساشا _ نابود میکنم اون دستیو که بخواد رو من بلند شه ...تو کل عمرم هیچ خري نتونسته بود یه همچین غلطی کنهاونوقت تو یه الف بچه به من سیلی میزنی ..؟؟؟اونقدر بهم نزدیک شده بود که با هر دادي که میزد نفساش برخورد میکرد به صورتم ..قدرت تکلمم و از دست داده بودم ولی با اون حرفی که زد خود به خود یهو زدم زیر خنده ..بلند و از ته دل میخندیدم ..تعجب قشنگ از صورتش پیدا بود ولی سعی در پنهون کردنش داشت که موفق هم بود ..ساشا _ چیه چه مرگته ؟؟ دیوونه هم شدي به سلامتی ؟یه کمی آروم تر حرف میزد و این بهم جرعت داد که حرفایی و که میخوام به زبون بیارم ..با خنده شروع کردم به حرف زدن .._ ههه تو چی فکر کردي پسر ؟؟ کی گفته که تو آدمی اصلا ؟ باید برم گل بگیرم اون نظامیو که بهت مدرك دادنگرچه اصلا برام مهمم نیست که چه مدرکی داري ..آخه پسره ي دیوانه لابد لیاقتت همون خرا هستن که ازت دستورمیگیرن وگرنه که آدم بودن نمیومدن از توي بی همه چیز بترسن ..میدونی چیه دلم میس.....آخخیه ور صورتم سوخت ..نامرد سیلی زده بود بهم ..ساشا _ اینو زدم اول واسه اینکه رو بزرگتر از خودت دست بلند نکنی ..و دوم اینکه هر چرندي و به زبون نیاري تا عاقبتتاین بشه ..بفهم که باعث هر چیزي که سرت میاد خودتی وگرنه من حتی تو رو لایق به کتک زدن هم نمیبینم ...نه نه الان نباید بریزي لعنتی ..الان وقتش نیست ..با همین حرفا خودمو آروم کردم ..تا اشکم نریزه ..موفق شدم ..همینه..با نفرت چشمامو دوختم تو اون دوتا تیله ي عسلی که پیدا نبود سبز هست یا عسلی ..._ دیگه داري از حدت میگذرونی ..پسره ي روانی ..تو جات تو تیمارستانه نه اینجا ..چته ؟؟ چه مرگته ؟ واسه چی هیفرت و فرت دستت هرز میره ؟؟ چیه میخواي با زدن من مثلا حرستو خالی کنی ؟ آخه بدبخت تو اینقدر کودن و نفهمیکه نمیفهمی این قضیه به من هیچ ربطی نداره ..پرید بین حرفام و دست راستش برد پشت سرم و موهاي بلندمو گرفت و کشید ..اونقدر مهکم کشید و سرم به عقبکشیده شد و هر دو دستمو گذاشتم رو موهام تا ذره اي از دردش کمتر بشه ...ولی حتی یه آخ هم از دهنم در نیومد ..میدونستم که اینطوري بیشتر بهش بر میخورهحرصی صداش بلند شدساشا _ آره ..آررره من کودن و نفهمم ولی هر اتفاقی که افتاده به توي لعنتی ربط داره ..میدونی اینو ..اینو میدونی که سرتا سر وجود توي هرزه مایع ننگه تو این جامعه ...؟؟
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_وپنج لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁نمیدونم قیافم نشون
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_وشش
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
نه خوب اگه میدونستی که الان اینجا نبودي .آخه لعنتی اگه تو خرابنبودي که یه همچین کاریو نمیکردي .میدونی که ..ادامه ي حرفشو خورد و سرمو با شدت پرت کرد عقب که دوباره برخورد کرد به تخت ..سرازیر شدن یه مایع گرم بینموهام که الان از کش در اومده بود رو حس کردم ..ساشا نشته بود و به من نگاه نمیکرد . هی مرتب دستشو مبرد لاي موهاش ..امیدوارم کچلی بگیري ...دلم ضعف میرفت چیزي نخورده بود خیلی وقت بود ..و این کتک خوردناي پی در پی هم دیگه داشت انرژیمو به کل ازممیگرفت ..دستمو بلند کردم و به سرم نزدیک کردم ..سعی کردم قصمتی رو که حس میکردم اون مایع گرم ازش سرازیره رو لمسکنم ..دستمو برداشتم و گرفتم جلوي صورتم ...خون بود ..خونی که از سرم میریخت با پوزخند به دستم نگاه میکردم ..یعنیواقعا اینه سرنوشت من ؟؟؟با حس سنگینیه نگاهی سرمو بلند کردم که براي اولین بار تعجب کردم ...نه درست میبینم ؟؟؟؟؟ساشا و نگرانی ؟؟؟ اصلا به هیچ وجح امکان نداره ...باورم نمیشه .؟؟ خداي من ..اینقدر نگرانی تو حرکات و صورتش واضح بود که حتی منی که سرم گیج میرفت و به زور چشامو باز نگه داشته بودم هممتوجه شدم ..صداي نگرانش باعث شد که چشام گردتر بشه ..ساشا _ رز خوبی ؟دهنم داشت براي زدن یه پوزخند کج میشد که به سختی جلوشو گرفتم و باعث شد که قیافم کج و کوله بشه ..ساشا _ رز خانمم خوبی تو ؟؟ منو ببین ..یه حرفی بزندیگه چشام از این بازتر نمیشد ..این چی داره میگه ؟؟ من دارم درست میشنوم ؟ یا نه توهم زدم ؟ تو اون حالت دستموبلند کردم و گذاشتم رو صورت ساشا که تو یه وجبیه صورتم بود و با نگرانی داشت بهم نگاه میکرد ..قصد من فقط وفقط این بود که بفهمم این واقعیته یا نه توهم زدم ..دستمو که رو صورتش گذاشتم یه برق خاصی از وجودم رد شد و باعث لرزش خفیفی تو بدنم شد ..با لمس ته ریشش زیردستم به این واقعیت رسیدم که نه خود خود نامردشه ..زیر لب نالیدم_ نه واقعیه ..اون بیچاره هم که گیج شده بود هر دو دستشو گذاشت رو بازوهام و تند تند تکونم داد ..ساشا _ رزا ...رززززااا ...پاشو ببینم ..با توام ..باید بریم بیمارستان ..اون حرف میزد و من چیزي نمیفهمیدم ..خوب خره منو ببر بیمارستان دیگه الان میوفتم میمیرم ..
وایساده منو تکون میدهاینطوري که بدتر گیج شدم من ..اهههآخرش چشام بسته شد و چیزي نفهمیدم ...................با احساس خستگیه ي زیاد چشامو باز کردم ..همه جا سیاهیه مطلق بود هیچی پیدا نبود ..از طرفی هم خیلی گشنم بود.اونقدر که کل بدنم میلرزید ..من کجا بودم ..چشامو دوباره یه چند دقیقه اي رو هم گذاشتم تا بتونم درست ببینم اطرافمو و بفهمم که کجام ..یه 5 مین دیگه هم چشامو رو هم گذاشتم و دوباره باز کردم ، دو سه بارم پشت سر هم چشامو باز و بسته کردم و اینشد که کم کم چشام به تاریکی عادت کرد ..دقیق که نگاه کردم متوجه شدم تو اتاق ساشا هستم ..یه چیزایی از اتاقش پیدا بود ولی چون تاریک بود نمیدیدم درست..احساس کردم سرم یه خورده گیج میره اومدم دستمو بلند کنم که دیدم نمیتونم ..واسه لحظه اي ترسیدم که نکنه فلجشدم ولی یه کمی که حواسمو جمع کردم متوجه سنگینیه جسمی رو بدنم شدم ..ترسیدم، با ترس یه هیین کشیدم و خواستم بلند شم که فشار دستش بیشتر شد و منم چون ضعف داشتم حتی نتونستمتقلا کنم ..ساشا _ بگیر بخواب و اینقدر وول نخور بچه .._ نمیخوام ..به حرفم توجهی نکرد و ریلکس هنوزم خوابیده بود ...سرمو چرخوندم و به صورتش که طرف من بود نگاه کردم ..پیدا بودکه بیداره ولی چشاشو بسته ..دوباره یکمی تقلا کردم ..خیلی گشنم بود باید حتما یه چیزي میخوردم ..دوباره صداش بلند شدساشا _ حرف تو کلت نمیره ؟؟ بگیر بخواب دیگه .._ نمیخوام ..کار دارم ..دستتو بردار اصلا کی گفته که میتونی کنار من بخوابی ؟چشاشو باز کرد و زل زد تو صورتم ..نمیدونم من حس کردم یا واقعا اونطوري بود ، چون یه لحظه تو چشاش برق لذترو دیدم و این باعث ترس من میشد ..ساشا _ به نظرت لازمه کسی بگه که پیش زنت بخواب یا نه !!!؟؟؟صورتمو ازش گرفتم_ من زن تو نیستم هر وقت اونیو که دوست داشتی گرفتی اینطوري پیشش باش الانم منو ول کن ..ساشا _ تو به این چیزا کار نداشته باش من خودم بهتر میدونم دارم چیکار میکنم ..صدام تلخ شد_ منم این وسط آدمم اینو بفهم ..اینو بفهم که ازت بدم میاد ..اینو بفهم که دوست ندارم بهت نزدیک بشم .اینا رو بفهمنفهم ..الانم منو ول کن میخوام برم غذا بخورم