eitaa logo
مانیفست - رمان
330 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔷خلاصه ای از رمانهای کانال🔷🔹 🔴 رمان (کامل) نیلوفر دختری مغرور بوده که پدر و مادرشو از دست داده و با مادر بزرگ پولدارش زندگی میکنه اما مادر بزرگ دوس داشته نیلوفر رو پای خودش وایسه و بهش از ثروت چیزی نمیده و اونو ترغیب میکنه تا بره سر یه کاری مادر بزرگ با توجه به آشناهایی که داره یه جا برای نیلوفر پیدا میکنه و قرار میشه که نیلوفر بره برای مصاحبه استخدام تا اگه قبول شد مشغول به کار بشه. اما تو راه حواسش نبوده و با پرایدش به یه پورشه چند میلیاردی میکوبه و تصادف میکنه راننده پورشه یه پسر خوشتیپ و پولدار و مغرور بوده اما وقتی پیاده میشه میبینه نیلوفر با اینکه مقصره داره داد و بیداد میکنه و دری وری بار پسره میکنه چون میترسیده پسره ازش خسارت بگیره، پسره هم با خودش میگه من که ماشینم چیزی نشده ماشین خود دختره داغون شده پس نیازی نیست اینجا وایسم و میزاره میره. نیلوفر هم خوشحال از اینکه همه چیزو انداخته گردن پسره و خسارت نداده خوشحال میره شرکت واسه مصاحبه اما وقتی میرسه شرکت متوجه میشه رییس شرکت همون پسره هست وارد اتاق میشه میبینه پسره داره میخنده بهش، نیلوفر هم که میبینه رییسش همون پسره با خودش میگه این که با اون همه فحشی که من بهش دادم عمرا منو استخدام کنه پس دوباره حالشو میگیرم و شروع میکنه به حال گیری و زدن حرفهای عجیب غریب و با حالی خوش میزاره میره اما داستان اینجا تموم نمیشه پسره هم آدمی نیست که بدون انتقام بزاره کسی فرار کنه😏 🔻این داستان خیلی طرفدار داره و بسیار نویسنده خوش قلمی داره، دلیل پرطرفدار بودنش هم کل کل ها و روابط اجتماعی باحالی هست که تو رمان جریان داره برای خوندن قسمت اول لمس کنید👇👇 eitaa.com/manifest/67 🔵 رمان (در جریان) این داستان یه مقدار شبیه شیطونی هست و داستانش از این قراره: 🎀نفس دختری شیطون زبون دراز هست که با پسر عموش که ساکن اصفهان هستن سرلج داره داستان از جایی شروع می‌شه که آرشام برای ادامه تحصیل از اصفهان به تهران میاد و پدر نفس به اون اجازه نمی‌ده که آرشام خوابگاه بگیره! این می‌شه که آرشام وارد خونه نفس می‌شه اما اتفاقات جالبی پیش میاد که نفس در گیر دو تا پسر میشه که خودشم نمیدونه از نظر قلبی کدومو بیشتر دوست داره، دو عشقه بودن خیلی سخته😕 🔻قسمتی از رمان لجبازی سرم رو بالا آوردم… دیدم این آقا آرشام با یه پرستیژ خیلی خاص داره میاد… وقتی بهمون رسید به سمت بابا رفت و مردونه بغلش کرد… بعدم نگاهش به نوید افتاد و با مسخره بازی همدیگرو بغل کردن… وقتی خوب همدیگرو آب‌یاری کردن به سمت مامان اومد، مامان دستشو دور گردنش حلقه کرد و پیشونیش رو بوسید! همیشه همین‌طور بود… مامان علاقه خاصی به آرشام داشت… اون‌قدر که اونو دوست داشت منه بدبخت رو دوست نداشت! سرم پایین بود… اوه اوه چه کفشای ورنی و شیکی… واه این شلوار چسبون و کتون چیه پوشیدی برادر؟! مگه ساپورته؟ …! اوه اوه چه پیرهن جذب سفیدی… نه بابا کت کبریتیش رو نیگا… اوه چه صورت شیش تیغه‌ای… چه… یهو فهمیدم که آرشام روبه روم ایستاده… هیچی نگفتم که گفت: بالاخره شناختی دخترعمو؟!.. قسمت اول👈 eitaa.com/manifest/681 🔴 رمان (در جریان) داستان این رمان در مورد سه تا برادر هست که دزد هستن(در طول داستان دزدی رو میزارن کنار) پدر و مادرشون مرده و ازشون فقط یه ویلای زیبا به ارث مونده. از اون طرف سه تا خواهر هم هستن که پدر مادرشون مرده و کسی رو ندارن ولی ثروت زیادی براشون به ارث مونده. از قضا پدر های این دو خانواده با هم دوست بودن و با هم اون ویلای زیبا رو خریده بودن سر همین ورثه این دو خانواده با هم سر ویلا به اختلاف میخورن، سر همین هم سه تا برادر و هم سه تا خواهر میرن تو ویلا زندگی میکنن تا نکنه ویلا از چنگشون در بیاد وقتی این ۶ تا دختر و پسر تو یه ویلا با هم زندگی میکنن یه سری مسائل پیش میاد و فقط همدیگرو تخریب میکنن و با هم میجنگن که باعث جذابیت داستان میشه. این رمان نوشته نویسنده معروف خانم فرشته تات شهدوست هست که کارشون بسیار خوبه. ⚠️هشدار: این رمان یه مقدار طولانی هست (۲۰۰ قسمت)و دیر به جاهای جذاب میرسه تقریبا بعد ۴۰ قسمت فوق جذاب میشه و نکته دیگه اینکه رمان مذهبی نیست و برای مذهبی ها مناسب نیست❗️ لینک قسمت اول برای شروع خواندن👇 eitaa.com/manifest/621
سلام امروز روز تعطیله یه پارت ویژه داریم از کدوم رمان باشه؟ تو ابر گروهمون نظراتتون رو بگید👇👇 🔷 eitaa.com/joinchat/2967339021C9dd6225a69 لینک ابر گروه
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت63 🔵نگاهم به نگار افتاد که با مانتو و شلوار روی مبل تک نفره نشسته بود و چمدونش کنارش
🔵وارد اتاقم شدم....مانتو و شلوارم رو با شلوار بلند بنفش و بلوز آستین سه رب ضورتی عوض کردم....برس رو برداشتم و مشغول شونه کردن موهام شدم....لبخندی توی آینه به خودم زدم و گفتم: ـ راحت شدی نفس!.... موهام رو با کش بالای سرم بستم....از اینکه از دست نگار راحت میشدم داشتم ذوق مرگ میشدم....ولی برای چی حاضر شده بره؟!....شاید به خاطر دعوایی که ظهر با نوید داشته!....یا شایدم من خیلی آزارش دادم داره فرار میکنه!...آره خیلی من آزارش دادم!! نصف اون بلا هایی که سر آرشام آوردم اگه سر نگار میآوردم روانی میشد!!... دستی به موهام کشیدم و از اتاقم بیرون اومدم....داشتم از پله ها پایین میومدم که نگاهم به آرشام و نوید افتاد که داخل خونه شدن.... نوید خیلی پکر بود و آرشام هم کمی عصبی بود!!...وای باز این دوتا خل و چل اومدن!....این روزا نوید با دیدن نگار خیلی عصبی و پکر میشد!...ولی اگه دلیل رفتن نگار، نوید بوده باشه خیلی به نوید مدیون میشدم!....به هرحال از عشق نوید به نگار تنها خیری که به من میرسید رفتن نگار از خونه مون بود!.... نگاه آرشام بهم افتاد...آخرین پله رو هم رد کردم و گفتم: ـ سلام....لباساتونو عوض نکنین که باید نگار رو برسونید خونشون! نوید با بهت بهم نگاه کرد و گفت: ـ مگه....نگار میخواد بره؟! ـ آره....دیگه نمیتونم حضورت رو تحمل کنم....ترجیح میدم شب با ترس و لرز و تنهایی بخوابم ولی هر روز چشمم به چشم تو نیفته! با لحن بی ادب و مغرورانه نگار برگشتم و بهش نگاه کردم....این کی پیداش شد؟!..عجب آدم بی تربیته ها!....با غیض بهش نگاه کردم و گفتم: ـ درست صحبت کن!.... نگار ابرو هاش رو تو هم کشید و گفت: ـ مگه من با تو حرف زدم؟! پشت چشمی واسش نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم....نوید نگاه مستقیمی به نگار انداخت و خواست چیزی بگه که آرشام گفت: ـ نگار من میرسونمت....برو سوار ماشین شو... نگار لبخندی به روی آرشام زد و گفت: ـ نه دیگه آرشامی....تو الان از بیرون اومدی خسته ای....نمیخوام مزاحمت بشم.... با غیض و تعجب نگاهی به نگار کردم....عجب آدمی بود این!....به آرشام چشم دوختم تا ببینم چه جوابی میده....آرشام با ابرو های گره خورده گفت: ـ تو همین جوریش هم مایه مزاحمتی!.... از این جواب آرشام دلم خنک شد...پوزخندی زدم که نگار با بهت گفت: ـ آرشامی!!... نوید نفس عمیقی کشید و بدون اینکه نگاهی به نگار کنه رو به آرشام گفت: ـ من میرم بالا....خسته م میخوام بخوابم....فعلا! آرشام اخماش باز شد و لبخند محوی به نوید زد و چیزی نگفت....نوید هم از کنارم گذشت و به سمت پله ها رفت....دلم ریش شد واسه داداش مظلومم!...تاحالا نوید رو انقدر مظلوم ندیده بودم!.... *********** با عصبانیت به نگار نگاه کردم که پوزخندی تحویلم داد و گفت: ـ میرم با دایی و زندایی خدافظی کنم... و جلوی چشمم رفت...تنفرم از نگار هر روز بیشتر میشد!....نمیدونم چرا اصلا نمیتونم این بشر رو تحمل کنم!....نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم.... زیاد خودتو عصبی نکن.... نگاهم به آرشام افتاده که خیره خیره داشت نگاهم میکرد...نفس عمیق دیگه ای کشیدم و گفتم: ـ تو نمیخواد نگران من باشی....حواست به نوید باشه که انقدر بد سلیقه نباشه و عاشق همچین کسی نشه! با حرص و غیض گفت: ـ مگه من از چشم و دل نوید هم میتونم مراقبت کنم که عاشق کسی نشه!.... خب اینم حرفیه ها!...پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: ـ ببین منظورم اینه که.... پرید وسط حرفم و گفت: ـ نمیخواد منظورت رو بگی....خودم کاملا متوجه شدم!...میرم ماشین رو روشن کنم...
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت83 🔴ترلان با صدایی ناله مانند رو به هر دو گفت :می بینید تو رو خدا؟..اینم شانسه ماها دار
🔴تارا:حق با ترلانه..باهاش موافقم..من مطمئنم کار این سه تا بوده..بد معامله ای باهامون کردن..تازه اگر اون کارشون رو ندید بگیریم که اونم بر حسبِ احتمال..بازم این سر و صداها رو نمیشه تحمل کرد..ما هم همسایه شون می شیم و اینکارشون درست نیست.. تانیا:خب اونبار هم ما مهمونی گرفتیم و اینا حرفی نزدن.. ترلان چپ چپ نگاهش کرد:۳ ساعته داریم لالایی می خونیم برات؟..خب اونا هم تلافی کردن دیگه..بدجورم حالمونو گرفتن..من که مطمئنم خودشون بودن..3 تا مرد..حرف اون پسره هنوز تو گوشمه ""خیلی دوست داری کل کل کنی؟..با پسرا یکی به دو کنی و حرصشونو در بیاری؟..عاشق این هستی که عذاب دادنشون رو ببینی اره؟..بهتره از این به بعد هیچ پسری رو تحویل نگیری..سرت تو کار خودت باشه..این خوبه..اوکی؟ خب این حرفاش تابلو بود خداییش.. تانیا سرش را تکان داد و متفکرانه گفت:اره خب..منم یادم نمیره که اون یارو چی بهم گفت..مشکوک بود .. "" یادته امشب جلوی در چیا می گفتی؟..دور برداشته بودی اره؟..چار دیواری اختیاری؟..فکر کردی چون پولداری هر غلطی دلت خواست می تونی بکنی؟..بچه مایه داره بی دردی دیگه..لوس ومامانی بار اومدی..برای همین پسرا رو اذیت می کنی؟..باهاشون کل کل می کنی و تا پای عذاب می کشونیشون؟..با زبون تند و تیزت اتیششون می زنی اره؟..تو منو نمی شناسی ولی من تو رو خیلی خوب می شناسم..حتی نامزد عزیزت روهان رو..اونم یه خرپوله عوضیه مثل تو..این حرفاش بودار بود..بین این سه تا برادر یکیشون از موضوع روهان خبر داشت که اونم رادوین بود..اون روز باهاش بد حرف زدم که اینجوری اتیشی شده بود.. تارا:پس دیدی پُربیراه نمیگیم؟..باید تقاص اذیت و ازاراشون رو پس بدن..اون شب داشتم سکته می کردم..اگر بلائی سرمون می اوردن چی؟.. ترلان :قصدشون اذیت کردن ما بود که موفق هم شدن.. تانیا با لحنی کلافه گفت :ولی اینم نمیشه..ما که نمی تونیم بریم تو مهمونیشون شرکت کنیم..تازه هفت عمه سَر شده..درست نیست.. ترلان: ما که نمیریم بزن و برقص کنیم..این نقشه ست.. تارا: اصلا بیرون می شینیم..توی بالکن..فقط باید کارمونو باهاشون یکسره کنیم.. تانیا اجبارا سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد :حالا چطوری از این دیوار رد شیم؟!.. ترلان نگاهی به باال و پایین دیوار انداخت :کاری نداره..بیاین تا بهتون بگم.. طول دیوار را گرفت و پایین رفت..همونجایی که سر توری به لوله ی فلزی بسته شده بود را نگاه کرد.. ترلان : یه گوشه ش رو کج کنیم می تونیم رد شیم..فلزش زیاد ضخیم نیست..کاری نداره.. لبه ی دیوار را از پایین گرفت ولی محکم بود :بیاید کمک دیگه.. اینبار تارا و تانیا هم کمکش کردند..لبه ی توری را از پایین خم کردند..انقدری بود که بتوانند رد شوند.. تارا مانتو و شال مشکی براق..ترلان مانتوی مشکی و شال دودی و تانیا هم مانتوی مشکی با شال مشکی براق به تن داشت.. دستی به لباسشان کشیدند..چون از انتهای ویلا وارد شده بودند کسی متوجه انها نشده بود..کمی از راه را طی کرده بودند که متوجه دختر و پسری شدند..دست تو دست هم کنار دیوار ایستاده بودند..جای خلوتی بود و پسر در حال بوس کردن بود تارا ریز خندید..تانیا رویش را برگرداند و لبخند زد.. ولی ترلان با نیش باز نگاهشون کرد و خم شد..از روی زمین یه تیکه سنگ نسبتا درشت برداشت..کمی توی دستش جا به جاش کرد .. فاصله شون نسبتا زیاد بود..هدفگیری کرد و محکم سنگ رو به طرفشون پرتاب کرد..مستقیم پشت کمر پسر خورد ..ناله کرد و برگشت.. با این کار دختری که توسط پسر بوسیده می شد ترسید و پشت او مخفی شد..تانیا و تارا به این عمل ترلان خندیدند..
دوستان دو تا پارت ویژه در نظر گرفتیم یکی و یکی 🌺🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت64 🔵وارد اتاقم شدم....مانتو و شلوارم رو با شلوار بلند بنفش و بلوز آستین سه رب ضورتی ع
🔵 همونجور که سری از روی تاسف برام تکون میداد به از خونه بیرون رفت....پوفی کردم....امشب همه قصد دارن برن رو مخ من!....به سمت اتاقم به راه افتادم تا موقعی که نگار داره میره چشمم به چشمش نیفته!.... ******** توی جام غلت دیگه ای زدم...نگاهی به ساعت کردم....دقیقا یک ساعت بود که داشتم توی جام وول میخوردم ولی خوابم نمیبرد!....فردا هم خیلی شیک خواب میمونم و دیر میرم سر کلاسم! امشب وقتی نگار رفت انگار دنیا رو به من داده باشن!....اتاق در آرامش!....تختم مال خودم!...بالشم رو توی بغلم گرفتم و سعی کردم بخوابم....ولی خوابم نمیبرد!...با احساس تشنگی کلافه از جام بلند شدم.....از اتاقم بیرون اومدم ....آخه الانم چه وقت تشنه شدن من بود؟!...از اتاق نوید که گذشتم با دیدن در باز و خالی بودن اتاق به تعجب به اتاق خیره شدم....یا خدا پس نوید کو؟!... ساعت 6 نصفه شب!...فعلا تشنگیم مهم تره!...بی خیال نوید شدم و به سمت آشپزخونه به راه افتادم....در یخچال رو باز کردم و بطری آب رو بیرون آوردم....خب الان که مامان نیست بگه" با لیوان بخور"!!در بطری رو باز کردم و خیلی شیک سرکشیدم!...بطری رو مثل یه بچه با ادب توی یخچال گذاشتم و خواستم برگردم اتاقم که یاد نوید افتادم....نگاهم رو توی خونه چرخوندم...توی هال و پذیرایی که نیست!...نه بابا مگه جن که توی این تاریکی خودش تنها بشینه؟!!!...پس لابد توی حیاطه.... به سمت در ورودی خونه به راه افتادم و از خونه بیرون اومدم....نگاهم به تاب سفید رنگ ته باغ افتاد....نوید روی تاب نشسته بود و سرش پایین بود!....دلم واسش سوخت....دیوونه توی این سرما بدون هیچ گرم کنی روی تاب نشسته بود!...میگن عاشقی دیوانگی میاره،راست میگن!.... به سمت اتاقم رفتم....یه سویشرت سفید و قرمز پوشیدم و زیپش رو بستم....موهام رو با کلیپس جمع کردم تا نوید بیچاره با دیدن جنگل توی سرم سنکوب نکنه!...یه پتو نازک مسافرتی هم از توی کمد خرت و پرتام برداشتم و از اتاق بیرون رفتم....سعی کردم زیاد سر و صدا ایجاد نکنم تا سر و کله آرشام فضول پیدا نشه!....به سمت آشپزخونه رفتم و چراغ رو روشن کردم....حس میکردم نوید بیچاره داره قندیل میبنده!!... پتو رو روی پیشخونه آشپزخونه گذاشتم و کتری چایی ساز رو از آب پر کردم....کتری رو روی سینی چایی ساز کذاشتم و کلیدش رو پایین آوردم....دوتا فنجون از توی کابینت آوردم و شکر و پودر کاپوچینو فوری رو داخلشون ریختم...
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت84 🔴تارا:حق با ترلانه..باهاش موافقم..من مطمئنم کار این سه تا بوده..بد معامله ای باهامون
🔴ترلان اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و دست به کمر رو به ان دو گفت :عوضیا مگه اومدید ..هی من می خوام هیچی نگم باز نمیشه..خاک تو اون سرتون کنن..مثلا اومدید مهمونی؟..به چه حقی تو حیاط خونه ی ما از این غلطا می کنید؟.. پسر سینه سپر کرد و با اخم گفت :شما کی باشی؟..مفتشی؟..شاید هم از طرف گشت اومدی ما رو ارشاد کنی..برو بذار باد بیاد تو هم.. ترلان که مرز خشم رو هم رد کرده بود خواست پرخاش کند که تانیا دستش را گرفت.. رو به پسر با اخم گفت :خیلی خوب کاری کردید واسه من بلبل زبونی هم می کنید؟..عجب ادمایی پیدا میشن..بی حیاها.. دست ترلان رو کشید..ولی نگاه پر از خشم ترلان به ان پسر بود.. تارا اطراف رو پایید..راشا و رایان روی بالکن ایستاده بودند.. اروم رو به دخترا گفت :دوتاشون اونجان..بزن بریم که شروع شد.. تانیا :دارم بهتون میگم..هیچ حرکتی نمی کنید..مثلا عزاداریم و اومدیم اعتراض کنیم.. ترلان :خیلی خب بابا..چندبار میگی.. نزدیک بالکن شدند..راشا زودتراز رایان متوجه دخترا شد.. با دیدنشان در وحله ی اول تعجب کرد ولی کم کم لبخند پررنگی روی لبانش نقش بست.. ******** "تانیا"👇 زیر بالکن وایسادیم..اون دوتا هم با نیش باز زل زده بودن به ما.. از پله ها پایین اومدن و درهمون حال راشا گفت :به به..همسایه های عزیز..خوش اومدید..بفرمایید تو دم در بده.. رایان نگاهی به اطراف انداخت و با پوزخند گفت :یادم نمیاد ما رو دیوار در کار گذاشته باشیم.. زل زد به ما و گفت :کی شماها رو راه داده تو؟!.. با اخم بی توجه به حرفش گفتم :مهم نیست و لازم هم نیست بدونید..سر وصداتون بیش از حده..اگر فراموش کردید بهتره یادتون بندازم ما هم داریم درست کنار ویلای شما زندگی می کنیم.. صدایی جدی از پشت سر پسرا گفت :نه یادمون نرفته.. نگاهش کردم..خود عوضیش بود..رادوین..از فکر اینکه این اشغال اون شب باعث ترس و وحشتم شده بود خونم به جوش می اومد..به طوری که دلم می خواست با ناخنام ریز ریزش کنم.. جلومون ایستاد.. رو به راشا گفت :بچه ها صدات می کنن.. راشا:واسه چی؟!.. شونه ش رو بالا انداخت و زل زد به من:میگن بازم براشون بزنی وبخونی.. راشا پوفی کرد و کلافه گفت :ای بابا تا الان 3 بار زدم بسه دیگه..گفتم می ترکونم ولی مهمونی رو گفتم نه خودمو..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت85 🔴ترلان اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و دست به کمر رو به ان دو گفت :عوضیا مگه اومدید ..هی
🔴رایان زد به بازوش :برو دیگه چقدر غر می زنی.. راشا نگاه کوتاهی بهمون انداخت.. بدون هیچ حرفی برگشت و با قدم های بلند رفت تو ویلا..ما سه نفر هنوز با اخم نگاشون می کردیم..ولی اون دوتا عین خیالشون هم نبود.. ترلان انگشتش رو به طرف دوتاشون نشونه گرفت و گفت :تازه ۲ هفته از مرگ عمه ی ما گذشته..اگر شعور داشته باشید اینکارو نمی کنید..شاید تا الان اینو نمی دونستید ولی حالا که می دونید بساتتون رو جمع کنید.. سرمو به نشونه ی تایید حرف ترلان تکون دادم و نگاشون کردم.. رایان ابروشو انداخت بالا و با غرور گفت:تسلیت می گیم ولی مرگ عمه ی شما به ما چه ربطی داره؟!..فقط بر حسب همسایه بودن می تونیم بگیم خدا رحمتش کنه..ولی اینکه به خاطر شماها از مهمونی و شادی خودمون بگذریم..هیچ رقمه روش حساب نکنید.. داغ کرده بودم..اخه ادم هم انقدر پررو؟..معلوم بود از قصد می خوان حرص ما رو در بیارن.. لحنم نشون می داد که دارم حرص می خورم و کنترلش هم دستم نبود :واقعا که قد یه نخود فهم و شعور ندارید..ما همسایه هاتونیم و باید بهمون احترام بذارید..مخصوصا توی این شرایط.. رادوین پوزخند زد و گفت :هه..کدوم شرایط؟!.. تیز نگاش کردم..چند لحظه تو چشمای هم زل زدیم..من با اخم و اون با غرور..نمی دونم تو نگام چی دید که پوزخندش اروم اروم محو شد.. رومو برگردوندم..لامصب عجب چشایی داره..آبی..فوق العاده بود..به راحتی می تونست دخترا رو با همین چشماش جذب کنه..منکر قد و هیکل وچهره ی بیستش نمیشم ولی من ازش متنفر بودم و اینو همه جوره نشون می دادم..چه با کلام و چه بی کلام.. سکوت بینمون رو صدای گیتاری که از داخل ویلا می اومد شکست..خیلی زیبا و دلنشین می زد..یعنی کار کی بود؟!.. یادم افتاد که رادوین رو به راشا گفته بود " بچه ها دارن صدات می کنن..میگن بازم براشون بزنی وبخونی "..پس صدای راشا بود؟!.. خداییش خوب می زد..انقدر قشنگ که هر سه تامون مبهوت سر جامون وایساده بودیم.. همه ی اونایی که تو حیاط وایساده بودن یکی یکی وارد ویلا شدن..فقط مونده بودیم ما 5 نفر..که رادوین و رایان بدون اینکه نگامون کنن رفتن رو بالکن و تو درگاه پشت به ما ایستادن..داشتن داخل رو نگاه می کردن.. صدای راشا که به زیبایی گیتار می زد رو می شنیدیم..صداش گیرایی خاصی داشت.. تارا :ما اومدیم اینجا چکار؟!.. ترلان نگاهش کرد :خب اولش اعتراض کنیم بعدش هم نقشمون رو اجرا کنیم.. در جوابش گفتم : پس چرا وایسادیم به صدای این یارو گوش می دیدم؟! تارا تک سرفه ای کرد و همونطور که به ویلا خیره شده بود گفت :من میگم بذارید خوندنش تموم بشه بعد وارد عمل بشیم.. نگام کرد..بهش چشم غره رفتم:مگه نگفتم عمه تازه فوت شده حق ندارید تو مهمونیشون شرکت کنید؟!.. ترلان به جای تارا جواب داد :ما چه کار به مهمونیشون داریم؟!..اینجا وایسادیم داریم گوش می کنیم..دیگه جلوی گوشامون رو که نمی تونیم بگیریم..تو خونه هم باشیم صداش میاد.. تارا نُچی کرد وگفت :جونه تارا گیر نده تانیا..ما که کاری نمی کنیم فقط داریم گوش می دیدم.. eitaa.com/manifest/1820 قسمت بعد
🔵با بالا پریدن کلید کتری،پاکت کاپوچینو فوری روی توی سطل آشغال انداختم و کتری رو برداشتم و روی فنجون ها آبجوش رو ریختم....دوتا فنجون رو توی سینی گردی گذاشتم و چراغ رو خاموش کردم...پتو رو از روی پیشخون برداشتم و سینی به دست از خونه بیرون اومدم و به سمت تاب ته باغ رفتم....نوید همونجور با سر پایین سر جاش مونده بود...بهش نزدیک شدم و سینی روی کنارش رو ی تاب گذاشتم همونجور که پتو رو روی شونه هاش میگذاشتم گفتم: ـ دیوونه کی توی این سرما میشینه؟! سرش رو بالا آورد و گفت: ـ خودت چی؟! فنجونی برداشتم و دادم نزدیک دستش آوردم....فنجون رو از دستم گرفت و تشکر زیرلبی کرد...لبخندی زدم و گفتم: ـ من بافکر تر از تو ام... به سویشرتم اشاره کردم و ادامه دادم: ـ پس این چیه؟!..تازه وقتی میام توی باغ یه فنجون کاپوچینو گرم میخورم که استخوونام گرم شه....! لبخند محوی زد و تکیه اش رو داد به تاب....فنجون رو به لباش نزدیک کرد و مشغول خوردن شد ...پام رو دراز کردم و همونجور که تکون های آرومی به تاب میدادم آرو م آروم محتوای فنجونم رو خوردم....بعد از چند لحظه فنجون رو بین دوتا دستام گرفتم تا دستام گرم شه.... گفتم: ـ چرا نخوابیدی؟! با لحن قبلیش گفت: ـ خودت چی؟! با غیض گفتم: ـ من از تو پرسیدم!....هرچی میگم سوال خودم رو برام تکرار میکنه! چیزی نگفت....منم چیزی نگفتم و به تکون دادن های تاب ادامه دادم....بعد از چند لحظه که فنجونش خالی شد گفت: ـ مرسی به خاطر پتو و کاپوچینو! فنجون رو گذاشت توی سینی کنار تاب و دوباره سکوت کرد....منم ته فنجونم رو سرکشیدم و از جام بلند شدم و فنجون رو گذاشتم توی سینی دوباره برگشتم سرجام....با پام تکون های آرومی به تاب دادم...هردمون سکوت کرده بودیم...این سکوت رو دوست نداشتم!....نوید رو همیشه شاد و سرحال دیده بودم!...حیف نبود به خاطر یه آدم بی لیاقت اینجوری عذاب بکشه؟!...با صدای آرومی گفتم: ـ بهش فکر نکن...خواهش میکنم! نگاهش رو از روبه روش گرفت و بهم خیره شد و با ابرو های گره خورده گفت: ـ به کی؟! سعی کردم بهش نگاه نکنم... گفتم: ـ نگار! eitaa.com/manifest/1830 قسمت بعد
در سرزمین مصر، بازرگانی زندگی می کرد که در کار فروش سنگ های قیمتی و جواهرات بود اسمش یونس بود و در بین تجار سرشناس بنام يونس گوهری معروف بود وفقط یک پسر۱۶ ساله به نام شایان داشت که در پناه خدا به خوبی تربیت کرده بود. 👇قسمتی از داستان👇 شَرَنگ رو به شراره کرد و گفت دخترک تو باید به سرزمین مصر و به دنیای آدمیان بروی و شایان گوهری پسر یونس را به دام عشق خود گرفتار کنی تا من انتقام خودم را از یونس بوسیله ی نابود کردن زندگی پسرش بگیرم اما یادت باشد آنها نباید بفهمند تو از طایفه ی هستی... داستان معروف شایان گوهری از کتاب باستانی ۱۰۰۱ شب با ترجمه به فارسی امروزی در 🔹مانیفست داستانک🔹 🌀 eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
دوستان کانال دیگه خودمونه یه سر بزنید جالبه☝️☝️
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت86 🔴رایان زد به بازوش :برو دیگه چقدر غر می زنی.. راشا نگاه کوتاهی بهمون انداخت.. بدون ه
🔴تانیا👇 مجبورا کوتاه اومدم..بهشون گیر نمی دادم ولی خب دوست داشتم یه جوری اعتراض کنم که اینجا نایستیم و خودمون رو مشتاق صدای شازده نشون بدیم..همینجوری روشون زیاد بود وای به حال اینکه یه نمه توجه هم بهشون بشه دیگه واویلا.. کنار دیوار ایستادیم ..نگاهمون رو به همه طرف می چرخوندیم لای ویلا..مثلا برامون مهم نبود ولی در حقیقت داشتیم به صدای گیتار وترانه ای که راشا می خوند گوش می کردیم.. مجبور بودیم ..چون اون دوتا نره غول که اون بالا وایساده بودن و انگار نه انگار.. ولی خب بذار دامبول و دیمبول شون تموم بشه به حسابشون می رسم.. هه..بهشون میگیم عمه مون مرده میگن به ما چه..عوضیا..یه به ما چه ای نشونتون بدم کیف کنید..صداش قطع شد ولی صدای فریاد اعتراض امیز مهمونا بلند شد که ازش می خواستن بازم بخونه.. خواستیم بریم جلو که دیدم باز صدای گیتارش بلند شد.. ترلان :ای بابااااااا..انگار دست بردار نیستن..نکنه تا صبح می خوان بزنن و بخونن؟!.. تارا مثلا اروم زیر گوش ترلان گفت: حالا بی خیال شو تا صدای تانیا رو در نیاوردی..بذار گوش کنیم ببینیم چی می خونه..انگار اومدیم کنسرت مفتی.. ترلان خندید..منم که شنیده بودم چپ چپ به تارا نگاه کردم که تند سرشو برگردوند..ناخداگاه لبخند زدم و منم از روی اجبار گوش کردم.. صداش انصافا عالی بود..از اون بهتر گیتار زدنش بود..ولی همه شون بخوره تو سرشون که ادم نیستن.. داشت اهنگ " شیفته از سعید اسایش" رو می خوند..شاد و جذاب بود.. با کمال تعجب دیدیم اومد تو بالکن و لب پله نشست..همونطورکه گیتار تو دستاش بود می زد و می خوند..بشمار سه جمعیت دروش جمع شدند..هر کدوم یه سمت نشستند.. به راحتی می دیدیمش که روی اولین پله نشسته بود و با صدای فوق العاده جذابی می خوند..ژست خاصی گرفته بود و تماما سرش پایین بود..مهمونا هم هماهنگ با صداش دست می زدند.. *چه حس خوبیه وقتی* *دست هات تو دستامه* *اونقدر تو خوبی عزیزم* *هر جا هستی جامه* *گم میشم توی خیالت* *تا با تو پیدا شم* *میخوام تا آخر دنیا* *هر جا باشی باشم* *دلم میره برات* *نگو که دیره برات* *دلی تو سینمه* *که درگیره برات* *خوبه حالم با تو* *خوش به حالم با تو* *زندگی میکنم *تو خیالم با تو* *خیلی نازی * *نده منو دیگه نازی بازی به تارا و ترلان نگاه کردم..مبهوتش شده بودن..مخصوصا تارا..همیشه عاشق موسیقی و اهنگ بود..ولی عشقش به حیوونای عزیزش باعث شده بود دنبالش رو نگیره و به همین علاقه ی خشک و خالی بسنده کنه.. راشا سرش رو بلند کرد و نگاه خیره ش رو به ما دوخت ..نگاهش از روی من و ترلان رد شد..و زل زد به تارا.. نگاهم بین هر دوتاشون در رفت وامد بود..تارا هیچ عکس العملی نشون نمی داد..فقط نگاه می کرد..ولی راشا همراه اینکه می خوند و گیتار می زد لبخند جذابی هم به روی لباش داشت.. *نمیتونم از تو دیگه* *چشم بردارم* *دست خودم نیست خوب* * خیلی دوست دارم* *یه جوری میخوامت * *که همه کور میشن* *به من و عشق تو* * همه مشکوک میشن* *خیلی نازی، خیلی نازی* *نده منو دیگه نازی بازی* داشت با چشماش تارا رو درسته قورت می داد..عجب عوضی بودا.. دیدم تارا عین خیالش نیست تند بازوش رو گرفتم کشیدمش سمت خودم..بیچاره کُپ کرده بود.. تارا معترضانه گفت :چته؟!..تو حس بودما..خیلی باحال می خونه المصب.. تکونش دادم و زیر لب گفتم :حرف نباشه..مگه ندیدی چطور با چشماش داشت می خوردت؟..تو هم که انگار نه انگار.. تارا نگاهش کرد :نه بابا..متوجه نشدم..گفتم که تو حس بودم نفهمیدم.. ترلان با لبخند گفت :همچین زل زده بودی بهش که اونم تند تند لبخند تحویلت می داد.. لابد پیش خودش فکرکرده دخترِ از خداش بود.. eitaa.com/manifest/1834 قسمت بعد