مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت203 یه دفعه خودشو پرت کرد تو بغلم..شوکه شدم..تا به خودم بیام زیر گردنمو بوسید..تند از
#قرعه
#قسمت204
ولی چشمای من هیچ کدومشون رو نمی دید فقط تارای خودمو می دیدم که تو خون غوطه ور بود و کف اسفالت افتاده بود..
با فریاد و شیونی که از انتهای راهرو شنیدم سرمو از دیواره سرد و بی روحه بیمارستان کشیدم کنار .. همه اومده بودن..
تانیا با گریه و نگاهی سرگردون زل زد تو چشمام و گفت: چی شده؟..تو رو خدا بگو که خواهرم زنده ست..تارااااااا..
با جیغی که کشید یکی از پرستارا به طرفش اومد و اخطار داد که سکوته بیمارستان رو رعایت کنیم..ولی توی اون
موقعیت کی به فکره سکوت و این حرفا بود..
خودم ماتم گرفته بودم..باید چکار می کردم؟..انقدر اشک تو چشمام جوشیده بود که شده بود کاسه ی خون..
اینبارترلان زار زد و به طرف در اتاق عمل رفت و برگشت..انگار کنترلی روی رفتارش نداشت..
با صدای خفه و پر از بغضی رو به من گفت: چرا چیزی نمیگی و راحتمون نمی کنی؟..راشاااااا..تارا چش شده؟..بگو که
زنده ست..بگو و خلاصمون کن..تو رو خدا بگوووو..
چی باید می گفتم؟..خودمم منتظر بودم دکتر بیاد بیرون و این خبره خوب رو بهمون بده..می دونم زنده میمونه..تارای من زنده ست..من مطمئنم..
رادوین سعی داشت تانیا رو اروم کنه ولی هیچ کدوم یکجا بند نبودن..فقط من عینه چوبه خشک سر جام وایساده بودم..
رایان کنار ترلان که به دیوار تکیه داده بود و گریه می کرد ایستاده بود و زمزمه وار سعی داشت ارومش کنه..
به ساعتم نگه کردم..ساعت ها..دقیقه ها وثانیه ها در گذر بودن ولی چرا انقدر دیر حرکت می کنن؟..مگه اینا نمیدونن که دله من بی قراره؟..مگه این عقربه های لعنتی خبر از دله لامصبه من ندارن؟..
ولی بالاخره تموم شد..در اتاق عمل باز شد و دکتر اهسته بیرون اومد..
نمی دونم چطوری ولی انقدر با شتاب خودمو از دیوار کندم و پرت شدم جلوش که بنده خدا قدم بعدی رو بر نداشت و سر جاش ایستاد..9
اشفته حال هر کدوم از ما سوالی ازش می پرسیدیم..ولی صدای من بلندتر بود..خودم اینطور حس می کردم..
دکتر تارای من چطوره؟..بگید که زنده ست...
دکتر نگاهی به تک تکمون انداخت و نگاش روی من ثابت موند..
حاله زارمون رو که دید گفت: همه تون از بستگانش هستید؟..
کم مونده بود یکی بزنم تو سره خودم 2 تا تو سره اون که اخه لامُروَت الان چه وقته این حرفاست؟..بگو حالش خوبه و راحتمون کن..
همگی سر تکون دادیم و من گفتم: بگید چی شده؟..خواهش می کنم ..
اروم گفت: ارامشتو حفظ کن پسرم..
مکث کرد و ادامه داد: ضربه ی شدیدی به سره بیمار وارد شده..دست و پای راستش از 2 ناحیه شکسته..خداروشکر به دنده هاش اسیبی نرسیده ولی..
بازم سکوت کرد..جونمون رو به لبمون رسوند تا باز به حرف اومد و گفت: ما همه ی تلاشمون رو کردیم..منتهی بیمارتون علائمه حیاتی نرمالی نداره و متاسفانه باید بگم که درحاله حاضر در کما به سر می بره..
مات نگاش کردم..مغزم قفل کرده بود..اصلا نمی فهمیدم چی داره میگه..صدای گریه ی تانیا و ترلان رو که شنیدم لبامو مثله ماهی که تشنه لب به دنباله اب چند بار باز وبسته کردم..
نگاهه مات و سرگردونم و دوختم به دکتر و زمزمه کردم:ک..کم..کما؟..یعنی چی؟..کما یعنی چی؟..چرا کما؟..نه..کما؟..ک..
فهمید حالم خوب نیست..دستاشو کمی اورد بالا و گفت: اروم باش پسرم..اروم باش..تو که وضع ت از این خانما بدتره..
داد زدم: بگو کما چیه؟..یعنی چی که رفته تو کما؟..بگو دکتر..بگو این کمای لعنتی چیه؟..حالش خوب میشه؟..
پرستاری که کنارش ایستاده بود خواست اعتراض کنه ولی دکتر دستشو بلند کرد و رو به من گفت: پسرم من برات
توضیح میدم..اینجا که نمیشه..بیا اتاقم..
راه افتاد..ناخداگاه دنبالش رفتم..نگام خشک شده به اون بود و قدمام هماهنگ با قدم های دکتر برداشته می شد..
باید می فهمیدم حالش چطوره..زنده ست..اره راشا..مطمئن باش تارا زنده ست..
دکتر سعی کرد اروم وشمرده برام توضیح بده که وضعیته تارا در چه حده..
دخترا هم می خواستن بیان تو ولی نذاشتم..با گریه و زاری که راه انداخته بودن تمرکز نداشتم بفهمم دکتر چی میگه..گفتم بیرون باشن بعد خودم بهشون میگم حالش چطوره..1
کما یک حالت عدم هوشیاری عمیق و طولانی که در اثر اختلال عملکرد هر دو نیمکره ی مغز یا مراکز و سیستم های مسئول هوشیاری ایجاد میشه..به غیر از کمای کامل.. حالات خفیف تر کاهش سطح هوشیاری مثل حالت نیمه کما و خواب آلودگی شدید هم ممکنه اتفاق بیافته..و فعلا بیماره شما طبقه تشخیصه من در کمای کامل به سر می بره..و این شانس ازش گرفته شده ..متاسفم پسرم..فقط می تونم بگم که براش دعا کنید..من و همکارانم هر کاری که از دستمون بر بیاد دریغ نمی کنیم..ولی علم پزشکی هم در این زمینه نمی تونه کاری بکنه..در درجه ی اول خدا و بعد هم ما وسیله میشیم و برای نجات جونش هر کاری انجام میدیم..مطمئن باش پسرم..
میانه حرفش پریدم و بیتوجه به اینکه داره چی میگه تند گفتم: فقط بهم بگین که زنده می مونه یا نه؟..شانسش چقدره؟..همین و می خوام بدونم..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت204 ولی چشمای من هیچ کدومشون رو نمی دید فقط تارای خودمو می دیدم که تو خون غوطه ور بود و
#قرعه
#قسمت205
نفسشو اروم داد بیرون..سرشو کمی تکون داد و به انگشتاش که روی میز در هم گره کرده بود نگاه کرد..چرا هیچی نمیگه؟..د بگو لعنتی..مگه نمی بینی دارم عذاب می کشم؟..
بعضی از کماها قابل برگشت هستن ..مثل کماهای ناشی از اختلالات متابولیک و بعضی از کماهای ناشی از ضربه های مغزی که میزان آسیب کمتری به بافت مغزی رسونده باشه..ما هم امیدواریم بیمارتون در همین حد بمونه و یا بهبودی حاصل بشه..وگرنه..
وگرنه چی دکتر؟..
اگر احتمال این رو پیدا کنه که خون رسانی به مغز متوقف بشه.. مغز تمام کارکرد خود رو از دست بده و دچار تخریب غیر قابل برگشت بشه. و همینطور ما بتدریج در طی چند روز آینده تغییره چشمگیری در علائم حیاتیش مشاهده نکنیم اونوقت..بیمارتون به مرگ مغزی دچار میشه..در اون صورت فقط می تونیم اکسیژنش رو با دستگاه تامین کنیم..دیگه کاری ازمون ساخته نیست..فقط دعا کنید به اون مرحله نرسه..
حس می کردم اتاق با همه ی دم ودستگاش داره دور سرم می چرخه..
خدایا اینا دیگه چیه که دارم می شنوم؟..نه این امکان نداره..تارای من زنده ست و زنده هم می مونه..اون میتونه..میمونه..تارای من زنده می مونه..
حس کردم چشمام داره سیاهی میره..ولی خودمو کنترل کردم و نفهمیدم چطوری اومدم بیرون..
بعد هم دیگه نفهمیدم چی » کما « همه دوره م کردن که بفهمن دکترچی گفته..و من فقط یه کلمه از دهنم اومد بیرون
شد..تنم یخ بست وبی حس شدم..
تانیا و ترلان توی محوطه ی بیمارستان نشسته بودند.. 10 روز گذشته بود ولی تارا همچنان در همان وضعیت به سر میبرد..
تانیا نفسش را همراه با آه بیرون داد و با بغض گفت: می ترسم ترلان..
از چی؟.. شماها یه جورایی دسته من امانتین ..می ترسم..می ترسم تارا خدایی نکرده چیزیش بشه و ...
هیسسسسسس تانیا خواهش می کنم تمومش کن..
همراه با گریه ادامه داد: خدا اون روز و نیاره..تارا هیچیش نمیشه..
همانطور که جملاتش را زیر لب زمزمه می کرد رو به اسمان کرد و گفت: خدا نمیذاره که چیزیش بشه..بابا و مامان از اونجا هواشو دارن..
تانیا هم به اسمان نگاه کرد..قطره اشکی از چشمانش چکید..و همزمان قطره ای باران به روی گونه ش نشست..چشمانش را بست..قطرات باران نرم و ارام بر روی صورتشان می نشست..
دلشان گرفته بود و اسمان بارانی..گویی او هم دلگیربود..
از چه چیز؟..شاید ازاینکه امشب شب هشتم ماه محرم بود..از شب پنجم تا به الان باران نم نم شروع به باریدن کرده بود..
شب ها اسمان می غرید وبا بارشش دله درد دیده ی انان را نا ارام می کرد..
" راشا"
دستشو تو دستم گرفتم 2 تا پرستار داشتن دستگاهها رو چک میکردن..نگام به صورته رنگ پرده ی تارا بود ولی صداشون رو می شنیدم..
من دیگه کاری ندارم..
کجا میری؟..
نمازخونه..امشب شبه تاسوعاست..
اره می دونم..منم تا نیم ساعت دیگه میام..به چند تا از بیمارا باید سر بزنم..یکی دوتا هم تزریق دارم..
پس صبر می کنم با هم بریم..
باشه..ای کاش امشب خونه بودم..بابام هیئت داره..
پس نذری پزون داشتین؟..
اره..ولی حیف که نیستم..
بعد هم از اتاق رفتن بیرون..به ساعتم نگاه کردم.. 9:30 شب بود..توی این مدت نه غذای درست و حسابی خورده بودم نه استراحت کرده بودم..حالم زار بود و رنگم پریده..
نگام فقط تارا رو می دید و کلامم اسمه اون بود..وقتایی هم که بهم اجازه ی ورود نمی دادن می رفتم نمازخونه ..انقدر دعا و گریه میکردم که همونجا بی حال می افتادم..
دلمو صاف کرده بودم..با خودم..با خدا..توی این شب ها ذکرم امام حسین بود و درخواستم شفای تارا.. ادم مذهبی نبودم..یادم نمیاد اخرین بار کی نماز خوندم..ولی ادم بودم..ازهمه مهمتر مسلمون بودم و همیشه اینو قبول داشتم..
خدایا چرا وقتی به دره بسته می خوریم..چرا وقتی محتاجت میشیم یادمون میافته اون بالا خدایی هم هست که چشمش به دله بنده هاشه؟..
چرا تو رو یادمون میره که حالا اینطوری و توی این شرایط بخوای ازمایشمون کنی؟..بفهمی که هنوز بنده ت هستیم؟..فراموشت نکردیم؟..
فراموشت نکردم خدا..از یادم نرفتی..ولی بهم تلنگر زدی..بدجور هم تلنگر زدی..
این رسمش بود؟..خدایا این راهش بود؟..قربونت برم می زدی ولی نه از ریشه..این جسمه شکسته و روحه عذاب کشیده دیگه به چه دردت می خوره؟..جسمم خورد شده..دیگه روح برام نمونده..اگه هم باشه نابود شده..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت205 نفسشو اروم داد بیرون..سرشو کمی تکون داد و به انگشتاش که روی میز در هم گره کرده بود
#قرعه
#قسمت206
» آهنگ (بهش بگو) از حامد محضر نیا «
یکی از ما دوتا باید بمونه
تو میری وسفر باشه به کامت
دعای من همیشه پشته راته
افتاده به نامت » قرعه « تو که این
نمی دونم چه فرقی بین ما بود
ولی صبر دلم اندازه داره
تو میری و دله من عاشقونه
تمومه لحظه ها رو می شماره
بهش بگو دلم می خواد منم مسافرش باشم
تمومه دلخوشیم اینه یه روزی زائرش باشم
بهش بگو یکی اینجاست که از این زندگی سیره
اگه راهش ندی اخر از این دلتنگی می میره
کناره گنبدش یاده منم باش
بهش بگو یکی خیلی غریبه
دلش تنگه برای دیدنه تو
همه ش بیتابه بوی عطره سیب همون دیوونه ای که عاشقت بود
بهش بگو دیگه طاقت نداره
با اینکه عمرش و پای تو سر کرد
داره از دوری تو کم میاره
رفتم کنار پنجره..هیئت امام حسین سر تا سر خیابون ایستاده بودن و سینه می زدن..از همون بالا می دیدم که نصفه بیشترشون زنجیرزنن و زیر اون بارون به شونه وسینه ی خودشون می زدن و عزاداری می کردن..
قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید..تلاشی برای پاک کردنش نکردم..برگشتم که..
رو به پرستار و دکتر داد زدم: اون تو کما نیست..اگه هست پس چرا چشماش بازه؟..داره منو می بینه..
دکتر سعی داشت ارومم کنه..ولی من اتیش گرفته بودم..این مدت انقدر اعصابم ضعیف شده بود که تقی به توقی میخورد کنترلمو از دست می دادم..
دکتر اروم گفت:به این مرحله میگن زندگی نباتی پسرم..اون هنوز تو کماست..
فریاد زدم: زندگی نباتی دیگه چه کوفتیه؟..مگه اومدی بقالی دکتر؟..من از این اصطلاحاته کوفتیه شماها هیچی سر در نمیارم..فقط بهم بگین اون خوب شده..همین و بس..
مشکل اینجاست که اون هنوز خوب نشده..فقط از وضعیتی که داشته میشه گفت شاید بهتر شده.. خب همین دیگه..خوب شده..
لبخند کمرنگی زد و سرشو تکون داد..
اروم باش پسرم..خوب گوش کن ببین چی میگم بعد هرچی خواستی بگو من می شنوم..
ببین این وضعیت تقریبا همیشه در پی کما رخ میده.. با اینکه شخص بیدار بنظر می رسه و دارای یه سری حرکات غیر ارادی اعضای بدن هست هیچ عملکرد ذهنی و شناختی نداره..به نظر هوشیاره بدون اینکه بتونه با محیط اطرافش ارتباط برقرار کنه..این میتونه هم خوب باشه و هم بد..بستگی داره..اینکه بیمار رو به بهبودیه یا اینکه ..
درهر صورت ما امیدومون رو از دست نمیدیم..چون علائمه حیاتیش تغییره چشمگیری داشته..این یعنی اینکه میتونیم امیدوار باشیم که بیمارتون دچار مرگ مغزی نمیشه..باز هم میگم توکلت به خدا باشه..ما هم هرکاری که بتونیم انجام میدیم..
از اتاق رفت بیرون..ترلان و تانیا بالا سرش ایستادن..
پرستار: لطفا اطرافه بیمار رو خلوت کنید..
سرمو تکون دادم..دوست داشتم باهاش تنها باشم..ولی نمی شد..
امشب شب عاشورا بود..از صبح هوا گرفته بود و از ساعت 7 امشب شروع به باریدن کرده بود..شدتش حتی از دیشب هم بیشتر بود..
دیگه طاقت نیاوردم..امشب باید می رفتم..
ساعت 10 بود ..صداشون رو خیلی اهسته می شنیدم..رفتم تو محوطه..دیدم که تانیا و ترلان ایستادن و با گریه به هیئت نگاه می کنن..
چندتا از پرستارا و کارکنان بیمارستان هم بیرون بودن.. رادوین و رایان رو ندیدم..
بی توجه به بقیه رفتم جلو..از در بیمارستان رفتم بیرون و قاطی جمعیت شدم..شدت بارون زیاد شده بود..
گفتنشون تو سرم می پیچید.. » یاحسین « صدای
« بینشون ایستاده بودم و سینه می زدم..خیابون شلوغ شده بود..از گوشه و کنار صدای گریه می اومد و صدای بلنده
سراسر خیابون و اون محله رو پر کرده بود.. » یا حسین
از ته دل اسمشو صدا زدم..نذر کردم..خدا رو صدا زدم و به حسین قسمش دادم..تارا رو ازشون میخواستم..سلامتیش و..
دستی روی شونه م نشست..برگشتم ..رادوین و رایان با لباس مشکی کنارم ایستاده بودن..رایان یه زنجیر گرفت جلوم..ازش گرفتم..
رفتم تو هیئته زنجیرزنا ایستادم..هماهنگ با بقیه زنجیر می زدم و زیر اون بارون اشک می ریختم..
کسی نمی دید که اینا اشکه..می گفتن بارونه که صورتشو خیس کرده..کسی از حاله دلم خبر نداشت..فقط خدا می دونست و صاحبه این عزا..
تو دلم هق هق می کردم..چشمام می سوخت..سرمو رو به اسمون بلند کرده بودم و تو دلم ضَجه می زدم..
خدایا منم بنده تم..منو هم ببین..
درسته که نماز نمی خونم و کمتر یادت می کردم..ولی خداجون کَرَم ت و شُکر ..مسلمونی و ایمانه منو توی اینا نبین..
دلم باهات صافه خدا..ته دلم ازت حاجتمو می خوام..دست رد به سینه م نزن..حالا که اومدم پیشت..حالا که فهمیدم نباید هیچ وقت فراموشت کنم تو فراموشم نکن..
خدایا نماز نمی خونم ولی کافر نیستم..قبولت دارم چون ایمانمو هیچ وقت از دست ندادم..پس تنهام نذار خدا..تارای منو بهم برگردون..
دوستش دارم..خودت می دونی که از ته دل می خوامش نه از روی هوس..
تو عمرم گناه زیاد کردم..منکرش نمیشم..ولی مگه تو بخشنده نیستی؟..تو بزرگی منه کوچیک و ببخش..تو که رحیمی منه خطا کار رو ببخش..نذار قلبم بشکنه..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت206 » آهنگ (بهش بگو) از حامد محضر نیا « یکی از ما دوتا باید بمونه تو میری وسفر باشه ب
#قرعه
#قسمت207
عشقم مثله یه تیکه گوشت بی جون روی تخت بیمارستان افتاده..منم اینجام..جلوی تو..وسطه دسته ی عزاداره حسینت..دارم التماست می کنم خدا..دارم قلبمو زلال می کنم تا بتونی نگام کنی..دارم از ندامتم پیشت حرف می زنم تا ببینی که منم بنده تم..
تو رو به آقا امام حسین..به این شب و به صاحبانه این عزا قسم میدم تارای منو بهم برگردون..بهم برش گردون خدا..تو میتونی..همه میگن که تو می تونی و منم میگم..خدایا ..نجاتش بده..نذار هم اون عذاب بکشه و هم من..نذار خدا..نذار..
تانیا با هق هق رو به ترلان گفت: می بینی راشا داره با خودش چکار می کنه؟..
ترلان لبانش را از زور بغض به روی هم فشرد ..
اره..انقدر زنجیر زده که حس می کنم دستش دیگه جون نداره..
گفتنش رو می شنوه " یاحسین "ولی طاقت میاره..می دونم که خدا امشب صدای ترلان گریه کرد..اشک ریخت و سرش را تکان داد ..
خدا امشب صدای همه ی ما رو می شنوه..من..تو..راشا که اینطور زیر بارون وایساده و به سر و سینه ش میزنه..هیچ فکر نمیکردم انقدر عاشقه تارا باشه..
تانیا با چشمانه مملو از اشک نگاهش کرد..
حال دله یه عاشق رو فقط معشوقش می فهمه..الان فقط تاراست که می تونه بفهمه راشا تا چقدر داره عذاب میکشه..
رادوین و رایان کنارشان ایستادند..تانیا رو به رادوین کرد وگفت: شرمم میشه..اینکه ما هیچ کدوم نماز نمی گفتنه این مردم نگاه می کنیم و اشک می ریزیم" یاحسین " خونیم..ولی اینطور اینجا وایسادیم و به رادوین که چشمانش سرخ شده بود..انگشتانش را به روی انها گذاشت و فشرد..
به تانیا نگاه کرد..با صدایی بم و گرفته که نشان از بغض گلویش داشت گفت:اینو نگو تانیا..ماها درسته نماز نمی خونیم ولی خدارو که می شناسیم..همین که قبولش داریم و هنوز ایمان درونیمون قرص و پا برجاست مهمه..وگرنه و نذری هر ساله یادشون نمیره..ولی " الله " همه ی ما می دونیم هستن ادمایی که نماز اول وقتشون قضا نمیشه..ذکر پشته همین نمازی که می خونن کارهاشون رو مخفی می کنن..کارهایی که نه من و نه تو می تونیم انجامشون بدیم و نه بهشون حتی فکر کنیم..اون مسلمونی قبوله؟..اونی که اسمش مسلمونیه..اونی که نماز می خونی ولی حرمته نماز رو می شکنی..
بغضش را قورت داد..چشمانش را بست وباز کرد..نگاهی به جمعیت انداخت ..نگاهش روی راشا که با چشمانه بسته صورتش را رو به اسمان گرفته بود و محکم به روی شانه ش زنجیر می زد ثابت ماند..
ادامه داد: اشتباه نکن تانیا..ایمانه قوی رو این ادم داره..دله پاک و بی ریا ماله این ادمه..نگاش کن..راشا جلوی روته ببینش..اگه خدا رو قبول نداشت اینطور اینجا نمی ایستاد..زیر این بارون دلشو صاف نمی کرد..تانیا اگه راشا با اینکه نمازخون نیست ایمان نداشت می گفت تارا خوب میشه حتی اگه خدا نخواد..تارا باید خوب بشه چون من میخوام..ادمه بی ایمان اینطور میگه..ولی نگاه کن ببین راشا واسه کی داره زنجیر می زنه؟..از کی داره کمک میخواد؟..واسه چی داره تو دلش این همه غصه تلنبار می کنه؟..
رایان میان حرفش امد..اشکانش را پاک کرد و بغض دار گفت: جوابش پیشه منه..)تارا..خدا..و عشق(..
رادوین نگاهش کرد..سرش را تکان داد و قطره اشکی که از گوشه ی چشمش جاری شده بود را با نوک انگشتش زدود..
"راشا"
با امروز دقیقا 20 روز گذشته بود..از پرستارخواستم پیشش بمونم..گفت فقط چند دقیقه..
لبامو بردم زیر گوشش..زمزمه کردم: تارایی..عزیزدلم..می دونم صدامو می شنوی..خانمی 20 روز گذشته.. بس نیست؟..چرا بیدار نمیشی؟..می دونم خوابی..اره..یه خوابه اروم و پر از رویاهای قشنگ..می دونم به زودی از این خوابه رویایی بیدار میشی..قلبم میگه تارای تو برمی گرده..این روشنایی که تو قلبمه امیدوارم می کنه..
همراه با بغض با صدایی لرزان براش اروم خوندم..
» آهنگ "فرشته" از علی باقری «
وقتی یه مرد زمینی عاشق فرشته میشه
توی تقدیرش همیشه بی کسی نوشته میشه
دل نا امیدم هر شب رو به اسمون میشینه
از خدا میخواد فرشتش حتی خواب بد نبینه
اشک می ریختم..بغض صدام بیشتر شده بود..ولی بازم براش خوندم..می خوندم که اروم بشه..شاید هم می خواستم
قلبه بی قراره خودمو اروم کنم..
اسمون دلت نگیره باز نیاد بارون تازه
میباری اروم ببار که یه فرشته خواب نازه
اسمون دلت نگیره باز نیاد بارون تازه
میباری اروم ببار که یه فرشته خواب نازه
تو دلم هق هق می کردم..ولی صورتم غرق در اشک بود..چشمامو بسته بودم و زیر گوشش عاشقانه می خوندم..
شر شره اشکاتو بپا که تو صورتش نشینه
یه فرشته اشتباهی جای اسمون زمینه
خیلی سخته که یه ادم عاشق فرشته باشه
نه بتونه باهاش بمون نه بشه ازش جدا شه
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هفتم 🍁امیر ‑ باشه خب میگم دیگه چرا اعصابتو خورد میکنی _ اگه روش نرقصی که خورد
#ازدواج_اجباری
#قسمت_هشتم
🍁صورتشو ازم گرفت تا اشکیو که ریخت نبینم دلم گرفت ..چرا آخه سرنوشت ما اینطوری شده ؟ چرا نمیتونیم از این منجلابی که توش گیر کردیم بیایم بیرون ؟..یعنی این همون سرنوشتی هست که واسه من نوشته شده ؟
از جام بلند شدم و به سمت مامان رفتم ..
بغلش کردم و با دستام اشکاشو پاک کردم ..قرار نبود که برم بمیرم که ..حتی اگه قرار بود بمیرمم دلم نمیخواست که مادرم کسی که
حاضرم دنیامم به پاش بریزم برای من اینطوری اشک بریزه ..
_ مامان ..آخه قربونت برم ..چرا داری خودتو اذیت میکنی قربونت برم ؟ قرار نیست که بلایی سرم بیاد ..فقط دارم ازدواج میکنم همین
مامان _آخه دخترم چطور باید ببینم که پاره ی تنم داره زندگیشو تباه مبکنه ..چطور ببینم که داره زن کسی میشه که به اندازه ی سن خودش ازش بزرگتره ؟ چطور ؟
دلم کباب شد ..ناراحت بودم خیلی ولی باید روحیه ی مامان و عوض میکردم ..واسه همین با لحن شادی که داشتم به زور سعی میکردم
شاد باشه ولی فکر نکنم موفق بودم صحبت کردم ..
_مامان ؟ این دیگه گریه داره ؟ اتفاقا شما باید خوشحال باشید که دارم میرم ..تازه کی گفته بده اتفاقا خیلی هم خوبه ...امـــــــــــم به نظر من که هر چی سن طرف بیشتر باشه بهتره ..زودتر میمیره سروتش مال من میشه ..ای جونمی جون ..
بعد با حالت با حالی که باعث شد مامان یه لبخند کوچیک بزنه بهش نگاه کردم ..
_ ها دیدی ؟ دیدی بد نیست ..؟ خب برو بیرون دیگه بزار من لباس بپوشم و ترگل ورگل بیام تا منو بپسندن وگرنه معلوم نیست دیگه از این شوورا گیرم میاد یا نه !
ابروهامو با حالت با مزه ای تند تند بالا مینداختم ..مامانم یه لبخند زد ..
مامان _ باشه من میرم تو هم آماده شو بیا پائین..
درو باز کردم و یه دستمو گذاشتم رو سینم و اون یکی رو هم گرفتم سمت بیرون ..یه کمی خم شدم .
_ چشـــــــــم .امر دیگه ؟
مامان _ هیچی پس من رفتم زود بیا ..
_ باشه
مامان که رفت یه نفس راحت کشیدم و همون لحظه یه قطره اشک ریخت رو گونم ..هنوزم نمیتونستم با خودم کنار بیام که دوران جوونیمو چه طوری دارم خراب میکنم ..
به سمت کمد لباسام رفتم و یه نگاهی به همه ی لباسام انداختم ..تصمیم گرفتم یه لباس ساده بپوشم ..من که دوسش ندارم که بخوام واسش خودمو درست کنم ..پس هر چی ساده تر بهتر .شاید فرجی شد و خوشش نیومد ..با این قیافه ای که من الان دارم بعید میدونم خوشش بیاد .انشالله که تا چشش بهم بیوفته فرار کنه ..آمین .
چشم چرخوندم رو همه ی لباسام و در آخر یه شلوار لوله ی تنگ به رنگ آبی تیره و یه بلوز آستین بلند یقه گرد آبی کمرنگ پوشیدم ..رفتم جلو آینه و یه برس هم به موهام کشیدم جلوشو فرق وسط زدم و بقیشم رو دوتا شونه هام ریختم ..
یه نگاهی به قیافم کردم ..خوب بودم ولی تنها چیزی که تو زوق میزد لبام بود که به دلیل استرس سفید شده بودن دلم میخواست همینطوری برم بیرون ولی بعد پشیمون شدم و یه رژ صورتی کمرنگ برداشتم و مالیدم به لبام ..یه کمی با دست کمرنگش کردم و بعد از پوشیدن کفشای پاشنه دار مشکیم به سمت در رفتم ..
هنوز به در نرسیده بودم که صدای زنگ خونمون بلند شد .سرجام خشکم زد ..چه زود اومدن ؟ نگاهی به ساعت مچیم انداختم که دیدم نه دقیقا 9 ..نه یه دقیقه دیرتر و نه یه دقیقه زودتر ..چه وقت شناس ! خوبه ..حدود 10 مین تو اتاقم موندم و بعد خیلی ریلکس و آهسته به سمت در اتاقم رفتم ..
https://eitaa.com/manifest/2753 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت207 عشقم مثله یه تیکه گوشت بی جون روی تخت بیمارستان افتاده..منم اینجام..جلوی تو..وسطه
#قرعه
#قسمت208
خدایا فرشته م و نجات بده..
راشا میشه یواشتر بری؟..
نگاش کردم..خندون و با شیطنت گفتم: نُچ..خیر سرم امشب شبه عروسیمونه بذار این هیجانه لامصبی که سره دلم قلمبه شده رو یه جا خالیش کنم ..
خندید: خب نمیشه یواش یواش خالیش کنی؟..
نه اونجوری صفایی نداره..
ولی برف نشسته رو زمین..لغزنده ست..یه وقت خدایی نکرده..
نذاشتم ادامه بده..دیگه زمانه غم و غصه تموم شده بود..الان باید شاد می بودیم..شادیی که خدا بهم برگردونده بود..
دستشو گرفتم تو دستم و در حالی که حواسم به جاده بود گفتم: تا وقتی تو پیشمی که نمیذارم اتفاقی بیافته گلم..
نگاش کردم..لبخنده نازی تحویلم داد که دلم براش ضعف رفت..با شیطنت نگاش کردم که چپ چپ نگام کرد و خندید..
2 ماه از اون شبه تلخ و پر از غم می گذشت..دکتر گفته بود که امکانش کمه تارا برگرده..کسی که تو مرحله زندگی نباتیه راهه برگشتش به چند درصد هم نیست..یعنی یه جورایی اب پاکی رو ریخته بود رو دستم.. 8
این وضعمو بدتر کرده بود.. 2 شب گذشت و من تو نمازخونه خواب بودم که خوابشودیدم....دستای همو گرفته بودیم و قدم میزدیم..اطرافمون رو مه کمی گرفته بود ولی هنوز هم سرسبزی اونجا خیره کننده بود..
" ازاینکه پیشتم خوشحالم .. منم همینطور گلم..نمی دونی چه دورانه سختی بود و الان کنارتم.. اره.. هستی..
از اینکه برگشتم خوشحالی؟.. خیلی .. خندید"..
از صدای خنده ش که هنوز تو گوشام صدا می کرد از خواب پریدم..ولی وقتی دیدم پیشم نیست دلم گرفت..و فردای اون روز..راس ساعته 10 صبح تارای من برگشت..خدا اونو بهم برگردوند..بالاخره نتیجه ی اون همه دعا..راز و نیاز با خدا رو دیدم..
مردمکه چشماش حرکت کرد و زیر لب اسممو صدا زد..
تارا همه ی دنیای من بود..و خدا اون روز دنیا رو دو دستی بهم بخشید..خوشحال بودم..جوری که لحظه ای روی پا بند نبودم..
و امشب..شبه عروسیمون بود..عروسی من و تارا..
و همچنین ..
رادوین با تانیا..و رایان و ترلان..
اقای شیبانی برای عرض تبریک و سلام و احوال پرسی جلوی هر 6 نفر عروس و داماد ایستاد..بعد از صحبت های معمول رایان همراه با لبخند گفت: اقای شیبانی می تونم یه سوال ازتون بپرسم؟..چون بدجور ذهنه من و بقیه رو درگیر خودش کرده..
اقای شیبانی با خوشرویی جوابش را داد: بله پسرم بپرس..
رایان نگاهی به بقیه انداخت و رو به اقای شیبانی گفت: راستش ما 6 نفر هنوز نتونستیم درک کنیم که چرا پدرامون موضوعه اون ویلا رو از ما مخفی کردن..یعنی یه جورایی برامون قابل قبول نیست..چون فکر نمی کنم موضوعه مهمی بوده باشه که بخواد سکرت بمونه..
اقای شیبانی ارام و متین خندید..سرش را تکان داد و گفت: می دونستم بالاخره این سوال براتون پیش میاد..همون اول هم فکر می کنم در این مورد ازم پرسیدید..ولی من جوابی ندادم..خواستم مدتی که اونجا موندید خودتون کم کم متوجه قضایا بشید..
و نگاهه متعجبه انها را که دید ادامه داد: فکر می کنم توی این مدت خسرو رو خیلی خوب شناخته باشید..اقای کیهانی از همه چیز با خبر بود..هم از کارهای خسرو و هم از خرابکاری های روهان..ولی زمانی این رو فهمید که دیگه دیر شده بود و عمرشون به دنیا نموند..
پدرای شما برای اینکه خسرو از موضوعه ویلا با خبر نشه اون رو مخفی نگه داشتن..فقط عمه خانم بود که خبر داشت..اقای کیهانی می دونست خسرو با علم به اینکه چنین ویلایی وجود داره دست به کار میشه و به بهانه ی سهم الارث نیمی از اونجا رو تصاحب می کنه..ایشون هر چقدرکه سهمه خسرو از ویلا می شد رو نقدا به حسابشون واریز کرده بودند..ولی هیچ وقت نگفتن که این پول از بابته چیه..
خسرو هم فکر می کرد باقی مونده ی ارثیه ای که بهش تعلق می گیره..و به این شکل ویلا از همگان مخفی باقی موند و در اخر قسمته شما 6 نفر شد..راستی شنیدم همه تون می خواین اونجا زندگی کنید درسته؟..
همگی با لبخند نگاهی به یکدیگر انداختند و سرتکان دادند..
این عالیه..ولی تو 2 تا ویلا چطور می خواین زندگی کنید؟..
رادوین لبخند زد و در جواب اقای شیبانی گفت: تصمیم گرفتیم درست کناره اون دوتا ویلا یه ویلای دیگه هم بسازیم که هر سه تا خانواه پیشه هم باشیم..
اقای شیبانی همراه با لبخند سری تکان داد ..
تو مسیر ویلا بودند..
تارا رو به راشا کرد وگفت: باورم نمیشه امشب شبه عروسیمون بود..یعنی همه چی تموم شد؟..
راشا خندید ..
چی رو تموم شد؟..تازه از فردا همه چی شروع میشه خانمی..کجای کاری؟..
تارا هم خندید..بعد از سکوته کوتاهی گفت: راشا هر وقت یاده اون موقع ها و اون شب میافتم ترس وجودمو بر میداره..
راشا چشمانش را باریک کرد وگفت: کدوم شب؟..
همون شبه تصادف..خیلی بد بود..
نفس عمیق کشید..ارام گفت: اره..برای من که یه عمر گذشت..توی همون چند شبه اول حس می کردم 10 سال از عمرم تموم شد..مرگ رو به چشم دیدم..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت208 خدایا فرشته م و نجات بده.. راشا میشه یواشتر بری؟.. نگاش کردم..خندون و با شیطنت گفت
#قرعه
#قسمت209
تارا اخم کرد:خدا نکنه تو چیزیت بشه..وقتی بهم گفتی اون شب که حقیقت رو فهمیدم و گفتم ازت متنفرم رفتی رگتو زدی نمی دونی چه حاله بدی بهم دست داد..
پس ای کاش بهت نمی گفتم..
تارا چشم غره رفت که راشا هم خندید..
دیگه خبری از اون دختره..پریا نشد؟..
راشا نگاهش کرد..تارا کاملا بی تفاوت بود..
نه..دیگه نمیاد موسسه..
تارا هم نگاهش کرد..راشا با عشق به رویش لبخند زد..
و با همون لبخند کلافه سرش رو تکون داد و اروم زد رو فرمون ..
هر چی تندتر میرم بازم نمی رسیم..انگار این جاده یه امشب رو قصد نداره تموم بشه..
جاده که تموم نمیشه..جنابعالی کم طاقتی..
راشا شیطون خندید و گفت: کم طاقته چی؟..
تارا که تازه فهمیده بود چی گفته با گونه های سرخ شده از شرم صورتشو برگردوند و درحالی که سعی داشت لبخندش و مخفی کند زیر لب چیزی گفت که راشا نشنید..
راشا غش غش خندید..و بعد از چند لحظه گفت: با جک و جونورات می خوای چکار کنی خانمم؟..
تارا لب ورچید و نگاهش کرد: تو هم باهاشون مشکل داری؟..
اوه اوه..چه جوووووووورم..بدت نیاد عزیزم ولی من زیاد از حیوونا خوشم نمیاد..مخصوصا اگه وحشی باشن..
ولی این بیچاره ها که وحشی نیستن.. -هستن..نمونه ش همون ماره بی ریخت و خوشگلت..
خندید: اگه بی ریخته پس چرا میگی خوشگل؟..
میگم بی ریخت چون از دیده من هم سطح با هیولاست..بعد که گفتم خوشگل واسه خاطره تو گفتم که خوشت -
بیاد..
پس نه میذاری سیخ بسوزه نه کباب اره؟..
دقیقا..
تارا مکث کرد و گفت: قصد داشتم اگه موافقت نکردی بذارمشون خونه ی خودمون..منظورم خونه ی پدریه..اونجا بهشون میرسن..چطوره؟..
از هیچی بهتره..کلا بی خیالشون بشی که دیگه چه بهتر..
اینبار تارا با شیطنت و سرتقی خندید و گفت: نُچ..دوست دارم با عشقم باشم..ولی از حیوونا هم خوشم میاد..
راشا به ظاهر خود را ناراحت نشان داد: حتی بیشتر از من؟..
تارا تند گفت: نه به خدا..اص..اصلا می دونی چیه؟..همین فردا میدم ببری تحویله باغ وحش بدیشون..هیچ کدوم از اونا برام مهم نیستن..فقط تو رو می خوام..تویی که برام بالاترین اهمیت رو داری..
راشا خندید ..
باشه فدات شم..داشتم سر به سرت میذاشتم..من مخالفتی ندارم..همون خونه ی خودتون باشه بهتره..
اما اگه می خوای..
نه گلم..من فقط تو رو می خوام..هرکاری هم که بخوای انجام بدی و هر تصمیمی که بگیری منم بهش احترام میذارم..
و بلندتر گفت: شرطه اوله یه زندگی خوب و سراسر خوشبختی چیه؟..
خندید..هر دو همزمان گفتند: احترام به علایق و سلیقه های همدیگه..
آی قربونه تو خانمی خودم که درهمه حال با هم تفاهم داریم..
دستش و تو دست گرفت و پشتش رو به نرمی بوسیدم..به روی لبام هاشون لبخند بود..لبخندی که هرگز محو شدنی
نبود..
شیشه ی پنجره رو پایین داد..ماشین رادوین و رایان هم دو طرفشان در حرکت بودند..راشا دستشو برد بیرون و بلند
داد زد: خداجون چاکرتم..نوکرتم..
قربونت برم خدااااااااا..
و پشت سر هم شروع کرد به بوق زدن..
» روز سیزده بدر «.. بخش آخر
راشا: باز تو این سبد و بلند کردی؟..میگم دست نزن بگو چشم..مگه نمی بینی سنگینه؟..
تارا صاف ایستاد..
ای بابا..خیلی خب..خوبه حامله نیستم..
با شیطنت نگاهش کرد: شایدم باشی..کار از محکم کاری عیب نمی کنه..
تارا چپ چپ نگاش کرد که راشا خندید و گفت: چشماتو که چپ می کنی خوشگل تر میشی..می دونی الان با خودم چی میگفتم؟..
تارا با اشتیاق نگاهش کرد وگفت: چی؟..
راشا ریلکس گفت: ای کاش همیشه چشمات همینجوری چپ می موند..
تارا با حرص دندان هایش را روی هم سایید و همراه با ناز به شوخی زد به بازوی راشا و گفت: مرض..دیوونه..
راشا عاشقانه بهش نزدیک شد و نجوا کرد: دیووووونتم هستیم..خاطرخواتیمممممم به مولا..پاتو ورداری ما رو اون زیر میرا میبینی..
تارا دیگه کنترلی روی خود نداشت و قهقهه می زد..ولی نرمی لبهای راشا که به روی لبهاش نشست ادامه ی قهقهه ش را قورت داد..با اینکه داشت لذت میبرد کمی خودشو کشید کنار..نگاهی به اونطرفه ماشین انداخت و بعد هم زل زد تو چشمای خمار شده راشا..
نکن راشا.. بچه ها میان می بینن خوب نیست..
راشا بازوش و گرفت وبی هوا کشید تو بغلش..همونطور که می بوسیدش گفت: چی رو خوب نیست؟..ضد حال نزن خانمی بذار به کار و بدبختیمون برسم..
با خنده درحالی که تقلا می کرد گفت: خب برس مگه من حرفی زدم؟..میگم اینجا جاش نیست..
بوسه ی ریزی روی لباش نشوند وبا لحنه بامزه ای گفت: همه جا زمینه خداست..من و تو هم که زن وشوهریم و بنده هاش ..پس کی به کیه؟..
خندید..پشت ماشین ایستاده بودند و به اونطرف دید نداشت..
اینبار با ناز تقلا می کرد که راشا زیر گردنشو بوسید و با گرمای خاصی زمزمه کرد: وقتی میگی نکن.. هی دلم می خواد ب..
تارا میان حرفش پرید و تند گفت: راشا انگار یکی داره میاد..به خدا صدای پا شنیدم..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت209 تارا اخم کرد:خدا نکنه تو چیزیت بشه..وقتی بهم گفتی اون شب که حقیقت رو فهمیدم و گفتم
#قرعه
#قسمت210 "قسمت پایانی"
راشا اروم رهایش کرد..هر دو نفس نفس می زدند..راشا دستی به گردنش کشید و نفسش را بیرون داد..ولی باز هم طاقت نیاورد ..صورت تارا رو با دستاش قاب گرفت و در اخر محکم گونه ش رو بوسید..
صدای رادوین را شنیدند: شماها که هنوز اینجایین..
راشا: پس باید کجا باشیم؟..
بیاین اونطرف چادر زدیم..خیلی با صفاست..
تارا سرش را زیر انداخت و جلو افتاد..راشا هم با لبخند پشت سرش رفت..
رادوین: خب حالا که همگی کیفتون کوکه بهتره راشا هم یه دهن برامون بخونه هم گیتار بزنه که الان وقتشه..
صدای دست و جیغ و هورای بقیه به هوا رفت..
راشا گیتارش رو برداشت..دست تارا رو گرفت و کشید سمته خودش..تارا با خجالت کنارش نشست..انگشتانه راشا به نرمی روی تارهای گیتار لغزید..
وقتی شروع کردم به خوندن همگی همراهیم کنیدا..تنهام بذارید ادامه ش و نمی خونم..
رایان: باشه بابا ناز نکن بخون..
راشا با لبخند شروع به زدن و خواندن کرد..
تانیا کناره رادوین نشسته بود و دستش را دور بازوی او حلقه کرده بود..
ترلان و رایان هم دست تو دسته یکدیگر کنار هم نشسته بودند..ترلان سرش را خم کرده بود و روی شانه ی رایان گذاشته بود..
و تارا با نگاهی عاشق به صورته راشا خیره شده بود و راشا هم همراه با نواختن و خواندن نگاهه نوازشگرانه و خالصش را نثاره وجوده یگانه عشقش..تارا می کرد..
» آهنگ "عاشقتم" از سیروان خسروی و امید حاجیلی «
کی مثل من .. میتونه اینقدر عاشقت باشه
بگو کی غیرِ من .. ته ته دلت تا ابد جاشه
باورش سخته امّا .. میتونی بفهمی از حرفام
که اگه نباشی من .. همیشه بدونِ تو تنهام
اگه بدونی که چقدرعاشقتم
میدونی احساسم به تو .. عزیزِ من خاصّه
دیوونتم .. داشتنه تو با تو بودن واسه ی من شانس عاشقتم
میدونی احساسم به تو ..عزیزِ من خاصّه
دیوونتم .. داشتنه تو با تو بودن واسه ی من شانس اگه تو بخوای میتونی با دلم
کاری کنی که از کنارت برم
اگرم بخوای میتونی با نگات
به من بگی که دل تو هم منو می خواد
بگو تو .. همونی
که پیشم .. می مونی
هیچکی مثلِ من نمیاد .. که تورو فقط واسه خودت بخواد
اگه بدونی که چقدرعاشقتم
میدونی احساسم به تو .. عزیزِ من خاصّه
دیوونتم .. داشتنه تو .. با تو بودن واسه ی من شانس
عاشقتم...
https://eitaa.com/manifest/2754 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هشتم 🍁صورتشو ازم گرفت تا اشکیو که ریخت نبینم دلم گرفت ..چرا آخه سرنوشت ما این
#ازدواج_اجباری
#قسمت_نهم
راسش اون ده دقیقه رو هم واسه اینکه از استرسم کم بشه و بتونم خونسردیه خودمو به دست بیارم مونده بودم ..از در اتاق که بیرون رفتم مستقیم رفتم سمت پله ها ..
خیلی خانمانه و ریلکس به سمت طبقه ی پائین سرآزیر شدم ..راستش دلم نمیخواست جلوی پسره کم بیارم ..چون قبلنا از همون سعیدی که بگم خدا چیکارش کنه ..شنیده بودم که پسر این خونواده خیلی مغرور و خودپسنده ..اصلا دلم نمیخواست حرکت ناشایستی از خودم نشون بدم تا بعدا سوژَش باشم ..واسه همین تا جایی که تونستم با یه قیافه ی ریلکس و مغرور از پله ها اومدم پائین .
به آخرین پله که رسیدم یه نفس عمیق کشیدم و دوباره راه افتادم سمت پزیرایی ..
قدم اول ...قدم دوم ....سوم....چهارم....پنجم....ششم ...دهم ...سیزدهم و بلاخره رسیدم ..
یه نگاه کلی به جمعی که تو پزیرایی بودن انداختم ..
پدرم و مادرم ..یه مرد مسن به همراه یه خانم مسن به هر دوشون میخورد آدمای مهربون و خوبی باشن خیلی خودمونی با پدرو مادرم بحث میکردن ..
در آخر چشمم خورد به دو نفری که اونطرف کنار هم نشسته بودن و در واقع میتونستم نیم رخ هر دو رو ببینم ..هر دو خوشتیپ و خوشکل بودن ..ولی اصلا برام مهم نبود ..حتی مهم نبود که کدومشون قراره همسر آینده ی من بشه ..
هیچکس هواسش به من نبود و هر کس داشت با یه نفر حرف میزد ..حتی متوجه تق تق پاشنه های کفشمم نشدن ..
یه قدم دیگه هم برداشتم و یه کمی صدامو صاف کردم ..در حالی که سعی میکردم صدام هیچ لرزشی نداشته باشه با صدای بلند سلام دادم که همه ی جمع ساکت شدن و بعد از مدتی که بهم نگاه کردن جواب سلاممو دادن ولی همون خانم مسنه از سر جاش بلند شد و اومد سمتم.
خانمه _ وای سلام عروس گلم ..چقدر تو نازی بیا اینجا عزیزم ..
اول بغلم کرد و یه کمی صورتمو بوسید بعد دستمو گرفت و منو کشید سمت جایی که خودش نشسته بود ..رو مبل نشست و به منم اشاره کرد که کنارش بشینم ..
به پدرم نگاه کردم که با چشاش بهم اجازه داد ..اومدم بشینم که صدای زنگ در بلند شد ..واسه همین دوباره صاف ایستادم ..و به آیفون تصویری از همون فاصله نگاه کردم ..استرس و میشد از تموم حرکاتم خوند ..میدونستم که کیه و از همین میترسیدم
بابا _ رزا جان واسه چی وایسادی ؟ خب برو درو باز کن ببین کیه دخترم ..
_ چشم بابا ..الان
به سمت در حرکت کردم ...با چشمای پر از استرس و کنجکاوی به تصویری که تو آیفون بود خیره شدم ..میدونستم کیه ولی بازم دلم میخواست انکارش کنم ..اخلاقشو میدونستم و از همین میترسیدم ..
************
از این میترسیدم که حرف یا بحثی به وجود بیاد و اون نتونه خودشو کنترل کنه ..پدر و مادرمم بیش از اندازه دوسش داشتن و این کارو سختر میکرد . نه میتونستم بیرونش کنم و نه جلوشو بگیرم مجبور بودم صبر کنم ببینم امشب قراره چی پیش بیاد ..
اگه این موضوع پیش نمیومد مطمئن بودم همسر آیندم امیر بود کسی که پدرم انتخاب کرده بود و من هم به طور اتفاقی حرفاشو با مامان شنیدم ..
سرمو تکون دادم و با استرس فراوان درو باز کردم . خودمم به سمت در رفتم و جلوش ایستادم فکر کنم رنگم پریده بود .دستامم که به وضوح میلرزید و نمیتونستم جلوشو بگیرم ..دست خودم نبود ..خونواده ی من بیشتر از هر چیزی رو آبروش حساسه و اگه امشب اشتباهی پیش بیاد بابا صد در صد ازم ناراحت میشه..
واسه همینم به امیر چیزی نگفته بودن ..داشتم به همین چیزا فکر میکردم که یهو دیدم کشیده شدم تو یه جای امن ..
به خودم که اومدم دیدم امیر هست ..داشت تندتند کنار گوشم حرف میزد .
امیر _ سلام ..دختر چته تو ؟ چهار ساعته جلوت وایسادم حتی صدامم نمیشنوی که ..چرا رنگت پریده ؟ خبریه ؟ اتفاقی افتاده ؟ دِ حرف بزن دیگه دختر جون به لبم کردی ..
https://eitaa.com/manifest/2755 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_نهم راسش اون ده دقیقه رو هم واسه اینکه از استرسم کم بشه و بتونم خونسردیه خو
#ازدواج_اجباری
#قسمت_دهم
🍁خودمو ازش جدا کردم و به صورتش نگاه کردم که نگرانی از تک تک اعضای صورتش کاملا مشخص بود ..دوست نداشتم از اصل موضوع با خبر شه حداقل امشب ولی سر یه فرصت مناسب خودم همه چیز رو بهش میگفتم اون که اومد .پس دلیلی نداشت که ازش پنهون بشه .
سعی کردم خونسردیه خودمو به دست بیارم ..تا بتونم بدون هیچ لرزش صدایی جوابشو بدم ..فکر کنم کمی موفق بودم ..دسشتو گرفتم و به سمت پذیرایی حرکت کردیم ..
_ سلام پسرِ پروو مگه نگفتم نیا ..خب خودم همه چیزو بهت میگفتم ..الانم لطفا زیاد حرف نزن ..
دیگه به پذیرایی رسیده بودیم و کاملا تو دید همه بودیم . از طرفی دستامونم تو دست هم بود و نگاه خیره ی اون دو تا پسر هم به دستام ..
این بود که یه کمی معذبم کرده بود .. تلاش کردم دستمو از دستش در بیارم ولی فایده ای نداشت سفت گرفته بود و محکم فشار میداد ..
هنوز کاملا به جمع نرسیده بودیم با صداش که از لای دندوناش به سختی شنیده میشد همون جا متوقف شدم و برگشتم سمتش ..
امیر _ اینا کین اینجا ؟ نگو همونایی که فکر میکنم ..
بعد با دستش اشاره کرد سمت میز ..با ترس برگشتم که ببینم به چی داره اشاره میکنه که چشام قفل شد تو دو تا تیله ی عسلی مایل به سبز ..سردی و تمسخر رو میشد از طرز نگاهش کاملا حس کرد .. سریع نگامو ازش گرفتم و به مسیر دست امیر نگاه کردم ..
به گل و شیرنی اشاره میکرد ..برگشتم سمتش و یکی از دستاشو گرفتم تو دستم ..با التماس زل زدم بهش .
_ امیر ..خواهش میکنم یه امشب خودتو کنترل کن ..نزار آبروی پدرم ریخته بشه ..من فردا همه چیزو برات توضیح میدم .الان فقط همینو بدون که مجبورم وگرنه خودمم نمیخوام ..
امیرم داشت خیره بهم نگاه میکرد .
_ امیر لطفا ....کوتاه بیا ..آره درسته خواستگارن ..
امیر از لای دندونای چفت شدش غرید
امیر _ خواستگارن که هستن ..اینا که سن بابای منو دارن ..
درست بود حق با امیر بود ولی سعی کردم که آرومش کنم ..خوب بود که حواس خانم و آقای آریامنش اینور نبود .وگرنه ممکن بود فکرایی در مورد ما بکنن که اصلا از فکر کردن بهشونم متنفرم ..دختر مقیدی نیستم ولی رو خیلی چیزا حساس هستم و مرز هارو کاملا رعایت میکنم ..
_ امیر ازت خواهش کردم ..لطفا یه امشب بخاطر من چیزی نگو ..تو که خواستگاریای قبلیمو بهم ریختی چیزی بهت گفتم ؟؟؟ نه ولی این یکی رو نمیشه چون پای خیلی چیزا وسط هست ..
عصبی بهم نگاه کرد با دستش دستمو که رو صورتش گذاشته بودم و پس زد و به سمت جمع حرکت کرد ..اخماش کاملا تو هم بود و پیدا بود که از چیزی عصبیه ..
امیر _ سلام
بلند به همه سلام داد و متقابلا هم جواب گرفت ..به سمت پدرم رفت و بعد از بوسیدن دستش کنارش جای گرفت ..مامان هم بلند شد تا بره براش چایی بیاره ..
منم دوباره به سمت جمع حرکت کردم و خواستم برم پیش پدرم تا بشینم کنارش که با صدای خانم آریامنش سر جام ایستادم
خانم آریامنش _ دخترم کجا داری میری بیا اینجا بشین تا بهتر بتونم ببینمت ..
لبخند زوری زدم و به سمتش حرکت کردم و کنارش نشستم دستامو گرفت تو دستاش ..
آقای آریامنش _ خب سعید جان معرفی نمیکنی ؟
بابا دستشو گذاشت رو زانوی امیر ..
بابا _ این آقا پسر گل امیر ارسلان هستش پسر خواهر زنم
دیگه توجه نکردم بهشون چون خانم آریامنش ازم سوال پرسید
خانم آریا منش _ عزیزم درس میخونی ؟
_ بله خانم آریامنش
یه کمی اخماشو کرد تو هم
خانم آریامنش _ به من نگو خانم آریامنش احساس پیری بهم دست میده نازی جون صدام کن
_ چشم نازی جون
یه خورده باهام حرف زد و سوال پرسید که چند سالمه درس میخونم یا نه ؟ چی دوست دارم ؟ خلاصه خیلی چیزا ..خیلی جالب بود به جای اینکه پسرش ازم بپرسه خودش داشت میپرسید.
https://eitaa.com/manifest/2757 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_دهم 🍁خودمو ازش جدا کردم و به صورتش نگاه کردم که نگرانی از تک تک اعضای صورتش
#ازدواج_اجباری
#قسمت_یازدهم
🍁اون وسط هم متوجه نگاه های عصبیه امیر به اون دوتا پسر شده بودم ..من به امیر نگاه میکردم و امیرم خیره خیره به اون دو نفر ..اون دونفرم که خیلی بیخیال پاهاشونو رو هم انداخته بودن و داشتن با هم حرف میزدن
نمیدونم چقدر داشتم به امیر نگاه میکردم که با صدای بابام که منو مخاطب قرار داده بود به خودم اومدم ..
بابا _ رزا جان دخترم آقا ساشا رو به اتاقت راهنمایی کن تا کمی با هم حرف بزنید ..
از جام بلند شدم و بدون اینکه به اون دونفر نگاه کنم ببینم اصلا کدومشونن خواستم به سمت اتاق برم که با صدای امیر خشکم زد ..آخر کار خودشو کرد
امیر با عصبانیت _ چی ؟ کجا برن ؟ مگه نمیبینید که پسره سنش دو برابر رزاست اونوقت برن با هم حرفم بزنن ..؟من نمیزارم
از جاش بلند شد و اومد سمت من ..دستمو گرفت و خواست بکشه سمت در که بابام به حرف اومد ..
بابا _ امیر تو دخالت نکن ..من پدرشم و این اجازه رو بهش میدم ..و البته به خواست خود رزا بود که اومدن اینجا ..پس لطفا دخالتی نکن ..
امیر _ این ..؟به خواست این اومدن ..؟این خانم غلط کرده که به خواست این اومدن ..مگه من مرده باشم و بزارم این وصلت سر بگیره ..دوباره دستمو گرفت کشید.
آریامنش _ اینجا چه خبره ؟
یکی از پسرا با تمسخر _ مگه نمیبینی پدر ؟
دوباره با تمسخر به ما نگاه کرد که این نگاهش باعث شد امیر خیز برداره سمتش ..همزمان صدای یا خدای مامان و دویدن سریع بابا به سمت امیر و بسته شدن چشمای من بود .
با استرس چشمامو رو هم فشار میدادم ..آخر کار خودشو کرد ..؟
با استرس چشمامو رو هم فشار میدادم ..آخر کار خودشو کرد ..؟
اما قبل از این که مشت امیر فرود بیاد تو صورت اون پسره بابا جلوشو گرفت
بابا _ منو ببخشید الان میام
بلافاصله دست امیر و کشید و با هم رفتن بیرون ..حالا من مونده بودم و مامان و خانواده ی اون پسره ..هنوزم اون پسر دومی که همراهش بود برام مجهول بود ..تا جایی که من میدونستم این خانواده فقط یه پسر داشتن ولی الان دو نفر اینجا هستن ..
زیاد نتونستم دنبال جواب سوالهای توی ذهنم بگردم .
آقای آریامنش _ با این وضعی که من دیدم الان فکر نکنم به نتیجه ای برسیم ..بلند شو خانم ..
نازی خانم هم بلند شد ..وای نه ..اگه برن که بد میشه ..خدا چیکار کنم ..؟ اگه فردا با پلیس بیاد چی ؟ اگه بابامو بندازن زندان ..
مامانم هیچی نتونست بگه ..خب اگه منم بودم خجالت میکشیدم تو روشون نگاه کنم .این اولین دفعه ی امیر نیست که یه همچین
حرکتی از خودش نشون میده ..کاملا آبرومون رفت.
سرمو زیر انداخته بودم و اصلا بهشون نگاه نمیکردم ...وقتی از کنارم رد میشدن پوزخندای اون پسره رو اعصابم بود ..ولی نازی خانم اول بقلم کرد و آروم در گوشم گفت
نازی جون _ دخترم اصلا خودتو ناراحت نکن ..این موضوع یه اتفاق بود و اصلا هم مهم نیست ..نگران چیزی نباش من ازت خوشم اومده و حواسم بهت هست.
با لبخند کم جونی نگاش کردم اونم بعد از بوسیدن صورتم و خداحافظی رفت یه ثانبه بعدش همونطور که سرم پائین بود یه کارت اومد جلوم ..
با تعجب اول به کارت و بعد از بلند کردن سرم به طرف نگاه کردم..آریامنش بود ..
فکر کنم از حالت نگاه کردنم پِی به سوالم برد که خودش به حرف اومد ..
آریامنش _ ببین دخترم با این که الان خیلی بهم بی احترامی شد ولی من هنوزم سر حرفم هستم ..چون میدونم که تقصیر تو نیست ..این کارت منه فردا بیا دفترم تا با هم صحبت کنیم ..یادت باشه حتما بیای ..میتونه یه شانس دوباره باشه ..
با کمی تردید کارت و از دستش گرفتم و بهش نگاه کردم ..
https://eitaa.com/manifest/2758 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_یازدهم 🍁اون وسط هم متوجه نگاه های عصبیه امیر به اون دوتا پسر شده بودم ..من ب
#ازدواج_اجباری
#قسمت_دوازدهم
🍁با کمی تردید کارت و از دستش گرفتم و بهش نگاه کردم .
شرکت ساختمانیه ساشا
شماره دفتر و مبایلش هم همون زیر کارت بود + آدرسش
بعد از نگاه کردن به کارت سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم ..قیافه ی مهربونی داشت ولی در حین حال پر از جذبه ..
_ چشم فردا خدمت میرسم ..
آریامنش _ پس ساعت 9 شرکت باش ..
بعد از خداحافظی که البته هر دو تا پسرا بدون خداحافظی رفتند ..خودمو با شتاب پرت کردم رو مبل و دوباره زل زدم رو کارت ..
یعنی اسم خودشه ؟ یا اسم یکی از پسراش ؟
مامان _ رزا ؟ عزیزم حالت خوبه ؟ کجایی تو با توام ؟
با صدای مامای چشممو از کارت گرفتم و دوختم بهش
_بله مامان
مامان _ حواست کجاست دختر جون ..میگم این چیه دستت ؟ آقای آریامنش چیکارت داشت ؟
_ هیچی مامان چیزی نیست ..الان خستم خوابم میاد بعدا در موردش صحبت میکنیم .
همون موقع بابا با یه قیافه ی گرفته وارد خونه شد .دلم گرفت درست از همون چیزی که میترسیدم سرمون اومد
..الان بابا حتما کلی از دستم ناراحته
خواستم برم سمتش و بغلش کنم تا ازش عذر خواهی کنم ولی نتونستم ..روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم ..فقط و
فقط تونستم یه کلمه رو با هزار جون کندن بگم
_ بابا منو ببخشید عذر میخوام ..شب بخیر
به سمت اتاقم حرکت کردم ..به وسطای پله رسیده بودم که با صدای مامان متوقف شدم ولی برنگشتم
مامان _ دخترم بیا شامتو بخور بعد برو بخواب
_ نه مامان میل ندارم
مامانم هم چون درکم میکرد هیچی بهم نگفت ..با هزار فکر جور واجور به سمت اتاقم رفتم ..
صبح با صدای الارم گوشیم از خواب بیدار شدم ..نگاهی به ساعت
انداختم که 7 و نیم صبح رو نشون میداد ..بعد از کمی فکر کردن یادم اومد که امروز قراره برم شرکت آریامنش ..پوفی از سر بی حوصلگی و خستگی کردم و با زحمت از تخت دل کندم
..به سمت حموم رفتم تا طبق معمول دوش کوتاهی بگیرم ..
حدود 15 مین بعد دوشم تموم شد بعد از اینکه از حموم بیرون اومدم اول
از همه به سمت میز آرایشم رفتم و سشوارمو زدم به برق ..حدود 20 مین هم گیر خشک کردن و شونه کردن موهام بودم ..بعد از
اینکه کارم با موهام تموم شد به سمت کمد لباسام رفتم تا لباس انتخاب
کنم .اول از همه لباسای حیاطی رو زود زود پوشیدم و بعد از حدود 5 دقیقه زل
زدن به کمد تصمیم گرفتم یه شلوار تنگ سفید به همراه یه مانتوی
شیک و سنگین به رنگ مشکی و شال و کفش پاشنه دار سورمه ای رو
بپوشم ..بعد از پوشیدن لباسام دوباره به سمت آینه رفتم تصمیم به آرایش کردن
نداشتم ..نیازی هم به آرایش نبود فقط به یه برق لب بسنده کردم ..موهامو با کش محکم بستم پشت سرم و یه مقداریشم کج ریختم رو
صورتم با انداختن شال و برداشتن گوشی و سوئیچ ماشین بلاخره
تصمیم گرفتن که برم پائین ..این وسط فقط نمیدونستم که واس مامان باید چه بهونه ای بیارم ..اصلا
دلم نمیخواست تا قبل از اینکه بفهمم موضوع چیه چیزی بهش بگم ..از پله ها که پائین اومدم با صدای بلند شروع کردم به صدا کردن مامان .._ مــــــامـــــــان ...مـــــــامـــــــان ..هیچ جوابی نشنیدم ..خب به احتمال زیاد خونه نیست ..یه کمی خیام
راحت شد ..به سمت آشپزخونه رفتم و خوردن یه قهوه ی تلخ رو به هر
چیزی ترجیح دادم ..استرس داشتم و این باعث میشد نتونم چیزی بخورم ..با اینکه احساس
گرسنگی میکردم ولی چیزی از گلوم پائین نمیرفت ..حدود یه 10 مین هم برای خوردن قهوه گذشت .. نگاهی به ساعت
مچیم انداختم که 8 :15 رو نشون میداد ..دیگه وقت رفتن بود ..بعد از آب کشیدن فنجون از خونه خارج شدم و سوار ماشینم شدم ..دنبال یه آهنگ مناسب گشتم تا بتونه یه کمی فکرمو آزاد کنه .و بلاخره
بعد از کلی کناکش به هیچ نتیجه ای نرسیدم پس تصمیم گرفتم که تو
سکوت به رانندگی کردنم ادامه بدم ..اما این وسط فکرای متفاوتی تو ذهنم در حال جولان بودن و حتی
نمیتونستم درست تمرکز کنم ..تا رسیدن به شرکت چندین بار نزدیک بود
تصادف کنم که خدا رو شکر به موقع متوجه شدم و جون سالم به در
بردم ..بعد از پارک کردن ماشین جلوی ساختمون و قفل کردنش یه نگاه گذرایی
به ساختمون انداختم ..یه ساختمون تجاریه ی کاملا مدرن و بزرگ ..پیدا بود که کلی وقت
گذاشتن واسه درست کردن و دکورش ..وارد ساختمون شدم و به سمت اطلاعاتی که درست رو به روی در
ورودی بود رفتتم دو تا مرد مسن اونجا بودن که هر کدوم مسئول پاسخگویی به یه چیزی
بود ..به سمت یکیشون رفتم .._ سلام مرد _ سلام ..میتونم کمکتون کنم ؟_ بله راستش من با آقای آریامنش کار داشتم ..میشه بدونم شرکتشون
تو کدوم طبقه هست ؟مرد _ ببخشید ولی وقت قبلی داشتین ؟_ نه ولی خودشون در جریان هستن اگه میشه اطلاع بدین مرد _ چند لحظه صبر کنید ..بعد مشغول شماره گیری شد .....
.
https://eitaa.com/manifest/2759 قسمت بعد