هدایت شده از اَخترپنجم؛
اینکه از من میپرسی خوبی؟ وقتی بهت میگم که نه خوب نیستم، مجبورم اون ترحم هارو، اون سوالایی که وای چیشده چرا خوب نیستی و اینکه داری سعی میکنی بزور کاری کنی حالم خوب بشه رو تحمل کنم.
پس ترجیح میدم بگم آره عزیزم من خیلی خوبم.
تا بری، دور بشی و من بتونم دوباره غرق بشم.
دلم میخواد بیفکر باشم. هرچی راه ارتباطیه رو بزنم از این زهرماری پاک کنم و خاموش بندازمش یگوشه، در اتاقو ببندم پتو رو بکشم رو سرم و فقط دیگه به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکنم. تا فقط برای چند لحظه سرم از "ای کاش ها/ اگه ها/نشد ها" خالی بشه.
زهرا میگفت تو مشکلت اینه که بقیه رو نمیبینی، چشماتو بستی روی همه و بعد انتظار دیده شدن داری، اول چشمات رو باز کن تا شاید بلاخره دیدی، شاید بلاخره از این قفسی که توش گیر افتادی رها بشی. چقدر زهرا راست میگفت و چقدر من عاجزم که حتی نمیتونم چشمام رو باز کنم، حتی الان که خیلی دیر شده.