دلم میخواد بیفکر باشم. هرچی راه ارتباطیه رو بزنم از این زهرماری پاک کنم و خاموش بندازمش یگوشه، در اتاقو ببندم پتو رو بکشم رو سرم و فقط دیگه به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکنم. تا فقط برای چند لحظه سرم از "ای کاش ها/ اگه ها/نشد ها" خالی بشه.
زهرا میگفت تو مشکلت اینه که بقیه رو نمیبینی، چشماتو بستی روی همه و بعد انتظار دیده شدن داری، اول چشمات رو باز کن تا شاید بلاخره دیدی، شاید بلاخره از این قفسی که توش گیر افتادی رها بشی. چقدر زهرا راست میگفت و چقدر من عاجزم که حتی نمیتونم چشمام رو باز کنم، حتی الان که خیلی دیر شده.
امید همونطور که نجات دهندست مرگبار هم هست و فرصت جدایی از آخرین وصله پینه هام بهتو ازم میگیره.