"هیچوقت نفهمیدم آدم هارو باید چقدر دوست داشته باشم"
اوایل بی پروا بودم و تمام عشقم را حواله این و آن میکردم بعد از مدتی دست از پا کوتاه تر به خانه اول برمیگشتم و با غرور له شده به تکه های احساسات هدر رفته ام نگاه میکردم. تصمیم گرفتم تمام عشق تهکشیده ام را برای خود نگه دارم و هرچه هست را در سینه محبوس کنم تا اینکه متوجه شدم بدون ابراز احساس دریافت احساس هم ممکن نیست و انسان زنده به این تعاملات و چرندیات است و این حبس عواطف در انتها فقط منجر به منزوی شدن و در قعر توهمات فرو رفتن میشود. بعد از آن تصمیم گرفتم به هرکس همان اندازه که به من عشق میدهد متقابلا عشق بدهم، اولش آسان بود ولی بعد تبدیل به کابوس شد. انتظار برای دریافت احساس تا مجاز شدن به ابراز سخت بود و عجیب. ریشه هرچه احساس بود را میخشکاند و عشق را به چیزی شرطی و قائده مند تبدیل میکرد کاملا خارج از ماهیتش. انقدر پیچیده شد که تبدیل به یک سرکوب همیشگی در وجودم شد. انگار هیچ حسی واقعی نیست و صرفا تلاش برای ادامه تعاملات جمعیست نه چیزی که قلب را لمس میکند.
هدایت شده از White
از این موقعیتی که نه میتونی درس بخونی، نه میتونی کار کنی، نه میتونی بخوابی و نه میتونی راحت بشینی سر جات متنفرم. انگار همش منتظری یکی بیاد، یه چیزی بشه، یه اتفاقی بیفته
Mohsen Chavoshi4_5809718616811116251.mp3
زمان:
حجم:
9.5M
مگه که چاوشی نجاتمون بده.
من غلط کردم که گفتم معده دردامو دوست دارم فقط تروخدا تموم شو به اندازه کافی غصه برای خوردن دارم.
ناراحتی در من به صورت مخاطب گرفتن سوم شخص به جای دوم شخص در متن های پراکنده ذهنی و دستنویسم ظاهر میشه.
بالا پایینای زندگی انقدر از دستم در رفته که فقط میتونم بسپرمش به خدا یا درست میشه یا درس میشه.
هدایت شده از اَخترپنجم؛
انقدر شکننده شدم که واقعا مهم نیست کی هستی، اگر بیشتر از ۱۰ دقیقه کنارم بشینی هر لحظه ممکنه مثل ابر بهار تو بغلت گریه کنم.
و هر روز فقط خودم رو مجبور میکنم که اشک نریزم. حداقل تا جایی که میتونم اشک نریزم و وقتی که تلاشام بی فایدست به اندازه ی تمام اون روزا گریه میکنم و این روند هر هفته تکرار میشه.
از روزهایی که کم میارم بدم میاد و از روزهایی که کم اوردم ولی میچپونمش توی مسائل دیگه بیشتر بدم میاد.
حتی وقت ندارم ببینم جدی کم آوردم یا تلقین و کوفت و زهرماره.