#قسمت_پنجم
🔸 بهروز به همراه عکاسی در جستوجوی جنازههای مفقودین هم بود. یک روز طبق معمولِ لشکر ویژۀ شهدا، برای آوردن جنازۀ شهدا رفته بودیم. عملیات کربلای دو در حال انجام بود. بچهها با دشمن درگیر بودند و در سنگرها و موقعیتهای خودشان کار میکردند. منطقه بوی دود و خمپاره میداد. بوی سوختگیهای زیاد در فضا پیچیده بود. صدای شلیکهای هر دو طرف شدت داشت و آنجا پر از خطر بود. عراقیها قبل از رسیدن ما از آن نقطه عقب رفته بودند. آنها یکی از بچههای مجروح را سیمتلههای انفجاری بسته بودند. اگر تکان میخورد، میرفت روی هوا. ابتدا فکر کردیم شهید شده است، اما زنده بود و با گریه میگفت: «من را بگذارید و بروید. شاید جلوتر بیشتر به شما نیاز داشته باشند.»
بعضی از این بچهها که شهید میشدند، گاهی پیکرشان همانجا میماند. امکان بازگرداندن آنها نبود. بعدها که اوضاع منطقه بهتر میشد، بهروز میرفت برای پیدا کردن جنازههایی که مانده بودند. اگر کسی در کشف یکی از این جنازهها با بهروز همراه میشد و خلوت او را میدید، حتماً شیفتۀ شخصیت و روح بزرگ او میشد.
🔹ادامه دارد ...
➺@markaz_strategic_roshd