#قسمت_چهارم
🔸 یکی از اتفاقهای کوچک بینهایت بزرگْ رفتار بهروز با یک اسیر در مسیر بازگشتمان از جزیرۀ مجنون بود. بهروز کنار اسیری که همراه ما بود ایستاده بود. دست اسیر در دست بهروز بود. با مهر و محبت دست او را میفشرد طوری که حالتهای پریشانی و رنگپریدگی ابتدای اسارت از چهرۀ اسیر محو شده بود. او بهتزده به بهروز نگاه میکرد. گاهی لبخند کمرنگی روی لبهایش ظاهر میشد. وقتی از ماشین پایین آمدیم، بهروز با محبت دستی به پشت اسیر زد. زمانی که او را میبردند احساس میکردم جوان عراقی دوست ندارد از پیش بهروز برود. در پس مهربانی بهروز اندیشۀ قدرتمندی بود.
بهروز آن روزها سالهای بعد از جنگ را هم میدید. به اتفاقهای بعد از جنگ هم فکر میکرد. میگفت: «برگردیم شهرمان را میسازیم. در آبادانی شهرها کمک میکنیم. باید در توسعۀ علم و فرهنگ قدمهای بزرگ برداریم.»
او به زندگی در شرایط عادی فکر میکرد و آن را ترجیح میداد. حل مشکلات آدمها و آسایش آنها در زندگی برایش اهمیت داشت.
هروقت در کنار بهروز بودم آرامش شیرینی داشتم. از بودن در کنار او لذت میبردم و شاد بودم. گاهی شوخیهای خندهدار میکرد، اما همیشه او را با خلوتها و آرامشش به یاد میآورم. در سنگر که بود، مدام درگیر کارهای گروهان و خط بود. در پرشین هتل بیشتر سرگرم نوشتن پلاکاردهایی بود که باید برای نصب ارسال میشدند، یا مشغول نوشتن نامه و یادداشتهای روزانهاش بود. اگر هم از این کارها خلاص میشد، دوربینش را برمیداشت و میرفت برای عکاسی از سوژههای جدید. برای گرفتن عکس از مکانهایی که تازه بمباران شده یا خمپارهای آنجا را به هم ریخته بود. در خرمشهر، نقطهای نمانده بود که او عکس نگرفته باشد.
🔹ادامه دارد ...
➺@markaz_strategic_roshd