| هیچ زیربنایِ اجتماعـی از آن زیربنایِ شـوم خطرناکتر نیست که انـسانی یا انسـانهایی بتوانـند هر چه میخـواهند بکنند بی آنکه بشـود بر آنها خـرده گرفت و بی آنکه بشـود از آنها بازخواسـت کرد..
مسـئولیت در جامعهیِ اسـلامی، مسئولیتِ متقابل است! |
#شهیدبهشتی
🌱|@martyr_314
بعداز نماز میخواستم حسینآقا را ببینم
و درباره مسائلی مربوط به عملیات
باهم صحبت کنیم،
دنبالش فرستادم و منتظرش ماندم،
او در حالی که اورکتش را روی شانههایش انداخته بود و جوراب پایش نبود آمد!
معلوم بود فرصت اینکه سر و وضعش را
مرتب کند پیدا نکرده
نگاه معناداری به او انداختم!
سریع از نگاهم همه چیز را فهمید و گفت:
وقتی در همین وضعیت مقابل
خدایِ خودم ایستادم و نماز خواندم،
درست نبود در مقابل بندهی او
به سر و وضعم برسم!
#شهید_محمدحسینیوسفاللهی
🌱|@martyr_314
~🕊
#شهیدانه
نشسته بودیم کنار هم این عکس رو بهم نشون داد.
متنش رو برام خوند...
گفت ببین چقدر جمله ی قشنگیه، عشق میکنی...
به شوخی بهش گفتم:
آخه تو که شهید نمیشی اینا چیه مینویسی...
ولی صد حیف که نشناخته بودمش...
#شهید_حسین_ولایتیفر♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌿حاج قاسم یہ جایی میگن:
حتے اگہ یہ دࢪصد احتماݪ بدی ڪہ:
یہ نفࢪ یہ روزی بࢪگردھ و توبہ ڪنہ
حق نداࢪی راجبش قضاوت ڪنے! :)
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
یڪ بار در سرماۍ شدید جبهہ
دستانم را در جیبم ڪردھ بودم
آمد جلوی من ایستاد و
فریاد زد:دستت رو در بیار
دستانم را بیرون آوردم
دوباره داد زد:دستت رو بیار باݪا
دستانم مانند بید داشت میلرزید
با خودم گفتم حتما مے خواهد
با چوب مرا بزند دستانم را آوردم
بالا بعد نگاهم به چهرهیمہربانشافتاد
"یڪ مشت نخود چێ کشمشدر دستانم
ریخت و گفت:برو بخور تا گرم بشۍ"
#شهید_مرتضی_شکوری♥️🕊
🌱|@martyr_314
با هم از خیابان انقلاب رد میشدیم..
مردی بخشی از ماشینش آتش گرفته بود
و از دیگران کمک میخواست..؛
چون احتمال انفجار وجود داشت
کسی جلو نمیرفت، روحالله تا این صحنه
را دید زد روی ترمز، همیشه در صندوق عقب
آب داشتیم، آبها را برداشت و به سمتِ
خودرو دوید و آتش را خاموش کرد..؛
مرد راننده اشک میریخت و میگفت:
جوان! خدا عاقبتت را به خیرت کند..!
همین دعا ها روحالله را عاقبت به خیر کرد..!
#شهید_روحاللهقربانی
🌱|@martyr_314
~🕊
🌿#کݪام_شهید💌
یاحضـــــرت معصومه(؎)مرا به بیبی زیـــــنب ببخش
💚🙃
#شهید_مصطفی_نبیلو❤️🕊
🌱|@martyr_314
~🕊
#شهیدانه
هر سال که میشد، با بچه های محل تکیه ای برپا میکردیم، تو پارکینگ خونه شهید ولایتی.
یک سال به خاطر یکسری از مشکلات نمیخواستیم تکیه رو برپا کنیم. تو جمع رفقا حسین میگفت هر طور شده باید این سیاهی ها نصب بشه. باید این روضه ها برقرار باشه.
حسینی که از جون و دل مایه میگذاشت در خونه ارباب و نمیخواست هیچ جوره کم بزاره، وقتی دید کسی همراهیش نمیکنه اومد در خونه ما؛ گفت من دلم نمیاد امسال تکیه نباشه.. سیاهی ها و پرچم رو ازم گرفت و رفت...
اونشب خودش تکیه رو برپا کرده بود. تنهای تنها. از قرار معلوم شب رو هم تو تکیه خوابیده بود.
صبح روز بعد سراسیمه و با خوشحالی زنگ خونمون رو زد. بهش گفتم چی شده حسین جان؟گفت: دیشب که پرچم ها و سیاهی هارو نصب کردم تو همون تکیه خوابم برد. تو خواب دیدم امام حسین(ع) اومده تو پارکینگ خونمون و به من گفت احسنت! چه تکیه قشنگی زدی. دستی به سیاهی ها کشید و بهم خسته نباشید گفت.
وقتی حسین این جملات رو می گفت، اشک تو چشاش حلقه زده بود. میدیدم چقدر خوشحاله از اینکه کارش مورد قبول ارباب واقع شده.
"اون سال تکیه مون حس و حال دیگه ای داشت"
#شهید_حسین_ولایتیفر♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314