eitaa logo
مسار
339 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
530 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 برای شما: وقتی اینجا هستی، یعنی دغدغه و درد بهتر شدن داری. حتما راه‌های مختلفی را رفته‌ای و به امید یک راه بهتر، وارد"مسار"شده‌ای. تلاش و سعی ما این است که زندگی بهتری را با عملی کردن و توجه به مطالب تولیدی‌مان، تجربه کنی. پشتت گرم باشد به دعای خیر ما. 🆔 @masare_ir
🌹🌹مولا جان، آقا جان 🌸 می‌خواهم امروز که روز میلاد است، هدیه‌ای از شما بگیرم. سرسلامتی بدهم و مبارک باد و شما دستانم را پر کنید از هدیه اما بگذارید یک هدیه درخواستی داشته باشم. 🍃 علما و صلحا و شیعیان و مسلمانان را از فتنه‌های آخر الزمانی و عاقبت به شری در امان بدار تا در صف سربازان شما باشند، محافظ مان باش و ما را از کفر و نفاق نجات ده و ما را در حصن حصین ولایت، نگه دار. 🌺میلاد حضرت زینب سلام الله علیها مبارک باد🌺 🆔 @masare_ir
🌺نقل شده است روزی امام حسن و امام حسین (علیهما‌السّلام) درباره بعضی از سخنان پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) با هم گفتگو می‌کردند، حضرت زینب (علیهاالسّلام) وارد شدند و در بحث ایشان شرکت کردند و مسأله را با تمام صوری که داشت با تفصیل تمام تبیین فرمودند. ☘️ امام حسن (علیه‌السّلام) وقتی این توانایی فوق العاده خواهر را دیدند، خطاب به او فرمودند: «إنک حقا من شجرة النبوة و من معدن الرسالة...؛ به راستی که تو از درخت نبوت و معدن رسالت هستی.» 📚شرقادی، محمود، السیدة زینب (علیهاالسّلام)، ص۹۸. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹🌹میلاد حضرت زینب سلام الله علیها و روز پرستار مبارک باد🌹🌹 سلام الله علیها 🆔 @masare_ir
💎 🌸 زینب جان با شنیدن نام زیبایت چه شعفی سراسر وجودم را فرا می گیرد. 🍀 زینب جان، زینت پدر شدی و افتخار مادر. تو خود فاطمه ثانی بودی، همان حیا و عفت، همان وقار و متانت، همان عشق و محبت و چه لذت بخش بود، داشتنت برای پدر و مادر. 🌸 زینب جان می دانم که خوب به یاد داری، کودک بودی و فقیر به در خانه آمد، پدر نگاهی به مادر کرد و مادر نگاهی به تو که در رختخواب آرمیده بودی. مادر لب گشود: علی جان اندک غذای در خانه برای طفل کوچکمان زینب است. 🍀 در آن لحظه لب های کوچکت را به حرکت درآوردی و با همان دخترانه هایت با صدای ناز و دلبرانه ات گفتی: پدر جان من گرسنه نیستم آن را به فقیر بدهید. 🌸 پدر از شنیدن صدای کودکانه ات شادی و شعف سراغش آمد و قربان صدقه ات رفت و مادر با لبخندی شیرین به سراغت آمد و با دستانی پر از آرامش و محبتش، موهای لطیف و زیبایت را نوازش کرد و با لب های خدایی اش که ذکر خدا همنشین جدایی نشدنی آن ها بود، بر پیشانی نورانی ات بوسه زد و با صدای آرامشگرش به زیبایی صدایت زد:« نور چشمم»،«میوه دلم» تو قند در دلت آب شد و با شنیدن صدای پاره تن مصطفی، با خنده های بلند کودکانه ات شادی پدر و مادر را دو چندان کردی. 🍀 راستی در آن لحظه برادرانت حسن و حسین (علیهما السلام) هم بودند تا خواهرانه هایت را به ایشان نشان دهی و آن ها هم به وجودت همانند پدر و مادر افتخار کنند. هر چند تاریخ گواه آن است که چگونه به داشتن خواهری همانند تو به خود بالیدند. اینچنین بود که عقیله العرب و عقیله بنی هاشم نام گرفتی. سلام الله علیها 🆔 @masare_ir
🌹سلام آقای پاکی ها 🌼گاهی با خودم فکر می کنم: چقدر به فکرت بوده ام. اصلا هر زمان که دستانم را بالا برده و برای ظهورت دعا کرده ام تو را برای که و چه خواسته ام؟ آیا برای خودخواهی های خودم؟ آیا برای اینکه می خواهم از سختی نجات یابم؟ 💥یعنی هرگز به سختی هایی که تو می کشی فکر کرده ام؟ اصلا مفهوم سختی هایت را درک می کنم؟ یا اینکه اگر کسی بخواهد از سختی هایت برایم بگوید، اف خواهم گفت. خواهم گفت: بس است دیگر چه حرفا میزنی؟ 🌸آقا جان آیا من برای لحظه ای توانسته ام احترامت را بگیرم؟ نمی دانم. شاید هنوز در پس خم یک کوچه گرفتارم. ارواحناله الفداه 🆔 @masare_ir
🌷گل ها هم چشم به انتظارت نشسته اند 🌺به راه آمدنت چشم دوخته اند 🌸آماده فدا شدنت در کناری نشسته اند 🌻روز آمدنت را خوب می دانم همین فرداهای نزدیک است 🆔 @masare_ir
✨کتابت را باز میکنم ونام تو درمیانش می درخشد... 🌟نور به قلبم می‌تابد .. 🌹واین چنین روزم با«تو»زیبا می‌شود.. 🆔 @masare_ir
🌺زندگی با صفا 🍀قالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ فِي وَصِيَّتِهِ لاِبْنِهِ مُحَمَّدِ بْنِ اَلْحَنَفِيَّةِ: «يَا بُنَيَّ إِذَا قَوِيتَ فَاقْوَ عَلَى طَاعَةِ اَللَّهِ وَ إِذَا ضَعُفْتَ فَاضْعُفْ عَنْ مَعْصِيَةِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ إِنِ اِسْتَطَعْتَ أَنْ لاَ تُمَلِّكَ اَلْمَرْأَةَ مِنْ أَمْرِهَا مَا جَاوَزَ نَفْسَهَا فَافْعَلْ فَإِنَّهُ أَدْوَمُ لِجَمَالِهَا وَ أَرْخَى لِبَالِهَا وَ أَحْسَنُ لِحَالِهَا فَإِنَّ اَلْمَرْأَةَ رَيْحَانَةٌ وَ لَيْسَتْ بِقَهْرَمَانَةٍ فَدَارِهَا عَلَى كُلِّ حَالٍ وَ أَحْسِنِ اَلصُّحْبَةَ لَهَا لِيَصْفُوَ عَيْشُكَ» 🌹 امير مؤمنان على عليه السّلام به محمد بن حنفيّه فرمود: اى پسرم!اگر نيرومندى،نيرويت را در راه اطاعت خدا به كار بگير و اگر ضعيفى،از گناه‌كردن ضعيف باش و اگر مى‌توانى كارهايى را كه از عهدۀ زن خارج است به او مسپار كه اين‌گونه براى حفظ‍‌ زيبايى و آسودگى و راحتى او بهتر است؛ چرا كه زن مانند گل است و كارگر و خدمتكار نيست. پس در هرحال با او مدارا كن و خوش‌رفتار باش تا زندگى خوب و با صفایی داشته باشى. 📚 من لا يحضره الفقيه , جلد۳ , صفحه۵۵۶ 🆔 @masare_ir
📝 پر و بال مهربانی 🔹آبریزش بینی ، عطسه و سرفه امان دخترک را بریده بود. پدر او را به مطب دکتر برد. کودک نوپایش، مدام دلش می خواست راه برود. در ورودی مطب کمی بالاتر بود. داخل مطب هم سرامیک های لغزنده و براق خودنمایی می کردند. پدر هر دفعه می رفت دست دختر دلبندش را می گرفت تا زمین نخورد. این کار را بارها تکرار کرد. 🔸از این ماجرا سال ها گذشت. اکنون پدر سالخورده و رنجور شده بود به زور و با کمک عصایش راه می رفت. درست مثل کودکی نوپا که مرتب زمین می خورد. حالش مساعد نبود. دخترش او را به مطب دکتر برد. ورودی مطب کمی بالاتر از سطح کف بود. دختر وارد مطب شد. بلند فریاد می زد: بابا بیا تو دیگه. 🍀پدر با زحمت دست های لرزانش را به در ورودی زد. نتوانست حتی با کمک عصایش داخل برود. دخترش فقط فریاد می زد: زودتر بیا. بدون این که برود و دست او را بگیرد. بالاخره پدر نقش بر زمین شد. همه به پدر و دختر خیره شدند. اشک در چشمان پدر حلقه زد. به یاد آورد که چگونه همیشه همراه دختر نوپایش بود تا زمین نخورد. چگونه همیشه او را محترم می شمرد. اما اکنون خودش خوار و ذلیل شده است. 🆔 @masare_ir
❄️ زمستان شد و پاییز رفت...یک پاییز دیگر از عمرم رفت و من همچنان منتظرم. فصل ها پی هم می آیند و میروند...کاش بهار ظهور شما نیز برسد... 🔸وارد زمستان شدیم و دلهایمان خشک،سرد،بی روح...که اگر اینطور نبود تابحال برای آمدنت کاری میکردیم... 🔹این زمستان بطور طبیعی بهاری زیبا در پیش دارد اما دلهامان! 🔻مگر آنکه شما با لطفتان نظری بحال دلمان کنید،باشد که سعادتمند شویم 🌱بهار دلها،قرارمان،دلمان تورا میخواهد گرچه فاصله بینمان بسیار است ارواحناله الفداه 🆔 @masare_ir
🍂وقتی از همه چیز و همه کس خسته می شوم مثل حضرت داوود(علیه السلام) 💥 می روم بالای کوهی بلند 🌹جایی که به جز من و خدا نیست ✨آنجا بلند خدا را صدا می زنم. 🆔 @masare_ir
🌺نگاهت می کنم ✨ قرآن عزیز و داشتنی مقام ات جایگاه منیع ات عظمت بی بدیل ات تو را به جایی رساند که زیبایی ها و خوبی ها نگاه کردن به تو را نیز عبادت شمرد. 🌺پیامبر اکرم صلى اللَّه عليه و آله : النَّظَرُ فِي الصَّحيفَةِ - القُرآنِ - عِبادَةٌ . 📚الأمالي للطوسي: ص 455 ح 1016 عن أبي ذرّ ، بحار الأنوار: ج 38 ص 196 ح 3 . 🆔 @masare_ir
🎡 پارچ 🔹پدر زنگ در را فشرد. سمیرا و سمیه و سعید برای باز کردن در از همدیگر سبقت گرفتند. مادر با خنده گفت: بچه ها صبر کنید منم بیام. همه به استقبال پدر رفتند. سمیرا و سمیه دستان پدر را گرفتند و با او وارد اتاق شدند. پدر نشست. مادر برایش شربت آورد. سمیرا و سمیه روی پاهای او و در آغوشش آرام گرفته بودند. سعید مثل مرد کنار پدر نشست. سمیه گفت: بابایی می بریمون پارچ؟ سمیرا دست زد و گفت: آخ دون چرخ و فلچ. 🔸 پدر نگاهی مرموز به مادر انداخت. با اشاره چشم و ابرو با هم پیام رد و بدل کردند. مادر گفت: بچه ها امروز اذیت نکردن گفتم بابا که بیاد با هم میریم پارک. پدر به بچه ها نگاه کرد. صدای زنگ گوشی همراهش همه را از جا پراند. پدر ارتباط را وصل کرد. گفت: آخ آخ شرمنده، اصلا یادم رفته بود به سمانه خانوم بگم. چشم چشم همین الان میاییم. پدر دخترها را بوسید و از روی پایش بلند کرد. رو به مادر شد و گفت: عزیزم شرمنده، مادرم امشب دعوت کرده بود فراموش کردم بهت بگم. بچه ها رو آماده کن زود بریم. إن شاءالله یه شب دیگه میریم پارک. بچه ها اخم هایشان درهم رفت. سمیرا و سمیه دست به سینه نشستند. سرشان را بالا انداختند و گفتند: نوچ ما نمیایم. 🔹 مادر به طرفشان رفت از روی زمین بلندشان کرد. صورتشان را بوسید و گفت: میریم خونه مامانی حتما غذای خوشمزه درست کرده باباییم برامون قصه های خوشگل میگه. بلند شید دخترای گلم. بلند شید. بلند شو پسرم. تو هم بیا لباساتونو عوض کنم تیپ بزنیم و بریم خونه مامانی ما رو که خوشگل ببینه کیف می کنه. یه شب دیگه هم میریم پارک. 🔸همه آماده شدند. به خانه مادربزرگ رفتند. موقع رفتن پدر به بچه ها گفت: اگه وقتی خواستیم برگردیم خواب نبودید. پارکم می برمتون. موقع برگشت، همه بچه ها از شدت خستگی خواب شان برد. 🆔 @masare_ir
🌹سلام بابای من❤️ از خودم می ترسم از نَفس سَر کشَم می ترسم آقا جان شما طبیبی .علاجم در دست یداللهی شماست کمک کن دریابم شما را😊 🍀آن پدر مهربانم را که ازم دور نیست در این بازار شلوغ دنیا که هر روز بلای جدیدی ظهور میکند از بین این همه سیاهی بیا و جهان تاریک و خالی از نورمان را روشن کن ☘️بابای مهربان من جهان بد جوری مریض است و تو تنها درمان این جهان بیماری همه چیز به اذن خداوند در دست شماست 🌸بیا باباجان🌸 ارواحناله الفداه 🆔 @masare_ir
🌷ای گل زیبای بالای تپه به من بگو ببینم تو به عشق خورشید، وقت طلوع، سرت را بالا می گیری؟ یا خورشید به عشق دیدنت، بالا میاید؟ یا که نه؛ هر دوی شما به عشق دیدن یار، سر بلند می کنید؟ 🆔 @masare_ir
▪️السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا سَیِّدَهَ نِسَاءِ الْعَالَمِینَ مِنَ الْأَوَّلِینَ وَ الْآخِرِینَ‏ ▪️السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا زَوْجَهَ وَلِیِّ اللَّهِ وَ خَیْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ‏ ▪️السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ سَیِّدَیْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّهِ ▪️السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَهُ الشَّهِیدَهُ ⚫️شهادت مظلومانه سیده زنان عالم ، حضرت زهرا سلام الله علیها را تسلیت عرض می کنیم. سلام الله علیها 🆔 @masare_ir
☑️اقتدا نمودن بانوان به فاطمه زهرا(سلام الله علیها) ▪️کوشش کنید در تهذیب اخلاق و در وادار کردن دوستانتان به تهذیب اخلاق. کوشش کنید ... در حفظ همه حیثیاتی که حیثیت بزرگ زن است، آن طوری که زن فرید، حضرت زهرا سلام اللَّه علیها- بود. ◾️همه باید به او اقتدا کنید و کنیم و همه باید دستورمان را از اسلام به وسیله او و فرزندان او بگیریم، و همان طوری که او بوده است، باشید. 📚صحیفه امام، ج‏19، ص: 184 ▪️شهادت مادر سادات، حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها تسلیت باد. سلام الله علیها رحمه الله علیه 🆔 @masare_ir
⚫️رضایت 🔘چند بار از هوش رفته بود! ديگر رمقي در بدن بي جانش نبود. رو كرد به سمت من و فرمود: اسماء! علي كجاست؟ گفتم از بچه ها نگهداري مي كند. فرمود: بگو بيايد. ▫️صدايشان كردم.مولا سريع خود را بر بالين زهرايش رساند. اشك در چشمان خسته خانم حلقه زد و فرمود: اي پسرعموي پيامبرخدا! من هرگز در زندگي مان دروغي نگفته ام، خيانت نكرده ام و به مخالفت با تو برنخاستم، از من راضي هستي؟ ▪️علي (علیه السلام) با چشماني گريان پيشاني زهرايش را بوسيد و فرمود: «پناه بر خدا! قطعا تو نسبت به اموراتت آگاه بودي.» آنگاه بود كه آرامشي عجيب در چشمان زهرا(عليها السلام) مشاهده كردم. 📚جلاءالعيون شبر.ج1.ص217. ▪️شهادت ام ابيها حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) تسليت باد علیهم السلام 🆔 @masare_ir
👋 نوازش ساعدش را جلوی صورتش گرفت تا از برخورد ضربات مشت جلوگیری کند. صورت سبزه اش گلگون شد. مشت های گره کرده پدر مثل پتک بالا می رفتند و بر سر و بدن او می خوردند. سلامش را با هل دادن به درون اتاق جواب داده بود. قبل از اینکه بپرسد:« چی شده؟» در قفل شد و سیلی صورتش را به سمت پنجره چرخاند. 🔸 اشک هایش مثل جوی از میان چشم های کشیده اش بر صورتش جاری شدند. می دانست اگر هق هق گریه اش بلند شود، ضربات شدیدتر خواهند شد. صدایش را در گلو خفه کرد. چشمهایش بی اجازه می باریدند. ضربات پشت سرهم بر پیکر لاغر و استخوان های نحیفش ردی از کبودی و سیاهی به جا می گذاشت. صدای خس خس سینه پدر، تند و شدید شد. دست هایش دیرتر پایین آمدند. منا چشمهای بسته اش را باز کرد. نور سرک کشیده به اتاق چشم هایش را زد. با چشم های تارش به در لرزان اتاق نگاه کرد. تکان می خورد؛ مثل منا راه فراری از دست مشت و لگدها نداشت. مادرش جیغ می زد:« تو رو خدا نزنش، حمید! تو رو خدا نزنش.» یوسف عربده می کشید:« باز کن، بازکن این در لعنتیو.» به یاد حرف یوسف افتاد:« نکن دختر خوب، بالاخره میفهمه. این کارها فایده ای نداره.» اما او به حرفش گوش نداد. حالا پدرش فهمیده بود. 🔻جز درد چیزی را حس نمی کرد. پدر از زدنش دست برداشت. صدای خس خس سینه اش را در نزدیکترین فاصله از خودش شنید. هیچ وقت از پدرش کتک نخورده بود، تا 8 سالگی همیشه روی زانوی پدر جا داشت. اما بعد از ورشکستگی دیگر لبخند را روی لب های پدر ندید. کم در خانه می ماند. اخم میان ابروهای کوتاهش جا گرفته بود. کنار پدر نشستن به حسرتی چند ساله برای منا بدل شده بود. دوست داشت کنارش بنشیند. پدر روی موهای نرم و صافش دست بکشد و مثل بچگی هایش بر سر او بوسه بزند. اما دیگر صحبت کردن با پدر هم به آرزوهایش اضافه شده بود. حالا پدر کنارش بود؛ در یک قدمی اش. اما نه برای نوازش و صحبت. صدای خس خس در صدای خراشیده اش گم شد:" هرجا گم وگورش کردی، تاشب ورش میداری میاری وگرنه دوباره کتکت میزنم." چشمانش بارید. 🔸صدای خس خس دور شد. قامت لاغر پدر را نزدیک در دید. دست های متورمش را بر روی زمین اهرم کرد . استخوان هایش فریاد کشیدند؛ به سختی بلند شد. یوسف پشت در بود؛ بلند قد، چهارشانه و عصبی. پدر قفل در را باز کرد. مادر با موهای پریشان و یوسف با صورت سرخ داخل اتاق پریدند. راه خروج از اتاق بسته شد. منا لنگان و دست به کمر دو سه قدم به سمت آنها برداشت. صورت کبود منا، رگ گردن یوسف را متورم کرد. با صورت سیاه شده اش مثل عقاب به پدرش خیره شد. منا دستش را روی بازوی یوسف گذاشت. آرام صدایش کرد:" یوسف!" یوسف سینه جلو داد. یک قدم به سمت پدر برداشت. دست منا کشیده شد. صدای آخش بلند شد. یوسف از میان دندان های به هم فشرده اش گفت:" برو کنار، ی چیزیت میشه، مامان! ببرش دوا درمونش کن. من اینجا کار دارم." منا لب های کوچکش لرزید:" داداش تورو خدا ول کن. من چیزیم نیس." یوسف به منا و چشم های لرزان و آماده اشک ریختنش نگاه کرد. ابروهای کلفت و کشیده اش را درهم برد:" چیزیت نیس!؟ صورتت هیچی نشده کبود شده." رویش را به سمت پدر برگرداند:" زورت به دخترت میرسه. ولی به رفقاتو مواد نمیرسه؟ " منا و مادرش هم زمان با هم گفتند:" یوسف!" 🔸یوسف به چشم های فرورفته در سیاهی پدرش نگاه کرد. صورت منا را نشان داد:" همون دخترته که بهم میگفتی از برگ گل بهش نازکتر نگم. یادته می گفتی هواشو داشته باشم تا کسی اذیتش نکنه. حالا اذیتش کردن، زدنش. کی، برای چی؟ " منا تمام بدنش به لرزه افتاد؛ ولی نمی خواست یوسف ادامه بدهد:" داداش بس کن." پدر به منا خیره شد. یوسف دست منا را گرفت:" باشه ، باشه ولی بگذار یِ بار بهش بگم که با ما و خودش چی کار کرده. چی بوده و چی شده. مواد همه چیزش شده. فهمید موادشو برداشتی، نگفت دخترم می خواد ترک کنم. اون همه چیزش الان مواده، نه دخترش که می گفت جاش رو چشامه." پدر دستی بر موهای سفیدش کشید. بدون اینکه به آنها نگاه کند، از کنارشان گذشت. صدای بسته شدن در ورودی به گوش شان رسید. منا پاهایش جان نداشت. روی زمین افتاد. اشک از چشمانش جاری شد:" میره ترک کنه؟" 🆔 @masare_ir
▪️به نام خدایی که محبت فاطمه (سلام الله علیها) را به ما بخشید. خداوند عزیز ، بنده ذلیلت به سویت آمده خداوند کبیر، بنده صغیرت به درگاهت آمده خداوند غفور، بنده گنهکارت به آستانت آمده ✨اما خداوند محبوب، امشب کسی را واسطه درگاهت قرار خواهم داد که عزیزترین ها در نزد توست. در شبی به آغوشت پناه آورده ام که نه تنها فرشیان؛ بلکه عرشیان عزادار اویند. آری فاطمه(علیها السلام) را می گویم، پاره تن مصطفی(صلی الله علیه و آله و سلم)، جان علی مرتضی(علیه السلام)، عزیز دل حسن و حسین(علیهما السلام). همو که با خشمش به خشم می آمدی و با خوشنودیش خشنود. خدای مهربان؛ امشب که در عظمتش مطالعه و تفکر می کردم، حدیث زیبایی در وصف دردانه خلقت یافتم. حیفم آمد در این شب عزیز در وصفش نیاورم. ⚫️ﻓﺎﻃﻤﻪ سلام الله علیها ﻧﺎﻇﺮ ﺟﻤﺎﻝ ﺯﻳﺒﺎﻱ ﺧﺪﺍ 🔘ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﺳﻠﺎﻡ(ﺻﻠﻲ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ) ﺭﻭﺯﻱ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﻓﺎﻃﻤﻪ «ﻋﻠﻴﻬﺎ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ» ﭼﻪ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺘﻲ ﻭ ﺣﺎﺟﺘﻲ ﺩﺍﺭﻱ؟ ﻫﻢ ﺍﻛﻨﻮﻥ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻭﺣﻲ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺧﺪﺍ ﭘﻴﺎﻡ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻲ ﺗﺤﻘﻖ ﭘﺬﻳﺮﺩ.» ﻓﺎﻃﻤﻪ «ﻋﻠﻴﻬﺎ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ» ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ: ﻗﺎﻟﺖ: ﺷَﻐَﻠِﻨﻲ ﻋَﻦْ ﻣَﺴْﺌَﻠَﺘِﻪِ ﻟَﺬﱠﱠﺓُ ﺧِﺪْﻣَﺘِﻪِ، ﻟﺎ ﺣﺎﺟَﺔَ ﻟﻲ ﻏَﻴْﺮُﺍﻟﻨﱠﱠﻈَﺮِ ﺍِﻟﻲ ﻭَﺟْﻬِﻪِ ﺍﻟْﻜَﺮِﻳْﻢِ. " ﻟﺬّﺗﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺣﻖ ﻣﻲ‌ﺑﺮﻡ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺧﻮﺍﻫﺸﻲ ﺑﺎﺯﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ؛ ﺣﺎﺟﺘﻲ ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﻧﺎﻇﺮ ﺟﻤﺎﻝ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﻭﺍﻟﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺎﺷﻢ. " (ﻧﻬﺞ ﺍﻟﺤﻴﺎﺓ/ ﺡ ۵۶/ ﺹ ۹۹.) ▪️شهادت مادر سادات، حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها تسلیت باد. ارواحناله الفداه 🆔 @masare_ir
حتی برای به خورشیدی کوچک، باید به افتاد به سوی دامنه بلند باید وحشی باید چید آنجاست که از سفر کرده سؤال باید کرد 🆔 @masare_ir
🔻توهین و تحقیر ممنوع ✍️فارغ از هر حالت و احساس درونی و ویژگی های روانی ای که هر فرد در هر لحظه، می تواند داشته باشد، نسبت به برخی موارد باید بود. این موارد وقتی در حیطه باشد، دارای اهمیت فوق العاده ای است چه اینکه بود یا نبود یک ، به رعایت این موارد است. 🔹یکی از این موارد، پرهیز از توهین کردن و تحقیر کردن است. 📌اینکه همسرتان را شرمنده خود بکنید از شما فرد قوی تری نمی سازد. 📌اینکه او را مسخره کرده یا با کلمات توهین آمیز، با او صحبت کنید، شما را کاربلدتر معرفی نمی کند. بلکه تیشه به درخت رابطه تان زده اید. 🆔 @masare_ir
💎پاکیزه ها ✨قرآن کریم، کتاب شور و ✨به کدامین به خود مفتخری؟ ✨همراهی انس و جن، محمد مصطفی(صلی الله علیه و آله و سلم) رحمه للعالمین ✨همدمی مولی الموحدین علی مرتضی(علیه السلام) امیرالمؤمنین ✨هم کلامی زهرای اطهر(علیها السلام)، پاره تن مصطفی ✨همنوایی سیدا شباب اهل الجنه حسن و حسین(علیهما السلام) ✨ همنشینی با ائمه معصومین (علیهم السلام) از نسل حسین منی. «لَّا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ»؛ این کتاب را پاکیزه ها می فهمند. ✨✨✨ (واقعه، 79) 🆔 @masare_ir
😇 آمرزش 🔹بعد از یک ماه از سفر برگشت. با دیدن لباس سیاه بر تن راضیه خشکش زد. گفت: زن، من که نمردم سیاه پوشیدی. به پیر به پیغمبر اونجا هیچ راه ارتباطی نداشتن. 🌸راضیه خودش را در آغوش فؤاد پرت کرد. هق هق گریه اش در فضای خانه پیچید. فؤاد آهسته دست روی سرش کشید و گفت: واقعاً فکر کرده بودی مُردم؟ راضیه بین گریه بریده بریده گفت: خدا ... نکنه . فؤاد دستان ظریف او را درون دست های ضمخت خود گرفت و گفت: برام تعریف کن ببینم چی شده؟ 🔸 راضیه بغضش را فرو خورد. فؤاد او را کنار خود روی مبل نشاند. راضیه اشک هایش را با پشت دست های بلورینش پاک کرد: وقتی رفتی بابام مریض شد. هر چی به گوشی خودت و همکارات زنگ زدم در دسترس نبودید. تو پیام رسانا و شبکه های اجتماعیم پیامت دادم؛ اما هیچکدوم تیک دریافت نخورد. 🔹صدای دلینگ از داخل جیب فؤاد بلند شد. دست برد درون جیب کنار کاپشنش، گوشی را بیرون آورد. پرسید: وای فای روشنه؟ راضیه سرش را تکان داد. فؤاد گوشی را باز کرد. پیام های دریافتی را دید. گفت: پیامات الان رسیدن. راضیه با بغض گفت: پس خودت دیگه بخون. فؤاد گوشی را کنار گذاشت و آرام گفت: نه می خوام دلبرم برام تعریف کنه. یه ماهه ازش دور بودم. دلم براش یه ذره شده. 🔸راضیه سرش را پایین انداخت. بینی اش را بالا کشید: خواستم به دیدن بابام برم، ولی بهم گفته بودی از خونه بیرون نرم. کسی رو هم به خونه راه ندم. فؤاد با صلابت گفت: همه لوازم آسایش رو برات تأمین کردم تا به احدی نیاز نداشته باشی. تو این دوره زمونه آدم به خودشم نمی تونه اعتماد کنه. خب حال بابات چطوره؟ 🔹اشک از گوشه چشمان راضیه جاری شد. آب دهانش را به سختی قورت داد : بابام حالش وخیم شد. چند روز پیش مرد. دلم لک زد یه بار دیگه ببینمش. زنگ زدم به حاج آقای محل ازش پرسیدم میتونم برا مراسم دفن بابام برم. اونم گفت اگه شوهرت اجازه نداده حق نداری بری. 🔻فؤاد سرش را پایین انداخت: شرمنده خانومم. کف دستم رو بو نکرده بودم. نمیدونستم تا من برم همچین بلاهایی سر خانومم میاد. اونوقت شمام گوش به حرف حاج آقا دادی و نرفتی؟ راضیه همراه جریان تند گریه گردنش را به سمت زمین خم کرد. 🔹فؤاد سرش را بالا گرفت. دست زیر چانه راضیه برد. چشم در چشمان سرخ شده او انداخت. با دستان زبر و کار کشته اش اشک های او را به آرامی پاک کرد: می دونستی خدا تو و پدرت رو با این کارت آمرزیده. 🆔 @masare_ir