eitaa logo
مسار
340 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
518 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️دوست داری فرزندت احترامت رو بگیره؟ 🧕مادر خانواده نباید در مقابل فرمان حقی که پدر به فرزند می‌دهد، ضد آن را از فرزند درخواست نماید؛ چرا که باعث دوگانگی تربیتی در فرزند شده و حرمت پدر از بین می‌رود. فرزندی که از مادرش یاد بگیرد به پدر خویش احترام نگذارد، روزی می‌رسد که احترام مادر را هم نگه نمی‌دارد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ ریخت و پاش 🌺حسن دیر کرده بود و می دونستم الان که بیاید خیلی گرسنه هست . سفره را پهن کردم. ماست، سالاد، آب و سبزی را سر سفره گذاشتم. ☘سناسادات را با فاصله زیاد از سفره گذاشتم . دستان کوچولویش را دراز کرد به طرف سفره: « قربونت بشم گُشنه شدی، الان برا دختر گُلم غذا میارم. » 🌺رفتم غذای سناسادات را آوردم همان جا با فاصله از سفره داشتم غذایش را می‌دادم، که تلفن زنگ خورد، رفتم جواب بدهم. ☘خواهرم زهرا بود: «سلام زهراجون چه خبرا؟ » همین یک جمله من زهرا را به سر ذوق آورد تا خبرهای خواجه حافظ شیرازی را هم در صحبت هایش بیاورد. آنقدر حرف زد که به کُل، بچه را فراموش کردم. چند دقیقه گذشت به یاد سناسادات افتادم بلافاصله عذرخواهی و خداحافظی کردم. 🌸 با عجله به سالن رفتم با دیدن سناسادات خشکم زد و جیغ کوتاهی با چاشنی وااااای کشیدم. غذای خودش را ریخت و پاش کرده بود، چهار دست و پا خودش را به سفره رسانده بود. گوشه سفره را مچاله کرده و پارچ آب ریخته بود . خودش را وسط سفره رسانده و کاسه های ماست خوری را یا روی سفره یا روی لباس و سرش واژگون کرده بود. دستانش را درون ماست فرو برده بود و صورتش را ماستی کرده بود. ☘من که به سراغش آمده بودم، با خنده و شیطنت به من نگاه می‌کرد. مانده بودم بخندم یا اخم کنم. خنده‌اش چنان تو دل برو بود که من هم خندیدم: «بلا نگیری شیطونک مامان. » 🌺بین خنده من و سناسادات ، حسن کلید را به در انداخت و در را باز کرد و هاج واج به ما نگاه کرد و گفت: «معلومه چه خبره؟ خنده تون تا تو پارکینگ میاد. » با دیدن سناسادات او هم خنده بر لبانش نقش بست. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما از: دختر تنها به: یگانه هستی بخش الهی ای نزدیک‌تر از ما به ما ! به دلم دردی ست که تنها تو را درمانگر است،😔 به جانم خواهشی‌ست که تو را می‌طلبد،🙏 به دلم تمنایی‌ست که شوق تو دارد. ای طراوت بخش لحظات تنهاییم! نه لطف تو مرا درخور. نه ثناء تو مرا توان. نه معرفت تو مرا سزا و نه انس تو مرا یار! دریاب این بنده‌ی پریشان روزگار را اشتیاق خویش را به دلم بیشتر کن  و آندم که به درگاهت رسیدم در بگشا که مرا نیازی‌ست ز تو…!یاالله🙌 🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾 شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید. 🆔 @parvanehaye_ashegh
🌸تو می‌توانی 🎶 همنوا با پرندگان برخیز و در گوش جهان بخوان، ندای امید را. 🖼 ببین پرنده خوشبختی روی شانه‌هایت نشسته است. برخیز و همنوا با او به تسبیح و تقدیس خدا بپرداز . ✅بدان تو را بر دیگران برتری داد و به تو توانایی داد تا رشد نمایی و اوج گیری. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✅احترام به خانواده 👨‍👩‍👦‍👦احترام در خانواده، یکی از اصول اخلاقی است که می تواند سلامت روانی خانواده را تضمین کند. احترامی که بدون اجبار باشد، صمیمیت خانواده را در پی خواهد داشت وافرادی با شخصیتی سالم، تحویل جامعه خواهد داد. 🔺اینو بدون که فقط کاغذ نیست که بد تا کنی مچاله میشه. با هر کسی بد تا کنی، مچاله میشه. هر کاری بکنی مثل قبل نمیشه. 🆔 @tanha_rahe_narafteh
💠 بزرگترین هدیه ✅ رابطه پدر و مادر و فرزند شاید خالص‌ترین رابطه‌ها باشد. همچنین یکی از تحولات خوب و بد است. احترام به والدین به شما کمک می‌کند تا رابطه‌ای خوب با پدر و مادر خود برقرار کنید. یکی از موارد احترام گذاشتن این است که ؛ 🔘 وقت خود را به آنها اختصاص دهید: بزرگ‌ترین هدیه‌ای که می‌توانید به کسی بدهید زمان است. مهم نیست که زندگی شما را چقدر درگیر و گرفتار کرده، همیشه مدتی را برای والدین خود اختصاص دهید. 🔘پدر و مادر ممکن است هنگامی که بچه‌ها بزرگ شدند و به دانشگاه رفته‌اند، احساس تنهایی کنند. اگر دور از آنها زندگی می‌کنید، حداقل یک بار در طول روز با آنها تماس بگیرید و در آخر هفته‌ها به دیدن آنها بروید. ✅یادمان باشد یک تماس در طول روز ایده بسیار خوبی است برای نشاندن لبخند بر لب‌های این دو فرشته آسمانی. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ترمز ناگهانی ☘بعد از یک ربع از خواب پریدم. نزدیک چهارراه بودیم و چراغ قرمز ، سرعت ماشین زیاد بود و کم نمی‌شد. به علی نگاه کردم چشمهایش روی هم بود ، ناخودآگاه جیغ کشیدم و دستانم را به طرف فرمان ماشین بردم. علی دستپاچه از خواب بیدار شد و پایش را محکم روی ترمز فشار داد ؛ ولی کار از کار گذشته بود. با اینکه کامیونِ روبروی ما هم ترمز کرده بود، با شدت به ماشین ما برخورد کرد و دیگر هیچی نفهمیدم. چشمهایم که باز شد رویِ تخت بیمارستان بودم و علی در کُما. 🌸همان ابتدا چشمم به مادر علی اُفتاد، روی صندلی کنار تخت من نشسته بود. تسبیح به دست داشت و لبانش تکان می‌خورد. نگاهش به طرف در و پشت به من بود. ☘سریع چشمانم را بستم، از مادر علی خجالت می‌کشیدم. بیچاره چقدر التماس کرد و گفت: «پسرم امشب خسته ای ، استراحت کن فردا راه بیفت؛ ولی علی با اصرار من پاش کرده بود تو یه کفش که همان شب راه بیفتیم. » 🌸به یاد علی اُفتادم و خواستم از تخت بلند بشوم ؛ امّا نتوانستم و تمام بدنم درد گرفت. 🌼با تکان خوردن تخت، مادر علی به من نگاه کرد و گفت: «الحمدلله به هوش اومدی. » ☘سلام کردم و از حال علی پرسیدم. قطرات اشکی که در چشمان سیاهش جمع شده بود را با پشت دست پاک کرد و گفت: «دعا کن براش بهوش بیاد. منم نذر کردم براش. » 🌺نگاهم را از او دزدیدم : «شما راست می‌گفتی وقتی راه اُفتادیم خستگی از سر و روش می‌بارید. هرچی گفتم بیا بین راه ، اتاق اجاره و کمی استراحت کن و صبح راه بیفت گوشش بدهکار نبود. » ☘- اولش خوب و سرحال بود. بعد از گذشت چند ساعت من خوابم گرفت. هر چی سعی کردم چشمم رو هم نیاد، نشد که نشد. وقتی بیدار شدم این اتفاق افتاد. 💦چشمانم بارانی شد. پرده اشک را کناری زدم. من هم یک نذر متفاوت کردم . نذر کردم بیشتر حواسم به بزرگترها و حرفهایشان باشد. هرچی باشد تجربه شان بیشتر از ماست. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
از:ترنم به: حضرت مولا مولای خوبم! امواتمان امشب چشم به راه لطف ما هستند وما چیزی در چنته نداریم جز ذکر و یاد شما. مولای ما! ایشان را دست شما می‌سپاریم و دلگرمیم به پذیرایی کریمانه تان از آنها.. مولای ما! اینک دست دراز آنها و ما و اکرامتان... ✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید. ارواحنا له الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
☘بی تو به سر نمی‌شود ☀️ صبح، آه دلِ من تازه می‌شود که بی «حضور» تو چگونه سر کنم؟ ⛅️ جهان بدون تو جهانی سرد و بی روح است؛ جهانی پُر از درد و غم. طلوع صبح بدون تو وقتی با طلوع تو همراه نباشد، تاریک و بی نور است. 🌸بیا آقاجان که با آمدنت صبح‌هایمان بخیر می‌شود. ❤️صبحت بخیر آقای من! صبحم را با سلام به تو آغاز می‌کنم: السلام علیک یا بقیّة اللّه 🆔 @tanha_rahe_narafte
🦋دعا برای فرج🦋 🔹بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد 🔹دعا کبوتر عشق است، بال و پر دارد 🌼امام زمان علیه‌السلام می‌فرمایند: برای فرج بسیار دعا کنید که فرج شما در آن است. 📚کمال الدین، ج۲، ص۴۸۵ ✨اللهم عجل لولیک الفرج✨ 🆔 @tanha_rahe_narafte
ارتش بیست میلیونی کوله پشتی ام را برمی دارم دست به سینه روبروی گنبد امیرالمؤمنین علی علیه السلام می‌ایستم بُغضی گلویم را می فشارد. شوقِ دیدار حرم شش گوشه فرزندش دلم را آرام می‌کند. کفش هایم را به پا می‌کنم، به یاد تاول های هر ساله شان می‌اُفتم که هر سوزشش گناهی از گناهان تلنبار شده‌ام را با خود می‌برد، لبخندی گوشه های لبهایم جا می‌گیرد. جمعیت مرد و زن، پیر و جوان را که می‌بینم به یاد ارتش بیست میلیونی می‌اُفتم. همان که امام خمینی(ره) آن را مقدمه ظهور امام زمان ارواحنافداه می‌شمارند. اشک در چشمانم حلقه می‌زند با بودن در میان این سیل خروشان. قدم هایم را آرام و شمرده برمی دارم، جای قدم‌های زینب و رباب و سکینه...و جابر می‌گذارم. چادرم را در مشت گره شده‌ام محکم گرفته‌ام ، انگار با چشم دل می‌بینم یزیدیان به دنبال زن و کودک هستند ، و آن‌ها برای حفظ حرمتشان چه کتک ها و تازیانه ها خورده اند. در این مسیر چشمانم چیزی نمی بیند جز « ما رأیت الا جمیلا » . پیرمرد عراقی را که فنجان های کوچک قهوه را به هم می‌کوبد ، یاد حبیب ابن مظاهر می‌افتم که آمده است جرعه‌ای معرفت به من بیاموزد. پسر عراقی سینی به دست که غذا تعارف می‌کند مرا به یاد قاسم بن الحسن می‌اندازد که آمده « احلی من العسل » را به من بیاموزد. دختر کوچکی که سربند یارقیه بر پیشانی بسته، تنها سرمایه اش، جعبه دستمال کاغذی با دستان کوچکش به سویم می‌گیرد یاد رقیه را زنده می‌کند که آمده به من درس ولایت بیاموزد که چگونه بدون ظهور و حضور امامتان نفس می‌کشید و زنده می‌مانید! قطرات درشت اشک اَمانم را بریده و بغض گلویم... با خود واگویه می‌کنم تو چه گناه بزرگی کردی که رزق اربعینت را بُریدی؟! یالیتنی کنّا معک یا ابا عبدالله 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍هزینه دعا چقدره؟ ☘دور تا دور تخت همه فامیل ایستاده بودند. سر عمه به گوش زن‌عمو چسبیده بود. زیر چشم نگاه دلسوزانه‌ای به من انداخت. دست مادرم را درون دستم گرفتم. آهسته فشارش دادم. می‌خواستم داد بزنم:«مامانم چیزیش نیست. اون خوب میشه و چراغ خونمون برمی‌گرده به خونه. کمتر پچ پچ کنید.» 🌼زن‌عمو کنارم ایستاد. آهسته دستش را روی شانه‌ام گذاشت و با لبخندی مصنوعی گفت:«میشه یه لحظه بیای اینطرف‌؟ کارت دارم.» 🍃دست مادر را رها کردم. چشمانم را به چشمان خسته او دوختم. مادر با اشاره مژه‌های کم‌پشت شده‌اش اجازه ترخیص داد. زن‌عمو آهسته گفت:«زن‌عمو جونم برای شفای مامانت نماز استغاثه به حضرت زهرا رو بخون. یادت نره ها حتما میخونی تو دلت پاکه خدا دعاتو قبول می‌کنه.» 🌸- شمام مامانمو دعا کنید و براش نماز استغاثه بخونید. ☘- به روی دیده 🌸ملاقات‌کنندگان هنگام بیرون رفتن کنار گوشم دعا و ذکری را سفارش کردند. همراه لبخند کمرنگی چشم گویان از حضورشان تشکر کردم. دلم پر شده بود. می‌خواستم از تک تک‌شان بپرسم:«چرا فقط به من سفارش دعا و نماز خوندن می‌کنید؟ نمی‌دونید وقتی از بیمارستان به خونه برمی‌گردم اونقدر تلفن زنگ میخوره که حتی نمیذارن استراحت درست و حسابی به دلم بچسبه. نه روز دارم نه شب. مادر من اگه براتون عزیزه شمام برا شفاش دعا کنید.» 🍃تمام دعاها و اذکار را انجام داد. مادر به خانه برگشت، اما مدام می‌گفت:« من خواب دیدم. من خوب نمیشم.» 🌺با پیچیدن صدای دعای ندبه در فضای خانه از خاطرات گذشته عبور کرد. صدای زن‌عمو در گوشش پیچید. آهسته به عمه گفت:«خدا منو بکشه که غافل شدم و برا شفای جاریم دعا نکردم. روزی به این روز نمی‌دیدم.» ☘روبروی تلویزیون نشست. زانوهایش را در آغوش گرفت. با خود گفت:« اگه همه برا شفای مادرم دعا می‌کردن، شاید مادرم الان اینجا بود. مگه چقدر براشون خرج داشت یه نماز استغاثه یا دعا یا حمد شفا از ته دلشون خوندن.» 🌸با زمزمه دعای ندبه یاد امام زمان غریبش افتاد. اشک درون چشمانش حلقه زد. بلند گفت:« آقا جونم تو هم غریبی. برا تو هم دعا نمی‌کنند؟ حتما خیلیا میان و بهت میگن آقا خودت برا ظهورت دعا کن. مگه یه دعا چقدر براشون خرج داره؟» 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما از: فاطمه زهرا به: تنها امید ناامیدان 🌺سلام آقاجان سلام تنها امید ناامیدان. 🌸آقا جان میدونم دلتون از این همه ظلم به درد اومده. کی میشه بیایین انتقام این همه مظلوم رو بگیرین. دنیا را از ظلم پاک کنید. 🍀 فدای وجودتون بشم. آقاجان شما که از دلم باخبرید یه نگاه هم به دل ما بکنید فداتون بشم. ✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید. ارواحنا له الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
🌸جویبار محبت الهی 🌻زندگی در جریان است. جویبار محبت الهی نیز جاری است. 🌿لبخندزنان برخیز و مسیر زندگی‌ات را در مسیر جویبار الهی قرار ده. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨خرج و مخارج منزل شما با کیه؟ 🍃علی همیشه یک سوم حقوقش را به من می داد و من با همان یک سوم، امور منزل را اداره می کردم. خرج و مخارج منزل دست خودم بود. 🍃پولی که علی می داد با اینکه یک سوم حقوقش بود؛ اما برکت داشت. وقت که بهم پول می داد می گفتم: حاج آقا! یه وقت پول کم نیارید و برید قرض کنید. از همین بردارید. می خندید و می گفت: شما نگران نباش قرض نمی کنم. 🍃دو سوم باقی مانده حقوق هر ماهش را برای کمک به این و آن خرج می کرد. خیلی ها می آمدند دم در خانه نامه می دادند و گریه می کردند. درد دل می کردند. نامه را که می دادم علی، مدام پیگیری می کردم تا به نتیجه برسد. علی می خندید و می گفت: «خانم! شما بیش تر از من برای درد دل این مردم جوش می زنید.» راوی: همسر شهید 📚خدا می خواست زنده بمانی؛ کتاب صیاد شیرازی، نویسنده: فاطمه غفاری، صفحه ۵ و ۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✅چقدر به یاد همسرمان هستیم؟ 👨‍🌾زمانی که همسرتان در بیرون از منزل مشغول فعالیت هست تا رزقی حلال را بدست آورد. 🌷شما هم برای تشکر و قدردانی از آنها هر لحظه به یاد آنها کارهای منزل را انجام می‌دهید و منزل را محیا می کنید. 🌺 با انجام کارهای منزل و به فکر آنها بودن، طعم شیرین کارها قطعا بیشتر خواهد شد. ❣همسر عزیزم به دوست داشتنت مشغولم 🆔 @tanha_rahe_narafteh
✍ همه مدیون ربابیم 🌅 عباس هوای گرگ و میش را همیشه دوست داشت. از زمانی که همسرش از دنیا رفته بود، دیگر حوصله‌ی تلاش برای زندگی را نداشت. پیش از این همیشه برای صرف چای بعدازظهر، دست همسرش را می‌گرفت و در کنار باقی مانده‌ی کاروانسرای قدیمی با یادآوری خاطرات گذشته کاروانسرا مشغول صرف چایی می‌شدند. بعد از کمی خوش و بش سلانه سلانه و در سکوتی که حاکی از رضایتشان بود، به خانه برمی‌گشتند. ▪️ سه هفته‌ای از فوت یار با وفایش گذشته بود. عباس نمی‌توانست حتی لحظه‌ای خودش را از تصویر مهربان ربابه رها کند. تصویری که با چروک‌های ریز اطراف چشمش، هنوز به نظرش جذاب می‌آمد. 🌸 عباس با یادآوری خاطرات ربابه از کنار کاروانسرا گذشت. ناگهان سر و صدایی به گوشش رسید. 🍃عباس عصا کوبان، سراغ صدا رفت. مینا با دیدن او از روی زمین خاکی کاروانسرا بلند شد و عروسک به بغل گفت: « سلام آقا، چشمای شما جایی رو نمی‌بینه؟» 🔸عباس بعد از جواب سلام سرش را به نشانه تأیید حرکت داد. ☘- چه خوب. پس من قایم میشم شما دنبالم بگرد. 🍃صدای جست بلند دخترک در گوش عباس پیچید، دنبال صدا رفت. هر چه گشت مینا را پیدا نکرد. گوش‌هایش را تیزتر از همیشه کرد. فریاد زد:«دخترم کجا قایم شدی؟ گفتی اسمت چی بود؟» ▫️عباس صدایی نشنید. کورمال کورمال و عصا کوبان دور تا دور کاروانسرا را گشت. ناگهان با صدای ریزش خاک و سر خوردن عصایش ایستاد. یاد روزی افتاد که با ربابه به کاروانسرا می‌آمدند. 🔸ربابه همیشه نزدیک سکوی معهودشان می‌ایستاد، دست عباس را می‌گرفت و با دست دیگرش عصای او را به لبه سوراخی نشانه می‌رفت:«عزیزم اگه یه زمانی تنهایی اومدی اینجا حواست به این چاه باشه. زیاد ته نداره ولی برا یه آدم تنها و نابینا خطرناکه.» 🍃عباس کنار چاه نشست. با احتیاط عصایش را پایین داد. آن را داخل چاه به حرکت درآورد. با برخورد عصا به جسم نرمی جا خورد. صدا زد:«دخترم، دخترم تویی؟ اونجا چیکار می‌کنی؟» 🌼مینا جواب نداد. عباس باز صدا زد. وقتی جوابی نشنید، بلند شد. با سرعتی باور نکردنی از کاروانسرا بیرون رفت. 🌿نقشه راه و اولین مغازه در مسیر را با صدای ربابه به خاطر آورد. جریان را برای مغازه‌دار تعریف کرد. آتش‌نشان‌ها مینا را پیدا کرده و نجات دادند. پدر و مادر مینا از عباس تشکر کردند. بعد از مدت‌ها لبخند روی لبان عباس نشست. زیر لب و آهسته گفت:«همه مدیون ربابیم.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما از: ماهی قرمز به: یگانه منجی عالم بشریت 🌺سلام و صلوات بر تو ای همراه همیشگی مادر 🍀آقاجان کاش آن قدر بزرگ بودیم و شرح صدر داشتیم که با کوچکترین ناملایمات دنیا از پا درنمی آمدیم. مهدی جان دل ها همه به دست توست. من هر چه بگویم و هر چه تلاش کنم نمی توانم دل دیگران را به دست آورم و با خود صاف کنم. مولاجان خیلی وقت ها با دیگران حرفی می زنیم نیت خیری داریم؛ ولی برداشت اشتباهی از آن می شود. 🌼آقاجان خودت به ما رحم کن و سعه صدر و شرح صدر عنایت کن. خودت برای دل ما دعا کن تا با کوچکترین اتفاقات دنیای فانی زیرو رو و مضطرب نشود. دعایمان کن مولاجان دعایمان کن، که اگر نبود دعایتان بیچاره بودیم. 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 ارواحناله الفداء ارتباط با ادمین: @taghatoae ادمین تبادل: @tajil0313 🆔 @parvanehaye_ashegh
🌸سلام زندگی 🌺زندگی پاهایش را گاهی روی زمین می‌کشد گاهی هم تند تند قدم بر می‌دارد و می‌دود. تلخ، شور، شیرین، زهرآلود، غمگین و ... می‌گذرد. به شرط سلام سلام، صبح بخیر 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨دستور دادن که کاری نداره ✅«هیچ وقت یادم نمی رود، یک روز کفش های خودشان را که واکس زدند، کفش های مهدی (پسر بزرگمان) را هم واکس زدند. گفتم: چرا این کار را کردید؟ گفتند: من نمی توانم مستقیم به پسرم بگویم که این کار را انجام بده؛ چون جوان است و امکان دارد به او بربخورد. می خواهم کفش هایش را واکس بزنم و عملاً این کار را به او بیاموزم» 📚سیره پیامبرانه شهدا، نویسنده: رضا آبیار،ناشر :مرکز پژوهشهای اسلامی صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران،ص۱۳۴ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠دانش ✅ خواندن و نوشتن بخشی از آموزش است که پدر و مادرها موظفند زمینه تحصیل آن را برای فرزندان خود فراهم کنند؛ ولی آموزش در همین دو مورد خلاصه نمی‌شود. 🔘 والدین موظفند که فرزندان خود را با ارزش‌ها، آداب نیکو آشنا و زمینه پایبندی به ارزش‌ها و آداب ارزشمند را فراهم کنند تا افرادی شایسته، مؤمن و نیکوکار گردند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍چی بخریم؟ ☘محسن همراه پدر و مادرش برای خرید لباس وارد مغازه‌ای شدند، پدرش موقع خرید لباس به فروشنده گفت: «آخه برادر من،وقتی این همه جنس ایرانی وجود داره، برای چی مشابه خارجیش رو میاری؟ اگه شما نیاوری، مردم هم نمی خوان. مگه شما نمی‌بینی کارگرها بیکارن؟» 🌸مرد فروشنده نیشخندی زد: «مردم براشون مهمه قیافه‌ی لباس خوب باشه اما لباسهای ایرانی این‌طور نیستن. » 🍃محسن دید که پدرش لبخندی زد و گفت: «شما تصمیم بگیر،اراده کن که جنس ایرانی بخری، خودم برات تولید کننده هایی که لباس قشنگ تولید کنن، پیدا میکنم. » 🌺مادر محسن به چشم‌های سرگردان محسن لبخند زد. پدر کارت پرداخت را از فروشنده پس گرفت. پاکت خرید لباس را برداشت و به همراه محسن ومادرش از مغازه خارج شدند. ☘محسن همین‌طور که به مغازه های اطراف نگاه و دست پدرش را به گرمی فشار می‌داد، پرسید: « بابا جون چرا نباید جنس خارجی بفروشه؟»   🌸- این آقا بیشتر جنس‌های مغازش خارجی و تولید چین و ترکیه بود. ازش خواستم کنارش جنس ایرانی هم بیاره. ☘- مگه چه فرقی می‌کنه؟ 🌺- خب پسر گلم هر وقت یه لباس یا هر جنس ایرانی به فروش میرسه همه‌ی کسانی که تو ساخت اون وسیله، دخیل بوده‌اند هم برای آنها ایجاد کار میشه، هم کارخونه‌ها، هم نخ، هم پارچه، میشه ایرانی. این یعنی همسایه‌های ما دیگه بیکار نمی‌مونن و جواد آقا، شوهر خاله ات محسن پسر عمه ات، همه می‌تونن سرکار برن وحقوق بگیرن‌.»   🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
از: خادم المهدی به: مولایش آقا امام زمان سلام سرور عزیزم جانم به فدای شما کمتر ناله بزنید تو را جان مادرت زهرا دیگر از تب و تاب افتاده‌ای. آقا این روزها دلشوره سلامتی شما را دارم تو را به خدا کمتر نوحه سرایی کنید. می‌دانم داغ اباعبدالله هر روز برایتان تازه‌تر شده و جگرتان را به آتش می‌کشد. مولای من کاش و ای کاش ما شیعیان دردی به دردهایتان اضافه نکنیم. ✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید. ارواحنا له الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
✍️بگشا پنجره قلبت 🌸مهربان باش 🍀پنجره قلبت را برای محبت کردن بگشای، محبتی خالصانه و بی‌بهانه؛ مثل خورشید که هر روز طلوع می‌کند و می‌تابد، بر همه چیز و همه کس به طور یکسان. 🌼تو هم مانند خورشید باش نسبت به دیگران. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨اوه! آخرش هیچ؟ 🍃آیت الله العظمی بهجت رحمة الله علیه در ضمن وعده های غذا با اهل خانه می نشست و صحبت می کرد و حرف هایشان را هم گوش می داد. حرف های بی ربط را هم گوش می داد. حتی حرف های تکراری را هم گوش می داد. خیلی کم پیش می آمد که سخنی مورد بی اعتنایی ایشان قرار گیرد؛ مثلا اگر مطلب خیلی بی ربط بود، می گفت: «اوه! حالا ما این قدر وقت صرف کردیم، فکر کردیم چه مطلبی است! آخرش هیچ؟» 📚عبد محبوب، ویژه نامه پنجمین سالگرد رحلت حضرت آیت الله العظمی بهجت، ص42، به نقل از علی بهجت پور، پسر ایشان 🆔 @tanha_rahe_narafte