eitaa logo
مسار
354 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
479 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨کابین 🌾دررابطه با تربیت نوجوان، یک شاه کلید این است که با نوجوان مانند خلبانی برخورد کنیم که به هرکسی اجازه ورود به کابین نمی‌دهد. تنها کسی می‌تواند وارد کابین او شود که فضای فکری هماهنگ با او داشته باشدـ 💠در تربیت مقتدرانه، فرزندان به سمت خطوط قرمز حرکت نمی‌کنند تنها خطوط زرد و مایه تردید هستند که گاهی مشکل ساز می‌شوند. بنابراین خطوط قرمز تربیت برقرار است و پدر ومادر از به اصطلاح گیر دادن‌های مکرر،جلوگیری می‌کنند و از این طریق به کابین خلبان، راه می یابند و در تربیت موفق تر عمل می‌کنند. به قلم ترنم عکسنوشته گل‌نرجس 🆔 @masare_ir
26.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ بترسیم از سالی بدتر از امسال 💢 برا نجات خودمونم که شده همه با هم دست به دعا بلند کنیم. 💯 این نسخه قطعیه برا استجابت دعا ✔️ ملتمسانه خواهش می‌کنم همه بخونیم و از خدا فرج ارواحنافداه رو بخوایم. 🆔 @masare_ir
✨ادامه داستان آب ☘_باید برم بیینم.همین جا بمونین. خواستم دنبالش بروم که راحله نگذاشت. من را مثل خواهرش می‌دانست و هوایم را داشت؛ اما خب گاهی اوقات هم مثل مادرم میشد و سخت گیری می‌کرد. ⚡️_مادرت گفت نریم بیرون. 🔘_خب شاید عمو اومده! 🍃_صبر داشته باش.شاید خطری اون بیرون باشه. ☘یکی از بچه ها از جایش برخاست که برود. راحله به طرفش دوید و جلودارش شد. رویم را برگرداندم. 🍂_چرا نمیذاری بریم؟ما تشنه مونه! 💫یحیی که پنج سال بیشتر نداشت با تمام توانش فریاد می‌کشید: «شاید خطری اون بیرون باشه!» ☘_اگه عمو باشه چی؟! ▪️_اگه عمو باشه ام فاطمه میاد و بهمون خبر میده. ☘زانو به بغل گرفتم. سر و صدا هنوز قطع نشده بود؛ اما اینبار فرق داشت؛ انگار صدای مادرم هم بود.صدا از راه دوری بود. نوع صدا و همهمه را نمی‌شد تشخیص داد. ✨_نکنه واقعا عمو عباس اومده؟ 🍀تا آن لحظه اینقدر احساس خوشحالی نکرده بودم؛ اما حالا پر از انرژی بودم. ناخودآگاه از جایم پریدم و پرده خیمه را کنار زدم. از آنجایی که من ایستاده بودم نمیشد منبع صدا را دید.از پشت خیمه ها راهم را گرفتم که خودم را به حادثه برسانم. 🍁_کجا میری؟ 💫_تو هم بیا راحله.فکر کنم عمو عباسه! بچه ها که انگار از خدایشان بود دنبالم دویدند. 🍁نمی‌دانستم چه شده؛ حتی حدسی هم در ذهن نداشتم. حالا دیگر راحله هم پشت سرم آمده بود.گویا او هم امیدوار بود. امید رسیدن به آب، امید به برگشت عمو! ⚡️_این طرف نیست.باید از اون سمت میرفتیم فاطمه! 🍃چیزی نگفتم. راحله راهش را جدا کرد و از سمت راست خیمه ها رفت.بچه ها هم پشت سرش ریسه شدند.به جز یحیی که هنوز دنبالم می آمد.از شدت تشنگی گریه میکرد؛اما امیدوار بود. _فاطمه، به نظرت عمو اومده؟ 🍁با لبخند جواب یحیی را دادم.از صبح، این اولین باری بود که لبخند می‌زدم. 🌾_فکر می‌کنم اومده باشه. ▪️اشک هایش را پاک کرد و با قدرت بیشتری دنبالم آمد. پنج دقیقه ای که راه رفتیم رسیدیم به خیمه های شمالی. محض احتیاط پشت یکی از خیمه ها پنهان شدیم. سرم را از پشت خیمه بیرون آوردم، امام بود. با چهره ای تکیده و قدی خمیده. به سمت خیمه عمو می‌رفت.حدودا چهل متر با ما فاصله داشت. 🍃_فاطمه چی شد؟عمو اومده؟ 🌾یحیی از پشت سر لباسم را می‌کشید. ▪️_صبر کن. 🏴یعنی عمو داخل خیمه اش بود؟....پس چرا صدایمان نکرده بودند که بیاییم برای تقسیم آب؟مگر نه اینکه عمو آمده بود؟کمی خودم را جلو کشیدم که بهتر ببینم.ناگهان ارتفاع خیمه کم شد.کم و کمتر! و امام از خیمه خارج شد؛ با یک عمود! به قلم نیکو 🆔 @masare_ir
✨پذیرش از جانب دوست 🌾چه زیباست جانان قبولت کند و تمام و کمال پذیرای وجودت باشد غمی نخواهد بود جز دوری از دلدارت. دست دعا بر آستان باصفایش بلند می‌کنیم و می‌گوییم:«معبودا عاشقانه آمده‌ایم و صادقانه تمنای پذیرفته شدن داریم، بپذیرمان و ناامیدمان نکن. 💠«همه درگاه تو پویم،همه از فضل تو جویم.» چرا که شایسته‌ترین درگاه از آن توست خدا 🌷«رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ؛ پروردگارا! ما را تسلیم فرمان خود قرار ده!» (سوره‌ی بقره،آیه‌ی ۱۲۸) به قلم پرواز عکسنوشته ولایت 🆔 @masare_ir
✨رعایت حریم پدر و مادر ☘از وقتی فهمیده بودیم که غذای زندان را نمی خورد، پدرش نان می گرفت، خشکش می کردیم و برایش می بردیم. 🌾راضی کردن مسئول زندان آسان تر از راضی کردن عبد الله بود. می گفت: «راضی نیستم شما به زحمت بیفتید». 📚کتاب یادگارن، ج۵، چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره ۲۸ عکس نوشته حلما 🆔 @masare_ir
✨چه‌ می‌خواهی؟ 🌺کودک چند بار روی پایش بلند شد و افتاد؛ اما منصرف نشد و دوباره بلند شد و افتاد. اینقدر ادامه داد تا روی پایش ایستاد؛ چون می‌خواست که بایستد. بچه‌ها می‌خواهند که به خواسته شان برسند و هیچ چیز آنها را منصرف نمی‌کند حتی تنبیه و تهدید، یا حتی باج دادن. 🌾 پس اگر بچه‌ای برادر یا خواهر خودش را می زند، حتما چیزی می‌خواهد؛ کتک زدن او یا تهدیدش مانع او نخواهد شد؛ چون دوباره برادر یا خواهرش را خواهد زد، حتی مخفیانه. راهکار چیست؟ اولین کاری که باید والدین انجام دهند این است که از او بپرسند از کتک زدن یا هرکار دیگری، می‌خواهد به چه چیزی برسد؟ بعد از پاسخ او، باید با همفکری راهی درست برای رسیدن به آن خواسته بیابند، سپس به بچه آن راه را آموزش دهند تا بدون آزار رساندن به خود و دیگران و یا زیر پاگذاشتن قوانین او به خواسته‌‌اش برسد. بدینگونه تعارض بین والدین و فرزندان کاهش می‌یابد. به قلم صبح طلوع عکسنوشته گل‌نرجس 🆔 @masare_ir
✨لطف 🍃لباس سیاهش را پوشید، بچه ها را صدا زد: «سجاد، زینب!! آماده شدید؟» زینب هفت ساله چادر عربی به سر با لبخند جلوی پدر ایستاد و سجاد با پیراهن مشکی کنار زینب ایستاد. زینب گفت: «بابا خوشکل شدم؟» محمد دلش ضعف رفت، قدمی به سمت زینب برداشت که سجاد تازه زبان باز کرده هم جمله زینب را تکرار کرد. 🌾 محمد با لبخندی به پهنای صورت اول زینب را در آغوش کشید و بوسید، بعد ان سجاد را از زمین بلند کرد و گفت: «قربون بچه‌های خوشگلم برم، هرجفتتون خوشگل شدید.» 💠زهرا از اتاق خارج شد، با دیدن صحنه روبرویش زیر لب لا حول و لا قوه الا بالله گفت. محمد با بچه‌ها از خانه خارج شد. صدای مداح از امامزاده به گوش می‌رسید. آفتاب ظهر تابستان زمین را همچون کوره داغ کرده بود. زینب دست کوچکش را سایه صورت کرد. آفتاب پوست سفیدش را می‌سوزاند؛ طاقت نیاورد، گفت: « بابا سوختم برایم کلاه بخر.» 💫صدای مداح در گوششان پیچید: « بچه‌ها در خیام تشنه بودند.» زهرا و محمد به همدیگر نگاه کردند. اشک در چشم‌هایشان جمع شد. محمد با بغض گفت: «جان بابا، الان برایت می‌خرم.» بچه‌ها را به زهرا سپرد و با سرعت از خیابان رد شد. کلاه‌ها را برانداز کرد و قیمت گرفت. به زینب ایستاده در آن طرف خیابان نگاه کرد و به مغازه دار گفت: « الان خودش رو میارم تا یکیش رو انتخاب کنه.» ☘وارد خیابان شد، نگاهش به بچه‌ها بود که یکدفعه صدای موتورسواری به گوشش رسید: «بپا.» حرف موتور سوار تمام نشده، چرخ موتور به پایش برخورد کرد و او را پرتاب کرد. انگار در خلأ وارد شده بود، هیچ چیزی احساس نمی‌کرد. 🍃جیغ زینب و فریاد یا حسین، یا حسین همسرش، انگار تمام حس و هوش را به او برگرداند. گوشه خیابان، نزدیک جدول افتاده بود. گیج بر روی زمین نشست. به اطرافش نگاه کرد. چشم‌های خیس زینب، سجاد و زهرا در کنار چندین چشم دیگر باعث شد به خاطر بیاورد که چه اتفاقی افتاده است. از زمین بلند شد، صدای آخش به هوا رفت. زهرا با هول زیر بغلش را گرفت و با بغض گفت: «چرا بلند میشی، ممکنه چیزیت شده باشه.» موتور سوار دستش را گرفت: «بشین مرد.» 🌾پاچه شلوارش را بالا زد، پوست پایش رفته بود. موتورسوار گفت: «بریم دکتر؟» محمد بلند شد، ایستاد، دو قدم برداشت، پایش تیر کشید؛ به چهره تکیده و چشم‌های نگران موتورسوار نگاه کرد. بدون معطلی گفت: «خوبم. شما برو.» موتورسوار نفس راحتی کشید، اما نگاهی به پای محمد انداخت: « مطمئنی؟» محمد سمت زینب رفت و اشک‌هایش را پاک کرد: «آره برو.» زهرا نزدیک محمد شد و آرام گفت: « محمد، خوب نیستی، نذار بره.» محمد، سجاد گریان را بغل کرد: « نگران نباش.» موتور سوار رفت و مردم هم متفرق شدند. ☘محمد لنگان لنگان چند قدم راه رفت. زهرا به شلوار خاکی و پای لنگان محمد خیره ماند: «محمد خدا خیلی بهت رحم کرد ولی چرا گذاشتی بره؟ می‌دونی چند متر پرت شدی؟ الان هم داری میلنگی.» محمد برگشت و دست روی شانه زهرا گذاشت: «بنده خدا معلوم بود، گرفتاره. منم چیزیم نیست پام ضرب خورده که قبل از رفتن امامزاده میرم بهداری نزدیک اونجا، بیا بریم خانم. خدا و امام حسین روز عاشورایی بهم لطف کردند که چیزیم نشد، من هم بنده خدا را گذاشتم بره.» به قلم صبح طلوع 🆔 @masare_ir
مانند رودخانه زندگی کن 💠رودخانه در پستی و بلندی های مسیر گرفتار نمی‌شود بلکه می‌گذرد و می‌رود.. تو نیز در پستی ها و بلندی ها همچنان در حرکت باش و نایست! 🌾 رودخانه کثیفی را به خود راه نمی‌دهد، راکت نیست‌‌‌‌‌؛ تو نیز آلودگی ها و زشتی ها را در خود جای نده و سبک حرکت کن! 🍃رودخانه مدام در تکاپو است پر از پاکی و طراوت هست؛ تو نیز اصل خودت را حفظ کن و چون روز اول که پا در این هستی گذاشتی پاک و با طراوت بمان! ✨رودخانه هرجا که می‌رود زندگی می‌بخشد مایه تولد و سرسبزی می‌شود؛ تو نیز آنگونه باش که هرجا قدم گذاشتی هنگام رفتنت از خودت ردی سرسبز از خوبی ها به جای بگذاری! رودخانه وار زندگی کن!..☘🌱🌸🌹 به قلم ساز باران عکسنوشته گل‌نرجس 🆔 @masare_ir
✨اهمیت خمس ☘با حاج یونس رفته بودیم مهمانی. گفت: «اينها خمس نمي دهند ، آنجا چيزي نخوريد كه روي بچه اثر مي گذارد.» هر چه آوردند نخوردم و گفتم كه دندانم درد مي كند. ولي چاي را مجبور شدم بخورم. 🍃بيرون كه رفتيم گفت: «سعي كن چاي را بالا بياوري.» دست آخر خمس آن را حساب كرد و داد. بعدها جوري برخورد كرد كه آنها خمس مالشان را مي دادند. 📚مثل مالك، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادي صفحه ۴۹ عکس نوشته حلما 🆔 @masare_ir
✨حسرت 🍃سلام علی قلب صبور. و سلام برچشم‌های پاک و گریان تو و سلام برصحیفه‌ات که در غربت جدت، جهادگر تبیین بود. 💠و سلام برتو که سی سال در اندوه پدر و برادرانت گریستی.. و در قالب دعا، دست دشمنان ال الله را برای همه، باز کردی! ☘مولای ما قلب‌های ما در حسرت زیارت مزارت می‌سوزد و آرزو می‌کنیم روزی گرداگرد حریمت حرم و بارگاهی درست کنیم که برازنده مقام سیدالساجدینی ات باشد. به قلم ترنم عکس نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
پادکست_داستان۵.mp3
3.24M
✍ پادکست داستان راز کَشم! 📂 پرونده مدارک و دادخواستش را کنارش گذاشته بود و روی صندلی رنگ و رو رفته و سرد راهرو، منتظر بود تا نوبتش شود. _خانم آرمیده! 🍃طوری از جایش پرید که... تولید پادکست از نیکو 🆔 @masare_ir
  ✨برای صادق بودن بیشتر تلاش کنیم 🍃🍃راستی گوهر گرانبهایی است که همه می‌توانند از دریای معرفت و ادب، صیدش کنند و پیوسته با خود داشته باشند. 🌷راستی کن،که راستان رَستند در جهان راستان،قوی دستند(اوحدی مراغه‌ای) 🌾 الها! یاری‌مان کن از گروه راستان باشیم و تا پایان بر مدار راستی بمانیم. «وَ قُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ؛ و بگو:«پروردگارا! مرا [در هر كار] با صداقت وارد كن و با صداقت خارج ساز.» (سوره‌ی اسراء،آیه‌ی ۸۰) 💠عمرمان را بابرکت و پربرکت سازیم در سایه‌ی کارهای خوب و به جا. به قلم پرواز عکسنوشته سماوائیه 🆔 @masare_ir
✨تهیه مسکن 🌾حسن كلاس‌ هشتم‌ بود. سال‌ چهل‌ و هشت‌، چهل‌ و نه‌. فاميل‌ دورشان‌ با چند تا بچه‌ي‌ قد و نيم‌قد از عراق‌ آواره‌ شده‌ بود. هيچي‌ نداشتند؛ نه‌ جايي‌، نه‌ پولي‌. ☘ هفت‌ هشت‌ ماه‌ پي‌ِ صندوق‌دار مسجد لُرزاده‌ شده‌بود. مي‌گفت‌: «بابا يه‌ وام‌ بدين‌ به‌ اين‌ بنده‌ي‌ خدا. هيچي‌ نداره‌. لااقل‌ يه‌ سرپناهي‌ پيدا كنه‌. گناه‌ داره‌.» 🌺حاجي‌ هم‌ مي‌گفت‌: «پسر جون‌! وام‌ مي‌خوايي‌، بايد يه‌ مقدار پول‌بذاري‌ صندوق‌. همين‌.» آن‌قدر گفت‌ تا فاميل‌ پول‌ گذاشتند صندوق‌. همه‌ را بدهکار كرد تا يكي‌ خانه‌دار شد. 📚 کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، خاطره شماره ۳ عکس نوشته حلما 🆔 @masare_ir
🌺شاید گاهی تقوا یعنی در اوج شوق، رها کردن... 🆔 @masare_ir
پادکست_داستان۶.mp3
2.08M
✍ پادکست داستانک محبت مادرانه ✳️از این طرف خانه، به آن طرف خانه، راه می‌رفت. نفس نفس زدنش، به گوشم می‌رسید. احتمالاً چهره‌اش پر از نگرانی بود و نمی دانست چه کند هرچه بیشتر راه می‌رفت. اضطرابش بیشتر می‌شد و نفس هایش بیشتر به شماره می افتاد با سرعتی باور نکردنی به طرف در حرکت کرد... تولید پادکست از نیکو 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️چطور غم‌باد نگیریم؟ ☘️می‌دانید که زندگی آش شل قلمکار است و شادی و غم، سختی و آسانی را با هم دارد؛ برای تحمل سختی‌ها خدا به ما ظرفیتش را داده؛ اما برای اینکه در غم، غم‌باد نگیریم و فکر نکنیم که دنیا به آخر رسیده و همه چیز دیگر تمام است؛ روحیه مان را هم تقویت می‌کند.‌ چطوری؟ 🌷با این دو آیه: «فَإِنَّ مَعَ اَلْعُسْرِ يُسْراً ، إِنَّ مَعَ اَلْعُسْرِ يُسْراً؛ پس بى‌ترديد با دشوارى آسانى است[آرى] بى‌ترديد با دشوارى آسانى است.» (انشراح، آیه ۶-۵) 🌺🍃خدا به ما می‌گوید که اگر سختی به شما رسید، مدام درباره‌اش فکر نکن، خیلی زود تمام می‌شود و بعدش آسانی است. به قلم صبح طلوع تولید حسنا و نیکو 🆔 @masare_ir
✨خون تازه بعد از ۹ سال 🌾شهید عبدالنبی یحیایی شبها تا دیر وقت، زیر نور چراغ فانوس مشغول خواندن و نوشتن بود. می گفت: «می خواهم زود خواندن و نوشتن را یاد بگیرم تا روضه خوان امام حسین (ع) شوم.» محرم که می‌شد مردم را جمع می‌کرد و برای شان روضه می خواند. ☘وقتی شهید شد، ۱۸ روز روی ارتفاعات کردستان مانده بود و ۲۸ روز بعد از شهادت آوردندش برای تشییع. بدن سالم سالم بود و بوی عطر می داد. 🌺نُه سال بعد از شهادتش هم، وقتی شدت باران قبرش را خراب کرده بود، سنگ لحد را که برداشتیم، جنازه سالم بود. خواستند بیاورندش بیرون دست‌های شان خونی شد. راوی: پدر شهید 📚کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی، ص ۱۷ عکس‌نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
🌾_مگر حسین بن علی همان کسی نیست که وقتی سپاهیان مان تشنه بودند آبمان داد؟ 🍃+آری! 💠_پس چرا صاحبت حُر، او را روانه بیابان بی آب وعلف کربلا کرده؟میگویند محل بلاست! 🍃+مثل اینکه چاره ای نیست.دستور از بالا رسیده. 💫دو اسب صحبت هایشان تمام شد.حُر به طرفشان می آمد. به قلم نیکو 🆔 @masare_ir
✨سرباز 🍃با پایش روی موزاییک طوسی اتاق، شکل لوزی کشید. مربع کشید و بعد ستاره کشید. سقف و دیوارهای سفید اتاق را برای چندمین بار نگاه کرد. به دیوار تکیه داد. کلاهش را روی موهای تازه جوانه زده اش جابه جا کرد. صدای قدم هایی را از راه پله ها شنید. با یک قدم خودش را روبروی در رساند. مثل میله پرچم صاف ایستاد. 🌾 مرد قد بلند و چهارشانه ای مقابلش ایستاد، گفت: «برو کنار.» مهران خیره به چشمان ریز و گود رفته مرد گفت: «کارتتون لطفا.» ☘مردمک سیاه مرد لحظه ای ثابت شد. آرام دستش را در جیب بغل کت سرمه ایش برد. دستش را خالی بیرون آورد. جیب های کتش را گشت. کیف سامسونتش را باز کرد، صدای خش خش برگه هایی که جابه جا کرد، سکوت اتاق را شکست. در کیف را کوبید. چشم در چشم مهران شد و گفت: «احمدیم برو کنار کار دارم.» 💫مهران گلویش را صاف کرد و گفت: «تا کارتتون رو نبینم اجازه ورود نمی تونم بهتون بدم.» صورت احمدی سرخ شد. از میان دندان های کلید شده اش گفت: «میدونی من کیم، رئیس این مجموعه.» 💠مردمک چشمان سبز مهران لرزید. آب دهانش را قورت داد. کمی از در فاصله گرفت؛ اما دوباره به جای خودش برگشت با صدای محکمی گفت: «هر کی که باشی تا کارتتونو نبینم نمی تونم اجازه ورود بدم.» ☘احمدی میان موهای سیاه و سفیدش دست کشید. دستش را روی لب های باریکش گذاشت. چشمانش را ریز کرد مثل شکارچی که شکارش را قبل از به دام اندختن زیر نظر می گیرد. آرام و کشیده گفت: «باشه سرباز مهران جمالی میرم از خونه میارم ولی بعدش من می دونم و تو.» 💫پاکوبان راه آمده را برگشت از پله های دادسرا پایین رفت. مهران روی صندلی کنار پنجره نشست. مرد را دید که در ماشین را کوبید و با سرعت از پارکینگ خارج شد. صدای قاسم را شنید: «رئیس چرا برگشت؟» سیب گلوی مهران مثل یویو بالا و پایین رفت. زیر لب گفت: «پس واقعا رئیس بود.» 🍃قاسم روی میز آهنی مقابل مهران کوبید: «چی میگی واسه خودت؟» مهران به لباس سبز کمرنگ شده قاسم نگاهی انداخت و گفت: «کارتشو نیاورده بود، راهش ندادم، کارتشو رفت بیاره.» ☘قاسم با دست روی نقاب کلاه مهران زد:« بدبخت شدی. چند ماه اضافه خدمت که رو شاخشه، بقیش بماند.» ضربان قلب مهران بالا رفت، تصویر خودش پشت میله های زندان را قبل از اینکه جان بگیرد، پس زد و گفت: «من وظیفمو انجام دادم.» 🌾قاسم روی میز نشست و با پاهای درازش به میز کوبید: « من که فردا پس فردا دارم میرم ولی اگه اینجا موندی، سخت نگیر تا دوسالت با اضافه خدمت در راهت تموم بشه و بره.» ☘صدای ترمز ماشین چشم هایشان را به سمت پنجره کشاند. قاسم گفت: «چه زودم برگشت، پس خونش همین نزدیکیاست.» هر دو روبروی در صاف ایستادند. به محض اینکه احمدی وارد اتاق شد،قاسم گفت: «سلام آقای احمدی، بفرمایید.» 🌾احمدی به لب های گشاد شده از خنده قاسم نگاه کرد و کارتش را به سمت مهران گرفت. مهران کارت را گرفت. قاسم با آرنج به پهلویش کوبید. مهران بدون توجه به آن عکس احمدی را با چهره اش مقایسه کرد و رویش را خواند: «سجاد احمدی، رئیس دادسرای خانواده.» کارت را به سمت احمدی گرفت و گفت: «بفرمایید.» 💠احمدی تمام حرکات مهران را زیر نظر گرفته بود. مهران با تحویل کارت منتظر تعبیر من می دونم و تو احمدی بود. احمدی گفت:« سرباز وظیفه مهران جمالی کارت اینجا دیگه تموم شد، همراه من بیا تا تکلیفتو روشن کنم.» 🌾قاسم قبل قدم از قدم برداشتن احمدی گفت:"شما ببخشید، تازه اومده شما رو نمیشناخته." مهران اخم کرد. احمدی به چهره اخم آلودش نگاه کرد و گفت:" راست میگه؟" مهران بدون معطلی گفت: "اگه می شناختمتون هم بدون دیدن کارتتون نمیذاشتم که رد شین." 🍃قاسم دلش می خواست دو دستی بر سر مهران بکوبد. احمدی روبروی قاسم ایستاد و گفت: "سربازیت تموم شده ولی این حرف منو آویزه گوشت کن. وظیفه ات رو درست انجام بده هرچی که باشه. الانم جمالی ارتقاء پست گرفت و از این به بعد مسئول دفتر خودمه." به قلم صبح طلوع 🆔 @masare_ir
✨خدا، دریای رحمت 💠عظمت دریا، استقامت کوهها، وسعت زمین و پدیده‌های دیگر را بنگری به راحتی به لطف بی‌کران ایزد متعال پی می‌بری چه قدر مهربان است صاحب این همه نشانه‌های هستی! چطور نمی‌فهمی و چرا نمی‌خواهی بفهمی که مهرش بی‌انتهاست. از زبان خدا بشنویم: «نَبِّیء عِبادِی اَنّی أنَا الغَفورُ الرَّحیمِ؛ به بندگانم خبر ده که من آمرزنده و مهربانم.» (سوره‌ی حِجر،آیه‌ی ۴۹) 🌾بخشندگی پروردگار بر همه عیان است قدرش را بدانیم و ناسپاسی نکنیم. 🌺ای تو امان هر بلا ما همه در امان تو جان همه خوش است در سایه‌ی لطف جان تو مولوی به قلم پرواز عکسنوشته سماوائیه 🆔 @masare_ir
✨زخمی نه شهید 🍃داشت فاطمه را مي بوسيد، تا من را ديد رنگش عوض شد. گفت: «حاجي زخمي شده آوردندش كرمان.» گفتم: «پس حاجي شهيد شده.» گفت: «نه! علي شفيعي شهيد شده.» 💠گفتم: «حاجي هم شهيد شده؟» گفت: «نه علي يزداني شهيد شده.» گفته بود: «اگر كسي آمد، گفت: «زخمي شده‌ام و من را آورده اند كرمان، شما بدانيد شهيد شده‌ام.» 📚مثل مالک ، ص۷۱ عکس‌نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨ واقعیت زندگی خیلی‌ها 🍃هروقت ناامید می‌شوم این جمله را به خودم می‌گویم: «خیلی ها هستند که اینطور زندگی می‌کنند.» 🌺اما این فقط یک جمله انگیزشی دروغین نیست! واقعیت است! به قلم نیکو 🆔 @masare_ir
✍معلق در هوا 🍃بازم مثل هر سال ساعت هشت آزمون شروع شد. در طول این مدت که من گوشه این کلاس نشسته‌ام، افراد متفاوتی همنشین من شدند. بعضی چاق بودند و بعضی لاغر. بعضی زرنگ بودند و بعضی تنبل. بعضی خوشحال بودند و بعضی ناراحت. با همه آن‌ها رفاقت داشتم. ☘محسن در حال نوشتن بود. به نظر می‌آید سؤالات آزمون را به خوبی می‌داند. ساعت ده احساس بی‌وزنی و سبکی کردم. از زمین جدا شدم. محسن هم از من جدا شد و به طرف بالا رفت. اطرافم را نگاه کردم. همه در هوا معلق بودند. 🌾افراد داخل کلاس هاج و واج به همدیگر نگاه می‌کردند. همگی در حال نزدیک شدن به سقف بودند. بعضی ها دست و پا می‌زدند تا از کلاس بیرون بروند. بقیه صندلی‌ها هم، مثل من به این سو و آن سو در هوا می‌چرخیدند. حواسم بود به کسی نخورم. با نگاهم محسن را دنبال کردم. هنوز در شوک بود. از بهم‌ریختگی آزمون و بلاتکلیفی چهره‌ درهم کشیده و آه می‌کشید. شاید به خاطر هدر رفتن زحماتش افسوس می‌خورد. ✨نادر اما زیاد نخوانده بود و در چشمانش موج شادی دیده می‌شد. برگه‌های پاسخنامه، سؤالات و مدادها هر کدام به سویی در حال پرواز بودند. صندلی‌ها به هم می‌خورد و صدای دلخراشی در کلاس می‌پیچید. ☘ناگهان جاذبه زمین به جای خود برگشت. تالاپ تالاپ همه صندلی‌ها روی زمین اُفتادند. محسن، نادر، تقی، جعفر، حسن، پژمان و همه و همه با سرعت به زمین آمدند. آخ اوخ همه به هوا شد. یکی دست به کمر، آن یکی دست به شکم، دیگری دست به سینه، آن گوشه‌ی دیوار، دست روی سر گذاشته بودند. برگه‌ها و قلم‌ها یکی‌یکی روی آدم‌ها می‌ریختند. ✨برگه علی روی سینه محسن اُفتاد. ورقه تقی به دست پژمان رسید. سؤالات محسن روی دست نادر نشست و دیگر نگویم چه قاراشمیشی شد! همه چیز درهم و برهم بود. سرم را گذاشتم روی شکمم و هِی غَش‌غَش خندیدم. به قلم افراگل 🆔 @masare_ir
✨بنده‌ی حق باش و بس ☘وقتی از حق می‌گویی و از حق می‌شنوی قصد داری طرفدارش باشی و بر پا کننده‌اش. به راهت ادامه بده،مسیر پر بهایی را برگزیدی. 💠چه زیبا و چه پر محتواست سخنان مولا حسین: «اگر دین ندارید لااقل انسان آزاده‌ای باشید.» 🌾در مسیر بندگی حق قدم بر داریم،چتر حقیقت را در عالمِ هستی بر سر ناحق بگستریم تا هیچ ناحقی، فرصت خودنمایی نداشته باشد،یعنی همه جا غیر خدا هیچ نباشد. 🌺ریسمان بندگی غیر را از گردنمان بازکنیم و نگاهمان را به دیدن‌ زیباییهایش معطوف نماییم. زنهار مزن دست به دامان گروهی کز حق ببریدند و به باطل گرویدند فروغی بسطامی به قلم پرواز عکسنوشته سماوائیه 🆔 @masare_ir
✨ مثل امام حسین علیه السلام 🍃گفت: «من كه شهيد شدم، بايد از روي پا بشناسيدم.دوست دارم مثل امام حسين عليه السلام شهيد شوم.» 🌾روي تابوت را كه كنار زدم، جاي سر پاهايش بود. 📚 مثل مالك،ص۸۰ عکس‌نوشته حسنا 🆔 @masare_ir