✨قاب طلا
با آب طلا نام حسين قاب کنيد
با نام حسين يادی از آب کنيد
خواهيد مه سربلند و جاويد شويد
تا آخر عمر تکيه بر ارباب کنيد.
📚آیینه عزا ،ص۳۷
#صبح_طلوع
#ماه_صفر
#عکسنوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ دیدم بَچَّم داره می خنده
🍃همیشه حواسش هم به اعمال و رفتار خواهرانش بود، هم من و پدرش. شاید دقتی که او داشت، ما نداشتیم.
🍃خانه که نمی آمد. یک بار خودم برای دیدنش رفتم تهران. شنیده بودم از منطقه برگشته. زخمی شده بود. رفتم بیمارستان ببینمش. فقط نشستم سیر نگاهش کردم. چند روزی ماندم آنجا. وقت برگشتن به آقای خرّمی گفتم: خواستی برگردی شهرستان مرا هم ببرید. آقای خرّمی راننده محمود بود. می خواست چند نفر دیگر از برادران پاسدار را هم ببرد. با این حال گفت: چشم حاج خانم.
🍃نگاهم به نگاه محمود افتاد. دیدم همین طور که روی تخت خوابیده، با چشماش داره یه جوری علامت می ده که یعنی با خرّمی نری یا. حساب کار دستم آمد. چند دقیقه بعد، خرّمی گفت: برویم حاج خانم؟ محمود زُل زد توی چشم هام تا بشنود، منم گفتم: شما بروید، من فعلاً هستم. دیدم بَچَّم داره می خنده. آن خنده اش کُلی می ارزید. تا دید با ماشین بیت المال نرفتم، خوش حال شد.
📚 سیره پیامبرانه شهدا، نویسنده: رضا آبیار،ناشر :مرکز پژوهشهای اسلامی صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، ص۲۹
#سیره_شهدا
#شهید_محمود_کاوه
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narsfte
💠 هم زبان
✅ والدین احتیاج به همدردی، مراقبت و همراهی بدون حس ترحم دارند. به خصوص زمانی که یکی از زوجها، یار خود را از دست داده باشد.
🔘 از وظایف فرزندان، رسیدگی به آنها بدون القای حس ترحم است.
#ارتباط_با_والدین
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍مرغ پر شکسته
🍃پدر گوشه پذیرایی نشست. سر پایین انداخت. مهمانها رفتند. حسن، خداحافظی کرد و به خانهاش برگشت. زینب در آشپزخانه ریز ریز اشک میریخت و ظرفها را جا به جا میکرد. ناگهان از پذیرایی صدایی شنید. گوش تیز کرد. پدر، آهسته روضه میخواند:
«ای نور قلب عاشقم، شمع این خانه تویی
زهرا زهرا مرو مرو لطف این کاشانه تویی
ای مرغ پر شکسته افتاده کنج قفس
از فرت غصه فاطمه در سینه مانده نفس»
🔘هق هق پدر بلندتر شد. آهی کشید و ادامه داد: «ممنونم اگر نروی، میمیرم اگر بروی زهرا مرو مرو»
☘سیل اشکهای زینب بر قلب او شلاق زد. به طرف پذیرایی رفت تا شاید بتواند پدر را آرام کند. روی مبل، کنار پدر نشست. دستان او را درون دستانش گرفت. بغضش را فرو داد: «بابا جون، برا من تو این دنیا فقط شما موندید و داداش حسن. من دوست ندارم خدایی نکرده برا شما اتفاقی بیفته. »
🍃پدر اشکهایش را با پشت دست پاک کرد: «نترس دخترم. داشتم روضه میخوندم تا برا مادرت ثواب بفرستم. دل خودمم آروم بگیره.»
- بمیرم برا دلت بابا.
- یه چیزی میخوام بهت بگم؛ کی برام زن میگیرید؟
🔘زینب دهانش باز ماند. خواست بگوید: «بذار کفن مامانم خشک بشه بعد حرف زن بعدی رو بزن. »
☘یاد حرفهای مشاور افتاد: «مردا نمیتونن بدون زن زندگی کنن.»
🍃زینب دستهایش را پیش کشید:«بابا یعنی انقدر مامان رو دوست نداشتی که حداقل چهل روز صبر کنی؟»
☘- الان هفت روز گذشته. تا شما بخواید برام زن بگیرید، ممکنه یک سالم بگذره.
🍃- باشه بابایی به روی چشم. پیگیرش میشم تا یه زن خوب برات پیدا کنم. هر چند هیچ کس مثل مامان نمیشه.
☘- میگم این زهرا، پیر دختر همسایه، گزینه مناسبی نیست؟ مثل مادر که نه، ولی میتونید با هم مثل خواهر باشید.
🍃خون زینب به جوش آمد. خواست بگوید: «خوشم باشه. پس اینهمه گریه و زاری و زهرا مرو مرو برا این دخترک پیر پاتال بود؟»
☘زبانش را گاز گرفت. بلند شد و به آشپزخانه رفت. با خود گفت:«آروم باش. آروم باش. باباته. احترام داره. نباید چیزیش بگی. آخه من ... »
🔘پدر به آشپزخانه رفت. استکانی برداشت و چایی ریخت. زینب بشقاب درون دستش را کنار گذاشت. گفت: «میگفتید میریختم براتون.»
🍃- نخواستم مزاحمت بشم. فقط اینم بدون که با فخری خانم درباره ازدواج با دخترش سربسته صحبت کردم. نمیخواستم دختر مجردم مجبور بشه تنهایی برا من خواستگاری بره.
#داستان
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_صدف
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
از: رمیصا
به: خدای عزیزم
سلام نازنین معبودم
شنیده بودم کارگزارنی داری که به وقت لزوم به بندگان کمک می کنند .
از قضا یک کارگزار شیرین زبان 😍 پنج ساله را برایم گمارده ای که با شنیدن الله اکبر اذان ، مثل طوطی فقط یک جمله را تکرار می کند: « نمازتو بخون دیگه » تا وقتی هم که رو به قبله نشوم رهایم نمیکند.
الحمدلله رب العالمین
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ #نامه_خاص در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید.
#نامه_خاص
#مناجات_با_خدا
🆔 @parvanehaye_ashegh
🌐چگونه از فضای مجازی سالم بیرون برویم؟
🌀برای اینکه در فضای مجازی حل نشویم و از اثرات منفی آن بکاهیم. حتما حتما حتما مطالعه کتب اعتقادی مثل کتب شهید مطهری را در برنامه مطالعاتی روزانهمان قرار بدهیم.
🌸امروز سی و چهارمین روز چله زیارت عاشوراست. چله گیران عزیز هر زمان زیارت عاشورا را قرائت فرمودند با یک #یاعلی اعلام کنند تا از ادمین کانال @taghatoae دعای خیر هدیه بگیرند.
#زیارت_عاشورا
#معرفی_کتاب
#چله
🆔 @tanha_rahe_narafte
ziarat_ashura_mansuri-[www.Patoghu.com].mp3
4.1M
🌸 بهترین روزها را با یاد امامان آغاز کنیم
💫 صبح را با نام و یاد امام حسین و امام زمان علیهماالسلام و صدقه دادن برای سلامتی حضرت حجت ارواحنافداه شروع میکنیم تا با این اعمال به آرامش روزانه برسیم.
🏴وضو میگیریم. رو به قبله روی دو زانو مینشینیم. دست ادب بر سینه میگذاریم و سلام میدهیم:
✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین✨
✨ السلام علیک یا بقیة الله خیر لکم✨
#زیارت_عاشورا
#منصوری
#چله
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨اشکم
اشکم ز هجر روی تو خوناب شد حسين
مويم ز غصه رشته مهتاب شد حسين
هرجا کنار آب نشستم ز داغ تو
از بس که سوختم جگرم آب شد حسين
#صبح_طلوع
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
💞اگه شوهر شما همچین کاری بکنه چه میکنید؟
🔰 از اردوی مشهد برگشته بود. با اینکه میتوانست خانوادهاش را ببرد ، اما این کار را نکرده بود.
پرسیدم: عبد الله! چرا خانوادهات را نبردی؟
گفت: از وقتی رحمت الله شهید شده، بین خانواده خودم و او فرقی نمیگذارم تا مبادا به دل خانوادهاش خطور کند که اگر رحمت الله زنده بود، ما را میبرد.
خیلی اهل مراعات بود و نکته سنج.
📚کتاب یادگارن، ج۵، چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره ص ۶۰
#سیره_شهدا
#شهید_عبدالله_میثمی
#عکس_نوشته_رمیصا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💞بهترین همسر دنیا باشیم
💖مدافع همسرتان باشید و از همسر خود در گفتار و کردار حمایت کنید. به هیچ کس حتی نزدیکان اجازه ندهید بیدلیل از همسر شما عیبجویی کنند.
#همسرداری
#عکسنوشته_سوری
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️میدان مسابقه
💦صدای گریه معصومه ، مثل پتکی بر سرش فرود میآمد. صبح که از خواب بیدار شد وسط پیشانی و دو طرف سرش درد میکرد. بالش را برداشت و محکم به پیشانی و دو طرف سر فشار داد. دیروز حرص زیادی خورده بود. برای اینکه بچهها متوجه نشوند، مجبور شده بود، جلوی خود را بگیرد تا چیزی نگوید. همین خودخوری و آزادنکردن صداهای درونش، خودش را به شکل درد نشان داد.
🌸همسرش مرتضی، مریض شده بود. نرگس هرچه سوپ و آبمیوه میآورد؛ مرتضی مثل بچهها شده و گوش به حرفش نمیداد. خجالت از موی سفیدش نمیکشید. هر وقت مریض میشد، اعصاب او را خط خطی میکرد. نرگس حواسش بود که صدایش را بلند نکند و با خواهش و قربانصدقه به زور سوپ را به او بخوراند تا کمی قوت بگیرد. صبح حالش خیلی بهتر بود. حتّی میتوانست سر کار برود و تبش پایین آمده بود.
🌺نگاهی به اتاق بچهها کرد. به طرف معصومه رفت. گریهاش بریده بریده شده بود. نرگس هر روشی را به کار میبرد؛ ولی قطع نمیشد. روسری گل آبی را برداشت و با آن سرش را محکم بست. نگاهی به ساعت دیواری انداخت که عقربههایش با هم میدان مسابقه تشکیل داده بودند و در حال رسیدن به هم بودند. یک ساعت دیگر مرتضی میآمد و او هنوز کارهایش را انجام نداده و ناهار آماده نکرده بود. مرتضی مردی نبود که ناراحت شود، ولی او از انجام نشدن به موقع کارها به شدت ناراحت بود.
#همسرداری
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte