eitaa logo
مسار
353 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
480 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
مرحوم فشندی تهرانی می گوید: «در مسجد جمکران اعمال را به جا آورده، به همراه همسرم بر می گشتم. در راه، آقایی نورانی را دیدم که داخل صحن شده، قصد دارند به طرف مسجد بروند. با خود گفتم: این سید در این هوای گرم تابستان تازه از راه رسیده و [حتماً]تشنه است. به طرف سید رفتم و ظرف آبی را به ایشان تعارف کردم. [سید ظرف آب را گرفت و نوشید] و ظرف آن را برگرداند در این حال عرضه داشتم: آقا شما دعا کنید و فرج امام زمان را از خدا بخواهید تا امر فرج ایشان نزدیک شود! آقا فرمودند: «شیعیان ما به اندازه آب خوردنی، ما را نمی خواهند. اگر بخواهند ،دعا می کنند و فرج ما می رسد». این سخن را فرمود و تا نگاه کردم کسی را ندیدم. فهمیدم که وجود اقدس امام زمان عجل الله تعالی فرجه را زیارت کرده ام و حضرتش، امر به دعا کرده است» 📚 شیفتگان حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، احمد قاضی زاهدی ،جلد ۱،صفحه۱۵۵ علیه السلام 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨آقای من، در سال های مدرسه، کسی مرا با مدیر عالم هستی گره نزد. در کتاب جغرافی ما، خبری از ذی طوی و رضوی نبود. در درس تاریخ ما، ننوشته بودند که چرا به غیبت دچار شدیم؟ در کلاس ادبیات، آداب مهرورزی تو را برایمان گوشزد نکردند. در کلاس نقاشی، مهربانی تو را برایم به تصویر نکشیدند. ای کاش وقتی برای آموختن زبان بیگانه، به زحمت می افتادم، به من می گفتند که او تمامی زبان ها و لهجه ها را می شناسد. چرا به ما نگفتند که بی تو، نه علم بهتر است نه ثروت؟! ارواحنا فداه 🆔 @tanha_rahe_narafte
🗝شاه کلید 🍀چند وقتی بود مشکل روی مشکل برایش پیش می آمد. هر چه تلاش می کرد به نتیجه نمی رسید. همه راه ها را امتحان کرده بود؛ اما فایده ای نداشت و به در بسته خورده بود. انگار کلید همه قفل ها گم شده بود. با خود می گفت: امکان ندارد. باید راهی وجود داشته باشد؛ پس چرا آن را پیدا نمی کنم؟! گره کور زندگی اش نه تنها باز نمی شد بلکه روز به روز محکم تر می شد. 🕌هر وقت به مسجد می رفت بعد از تمام شدن نماز با عجله برمی خاست تا برای رفع مشکلات زندگی اش تلاش کند؛ اما آن روز انگار بریده باشد. همان جا نشست تا کمی فکر کند. روحانی مسجد برای سخنرانی بالای منبر رفت. به مشکلاتش فکر می کرد که از زبان روحانی مسجد شنید: تلاش به تنهایی کافی نیست؛ بلکه دعا هم کنار تلاش هایتان باید باشد. در ذهنش جرقه ای زد. با خود گفت: کلید قفل های بسته زندگی من همین است که او می گوید. 🌻با اشتیاق بیشتری به سخنان او گوش داد. آخر سخنانِ او شادی اش مضاعف شد؛ چرا که شاه کلید برطرف شدن تمام مشکلات و ایجاد گشایش را از زبان امام علیه السلام شنیده بود. روحانی در انتهای سخنانش گفت: عزیزانم دعایی می خواهم به همه معرفی کنم که فرج و نجات همه در برآورده شدن آن دعاست. سعی کنید برای ظهور حضرت حجت ارواحناله الفداء زیاد دعا کنید که سفارش خود حضرت حَلاّل همه مشکلات است. بعد از تمام شدن جلسه با خوشحالی از جایش بلند شد. شاه کلید را پیدا کرده بود. 🔹حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف فرموده اند:اَكثِروا الدُّعاءَ بِتَعجِیل الفَرَجِ فَاِنَّ ذلِكَ فَرَجُكُم؛ برای تعجیل در ظهور من زیاد دعا کنید که خود فَرَج و نجات شما است. 📚 کمال‌الدین، ج ٢، ص ٤٨٥ ارواحناله الفداء 🆔 @tanha_rahe_narafte
💌 شما از: الی الکریم🌺 به: حضرت مادر🌹 🍃سلام بر ، بانوی آب و آینه مادر تویی پناهم ☘تویی آرام جانم 🍃هر موقع که چشمانم ابری و هوای دلم طوفانی شد با تو نجوا میکنم ناگاه دریای دلم آرام می شود. 🌧 🌿با تمام وجودم به تو اقتدا می کنم قربة الى الله ☘☘☘☘☘☘☘ شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ همراه اسم انتخابی تان برای آیدی @taghatoae در ایتا ارسال نمایید. ☘☘☘☘☘☘☘ ✨شما هم با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با شریک می شوید. سلام الله علیها 🆔 @parvanehaye_ashegh
ها وقتی به خیرند که اول با حرف بزنی 🍃 به آنچه از خیر بر من نازل می کنی نیازمندم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ زندگی شیرین 🍀 آقا، خانم، محبت مثل آب است، حیات و شادابی را می پروراند. 🌺 محبتی که با ریسمان محبت خدا درهم تنیده شده باشد؛ مانند رشته تسبیح، مرد و زن را در کنار هم و مطیع هم قرار خواهد داد. 🌸آن وقت دیگر روح زندگی در کشاکش روزگار، آسیب نخواهد دید. در این هنگام قطعا احترام در خانواده، حرف اول را خواهد زد. خانواده محیط آرامتری خواهد بود. فرزندان در آرامش به رشد و شکوفایی خواهند رسید. زندگی شیرین‌تر خواهد شد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌺 شش رفتار کلامی تسهيل کننده ارتباط ۱- مثبت گويی: چه خوب گفتی ـ کار درستی کردی😊 ۲- انعطاف پذيری: باشه ـ عيبی نداره ـ اينکه شما ميگی بهتره😊 ۳- ابراز وجود، عرضه کردن خود، حالت اقبال: چه خبر؟ کسی تلفن نزد؟ ديگه چه خبر؟😊 ۴- محبت، تکريم و قدرشناسی: آقا مهدی: زهرا خانم دست شما درد نکنه ... ممنون مي شم اگر ...😊 ۵- موضوع مداری: اين جا حق با شماست، اين جا خوب عمل کردی.☺️ ۶- جمع گرايی (ما): زندگی بايد بر اساس سليقه هر دومان باشد، ما بايد، بچه هامان را ...💑 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ بهترین همسر و مادر 🍀مینا و رضا یک سالی بود زیر یک سقف رفته بودند. مینا تازه یک ماهی می شد، از دیدن زهرا کوچولوی ناز نازیش ذوق زده شده بود؛ اما بیماری قند امانش را بریده بود. باید هر چه سریع تر چشم هایش را عمل می کرد وگرنه بخاطر قند بالا بینایی اش را از دست می داد. 🌺رضا به مینا رو کرد و گفت: عزیزم الهی من فدای آن دو چشمانت بشوم. تقصیر من است که نمی توانم پول عملت را جور کنم. واقعا شرمنده ات هستم. کاش زمین دهان باز می کرد و من را در خودش فرو می برد. - خدا نکند رضا جانم. این چه حرفی است؟! تو که داری از صبح تا شب کار می کنی. من شرمنده ام؛ چون واقعا نمی توانی استراحت درست و حسابی داشته باشی. کاش بتوانم روزی از خجالتت در بیایم مهربانم. 🌸 - عزیز دلم، توکلت به خدا باشد. انشاءالله هر طور شده وام را جور می کنم تا همین هفته تو را به اتاق عمل ببرم. - فدای قلب مهربانت بشوم الهی. توکل به خدا رضا جان، هر چه خدا بخواهد. 🍀مینا نمی خواست نگرانی هایش را به رضا منتقل کند؛ اما از درون مثل سیر و سرکه می جوشید و روز به روز حالش بدتر می شد. آخر هفته بود و انگار خبری از وام نشده بود. وقتی رضا به خانه آمد، دید حال مینا بد است. او را سریع به دکتر رساند. اما کار از کار گذشته بود. مینا دیگر با دنیای رنگ ها خداحافظی کرده بود. او‌ مانده بود و یک دنیای سیاه . به خودش که آمد همه چیز را سیاه می دید. صدای گریه زهرا کوچولویش را شنید. دست روی زمین کشید. او را بغل کرد. اشک از چشمان بی فروغش جاری شد. 🌸رضا هم پا به پای مینا در سکوت اشک می ریخت. شرمنده بود از این که نتوانسته برای همسرش کاری انجام بدهد. مینا اشک های گوشه چشمش را پاک کرد. به رضا گفت: از حالا دیگر حتما پیش خودت می گویی این زن کور را می خواهم چکار؟ - نه مینا جان، این چه حرفیست می زنی. تو برای من همیشه همان مینای دوست داشتنی هستی. من تو را بخاطر چشم هایت نمی خواستم که حالا بگویم نمی خواهمت. من تو را بخاطر قلب بزرگ و مهربانت می خواهم که الان مطمئنم بزرگ تر و‌مهربان تر هم شده است. تو دلیل نفس های من و زهرا هستی. ما به بدون تو می میریم. 🌸- عزیزم تو ‌واقعا بهترین مرد روی زمین هستی همیشه من را شرمنده خودت کردی. قول می دهم همیشه برایت بهترین باشم. - حتما حتما نور چشمم، من مطمئنم تو همیشه می توانی بهترین همسر و مادر دنیا باشی. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 💌 شما 🌷از: گمنام 🌹به:منجی عالم بشریت ✋سلام حضرت عشق 🍃روزگار غیبتت سخت می گذرد...وضعمان مثل فرد بیماریست که گاه از امید به ، جان تازه می گیرد و گاه از سختی دوران خودش را در سرازیری قبر می بیند... خلاصه که هر چه از حال خرابمان بگویم کم است هر چند ک میدانم پدر دلسوزی مثل شما حالش خوش تر از فرزند نیست... ✨فدای اشک چشمانت که هر صبح و شام بر مصیبت ابا عبدالله الحسین جاریست😭 🌼خدایا به اشک چشمان مهدی به قلب پر درد مهدی به صبر عظمای مهدی بقیه روزهای غیبت را بر ما ببخش اللهم عجل لولیک فرج🤲🏻 🌼🔹🌼🔹🌼🔹🌼🔹🌼 شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ همراه اسم انتخابی تان برای آیدی @taghatoae در ایتا ارسال نمایید. 🌼🔹🌼🔹🌼🔹🌼🔹🌼 ✨با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با شریک شوید. ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
🎨 مثل نقاشی کردن است. 👨‍🎨 خطوط را با بکش. اشتباهات را با پاک کن. 🖌قلم مو را در غوطه ور ساز و 💞با رنگ بزن. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️اصل تغافل 🍀یکی از اصول تربیتی بر مبنای تعالیم سوره یوسف، اصل تغافل در تربیت است. تغافل به معنای نادیده گرفتن و چشم پوشی کردن است. البته تغافل نباید به جرأت و جسارت متعلم بیانجامد. یکی از خطرناک ترین لحظات در تربیت، آن است که فرزند یا متعلم خود را از پوشاندن خطا و عیوبش بی نیاز ببیند و تغافل تدبیری برای پیشگیری از وقوع چنین حادثه ایست. 🌺برادران حضرت یوسف بعد از اینکه نقشه ی سوء خود را علیه یوسف، عملی ساختند. گریان و پریشان به پیش پدر بازگشتند. آنها ادعا کردند که یوسف را گرگ خورده است. در اینجا حضرت یعقوب که خبر مرگ فرزند پاک و دلبندش را می شنود، خشم خود را کنترل کرده و تنها به گفتن جمله ای در مذمت پیروی از هوای نفس، بسنده می کند. می فرماید: بَل‌ سَوَّلَت‌ لَكُم‌ أَنفُسُكُم‌ أَمراً .(یوسف،18) ✨معناي‌ پاسخ‌ ‌او‌ ‌اينکه‌ ‌است‌ ‌که‌: قضيه‌ اينطور ‌که‌ ‌شما‌ می گوييد نيست؛ بلكه‌ نفس‌ ‌شما‌ ‌در‌ ‌این موضوع‌، ‌شما‌ ‌را‌ ‌به‌ وسوسه‌ انداخته‌ است. ‌آن‌ گاه‌ اضافه‌ كرد ‌که‌ : من‌ صبری جمیل در پیش می گیرم‌. يعنی‌ ‌شما‌ ‌را‌ مؤاخذه‌ ننموده‌، ‌در‌ مقام‌ انتقام‌ ‌بر‌ نمی‌آيم‌. بلكه‌ خشم‌ ‌خود‌ ‌را‌ ‌به‌ تمام‌ معنی‌ فرو می‌برم‌. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌺امام كاظم عليه السلام فرمودند: تُسْتَحَبُّ عَرامَةُ الصَّبىِّ فى صِغَرِهِ لِيَكونَ حَليما فى كِـبَرِهِ، ما يَنْبَغیانْ يَكونَ اِلاّ هكَذا ؛ 🌷خوب است بچّه در كودكى بازیگوش باشد تا در بزرگسالى بردبار گردد و شايسته نيست كه جز اين باشد . 📚 كافى ، ج ۶، ص ۵۱، ح ۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
⚱️قلک حسین 🍀مادر روی راحتی دستش را زیر چانه گذاشته و درون دریای بی کران افکارش غرق شده بود. حسین جلو مادر ایستاد. صورتش را کج کرد. با دستان کوچکش دست مادر را گرفت. با صدای نازکش گفت: مامان میای باهام بازی کنی؟ - مادر آهی کشید و پرسید: چه بازی ای؟ - حسین به طرف سبد اسباب بازی هایش دوید. سبد را کشان کشان آورد. ماشین هایش را روی میز جلو مادر ردیف کرد. با لبخند گفت: ماشین بازی. 🚢مادر کشتی های غرق شده اش را وسط بازی حسین رها کرد. حسین با شوق، بوق می زد. می گفت: خانم، برو کنار. الانه که شاخ به شاخ بشیم. قام قام اییییی تق. 🚚مادر دستش روی کامیون واژگون شده بود و فکرش جایی دیگر. حسین ماشین را پرت کرد. ابروهایش را درهم برد و گفت: اصلا حواست نیس. خوب بازی نمی کنی. - حسین به گوشه اتاق پناه برد. چمباتمه زد. مادر به طرف او رفت. سرش را بالا گرفت. اشک هایش را پاک کرد و گفت: میدونی چیه؟ دارم به یکی از خانمای فامیل فکر می کنم. هیچکی رو نداره. نمیدونم چی کار می کنه؟ - حسین خندید و گفت: خب ما بریم خونشون. 🌺مادر روی موهای لطیف و مشکی او دست کشید. گفت: فقط تنهایی نیست. آخه پنج تا بچه کوچیکم داره. نمیدونم پول غذاشون رو از کجا میاره. - حسین با شنیدن حرف مادر از جلو چشمان او غیب شد. چند دقیقه بعد صدای شکستن ظرفی از اتاق آمد. مادر هراسان به سمت اتاق دوید. نفس نفس زنان گفت: چی شده؟ - حسین خندید. پول های قلکش را به مادر نشان داد و گفت: اینا رو بده به اون خانومه. - مادر به طرف حسین رفت. او را بغل کرد. بوسید. گفت: قربون پسر دل رحمم بشم. اول که باید از بابات اجازه بگیریم. بعدشم این پول کمه. - حسین پول های درون دستش را روی هم گذاشت. جا به جا کرد. سکوتش را با گفتن آهان شکست: فهمیدم. می ریم به بابا زنگ می زنیم ازش اجازه می گیریم. 🍀حسین دست مادر را گرفت. هر دو با هم به طرف تلفن رفتند. مادر گوشی را برداشت. شماره پدر را گرفت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: حسین آقا با شما کار داره. می خواد مثل دو تا مرد با هم حرف بزنید. گوشی را به حسین داد: سلام بابایی، امروز مامان یاد یه خانمه افتاد که پول نداره. منم قلکم رو شکستم تا پولاش رو بده به اون خانمه. ولی مامان گفت باید از شما اجازه بگیرم. بابایی اجازه میدی پولام رو بدم به اون خانمه. -چرا که نه بابایی، ولی فکر نکنم تو قلکت اونقدرام پول باشه. گوشی رو بده مامان. -پس از من خداحافظ بابایی. - حسین گوشی را به مادر پس داد: بله عزیزم، کارم داشتی؟ 🌸فاطمه خانم گلم یه راهی بهت پیشنهاد میدم برای پول جمع کردن برا اون خانمی که حسین گفت. -چه راهی؟ -شماره فامیلامون رو یکی یکی بگیر. گوشی رو بده حسین صحبت کنه و ازشون بخواد برا کمک به اون خانم نیازمند کمک کنن. -وای علی جونم، شما چه ایده های بکری داری. چشم، همین الان دست به کار می شیم. خدا شما رو برای ما حفظ کنه. امید دلمی. خدا دلت رو شاد کنه که با این پیشنهادت دلم رو شاد کردی. -ممنون عزیزم. وقتی آدم بتونه گره ای از زندگی بقیه باز کنه روحیه خودشم شاد میشه. بعد از اینکه مادر گوشی را قطع کرد با حسین یکی یکی شماره اقوامشان را گرفتند. آن روز حسین توانست حدود پانصد هزار تومان پول جمع کند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
✨ بسم الله الرحمن الرحیم✨ 💌 شما از:گمنام به: منجی عالم بشریت 🌸سلام بر بقیه الله 🌼سلام و دور خدا بر کسی که به خاطر بی معرفتی و های من و امثال من سالهای طولانی آواره بیابان ها و دور از وطن با قلبی مجروح از و چشم های گریان روزگار می گذراند... 🌷سلام بر شما آقای و غریبی که انتقام خون پدرتان را نگرفته و در عزای او هرصبح شام گریه می کنید. 🍃آقا جان خودت برای ما بفرما که غربتت را درک کنیم و شما را بشناسیم و با جاهلی از دنیا نرویم. ✨اللهم عجل لولیک فرج و العافیة و النصر 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ همراه اسم انتخابی تان برای آیدی @taghatoae در ایتا ارسال نمایید. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 ✨ با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با شریک شوید. ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
شبیه 📿 تسبیح می مانند به نسبت ها کمتر می کنند. 🌻 هیچ تسبیحی نشود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌸هر انسانی در ادای حقوق و بزرگداشت مقام پدر و مادر نباید کوتاهی کند. 💐باید سعی کند با آنها نیکو سخن بگوید. 🌼 اگر آنها را ناراحت کرده است، بکوشد تا به هر طریقی خوشحال شان کند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌺دعای امام سجاد علیه السلام در حق پدر و مادرشان🌺 🤲 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ ، وَ أَهْلِ بَيْتِهِ الطَّاهِرِينَ ، وَ اخْصُصْهُمْ بِأَفْضَلِ صَلَوَاتِكَ وَ رَحْمَتِكَ وَ بَرَكَاتِكَ وَ سَلَامِكَ . «خدایا! بر محمّد بنده و فرستاده‌ات و بر اهل بیت پاکش درود فرست و آنان را به برترین درودها و رحمت و برکات و سلام خود، مخصوص گردان.» علیه السلام 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌺حضرت علی علیه‌السلام می فرمایند: «فحق الوالد على الولذ ان یطیعه فى کل شىء الا فى معصیه الله سبحانه؛ 🌺 حق پدر بر فرزند آنست که پدر را در هر چیز اطاعت و پیروى نماید مگر در نافرمانى از خداوند سبحان که در نافرمانى خدا طاعت پدر واجب نیست.» 📚نهج البلاغه، حکمت ۳۹۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
بسم الله الرحمن الرحیم ✍ سکوت 🍀یه وقتایی تو زندگی آدما اتفاقایی می فته که همه چیز رو از این رو به اون رو می کنه. هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که مسیرِ زندگیم عوض بشه. حالا دیگه من از یه دخترِ بی حجاب تبدیل شدم به یه خانم محجبه و اهل نماز و عبادت. اون اوایل شل کن و سفت کن داشت، ولی آروم آروم همه چیز تو من به ثبوت رسید. 🌺 فقط این وسط یه مشکلی بود. کلی رفتارا و بازخوردای همراه با تمسخر اطرافیان و خانواده ام رو باید تحمل می کردم. یادمه یه بار بابام گفت: حالا حتما نباید چادر سر کنی، میتونی مانتوی بلندتر بپوشی و یا روسری و شال بلند. 🌸البته پدرم با چادر سر کردن و نماز و روزه مشکلی نداشتن، ولی اینکه بخوام هیئت ، مسجد و پایگاه برم رو نمی پذیرفتن. هر بار به بهانه ها و ترفندهای مختلف از پدرم برای رفتن به اینجور جاها اجازه می گرفتم. هیچ وقت رو حرفشون حرف نمی زدم ولی با زبون چرب و نرمم راضیشون می کردم. پدرم همیشه برا رفتن به مراسم احیاء، مشکل اجازه می داد. کم کم یاد گرفتم با سکوت و آرامش می تونم هم رضایت پدرم رو جلب کنم و هم با خوش رفتاریم بیشتر بهم اعتماد می کنن. با گذشتِ سالها و با سکوت ها و احترام گذاشتن به نظرات پدرم ، اعتمادشون بهم جلب شد. تا جایی که حتی از برادرم که یه پسره ، تو رفت و اومدا آزادتر هستم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
✨به نام خدایی که محبت را به ما آموخت 🌿مولای یا مولای انت العظیم و انا الحقیر و هل یرحم الحقیر الا العظیم🍁 🍂مولای من، تویی خدای بزرگ و من بنده حقیر و ناچیز، آیا در حق بنده ناچیز به جز خدای بزرگ که ترحم خواهد کرد. 🍃 من، هر کاری را که به تو می سپارم چه آن را به پایان می رسانی. 🍃پروردگار من، هر کاری را که با نام تو می کنم چه خوب به نتیجه می رسانی. 🍃خدای من، هر کاری را برای تو انجام می دهم چه می گردانی. 🍁مولای من دعا می کنم تمام کارهایم به عهده تو، به نام تو و برای تو باشد. دعایم را بپذیر . 🆔 @parvanehaye_ashegh
☀️صبحی دیگر است و من پنجره ی ذهنم را به سوی بهترین و زیباترین ها می گشایم. 😍بهترین هایی که هر روز بدون منت روزی ام می گردانی و من در ذره ذره ی آنها لطف و عشق بی نهایت تو را احساس می کنم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💫✨💫✨💫✨💫 💠 وقتی مرد، خسته از بیرون می‌آید به آرامش نیاز دارد. او ممکن است برای فراموش کردن مشکلات، اخبار گوش کند یا روزنامه بخواند و با خود خلوت کند‌. 💠 این‌کار را بی‌اعتنایی به خود تلقی نکنید! به تفاوت‌های روانشناختی یکدیگر احترام بگذارید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
📄 برنامه خود سازی 📜 هفته ی دوم یه کاغذ آورد و چسبوند به اتاق دیوار، برنامه خود سازی بود که امام سفارش می کردند مهدی می گفت از همین امروز شروع میکنیم: 1. یکی از توصیه ها ورزش بود ، صبح ها زود بیدار می شدیم مهدی پنجره ها را باز می کرد و دور اتاق می دویدیم و ورزش می کردیم. 2.هر هفته دوشنبه و پنج شنبه روزه می گرفتیم. 3.خرج خونه را حساب کردیم ، از دو هزار و هشتصد تومن حقوق دویست تومن موند. مهدی چون مدتی شهردار بود خانواده های نیازمند رو می شناخت براشون مایحتاج خرید. 4.برنامه ی بعدی آموزش رانندگی بود . مهدی تأکید داشت حتماً یاد بگیرم. 5.خوندن کتاب های شهید مطهری رو شروع کردیم. به خواهرش گفته بود باهم بخونیم. به نقل از همسر شهید مهدی باکری 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔅رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: هرچه ایمان انسان کامل تر باشد، به همسرش بیشتر اظهار محبت می‌کند. 📚 بحارالانوار،ج103،ص228 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️عقربه های ساعت 🍀 حسن و حسین پسران دوقلویش بهانه گیر شده بودند، و گریه می کردند. آهنگ دلخراش صدای گریه شان روح و جان مادر را می آزرد. حسن هم با شنیدن صدای حسین شروع به گریه کرد. گریه همزمان آن ها آرامش خانه را به هم زده بود و با هیچ ترفندی آرام نمی شدند. فاطمه دخترش هم امتحان ریاضی در شبکه اجتماعی شاد داشت و حسابی از سر و صداهای بچه ها کلافه شده بود. هم دلش برای مادر می سوخت که نمی تواند او را کمک کند. هم حواسش برای امتحان جمع نمی شد. رضا پسر بزرگش هم طبق معمول به پایگاه بسیج مسجد محله رفته بود. 🌸مریم دست تنها بود و با این بی قراری دوقلوهایش نمی دانست چه کار کند. کدامشان را در آغوش بگیرد. هر دو را همزمان بغل کرد و از این طرف اتاق به آن طرف می رفت. ما شاءالله هر دو هم تپل و سنگین بودند به کمرش فشار آورده می شد. همان طور که قربان صدقه شان می رفت، شروع کرد زیر لب ذکر خواندن و از خدا کمک گرفتن. 🌺 هرازگاهی به ساعت دیواری خانه شان که گوشه اتاق روی دیوار نصب شده بود نگاه می کرد و با دقت عقربه های آن را زیر نظر داشت. با خود می گفت: انگار این ساعت هم دلش به حال من نمی سوزد که با این سرعت درحال حرکت است. چیزی به آمدن همسرش نمانده بود. بالاخره بعد از تلاش های فراوان توانست بچه ها را آرام کند؛ ولی از کنار آن ها نمی توانست تکان بخورد. چند بار یواشکی خواست آن ها را با اسباب بازی هایشان تنها بگذارد و خودش برای آماده کردن ناهار به آشپزخانه برود؛ اما آن ها با کوچکترین حرکت مادر شروع به گریه می کردند. دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. 🌸هر لحظه ممکن بود همسرش به خانه بیاید. بعد از یک روز کاری، خسته و گرسنه درحالی که نه غذایی درست کرده بود و نه پسرانش او را رها می کردند تا غذایی فوری آماده کند. صدای زنگ خانه که بلند شد، حسن و حسین با چشمان عسلی و درشت شان به در نگاه کردند و برق شادی در چشمشان درخشید. با خوشحالی با همان صدای بچه گانه شان می گفتند: بابا بابا و با دستِ خود به در اشاره کردند. 🍀 مریم به ساعت نگاه کرد درست همان ساعتی بود که هر روز همسرش به خانه می آمد. برای استقبال از او دوباره پسرانش را همزمان بغل کرد و به در خانه رفت. همسرش با دیدن او بلافاصله میوه هایی که خریده بود روی زمین گذاشت و بچه ها را از او گرفت و گفت: سلام مریم جان چرا هر دو را با هم بغل کردی نمی گویی کمرت آسیب ببیند؟! - سلام احمد جان. خدا قوت. ان شاءالله که چیزی نمی شود هر کدام را بغل می کردم آن یکی گریه می کرد. علی بوسه ای بر لپ های گوشتی پسرانش زد و گفت: ای شیطون بلاها نبینم همسر نازنینم را اذیت کنید. بلافاصله بر پیشانی همسر خود نیز بوسه ای کاشت و گفت: ممنون عزیزم شما را که می بینم تمام خستگیم به یکباره از بین می رود. خدا به شما قوت دهد با این وروجک های بابا. 🌺مریم که با دیدن همسرش و شنیدن صدای گرم و دلنشینش به وجد آمده بود گفت: احمد جان تا شما آماده شوید من هم غذای فوری آماده می کنم. فقط لطفا مواظب پسرها باشید نمی گذارند آشپزی کنم. علی با تعجب گفت: مریم جان مگر غذا نداریم؟ 🌸 مریم سرش را با شرمندگی پایین انداخت و گفت: نه متاسفانه امروز حسن و حسین حسابی گل کاشتند. بهانه گیر شدند و گریه می کردند. همین الان کمی آرام شدند. در همین حین فاطمه با ناز و ادای دخترانه اش و با صدای دلبرانه اش به سمت پدر آمد و گفت: سلام بابایی مامان راست می گوید تازه نگذاشتند من هم امتحان بدهم 🌺پدر با دیدن دخترش و شنیدن صدای دلبرانه اش گفت: سلام دخترم عشق بابایی. فدای آن صدای نازنینت بشوم. بعد رو به همسرش کرد و گفت: مریم جان شما امروز از من هم خسته تری، خودم می روم از کبابی سر خیابان غذایی تهیه می کنم. 🌸فاطمه بالا و پایین پرید. کف زد و گفت: آخ جون کباب! ممنون بابایی خیلی دوستت دارم. 🆔 @tanha_rahe_narafte