😊برخیز و لبخند بزن
🌅پنجره قلبت را روی زیباییهای جلال و جمال الهی بگشا. نورپرداز امید را در کوچه پس کوچههای قلبت روشن نما.
و جویبار مهر و محبتت را بر اطرافیانت جاری ساز.
🏝بدان تو آفریده خدایی، پس لبخندت و سایه مهرت را بر دیگران پایدار نما.
#صبح_طلوع
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠تحقیر زمینه ساز گناه
✅ از مهم ترین راه هاى تربیت و هدایت، شخصیت دادن به افراد مخصوصاً به كودكان است.
🔘بنابراین یكى از امورى كه در مساله تربیت فرزند باید مورد توجه قرار گیرد، مساله تحقیر و ایجاد خودكم بینى است.
🔘پدر و مادر، باید به كودك احترام بگذارند و غرور او را سركوب ننمایند و به عبارت دیگر، از هر موضوعى كه عقده حقارت و خودكم بینى در كودك ایجاد مى كند دورى نمایند.
🔘یکی از این موارد همان مقایسه کردن بین فرزندان خود با دیگران و یا بین خود فرزندان است، که احساس حقارت را در فرزند برمی انگیزد.
✅ حواسمان باشد که عقده حقارت سرمنشا انحرافات و گناهان خواهد شد. (۱)
🔹(۱) امام هادى علیه السلام مى فرماید: «من هانت علیه نفسه فلا تامن شره»
🔸«كسى كه شخصیتى براى خود قایل نیست از شر او بر حذر باش.»
📚تحف العقول،ص۵۷۴
#ارتباط_با_فرزندان
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_رمیصا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨زبان کردی چطوره؟
🌹مجید استعداد خاصی در فراگیری زبان داشت. وقتی سقز مدرسه میرفت همانجا زبان کردی را از دانشآموزان یاد گرفت. یک نوار کردی آورده بود و برای ما ترجمه میکرد.
🌷همین زبان کردی هم در شناساییها چقدر به دردمان خورد:
🌼در یکی از شناساییها با این که لباس کردی تنمان بود، کردها به ما مشکوک شدند. طرف ما که آمدند، مجید ماند با آنها صحبت کند. ما هم به راه خود ادامه دادیم. از دور میدیدیم که هر چه سؤال میپرسیدند با تسلط به زبان کردی و با اعتماد به نفس پاسخشان را میداد. گویی یکی از خودشان است. بالاخره دست از سر ما برداشتند.
راوی: خواهر شهید و محمد خوش نویس
📚شهید مجید زین الدین؛ نویسنده: لیلا موسوی؛ ناشر: حماسه یاران؛ نوبت چاپ: اول-۱۳۹۳ ؛ صفحات ۱۷،۲۲،۳۷و ۵۱
#سیره_شهدا
#شهید_مجید_زینالدین
#عکس_نوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️رنگین کمان
🌈رنگهای زرد، قرمز،آبی و هفت رنگ رنگین کمان بالای سر مهناز میرقصیدند و میچرخیدند. مهناز غوطه ور میان رنگها دست مادرش را رها کرد. زینب نگاهی به مهناز انداخت و زیر سایه آسمان چتری بازار، لباسها را زیرورو کرد.
🌸مهناز روی سایه رنگین کمان بپر بپر کنان به سمت دیگر بازار رفت؛ زینب به مغازهدار گفت که لباس دیگری بیاورد.
🌺خم شد تا لباس آبی رنگ را روی تن مهناز اندازه کند. با دیدن جای خالی مهناز، لباس را روی بقیه لباسها انداخت. به راست و چپش نگاه کرد. اثری از مهناز نبود.دنیا روی سرش آوار شد. قلبش مثل پتک بر دیوار سینه اش کوبید.
🌹خانم درشت هیکلی از کنارش رد شد، دست او را گرفت، با ناله پرسید:« خانم یِ دختره پنج ساله ندیدن با لباس... لباس سفید و شلوار مشکی؟» زن با تکان دادن سر زینب را تنها گذاشت. زینب چند قدم به سمت راست رفت و با صدای بلند گفت:« یِ دختربچه ندیدین؟» بغض گلویش را گرفت. اشک از چشمان سیاهش جاری شد و به سمت چپش دوید و میگفت:« خانم، آقا! یِ دختر بچه ندیدین؟»
🍀مهناز سایه رنگها را دنبال کرد تا رسید به جایی که جز سایه سیاه خودش سایهای نبود. پشت سرش را نگاه کرد، مردم با لباسهای رنگارنگ با سرعت از سویی به سوی دیگر میرفتند. دوباره روی سایه رنگها قدم گذاشت؛ ولی اینبار چشمان کشیده و قهوه ای رنگش روی آدمهای رنگارنگ میچرخید، لبانش لرزید:«مامان! » میان سیل جمعیت رفت و با امواج جمعیت همراه شد.
🌼صدای مامان گفتن هایش با هق هق گریه گره خورد و نگاههایی را به سمتش کشاند.صدای گریه مهناز به گوش میثم رسید، شاخکهایش فعال شد. چشم های جستجو گر و چرخ زن روی جیب های مردم خود را به سمت صورت خیس مهناز چرخاند. آرام آرام به سمت مهناز رفت و جلوی پایش نشست، گفت: « چرا گریه میکنی؟ » مهناز با چشمان درشت شده و پر از اشک به او خیره شد. کلامی از میان لبانش خارج نشده بود که میثم او را از روی زمین بلند کرد، گفت: « می برمت پیش مامانت.»
🌸صدای مادرش در گوشش پیچید:« با مردای غریبه حرف نزن و هیچ جا نرو.» بغضش را قورت داد، دست و پا زد، جیغ کشید. همه سرها به سمت آنها برگشت. برخی بی توجه گذر کردند و برخی دیگر چند ثانیه به آنها خیره شدند.
🌺میثم دست روی دهان مهناز گذاشت و با لبخند گفت:« مامانشو میخواد.» با قدمهای تند، جمعیت را شکافت. استخوان فک و صورت مهناز میان دست میثم فشرده می شد. قلب مهناز مثل قلب گنجشک گرفتار شده میان دستان گربه می زد؛ اما دست از جیغ کشیدن با تمام وجود بر نداشت.
🌹صدای فریاد :«بچمو کجا میبری؟ بگیرینش.» باعث شد میثم سکندری بخورد، تا به خودش بیاید. مشتی به صورتش خورد و مهناز از میان آغوشش بیرون کشیده شد.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
از :حسنا🌹
به: خدای مهربان 🌺
✨سلام خدای خوبم
🌟 خدایی که این همه نعمت را آفریدی و همه چیز را برای تکامل انسان خلق کردی از جمله این نعمت ها که در اختیار انسان قراردادی حیوانات هستند.
🌱 خدای خوبم درست است که آنها را برای راحتی زندگی ما خلق کردی ولی ما نیز باید هوای آنها را داشته باشیم و از محیط زیست خود حفاظت کنیم.
🌷 حیوانات را اذیت نکنیم. این کار در سیره شهدا نیز دیده میشود که نسبت به محیط زیست دغدغه داشتند.
💐 از جمله این شهیدان، شهید چیت سازان بود که برای دیدن روباهی که بر اثر تصادف با ماشین آنها لنگ شده بود گریه کرد. در تاریکی شب او را رها نکرد تا پیدایش کند و با خود میگفت که شاید او بچه داشته باشد و بچه هایش منتظر باشد تا مادرشان برگردد.
🌻 کاش، سیره شهدا را الگوی خود قرار دهیم .
🌿خدایا به ما کمک کن که در انجام کارهای خوب،ثابت قدم بمانید.
🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼
#نامه_خاص
#مناجات_با_خدا
ارتباط با ادمین: @taghatoae
ادمین تبادل: @tajil0313
🆔 @parvanehaye_ashegh
🥋نرمش روح
🌸برخیز و لطافت طبیعت را بنگر. پرنده دلت را به پرواز درآور و به دور دستها سفر نما؛ دور دستهایی که تو را در حرم یار جای میدهد.
🌺بر خیز و جلال الهی را بنگر و گوش جان را به تقدیس و تهلیل موجودات بسپار و روحت را با نوای ملوکتیان و عرشیان هماهنگ ساز.
#صبح_طلوع
#به_قلم_آلاله
#عکس_نوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠بوسهی رحمت
✅گاهی بیبهانه بر پای پدر و مادر خود بوسه بزنیم.
🔘یادمان باشد بزرگان راز موفقیتهای خود را در احترام به پدر و مادر دانستهاند.
🔘مثل آیت الله بهجت که میفرمود: اگر میخواهید غرق رحمت الهی باشید، بر پای مادر خود بوسه بزنید.
✅از این فرصتها استفاده کنیم.
گاهی خیلی زود دیر میشود.
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_ترنم
#ایستگاه_فکر
#عکس_نوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨دوست داری ابوذر باشی؟
🌹افطاری محمود بیشتر اوقات نان خرما بود. اگر کنار سفره خرما و شله زرد بود، فقط نان و خرما میخورد و اعتراض میکرد که چرا چند نوع غذا درست کردید؟
🌸یک بار گفتم: داداش! تو با این کارهایت میخواهی حضرت علی علیهالسلام شوی؟! او که خودش فرموده نمیتوانید مانند من زندگی کنید.
🌼گفت: مثل ایشان زندگی کردن کار سختی است؛ اما ایشان هرگز آن را نفی نکردهاند. اگر مثل حضرتش نشوم، میتوانم حداقل ابوذر باشم.
راوی: خواهر شهید
📚 نذر قبول؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی، صفحه ۱۶ و ۱۷ خاطره شماره ۹ و ۱۰
#سیره_شهدا
#شهید_محمود_اخلاقی
#عکس_نوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍شماره تلفن
🌸مامان بابا دیر کرده بودند. چند ساعتی میشد مریم ومیلاد تنها در خانه مانده بودند.
و تلاش میکردند که به توصیهی مادر برای دست نزدن به وسایل، عمل کنند؛ اما صدای قاروقور شکم جفتشان، تمام حرفها را از یادشان برد.
🌸مریم فقط میدانست مامان به خانهی مادر بزرگ رفته و شمارهی آنها ۳۰۵۶۸ است؛ اما قدش به تلفن نمیرسید. به میلاد گفت:«یالا اینجا روی دستهایت خم شو تا بتونم شماره بگیرم.»
🌸میلاد غر زد و آخر بعد از اینکه سه بار سنگ کاغذ قیچی کردند وهر سه بار میلاد باخت، بالاخره راضی شد که چهارپایه مریم شود.
☘مریم پا روی کمر میلاد گذاشت و خودش را به گوشی رساند. شماره را از حفظ دوباره خواند تا بتواند شماره بگیرد.با زور و زحمت شمارهها را میدید و انگشت در آنها فرو میکرد. هربار صدای قژقژ شماره درفضا می پیچید، باشوق بهم نگاه می کردند. بعد چند بوق، غریبهای جواب داد:«بله»
🌺_سلام مامان بزرگ میشه بگید مامانم بیاد خونه. ما گشنمونه.
🌸صدای غریبه گفت:«عزیزم اشتباه گرفتی، مامانت نیست؛خونتون کجاست؟»
☘مریم ترسید وقطع کرد بعد به جای اینکه دوباره شماره بگیرد، دست میلاد را گرفت و باهم به حیاط رفتند. دور درخت توت چرخیدند و شعر خواندند: «السون و ولسون به حق شاه خراسون، مامان بابامون زود برسون.»
🌺صدای زنگ در، میلاد و مریم را به سمت در کشاند. مریم از سوراخ کلید در به بیرون نگاه کرد. چیزی ندید، با صدای آرامی گفت: «کیه» مادر جواب داد: « منم دخترم.» مریم با خنده در را باز کرد و خودش را در آغوش مادر انداخت.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
از: افراگل
به: قطب عالم امکان
🌺سلام و صلوات بر تو ای جانشین مولای غدیر
آقاجان ای کاش غیبت برایمان غفلت نیاورد!🥀
🌼سیدی ظهورتان آن قدر ناگهانی به وقوع میپیوندد که هر صبح و عصر باید منتظر ظهورتان باشیم؛ چنانکه امام صادق علیهالسلام میفرماید: در آن هنگام(زمان غیبت امام عصر عجل الله تعالی فرجه) بایستی بندگان خدا هر صبح و عصر انتظار وقوع فرج را داشته باشند...
📚کتاب زبور نور، ص۱۶۸
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
ارتباط با ادمین: @taghatoae
ادمین تبادل: @tajil0313
🆔 @parvanehaye_ashegh
https://pay.eitaa.com/v/?link=U9JjS
الهی کیف پولتان همیشه پر پول باد💰
هدیه مشارکت در مسابقه کانال🎁
روز مباهله پیشاپیش مبارک💐
👆سؤال ادمین کانال از خانم حسین پور(یکی از نفرات برتر مسابقه) و جواب ایشان
🤔چطور به همه سؤالا جواب درست دادید؟
🆔 @tanha_rahe_narafte
🤲خدایا مدد از تو
🌟به صبح سلام کن.
✨از خدا مدد بگیر.
🌸نگاه بدوز به همت بلندت،
🌸به سلامت جسم و جانت،
🌸و به اندیشه خلافت الهی،
🌺آن وقت مردانه، دست روی زانویت بگذار و یا علی بگو. بلند شو و به سمت اهدافت خیز بردار.
🌷یا علی
#صبح_طلوع
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
سلام
وقت شما هم به خیر و خوشی و سلامتی
مبارکتون باشه
اشکال نداره
شاید این هدیه واسطهای بشه تا همراهمون باشید و تو مسابقات بعدی شرکت بفرمایید.
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠آبروی تو آبروی من
✅برخی از زوجین متأسفانه برای اینکه خود را بهتر از همسرشان جلوه دهند در جمع، کاستیهای همسر خود را بازگو میکنند.
🔘باید دانست چنین کاری کاملا اشتباه هست، و باعث سرخوردگی همسر میشود و در نتیجه کانون خانواده را سرد میکند.
🔘حتی شاید تا مدتها چنین رفتاری در ذهن همسر باقی بماند و مانع برخورد گرم او شود.
✅خوب است زن و شوهر در هر شرایطی آبروی هم را حفظ کنند و درباره کاستیهایشان در خلوت به گفتگو و حل مشکل بپردازند.
#همسرداری
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_بهاردلها
#عکس_نوشته_کوثر
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مگه میشه کسی از خوردن کبــاب بگذره؟
🌺یک روز بعد از تمام شدن کارها در اهواز، گفت: برو طرف یکی از کبابیها.
در دل خیلی خوشحال شدم که بالاخره بعد از چند روز یک غذای گرم و درست حسابی میخوریم. حسین رفت داخل کبابی. برگشتنی مقدار زیادی کباب خریده بود.
🌺با خودم گفتم لابد به جز من، حسین مهمانهای دیگری هم دارد که این همه خرج کرده است.
گفتم: این همه کباب خریدهای برای چه؟ زیاد میآید.
🌷گفت: نترس زیاد نمیآید.
سوار ماشین شدیم. خودش نشست پشت فرمان. تا به خود بیایم حسین به سمت یکی از محلههای فقیرنشین اهواز راند. محله حصیرآباد. در خانهای نگه داشت. یکی دو تا از کبابها را لای نان پیچید. در خانه را زد. پسر بچهای بیرون آمد. گفت بفرمایید نذری است.
🌱در آن روز، حسین شاید چهار پنج خانه دیگر هم سر زد و به هر کدام از آنها هم یکی دو تا کباب داد. حالا فقط دو کباب مانده بود برای خودمان.
رفتیم خانه حسین. حسین کبابها را جلوی من گذاشت و خود را با نان و پنیر و سبزی مشغول کرد. هرچه اصرار کردم نخورد.
🌼میگفت به مزاج من میسازد. مزاج معنویاش را میگفت.
📚سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، صفحه ۷۹-۷۸
#سیره_شهدا
#شهید_سیدحسین_علمالهدی
#عکس_نوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍نان سنگک
🌺اشعه های طلایی خورشید، روی موهای فاطمه تایید.فاطمه گرمازده ، ناراحت وعصبانی از خواب بیدار شد. همسرش در کنارش نبود و وقتی بلندشد دید او دوباره پای رایانه نشسته است.از خستگی چشمهایش را مالید و نمازش را خواند.
🌸مرتضی شب نتوانسته بود، بخوابد به همین خاطر دوباره پای لبتاب رفته بود. خواب شب هم خط قرمزشان بود که مرتضی بی توجه، دوباره آن را رد کرده بود.
🌼فاطمه بی توجه به مرتضی، صبحانه را آماده کرد و سر سفره نشست. مرتضی فهمید ناخواسته باعث آزار فاطمه شده؛ اما فاطمه قصد نداشت این بار راحت او را ببخشد.
🍃مرتضی دور فاطمه می چرخید وهربار با عبارتی، سعی میکرد دل او را به دست بیاورد:«به من لبخند بزن» «فاطمه جانم،خوابم نمیبرد.» «عزیزِدلم صبح را قشنگکرده»
🌺اما فاطمه هربار بی اعتنایی میکرد.
بالاخره سکوت را شکست:«تو میدونی خواب شب، خط قرمزمون بود؛ ازتو توقع ندارم هربار ردشکنی و بعد هم با کمی شوخی وخنده،
روی همه چیز پا کنی.»
🌸_بله ببخشید ولی تو با حرف زدن تا دیر وقت، باعث شدی من سرساعت نتونم بخوابم و بد خواب شم، حالا هم قول میدم تکرار نشه؛ البته حضرت عالی اگر بذارید.»بعد هم بوسه کوتاهی روی صورت فاطمه زد.
🌼_تا تو نخندی، صبحونه نمیخورم.
🍃 نان سنگک را برداشت ویک لقمه نان و کره، برای فاطمه گرفت و در دهانش گذاشت و با همان شوخ طبعی همیشگی به فاطمه اشاره کرد تا او هم برای مرتضی لقمه بگیرد.
🌺دیگر اثری از اخم در چهره فاطمه نماند
و لبخند روی لبهایش نشست. همیشه مهربانی ، خوشحالش میکرد.اندکی بعد آفتاب روی چهره های خندان آن دو می تابید.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
از:حسنا🌹
به: خدای مهربان🌸
✨سلام خدای خوبم
🌺به تو پناه می برم از شر نفس اماره ام
🌷از اینکه آن قدر مشغول آرایش ظاهر و صورت شوم که از آراستن سیرت خود غافل شوم.
🌻 از اینکه آن قدر به سیر کردن شکم مشغول شوم که از حلال یا حرام بودن آن غافل شوم.
🌿دوست دارم مثل شهید سید حسین علم الهدی باشم که دربند شکم و مادیات نبود.
☘کباب می خرید اما آن را بین فقرا تقسیم می کرد و خودش به آن لب نمیزد و نان و پنیر و سبزی می خورد.
🌻او می گفت:این چیزها به مزاج ما نمی سازد.خوش به سعادتت شهید عزیز که به همین سادگی و راحتی از دنیا می گذشتی.
🌟خدایا به ما هم کمک کن تا دربند و گرفتار دنیا نشویم.
🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼
#نامه_خاص
#مناجات_با_خدا
ارتباط با ادمین: @taghatoae
ادمین تبادل: @tajil0313
🆔 @parvanehaye_ashegh
💐روز فراموش نشدنی
✨سلام و صلوات خدا بر شما ای پنج تن آل عبا
مگر میشود شما را و روزتان را فراموش کرد، هر لحظه و هر روز به یادتان هستم که من بدون شما هیچ هیچم.
🌷جانهایمان به فدایتان ای پنج تن نور ولایت و خدایی.
#صبح_طلوع
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍جانهایمان به فدایتان
⏳هنوز هم در گوش زمان، سه واژه «اَبْنائَنا... ، نِسائَنا... ، اَنْفُسَنا...»؛ می پیچد.
🌱اُسقف چه میبیند که چنین برآشفته و رنگ به صورت ندارد؟ مگر دین مسیحیت و مسیحیان در خطر نابودی است که چنین دستانش را به نشانه تسلیم بالا برده است؟
🌼نکند پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم حبیب خدا، برای مباهله با مسیحیان نجران، دو سید جوانان اهل بهشت امام حسن و حسین علیهماالسلام همان اَبْنائَنا ؛ حوریه انسیه زهرای اطهر علیها السلام همان نِسائَنا و اسم اعظم خدا علی مرتضی علیه السلام همان اَنْفُسَنا را با خود آورده است!
🌸درست میبینی اُسقف اعظم، پیامبر با عزیزانش، نور دو دیدهاش و جانِ جانانش به سویتان برای مبارزه طلبی میآید.
🌺همانانی که کساء پیامبر برای در آغوش کشیدنشان و استشمام عطر خوش الهیشان به خود میبالد و فخر میفروشد.
#مناسبتی
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_رمیصا
🆔 @tanha_rahe_narafte
من و دامنم 😁
مامان جون، آی مامان جون🌺
دامن برام خریدی!!😍
ممنونتم مامان جون😘
اما، سلیقهمو پرسیدی؟؟😔
قدشو کوتاه گرفتی؟؟😒
چیکار کنم با قدش؟؟🤔
کجا اونو بپوشم؟؟😢
#طنزک
#طنز_خانواده
#ارتباط_با_فرزند
#عکس_نوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍مثل ماه
🌺مادر داشت با چرخ خراب و سیاهش، روی تخت چوبی حیاط، برای نوه ی دختری اش، لباس می دوخت. می ترسید حالا دیگر دیسیپلین خانوادگی آنها، اجازهی پوشیدن چادر را به آنها ندهد.
🌸بالاخره دختر و نوه اش ، زنگ در را زدند و وارد حیاط کوچک خانه شدند. مهسا شال نیمه ای روی سر داشت و رژ کم رنگی روی لب کشیده بود.مادرش هم مثل همیشه مانتوی جلو بازی پوشیده بود. باشالی که کم کم از سرش می افتاد.
☘پیرزن استغفرالهی قورت داد. سلام کرد.
هر دو جواب سلام دادند. کنار مادر نشستند. کمی بعد، مادربزرگ با یک دنیا عشق، چادر زیبایی را که برای نوهاش دوخته بود، نشان داد و گفت:«مهسا جان بیا ببینم این چقدر به چهرهات می آید.»
🌺مهسا چهره اش را درهم کرد و نگاه به مادرش انداخت که به دروغ و بدون آنکه نظر واقعیش باشد،مشغول تعریف از چادر وقربان صدقه رفتن مادرش بود.
🌸_قربون دستت برم مادر چرا زحمت کشیدی.چقدر قشنگه.
☘مهسا گفت:«کجایش قشنگه؟ مامان جون دستتان درد نکند اما من چادر نمی پوشم.همین شال را هم از ترس مامان میپوشم.»
🌺زهره، لبهایش را گزید؛ ولی مهسا بی توجه به مادرش، مادر بزرگش را نوازش کرد و گفت:«مامان جون. چرا زحمت کشیدی؟! من چادر دوست ندارم ولی شما خیلی قشنگ دوختیش!»
🌸پیرزن که انگار به چیزی که می خواست رسیده بود، زهره را که مشغول جیغ و داد سر مهسا بود ساکت کرد و گفت:«خب مامان جون!قربون صداقتت برم.میشه بخاطر من گاهی وقتا سرت کنی؟ البته اگه به نظرت قشنگه!»
☘_آخه مامان جون...
🌺بعد برای اینکه مادربزرگ را ناراحت تر نکند با بی میلی گفت: «چشم. بذار اصلا یک بار سرم کنم. شمام ببینی.»
🌸 بلند شد و چادر را روی سر انداخت و دستهایش را از میان آستینش بیرون آورد.
از دوخت تمیز چادر تعجب کرد، گفت: «اصلا میدونی چیه مامان جون. من از شلختگی چادر بدم میاد ولی شما اینقدر تمیز دوختیش که عاشقش شدم، حتما میپوشم؛ البته قول نمیدم موهام همش تو باشه .»
☘مادر بزرگ از جا پرید و مهسا را درآغوش کشید و قربان صدقهی قد و قامت مهسا رفت که حالا میان چادر مشکی مثل ماه میدرخشید.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
بسم الله
از:ترنم
به:امام خوبم
مولای من سلام
در تکاپوی زندگی به کوی دیگران میگردیم و از تو غافل شدهایم.
مثل همان عقربههای ساعت که فقط میچرخند. میچرخیم و هر بار خیز بر میداریم، اما چون تو را گم کردهایم، فقط دور خود میچرخیم و گم میشویم.
میشود یکبار دست ما را بگیری و برای همیشه از حیرت نجات دهی؟!!
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ #نامه_خاص در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید.
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحنا له الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
همراهان گرامی سلام🌹
😍میخواهیم برای مسابقات کانالها برنامه بریزیم. ادب ایجاب میکرد نظر شما را درباره چگونگی مسابقات بپرسیم. بسته به اکثریت نظرات درباره برگزاری مسابقات آینده و حتی هدیه مسابقه تصمیم خواهیم گرفت.
👇 به این لینک بروید و آنچه را مناسبتر میدانید انتخاب بفرمایید.
https://survey.porsline.ir/s/7n3JZA8
🆔 @tanha_rahe_narafte
☀️ نور محبت
🌺سلام گفتن قدرتی دارد شگفتانگیز
🌼برای تاباندن نور محبت در قلبها
دمیدن نفسی تازه در جانها
جریان خون تازهای در رگها
🌸پس بیایید با هم بسازیم این تازگیها را
سلام ✋
صبحتون عالی
#صبح_طلوع
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_رمیصا
🆔 @tanha_rahe_narafte