✍قرار
🍃هراسان از خواب پرید. عرق پیشانیاش را پاک کرد. به سمت کیف پولش رفت و صدقه کنار گذاشت.صدای پدرش را شنید: «ملیحه؟»
☘_سلام بابا، کارم دارین؟
🎋_آماده شو، بریم.
⚡️ملیحه سریع آماده شد، از مادرش خداحافظی کرد. پدر و دختر کنار خیابان منتظر تاکسی ایستادند.
🍂وقتی وارد اتاق شدند سرهنگی پشت میز نشسته بود و جواب مراجعه کنندگان را میداد.
کاظم پدر علی گفت: «از پسرم خبری دارین؟»
سرهنگ متوجه نگاه منتظر پدر شد، دستی بر پیشانیاش کشید و گفت: «خیلی سخته بگم، اما بیخبریم.»
🍃 پدر و دختر به گوشهای پناه بردند و دقایقی اشک ریختند بعد ملیحه راهی خانه و پدرش به محل کارش رفت.
☘ملیحه بعد از این که در کارهای خانه به مادرش کمک کرد به اتاقش رفت. نگاهی به عکس برادرش علی انداخت و آرام گفت: «داداش، کجایی؟»
🌾قسمتی از دعای ندبه یادش آمد: «اَينَ بابُ الله الَّذی مِنهُ یُوتی؛ کجاست آن درگاه خداوند که از آن جا به سوی خدا روند؟» ۱
زیر لب زمزمه کرد:«یا امام زمان! کمکم کن، به قلب مادرم آرامش بده.»
🍃دفتر یادداشت جلد طوسی را از کیفش در آورد که نگاهش به حدیثی از امام رضا علیهالسلام افتاد: «هرگاه سختی و گرفتاری به شما روی آورد، بهوسيلهی ما از خدای عز ّو جلّ كمك بخواهيد.»۲
🌸بیاختیار اشک از چشمانش غلتید، نیت کرد: «خدایا! هر روز دعای توسل میخونم تا به آبروی امام زمان (عج) قلبهامون آروم بگیره و صبور باشیم.»
🍃ملیحه هر شب بعد از نمازش دعای توسل میخواند و برای سلامتی امام زمان عج صلوات هدیه میکرد.
☘زنگ خانه به صدا در آمد. کاظم در را باز کرد. سربازی بعد از سلام برگهای به دست کاظم داد و گفت: «جهت شناسایی سرباز وظیفه علی، به معراج شهدا بروید.»
۱. مفاتیح الجنان، دعای ندبه، ص ۱۹۳
۲.مکیال المکارم، ج ۲، ص ۳۵۸
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌸غزل عاشقانه
🌼لحظه لحظههای زندگی در حال گذر است. زن و شوهر با مهربانی در قلب یکدیگر خانهای محکم میسازند.
🌞با چهرهای خندان و سرودن غزل عاشقانه در کوچههای زندگی، لحظات کنار هم بودن را قدر بدانیم. کسی از فردایش خبر ندارد.
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تو سفر مراقبت از بچهها کار کیه؟
با آقا [آیت الله سیدمحمدحسن الهی، برادر علامه طباطبائی] زیاد مشهد رفتیم. ایشان میگفتند میخواهم ببرمت کربلا حرم سیدالشهداء. آن جا زیاد بودم؛ اما تو نبودی. میبرمت آن جا را هم ببینی؛ اما نشد. اخلاقشان در مسافرت هم خیلی خوب بود. در اتوبوس خانمها به من میگفتند: از اخلاق خوبش است که دو تا بچه با خودت آوردهای؟ میگفتم: نه. همان قدر که من از بچهها مواظبت میکردم، ایشان هم مراقبت میکردند.
📚الهیه، ص۶۵، به نقل از همسر آیت الله الهی
#سیره_علما
#آیتالله_الهی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 معجزه چشم گفتن
🌸تو خونه شما رئیس کیه؟🤔
مامانتون؟
باباتون؟
تو خونه ما فسقلی مونه😉
✅ زن باید اقتدار همسرش را حفظ کند.
🔘 بگذارد حرف آخر را، پدر خانواده بزند.
🔘 نگه داشتن این حُرمتها، به نفع خود زن است.
🔘 پدر خانواده وقتی این ویژگی نصیبش شود، شاداب و سرحال است.
✅ آنوقت به خواستههای همسرش دقّت و توجه بیشتری دارد.
💥خانم خونه میدونی "چشم گفتن" به مردِ خونه، معجزه میکنه! بیا از همین الان امتحان کن.😍
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍کنار دریا
🌅غروب غمانگیز کنار دریا را به خاطر آورد. روی شنهای ساحلی که پر از صدفها و سنگهای سیاه و سبز بود با هم قدم میزدند.
☘بچهها مشغول جمع کردن صدف بودند. توی کفش نسترن ماسههای خشک ساحل، پُر شد. ایستاد تا ماسهها را از درون کفش راحتیاش خالی کند که گوشی وحید به صدا در آمد.
🎋نسترن با خودش گفت: «چرا دور شد، بعد جواب داد.» شک به دلش چنگ انداخت؛ اما به روی خودش نیاورد تا مسافرتشان با خاطرهای تلخ رقم نخورد.
⚡️کنار پنجره ایستاده بود که فکری به ذهنش رسید. آرام آرام سمت میز رفت و خودکار آبی را برداشت. روی کاغذ شروع به نوشتن کرد: «تو همه امید من هستی، به تو عشق میورزم. زن و شوهر باید همیشه یادشان باشد که همخانه نیستند؛ همسرند نه تنها در خوشی، بلکه در سختیها باید همدیگر را حمایت کنند و به یکدیگر توجه داشته باشند. زن و شوهر لباس هم هستند. هر دو باید در زندگی مشترک، یار و یاور هم باشند. »
🍃صدای ضربهی به در را شنید. بعد از کمی مکث محبوبه و محمد وارد اتاق شدند. تا از مادرشان اجازه بگیرند تا با هم به پارک بروند.نسترن با آرامش گفت: « محمد جان! مراقب خواهرت باش؛ دختر گلم! حرف داداش محمد رو گوش بده.»
🌾بچهها خداحافظی کردند و از خانه بیرون رفتند. نسترن دو باره در افکارش غرق شد: «نباید قضاوت کنم، هر مشکلی، راه حل داره!
مثل چشام بهش اعتماد دارم؛ اما باید منطقی رفتار کنم.»
✨صدای زنگ در واحد افکارش را پاره کرد. نسترن بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «ببین عزیزم! بچهها نیستن، تو مسافرت هم مطرح نکردم؛ اما الان سوالی ازت دارم. اتفاقی شنیدم با چه الفاظی صحبت میکردی، قربون صدقه میرفتی، یه مدتی هم عصبی هستی.»
🍃_خواهرم مریم به خاطر دخالت بی مورد خانوادهها، زندگیش حسابی با ناصر خراب شده.
🌸نسترن با چشمانی گرد، نگاهش به چشمان وحید گره خورد.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
بسم الله الرحمن الرحیم
از : گمنام
به: مولا مهدی عج
سلام حجت خدا و غایت آرزوها...
مهدی آل طاها اگر با تو باشم هر جای عالم که باشم خوشبختترینم و اگر از تو دور باشم تمام غمها به دلم سرازیر است و قلبم دچار درد میشود.
آرامش حقیقی در جوار تو تنها حاصل میشود و لا غیر...
اللهم عجل لولیک الفرج بحق قلوب آرامش یافته شهدا🤲🏻
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
☁️از آسمان بیاموز
🌻چشمهایت را به آسمان بدوز، میبینی چتر روشن آبیش را سخاوتمندانه روی سرت گسترده. به زمین چشم بدوز و ببین آنچه از او برمیآید، دریغ نکرده.
🍂تو هم بخشنده باش.
تو هم آبی باش. به امروز خوش آمدی.
#صبح_طلوع
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨سختگیری نکردن
زمستان هم كه بلند مىشدیم، مىرفتیم لب حوض وضو بگیریم. اگر مثلا كمى آب گرم داشتند، مىگفتند: بیایید با این آب گرم وضو بگیرید و اگر نبود كه هیچ. در مورد نماز با ما هیچ سختگیرى نكردند. از این جهت هم الحمدلله اثر مطلوبى در فرزندانشان باقى گذاشتند.
📚پابه پای آفتاب، ج۱، ص۱۳۸ و۱۳۹، به نقل از خانم فریده مصطفوی
#سیره_علما
#امام_خمینی رحمةاللهعلیه
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨کودک پرخاشگر
📝بسیاری از والدین آرزو دارند فرزندانی کامل و از همه حیث عالی تربیت کنند، لذا تصور میکنند برای این کار باید فرزندشان را مرتباً به زیر تیغ انتقاد و اخطار ببرند تا او را از اشتباهات رفتاری خود آگاه کرده و خوب بار بیاورند. غافل از اینکه بکن نکنهای مستمر پدر و مادر و امر و نهیهای غیرضروری و انتقادهای مداوم جز حقارت درونی نتیجهای در بر نداشته و کودکی بدون عزت نفس و خجالتی را تربیت میکند که مدام خود را مستحق تحقیر دانسته و همین احساس حقارت او را عصبی و خشن میسازد.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#عکسنوشته_آنسه
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️آخرین تپش
🍃تاریکی و سکوت اتاق، وحشت به جانم انداخت. با پشت دستانم، چشمانم را ماساژ دادم. چند دفعه پلک زدم تا توانستم حجم بدنهای اطرافم را واضح ببینم.
🌾دلم هوای شنیدن صدای قلبش را داشت. میخواستم روی سینهاش آرام بگیرم. آهسته جلو رفتم. آرام دستم را روی سینهاش گذاشتم. پایم را محکم روی تشک فشردم و با یک حرکت روی سینهاش خوابیدم.
❤️گوشم را روی محل قلبش چسباندم. صدای تپش برایم زیباترین آهنگ زندگی بود. چند ثانیه بعد، گرمای دستش را روی کمرم حس کردم. حس خوشبختی و آرامش بر جانم نشست. دیگر از هیچ نترسیدم. خوابم برد. وقتی بیدار شدم، رفته بود.
☘️ شبهای ناآرام و ترسناک، رخ نمودند. گریهها و بیتابیهایم مادر را کلافه میکرد. بالاخره روزی مادر من را بالای سر جعبههای مستطیلی برد. پرچم روی جعبه چوبی را کنار زدند. پدر درون آن خوابیده بود. بوی همیشه را نمیداد. بوهای جدید، بوهای تازه، بوهای ناآشنا در بینیام پیچید. مادر کمکم کرد تا برای آخرین بار صورتش را لمس کنم و ببوسم. اشک روی گونه مادر روان شد. او را محکم بغل کردم. بغضم ترکید. مادر، من را محکم در آغوش گرفت. آهسته لالایی خواند و با بغض گفت: «بابا دیگه مال ما نیست.»
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_صدف
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
به نام خالق مادر
از: عطش
به: مادر بهترین همدم
سلام مادرم بهترین مونس! میخواهم درد و دل کنم تا غصهی دلم از بین برود. مادر جان! چنان امر به معروف و نهی از منکر فراموش شده که وقتی به بیحجابی تذکر میدهم، علاوه بر توهین بیحجاب، شاهد نگاهِ بیتفاوت محجبهها هم هستم که شاید این نگاه از آن توهین، زجرآورتر است.
چه بسا در جهاد دفاع از ولایت هم، تحمل ضربههای بر بازو و پهلو، برایت آسانتر از تحملِ نگاهِ بیتفاوتِ دیگران بود.
مادرم عزیزتر از جانم! بذر بیتفاوتی در جامعهی اسلامی پاشیده شده، دعا کن ریشهی منفعل بودن در مقابل گناه، خشک شود تا دلِ فرزندِ غریبت را کمتر آزرده کنیم.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#نامه_خاص
#حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#مناجات_با_معصومین
ارتباط با ادمین: @taghatoae
🆔 @parvanehaye_ashegh
☘درس زندگی
🌸زاویهی نگاهت را تغییر بده.
🗻از نگاه به کوه، درس صلابت و استواری؛
🌊از نگاه به دریا، درس بخشش و سخاوت؛
🌥از نگاه به آسمان، عشق ورزیدن را بیاموزیم.
🌞آسمان نیلگون، خورشید و ماه و ستاره و ابر و ... همه را در آغوش دارد.
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تربیت با عمل
گاهی اوقات، امام بدون آن که چیزی به ما بگویند، به بهانهای به آشپزخانه میرفتند و برای ما چای میریختند. البته ما از این رفتار امام احساس شرمندگی میکردیم، ولی امام با این کار، کمال مهمان نوازی را به ما نشان میدادند.
📚پا به پای آفتاب، ج۱، ص۳۳۰، به نقل از خانم عاطفه اشراقی، نوه امام.
#سیره_علما
#امام_خمینی رحمةاللهعلیه
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 جواهر
✅ مادرها، جواهرات الهی هستند. مهربان، دلسوز و تا همیشه عاشق.
🔘بی رحمی است اگر وقتی جبر زمانه باعث ضعف اعصاب یا دلسوزی بیش از حد و بداخلاقی در آنها شد، دل آنها را با حاضر جوابی و تندی بشکنیم.
🔘یادمان باشد مادر، جلوه ی مهربانی خداست.
✅ فرصت خدمت به او فرصتی تکرار نشدنی در زندگی است. امری که میتواند کلید عاقبت به خیریمان باشد.
#ارتباط_با_والدین
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️رضایت
🍃اولین روز اسفند هوا آفتابی بود. نسیم خنکی به صورتش خورد. به محوطه بازی بچهها نزدیک شد. پسر نوجوانی تقریبا همسن خودش با خانمی صحبت میکرد. گاهی سرش را روی شانه او میگذاشت، دختر کوچکی صدا زد: «داداش بیا، تاب رو هل بده.»
☘️ یک ساعتی در پارک نشست و به حرفهایی که زده بود، فکر کرد:«مامان! همیشه از سپیده طرفداری می کنی ... »
🎋_پسرم! سپیده ۵ سال از تو کوچکتره، تو پسر بزرگ خونهای، رو تو بیشتر حساب میکنم.
🌾سهراب به سمت فروشگاه لوازم تحریر رفت. یک جا مدادی صورتی با گلهای سفید رنگ خرید.
⚡️کلید را در قفل چرخاند. سهراب وقتی وارد خانه شد، شنید که پدرش میگوید: «خب! غذا به اندازه سه روز آماده کن بذار تو یخچال. این همه مادر شاغل، به بچهها فرصت همکاری با والدین رو بده.»
🍃سهراب دلش میخواست مادرش به مشهد برود و در سمینار شرکت کند. او از بد اخلاقی و رفتاری که با سپیده داشت ناراحت بود. کادو را روی میز گذاشت. به سمت مادرش رفت و بابت بد اخلاقیاش از مادر و پدرش عذرخواهی کرد: «مامان، اگه قول بدم حواسم به خواهرم باشه و هواشو داشته باشم، راضی میشی؟»
🌸پدر سهراب لبخند رضایتی زد: «سهراب! خوشحالم اینقدر بزرگ شدی که توی این شرایط، کمک حال ما میشی، مطمئن باشم از عهدهش برمیای؟»
☘️_بابا، سعی میکنم.
✨سپیده دوید صورت سهراب را بوسید و گفت: «ما خواهر و برادر بزرگ شدیم، با هم شوخی می کنیم تا حوصله مون سر نره.
☘️سهراب رو به سپیده گفت: « بفرما! این هم جا مدادی.»
✨خسرو به نازنین گفت:«دلیل رضایت، این نیست که هیچ مشکلی تو زندگی نیست بلکه نتیجهی نگرش درست به زندگی هست.»
🌸نازنین هر دو فرزندش را به آغوش کشید و گفت:«بچهها میرم چمدونم رو ببندم، ممنونم.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
به نام نامی حضرت دوست
از: بندهات ولایی
به: خالق خود رب العالمین
خدای مهربانم میدانم که برخلاف ما بندگان ناسپاس، فراموشکار، هیچوقت ما را فراموش نمیکنید.
شرمندهام که فقط هر وقت تقاضایی دارم در خانهی کرمت را میزنم.
ولی این بار خواهشی دارم، خواهشم برای همهی دنیاست. آرزویی که اگر برآورده شود دنیا گلستان میشود.
دنیایی بدون گناه، ظلم، فقر، بیماری، خیانت و..... همهی اینها فقط با آمدن یک نفر تحقق پیدا میکند.
آمدن ولی خدا، یوسف زهرا. عزیز دلها، حجت الله.
اللهم عجل لولیک الفرج
🌸🌾🌸🌾🌸🌾
#نامه_خاص
#مناجات_با_خدا
🆔 @parvanehaye_ashegh
🧐چطوری سلام کنم؟
🤔موندم چرا بعضیا میگن: " با عرض سلام" ؟
خب چرا نمیگن: "با طول سلام"؟
😊خودمونیم، چطوری طول و عرض سلام رو پیدا کردن؟!
🎓به نظرم فیثاغورس باید بیاد پیش اینا کلاس محاسبات بگذرونه.
🙃 البته سلام کوتاه و بلند داریم. قدش رو نمیگما. منظورم چیز دیگه اس.
حدیث پایین رو بخون تا متوجه منظورم بشی😉
🔹امام صادق علیه السلام فرمود: اَذا سَلَّمَ اَحَدُکُمْ فَلْیَجْهَرْ بِسلامِهِ وَ لایَقُولُ: سَلَّمْتُ فَلَمْ یَرُدُّوا عَلَىَّ وَ لَعَلَّهُ یَکُونُ قَدْ سَلَّمَ وَ لَمْ یُسْمِعْهُمْ، فَاِذا رَدَّ اَحَدُکُمْ فَلْیَجْهَرْ بِرَدِّهِ وَ لایَقُولُ الْمُسْلِمُ: سَلَّمْتُ فَلَمْ یَرُدُّوا عَلَىَّ؛ هنگامى که یکى از شما سلام مى کند بلند سلام کند و نگوید سلام کردم و پاسخم را ندادند شاید سلام گفته ولى شنیده نشده است و وقتى که کسى پاسخ سلام را مى دهد بلند پاسخ دهد تا سلام کننده نگوید: سلام کردم ولى پاسخم را ندادند.
📚محجّة البیضاء، ج ۳، ص۳۸۴
#صبح_طلوع
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨همان محبتِ روزهای اول ازدواج
یک وقت هم من و ایشان به سفر کربلا رفته بودیم. وقتی به خانه برگشتم، دو سه تا از بچهها خواب بودند. ایشان ناراحت شدند و با بچهها دعوا کردند که چرا وقتی مادرتان از سفر کربلا برگشته، همه شما به استقبالش نیامدید؟ بسیار مهربان بودند. بعد از چندین سال زندگی، همان مهر و محبت روزهای اول ازدواج بین ما برقرار بود. روزهای پنج شنبه و جمعه وقتی ایشان به قم میرفتند، من لباس هایشان را میشستم و مرتب می کردم. اتاقشان را منظم می کردم و منتظر می ماندم تا برگردند. خلاصه هرچه از صفا و محبت و تقوای ایشان بگویم، کم گفتهام. ایشان از تمام مسائل خانه خبر داشتند و در بیشتر کارها به من و بچهها کمک میکردند. ایشان بزرگ ترین حامی و هادی من و بچه ها بودند. بیشتر صبح ها چای درست میکردند. در تمام طول زندگی به یاد ندارم که به من گفته باشند یک لیوان آب به ایشان بدهم. از ظلم به زنها بسیار ناراحت و منقلب میشدند. همیشه میگفتند: زن نباید استثمار شود.
📚سرگذشتهای ویژه، به روایت جمعی از یاران، ج۲، ص۱۰۹، به روایت همسر شهید مرتضی مطهری.
#سیره_علما
#شهید_مطهری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 اندیشه زیبا
✅ خوشبختی از نگاه هرکسی معنای متفاوتی دارد، امّا در زندگی مشترک فاطمه و علی علیهماالسلام زهراسلام الله علیها نقطه اتکاست، مرد خانهاش را در فضای سرشار از محبت؛ از غصهها و غمهای مادی زندگی خارج میکند.
🔘سرآغاز هر چیزی فکر کردن است و به احساس شکل میدهد. درک احساسات سبب رفتار پسندیده میشود.
✅ جایی که رضایت باشد آرامش هم هست.
خوشبختی در رضایت از یکدیگر است.
#کلیپ
#همسرداری
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_نرگس
#تولیدی_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ بینیازی
🍃چهره رنگ و رو رفته زن و فرزندانش، عرق شرمساری بر پیشانیاش نشاند. زانوهایش توان و رمقی برای برخاستن نداشت.
با کمکگرفتن از دیوار از جایش برخاست. همان لحظه سقف دور سرش چرخید، به نظرش زلزله آمد: « پس چرا لامپِ آویزون به سقف تکان نمیخوره؟! »
☘به طرف آشپزخانه قدم برداشت، با دستانی لرزان در یخچال را باز کرد. دو عدد نان بیات، یک کاسه ماستخوری ماست که رویش خشکیده و یک عدد تخممرغ، تنها دارایی رفیق ۲۰ ساله زندگیشان بود.
🎋ته دلش خالی شد. ناامیدی راه خودش را باز کرد تا ذره ذره وجودش را پر کند.
نگاه خستهاش در آشپزخانه چرخی زد و بر روی صورت رؤیا، ورودی در ثابت ماند.
⚡️لبهای سفیدشده رؤیا مثل همیشه کش آمد: « صادق تو در مورد صندوق کمکهای بلاعوض مسجد، چیزی شنیدی؟ »
🍃_نه چطور مگه؟
☘_موقع سبزی پاککردن، زنهای همسایه یه چیزایی با هم میگفتن که به گوشم خورد.
🍂طاقت ماندن در خانه را نداشت. بعد از ده سال کار در کارخانه، چهارماهی بدون حقوق کار کردند. یک ماهی هم میشد کارخانه را تعطیل کردند. در این مدت تمام پساندازش را خرج زندگی کرد. دیگر آه در بساط نداشت.
☘فکرهای زیادی مثل کلاف سردرگمی ذهنش را درگیر کرده بود. وقتی به خود آمد خودش را کنار حوضِ آبِ وسط حیاط مسجد دید. صدای آرامبخش مُؤذن از منارههای مسجد به گوشش رسید.
✨بعد از مدتها شرکت در نماز جماعت، انرژی و امیدی باورنکردنی تکتک سلولهای بدنش را پر کرد. نمازگزاران پراکنده شدند. خادم مسجد و امامجماعت تنها کسانی بودند که در مسجد باقی ماندند.
🌾صدای خادم به گوشش رسید که میگفت:
«حاج آقا اگر کسی برای کمکهای بلاعوض مسجد، درخواست نکرده یکی را سراغ دارم اوضاع خوبی نداره، فقط مال این محل نیست بفرستم خدمتتون؟!»
🍃با شنیدن حرف خادم دچار شک و تردید شد تقاضایش را مطرح کند یا نکند؟ به سجده رفت قطرات اشک از گوشه چشمانش بر روی فرش مسجد چکید. همزمان از خدا کمک خواست.
🔹بعد از سربرداشتن از سجده سبکبالی سراغش آمد که تا آن لحظه تجربهاش نکرده بود. با کوله باری از امید به طرف خانه رفت. زنگ خانه را زد و همزمان کلید را چرخاند. کفشهای ناشناس مردانهای نظرش را جلب کرد. سینهاش را صاف کرد و وارد خانه شد.
🌸عموی همسرش بعد از سالها به مهمانیشان آمده بود: «صادق آقا پیش پای شما به رؤیا میگفتم، اومدم شهر شما کارخانه جدید راهاندازی کردم. کاش قبول کنی بیای اونجا مشغول بشی. توی شهر غریب نمیتونم به هرکس اعتماد کنم و مسئولیت رو بهش بسپارم.»
#همسرداری
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
به نام خالق مادر
از: عطش
به: مادر چشمهی آرامش
سلام مادرم ای مأوایِ من
وقتی پدرت خسته از آزار مشرکان به تو پناه میآورد، مرهم زخمهایش و ام ابیها میشدی. با لبخند دلنشینی غمهای همسرت را میزدودی و فرزندانت را با آغوش پرمهرت، سیراب از عشق و محبت میکردی و تا آخرین لحظهی عمر کوتاهِ پر برکتت، از ما هم غافل نبودی. با دعاهای نیمه شب تو، شیعه شدیم و تا پای جان با واجب فراموش شده، برای سعادت ما مبارزه کردی تا آرامش نصیبمان شود.
افسوس بیتفاوتی و منفعل بودن در برابر گناه، بیماری شایعِ آن زمان هم بود که در این راه تنها ماندی و ما از سعادت حضورِ امام در رأس حکومت اسلامی در همهی دوران، محروم ماندیم.
مادرم عزیزتر از جانم
دعایِ خیرِ مادرانهات پشتوانهای برای ماست تا احیاگر امر به معروف و نهی از منکر باشیم. آن را از ما دریغ نکن که به آن سخت محتاجیم.
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#نامه_خاص
#حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#مناجات_با_معصومین
🆔 @parvanehaye_ashegh
🌨روز برفی
🌻پروردگارا
در این صبح زیبای برفی و دلپذیر،
آرامش را مانند دانههای برف،
آرام و بی صدا به قلبهای ما جاری کن.
🌱روزتان پر از آرامش
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨چطور به فرزندانم احکام اسلامی را بیاموزم؟
ما اوایلی كه به تهران آمده بودیم، خانه ای در خیابان ری، كوچه دردار داشتیم و چون در داخل منزل حمام نبود، ایشان روز جمعه به من میگفتند: «خانم! من امروز غذا درست میكنم و شما این دختر خانمها را به حمام ببرید و به ایشان غسل جمعه را یاد بدهید. اینها باید روش غسل و یا احكام مبتلا بهشان را بدانند. در آینده ممكن است ما نباشیم و نتوانند سؤال كنند و دچار مشكل شوند.»
📚فصلنامه شورای فرهنگی و اجتماعی زنان، شماره ۱۰، به نقل از همسر شهید مطهری
#سیره_علما
#شهید_مطهری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🔶انتخاب اسباب بازی
🔺والدین عزیز !
📝 در انتخاب اسباب بازی مناسب برای کودک فعالیت بدنی کودک را در نظر بگیرید. اسباب بازیها باید توان جسمی بچهها را به کار گیرند تا تخلیه انرژی صورت گیرد و سبب آرامش روحی و جسمی آنها شود. پس نباید اسباب بازی برای کودک انتخاب کنید که کودک را در حد یک تماشاچی نگه دارد زیرا بچهها میخواهند با بازی برای زندگی آماده شوند.
📝 ضمناً در انتخاب اسباب بازی، به انتقال فرهنگ و تغییر الگوهای دینی توسط آن اسباب بازی توجه کنید؛ اسباب بازیهایی که پوششهای عریان و نیمه عریان و آرایش صورت و اندام خاصی دارند، انتخاب نکنید؛ زیرا این گونه اسباب بازیها الگوهای مذهبی نادرستی برای آینده کودکانتان خواهند شد.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#عکسنوشته_کوثر
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍جشن تولد
🍃گلدانهای صورتی، ارغوانی و سبز رنگ حسن یوسف را با آبپاش سفیدی آب داد. سرش را به طرف راضیه چرخاند: «محبوبه تولدش میخواد با دوستاش بره کافی شاپ!؟»
☘_محمد جواد! اگه اجازه بدی.
🔹_تو خونه جشن کوچکی بگیره، همه دوستاشو دعوت کنه.
⚡️محبوبه شمع کیک تولدش را فوت کرد؛ جیغ و خنده دخترها با صدای ترکیدن بادکنکها قاتی شد. راضیه دستش را برد تا شمعهای عدد ۱۷ را از روی میز بردارد. سحر و ساناز توی گوشی، عکس بهم نشان دادند و چیزی بهم گفتن، صورت راضیه سرخ شد.
🎋راضیه با خودش فکر کرد، نباید چهرهاش درهم و جشن تولد دخترش خراب شود؛ سریع لبخند بر لب از مهمانهای دخترش پذیرایی کرد.
🍃وقتی مهمانها رفتند و خانه از سر و صدا خالی شد. محبوبه به مادرش در جمع و جور کردن خانه کمک کرد.
🌾محبوبه روی مبل راحتی طوسی رنگ نشست و چشمانش را بست. تمام لحظات جشن تولدش را از ذهنش گذراند.
🌸راضیه از آشپزخانه محبوبه را صدا زد. او از روی مبل برخاست به سمت مادرش رفت و دستانش را باز کرد. راضیه او را به آغوش کشید.
☘محبوبه فهمید چیزی در دل مادرش مانده؛ از اواسط مهمانی نگاهش پر از حرف بود: «عزیز دلم، از جشن تولدت راضی بودی؟ »
✨_فوق العاده بود! ازتون ممنونم.
🌸_تو با ارزشترین هدیهای هستی که خدا به من و پدرت داده؛ متوجه رفتار سحر و ساناز شدی، نظرت چیه؟
🍃آره، اونا متوجه آسیبی که به خودشون و بقیه دوستان شون میزنن، نیستن.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte