eitaa logo
مسار
339 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
530 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 رضایت خداوند را می‌خواهی؟ ✅ یکی از واجبات دین اسلام، انجام کارها در جهت رضایت خداست. 🔘 می‌خواهی کاری را پیشنهاد بدهم که باعث خشنودی خداوند است؟ 🔘از امروز در برابر پدر و مادر، بله قربان‌گو باش! 🔘 منظورم را درست فهمیدی! آن‌ها را مثل یک پادشاه فرض کن و خودت را زیردست‌شان ببین. 🔘 هر چه بیشتر در جهت کسب رضایت پدر و مادر تلاش کنی بهتر است. ✅ آفرین به شما که مطلب را گرفتی! بله کاملا درسته! رضایت خداوند، در گرو رضایت والدین است.* 💥پس پیش به سوی رضایت خداوند 🏃‍♂ 🔹پیامبر اسلام صلی‌الله‌علیه‌وآله می‌فرماید: رضی الله مع رضی الوالدین؛ رضایت خداوند، در رضایت والدین است. 📚بحارالانوار، ج ۷۱، ص ۸۰ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️گل لطیف 🌨باران به شدت می‌بارید. حیاط بزرگ مدرسه خیس شد. زنگ ورزش بود؛ اما نمی‌دانست خوشحال باشد یا ناراحت. مهدیه بارش باران را دوست داشت. از پنجره‌ی کلاس نگاهی به حیاط انداخت. 🍃 روی تخته کلمه‌ای ‌نوشت و دانش آموزان با تکمیل کلمات مشغول بازی شدند. صدای غرش رعد و برق فضای مدرسه را گرفت. زنگ آخر مدرسه نواخته شد. 🍀مهدیه با شاگردانش خداحافظی کرد و به سمت دفتر رفت. گوشی را از کیفش در آورد به همسرش زنگ زد. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:«حسن جان!ً امروز دیر می‌رسم.» 🎋_کلاس فوق‌العاده داری؟ ⚡️_نه، اومدم برات تعریف می‌کنم. 🍃اکرم عصا زنان به طرف صندلی رفت. صدای بر خورد قطرات باران او را به خاطرات گذشته برد؛ هر وقت هوا بارانی بود با چتر به سمت مدرسه دخترش می‌دوید تا فرزند دلبندش موقع برگشتن از مدرسه به خانه خیس نشود. ضربه‌ای به شیشه‌ی پنجره کوچه خورد. رشته افکارش پاره شد. 🌸از روی صندلی برخاست به سمت پنجره رفت. عینک را روی صورتش جابجا کرد و با دقت نگاهی به پشت پنجره انداخت؛ دخترش را با چادری خیس دید. 🍃اکرم عصا زنان با خوشحالی رفت تا در را باز کند. مهدیه وارد خانه شد. ☘️_عزیزم! زیر بارون خیس شدی. ✨_لطیف‌ترین گل هستی، دوست دارم. 🆔 @Tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما به نام الله از:معصومه به:حضرت علی اکبر سلام بر فرزند نازنین امام حسین علیه السلام سلام اسوه و الگوی تمام جوانان مسلمان و همه شیعیان جهان سلام بر شما و همه محبان و شیفتگان شما سلام شبیه‌ترین به جد بزرگوارتان حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم امشب شما را به نام مبارک پدر گرامیتان قسم می‌دهیم که نظر و عنایتی به همه جوانان سرزمینم و تمام مسلمانان داشته باشید که در صراط مستقیم قدم بردارند و همنشین و همراه شیطان لعین نباشند. به آن‌ها معرفتی عطا کنی که پاک، آراسته و با تقوا در راه ولایت و همه شهدا قدم بردارند و از راه حق منحرف نشوند. یا حضرت علی اکبر مددی 🌺🌾🌺🌾🌺🌾 علیه‌السلام 🆔 @parvanehaye_ashegh
🌸عید نزدیک است 🏡خانه‌ات زیباست؟ با سلیقه چیده شده؟ اگر نامرتب است، بسم الله. 🌿وقت خانه تکانی است. اول از دلت شروع کن. 🍀حال قلبت که خوب بشود، دستانت هم فعال‌تر می‌شوند. عید نزدیک است. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨اگه همسرت حرفی بزنه و بهش عمل نکنه، چه می‌کنی؟ 🔹در روزهایی که در فرانسه بودیم، روزی خانم [همسر امام خمینی] به منزل یکی از فامیل‌هایشان رفت، اما دو ساعت دیرتر از زمانی که به امام قول داده بود، برگشت. 🔸امام که همه کارهایشان را با ساعت و دقیقه تنظیم می‌کردند؛ در این دو ساعت، سه بار از اتاق به آشپزخانه آمدند و پرسیدند: خانم نیامدند؟ دفعه سوم فرمودند: نگران شده‌ام، شما نمی‌توانید وسیله‌ای پیدا کنید که تماس بگیریم؟ تا این که خانم آمدند. 🔘وقتی ایشان آمدند، با محبت خاصی رو به روی خانم نشستند و گفتند: مرا دل نگران کردی! 📚 رازهای همسرداری، ص۱۳۸، به نقل از خانم مرضیه حدادچی رحمة‌الله‌علیه 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 قبول دارین بعضی دعواها شیرینی زندگین؟ ✅ در واقع دعوای زن و شوهر طبیعیه اما... 🔘 لزومی نداره دیگران از دعوای شما باخبر بشن. 🔘 در ارتباط با مسایل و مشکلاتِ بین خودتون و همسرتون، رازدار باشین. 🔘 حواستون باشه به زودی با همسرتون آشتی می‌کنین؛ ولی حرف مردم تمومی نداره. ✅ در این هنگام نه‌تنها همسرتون اذیت می‌شن؛ شما هم از حرف‌هایی که در مورد همسرتون زده می‌شه، شرمنده میشین. 💎پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله در مورد زن و شوهر فرمودند: وقتی مردی به همسر خود نگاه کند و همسرش به او نگاه کند خداوند بدیده رحمت به آنها نگاه می‌کند. 📚نهج الفصاحه، ص۲۷۸، ح۶۲۱ 💥با نگاه کردن به همسرتان، الهی زندگی‌تان پُر از نگاهِ رحمتِ خاصِ خدا باشه. 🤲 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌅تابلو ⚡️صداها توی سرش می‌پیچید: 🍂_ عُرضه مادر شدن نداره. 🍁_بدبخت چقدر به پاش صبر کنه؟! ⚡️_آره والله اونَم دلش بچه می‌خواد. 💥_طفلی مرضیه اُجاقش کوره. ☘️سرش را به پشتی تکیه داد. چشمانش را بست. ناامیدی به عمق جانش نشست. دو دوتا چهارتا کرد، دید حق با اطرافیان است. 🍃پشت پنجره رفت. آخرین نگاه را به گل‌های رُز داخل باغچه انداخت. تصمیم خودش را گرفت. خورشت فسنجان بار گذاشت. همان که رضا دوست داشت. ☘بعد از ساعتی رضا با به‌به گفتنش سکوت را شکست. مرضیه جلو رفت. پلاستیک میوه را از دستش گرفت. 🌸ناهار خوردن که تمام شد، بدون حاشیه رفت سر اصل مطلب:« رضا می‌خوام باهات جدی حرف بزنم.» 🎋چینی به پیشانی رضا نشست و گفت: «مگه تا الان شوخی‌هم حرفی ‌زدی؟!» 🍃_ببین قرار نیست به پای من بسوزی و بسازی! 🌼_مرضیه خوبی؟ تب نداری؟ 🍃_تو می‌تونی طعم بابا شدن رو بچشی! 🎇نگاه رضا به دیوار روبرویش قفل شد. لب‌هایش تکانی خورد. مرضیه رد نگاه رضا را دنبال کرد. به تابلوی «السلام‌علیک‌یا‌صاحب‌الزمان عج» رسید: « یادته چه قول و قراری با هم گذاشتیم؟!» 🌸روزهای اول زندگی، تابلو را در بهترین قسمت خانه نصب کرد. مرضیه متوجه علاقه عجیب رضا به تابلو شد. احساس کرد یک رازی در دل تابلو مخفی‌ است. رضا برایش تعریف کرد که این تابلو یادگار دوست شهیدش است. همانجا با هم عهد و پیمانی با امام بستند. ✨_آقا بهت قول می‌دیم یارانتو زیاد کنیم. قول می‌دیم خوب تربیتشون کنیم. 🍁مرضیه سرش را پایین انداخت. اشک از گوشه چشمان دُرُشت عسلی‌اش به روی دامنش ریخت:« من نگاه امام زمان رو تو زندگیمون احساس می‌کنم. تو چی؟ » 🎋مرضیه شانه‌هایش تکان خورد و به هِق‌هِق اُفتاد:« مگه قرار نیست دینِ خدا رو یاری کنیم؟! به همین زودی جا زدی؟!» 🍃دستان ظریف و لطیف مرضیه را در دستان دُرُشت و زِبرش گرفت:« مرضیه من هنوز منتظرم! سر قولم هستم!» 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما بسم رب الحسین از: زینب بنت المهدی به: عزیز زهرا«س» سلام آقا جان ای آرام دل من! تو همانی که میان تمام کم آوردن‌هایم، تمام نفس تنگی‌هایم از آلودگی‌ها، کنارم بودی. تو همان، همیشه آگاه از حال منی❤️ و تو عزیزترینِ قلب منی. التماس دعای خیر، تمام هستی امت اسلام🤲 یا‌حق 🌺🌾🌺🌾🌺🌾 ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
⛰از بلندترین نقطه کوه 🗻دلت می‌خواهد تا کوه بلندی بدوی، تا همان جا که کسی نیست؟ 🦅 تا جایی که جز عقاب‌ها پرسه نمی‌زنند؟! حق داری، اما یادت باشد؛ فرار، کار انسان‌های ضعیف است. 💪شجاع باش و پای کار بایست. مثل عقاب از بلندترین نقطه قله کوه به سمت کارهای سخت شیرجه بزن. 🌺امروز را با تمام توان شروع کن. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨آداب تولد کودک بعد از ظهر ۲۲ آبان ۶۲ بود. اولین دخترمان داشت به دنیا می‌آمد. وقتی حالم بهتر شد و به بخش منتقل شدم، حسین آقا را دیدم که با یک دسته گل و شیرینی به ملاقاتم آمد و مرتب شکر خدا را می‌گفت. وقتی خانم پرستار دخترمان را آورد، مقداری پول و شیرینی به پرستار داد و دخترمان را گرفت. بوسیدش و در گوشش اذان و اقامه گفت. می‌گفت: دخترم قبل از اینکه اولین قطره شیرش را بنوشد باید مسلمان و شیعه امیرالمؤمنین (ع) باشد. بعد دخترم را با احتیاط داد دستم. راوی: زهرا سحری؛ همسر شهید 📚نیمه پنهان ماه، جلد ۳۲؛ املاکی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: رقیه مهری آسیا بر، صفحه ۴۸ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 چگونه کودک‌مان را آرام کنیم؟ ✅ تحقیقات ثابت کرده ارتباط لمس با کف دست و آغوش، تأثیر به سزایی در آرامش فرزندان دارد. 🔘 خوب است که روزی چند دقیقه تا چند ساعت بسته به سن کودک‌مان، او را در آغوش بگیریم یا به فراخور سنش، با او ارتباط داشته باشیم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍روسری صورتی 🍃دستگیره را پایین کشید و آرام در را باز کرد. تا چشمش افتاد به محمد گفت: «الهی فداش بشه مامان.» ☘محمد کف زمین نشسته و با ماشینش بازی می‌کرد. مهناز وارد اتاق شد و در را بست: «محمد جان! نمیخوای به مامان یه بوس خوشگل بدی؟» 🌼محمد ازجایش بلند شد با لبخند به سمت مادر دوید. مهناز آغوش گشود و محمد را بغل کرد. از گونه پسرش بوسه‌ای گرفت و با خنده گفت:«پسرم سلام کجا رفت؟» ⚡️محمد خنده ریزی زد: «سلام مامانی!» 🎋مهناز سرش را تکان داد: «سلام پسرم، باید این موش کوچولو رو بیرون کنم تا سلام رو زبونتو نخوره.» 🍃محمد دست تپل و کوچک خود را جلوی صورتش گرفت؛ بعد از چند دقیقه‌ آهسته گفت: «مامانی! خاله جون، منو دعبا کرد.» 🌸مهناز مثل محمد آرام گفت: «دعبا نه، دعوا ... باز چه دسته گلی، به آب دادی؟» 🍃_ مامان جون، گل نریختم که تو آب! فقط گباش ریختم، روسری خاله فرناز آبی شد. ⚡️مادر گره به ابروانش انداخت: «کار خیلی بدی کردی! گباش هم نه، گواش.» ☘مهناز خواست سرش داد بزند؛ اما با آرامش پرسید:« رو کدوم روسری خاله گواش ریختی؟» 🎋_همون که صورتی بود. 🌾ساعتی بعد او محمد را خواباند و خودش از خانه خارج شد. فرناز صدای زنگ خانه را شنید و در را باز کرد. مهناز به سمت اتاق رفت تا محمد را بیدار کند؛ اما دید محمد گریه می‌کند به طرفش رفت و پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟» 🍃_خاله گف دیگه دوسم نداره. ✨_عزیزم! تو نباید به وسایل کسی دست بزنی، الان هم بریم و از خاله فرناز معذرت بخواه. 💥 فرناز با دیدن چشمان اشک آلود محمد لبش را گاز گرفت؛ ولی محمد لبخندی زد و گفت:«خاله! ببخش، روسری تو با گباش رنگ کردم.» 🍃محمد کادویی را به سمت خاله‌اش گرفت. فرناز لبخندی زد و کادو را از او گرفت و بوسه‌ای بر گونه‌اش زد. 🍀فرناز دست محمد را گرفت و گفت: «بیا صورتت رو بشورم تا با هم بریم بیرون. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما از: ولایی به: امام زمان به نام خالق امید آقا جان سلام چند روز پیش وهابی‌های کافر جوان‌های بی‌گناهی را مانند اجداد ناپاکشان و یزیدیان، سر بریدند. وقتی تصویر این شهدا را دیدم بی‌اندازه متاثر شدم و از ته دل با شما اینگونه درد دل کردم: آقا جان چند روز دیگر عید منتظران است. بر زمین و زمان منت می‌گذارید که قدم بر دیدگان‌شان گذاشته و دلشان را شاد کنید؟ آقا روز تولد شما ما باید به شما و بانو نرجس هدیه بدهیم، ولی از کودکی به ما یاد داده‌اند شما اهل کرمید. شما دست سخاوتمندتان به اندازه دنیا وسیع است. ما عیدی می‌خواهیم. عیدی ما گرفتن انتقام خون شهدای عربستان باشد. هر طور که می‌دانید دلمان را شاد کنید، بلکه مرهمی بر دل شکسته خانواده‌ی این عزیزان و همه‌ی شیعیان شود. آقا چشم ما به کرم شماست. جگرمان سوخته، آبی بر این جگرهای سوخته بریزید. این جنایتکاران زیادی عمر کرده‌اند و زیاد جولان داده‌اند. پیمانه‌ی آنها دیگر پر شده، شیشه عمر آنها در دست شماست و ما منتظر شنیدن شکسته شدن آن هستیم. ما منتظریم منتظر. پیشنهاد می‌کنم، هر کس برای تسکین این بی‌رحمی مطلبی بنویسد تا بلکه کمی آرام شویم. 💌🥀💌🥀💌🥀 ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
🌱حاضر مهربان ☀️یا صاحب الزمان عج مهربانم، حضور همیشگی‌ات حتی لحظه‌ای رهایمان نکرده‌ و ما سال‌هاست که به غفلت از حضورت خو گرفته‌ایم. ✨مولا جان! در این روزهای پایانی سال، محتاج دعایت هستیم. 🌷لحظات زندگی‌تان معطر به دعای ولی‌عصر عج🤲 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨شما موقع عصبانیت چه کار می کنید؟! مهدی انس خاصی با قرآن کریم داشت. همیشه قبل از خواب و نماز صبح قرآن می‌خواند و به دوستانش هم توصیه می کرد قرآن بخوانند. یک قرآن جیبی داشت که تا لحظه شهادت از خودش جدا نکرد. با یکی از بچه‌ها بحثش شده بود و خیلی عصبانی بود. فورا از سر جایش بلند شد و قرآنش را برداشت و از چادر زد بیرون. تا دو سه ساعت ازش خبر نداشتیم. رفته بود توی بیابان‌های اطراف خودش را با قرآن آرام کند. وقتی برگشت خیلی آرام شده بود. با اینکه مقصر نبود؛ اما از آن شخص مقابل عذرخواهی کرد. راویان: عسکر شمس الدینی و محسن رسایی 📚خاکریز هزار و یک ؛ خاطرات شهید مهدی توسن. نوشته حسین فاطمی نیا، صفحات ۲۴-۲۵ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠عید خانواده ✅ پدرها مثل پاسدارهای خونه می‌مانند، مادرها شبیه جانبازها و فرزندان پس از ازدواج شبیه آزادگان خانه رفتار می‌کنند. 💥البته این طنز قصه بود. 🔘 واقعیت این است که اگر والدین و فرزندان روش مدارا و تعامل با یکدیگر را یاد بگیرند، 🔘اگر ازدواج به موقع و در زمان خودش اتفاق بیفتد، 🔘اگر خط قرمزها و بکن نکن‌ها فقط چارچوب الهی و نه دلی داشته باشد، 🔘 اگر آدم‌ها خوب، زیبا و زیاد، به یکدیگر محبت کنند، ✅آن وقت بچه‌ها در خانه پدری هم حس آزادی خواهند داشت. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍رایحه مهربانی 🍃صبح زود از خواب بیدار شد به همسرش گفت:«نجمه،لباس پدرم را آماده کن تا ببرمش.» 🍂یوسف از رفتار و کارهای پدرش کلافه بود. فکری به سرش زد؛ اما دل دل می‌کرد. بالاخره با تندی گفت: «بابا! با این بهانه‌گیری‌هات خستم کردی، بگو چه کنم؟» 🎋نجمه رو به یوسف آهسته گفت:«باهاش بساز.» 🍁_نمی‌تونم. ☘_با علی، پسر کوچولوت چی کار می‌کنی؟ 🌾_خب،اون بچه‌ست، کمی صبوری می‌کنم. 🔹_آره، با پدرت هم کمی صبوری کن! تو رو با هزار امید بزرگ کرده، ناامیدش نکنی. 🔘_نجمه! وقتی ده سالم بود از پدرم دوچرخه خواستم، یادم میاد که نصیحت کرد. پسر جون صبر کن تابستون برات می‌خرم. از دستش ناراحت شدم، بعدها فهمیدم توان مالی نداشت می‌خواست از محل کارش وام بگیره؛ اما اون موقع تو مغزم نمی‌رفت باهاش لجبازی می‌کردم. 🍃_دوران کودکی رو طی کردی و میدونی کودکی چیه. ☘_یعنی هر وقت به سن پیری برسم و اونو تجربه کنم، یاد پدرم می‌افتم. 🌸_ آره، تو پیری آدما زود رنج و بهانه گیر میشن؛ می‌دونی ناتوانی جسمی کلافه شون می‌کنه. با پدرت برو پارک قدم بزن حال و هوایش عوض بشه، من هیچ وقت آغوش گرم مادر رو حس نکردم و تکیه‌گاهی به نام بابا نداشتم؛ چون زلزله یتیمم کرد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما به نام خدا إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِي الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا يَسُدُّهَا شَيْءٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ هرگاه عالمی بمیرد رخنه‌ای جبران ناپذیر در اسلام ایجاد می‌شود كه تا روز قيامت هيچ چيز آن را فرو نمی‌پوشد. از: خادمه حضرت زهراس به: امام زمان عج آجرک الله بقیه الله یاصاحب الزمان عج آقا جان سلام✋ عالمی دیگر از پیروان و نمایندگان شما چشم از جهان فرو بست. ایشان از اولاد حضرت علی علیه‌السلام بودند. ان شاءالله سفره نشین جدشان باشند. این غم بزرگ را محضر شما و رهبرم تسلیت عرض می‌کنم. لینک ورود به صفحه مراسم یادبود ایشان: https://iporse.ir/6187537 اللهم عجل لولیک الفرج یا الهی بحق زینب س 🤲🌹 اللهم‌صل‌علی‌محمدوآل‌محمدوعجل‌فرجهم🤲 💌🥀💌🥀💌🥀 ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
❤️خانه‌تکانیِ دل 🌸بهارِ منتظران، آمدن مهدی ‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه است. بهارِ طبیعت، همه زیبایی‌هایش را مدیون گل نرگس می‌داند. ☘بهار یادآور خانه تکانی و پاکی‌ها‌ست. خانه تکانیِ دل منتظران، هر روز و هر ثانیه انجام می‌گیرد. 🦋منتظر واقعی، تمام لحظات زندگی‌اش رنگ و بوی دعای‌ فرج می‌دهد. حتی شاخه گل نرگس را به یاد او در گلدان می‌کارد. 🌻نیمه‌شعبان برای منتظران، روز نویدبخش رهایی و آزادگی‌ست. روزی‌ست که مولود پربرکت از نسل بتول سلام‌الله‌علیها، پا به عرصه گیتی‌ گذاشت. او که به همین زودی‌ها زمین را از تاریکی‌ها به سوی نور هدایت می‌کند. 🌸گُل زیبای خلقت، قدم بر چشم ما بگذار. با آمدنت قلب بیمارمان را شفا بده. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨چقدر عاشق امام زمانی؟ قرار بود عملیات ما ساعت ده شب بیستم فروردین شروع شود. رفتم با محمد حسن خداحافظی کنم. بوی عطر خاصی می داد. بویی که تا به حال به مشامم نرسیده بود. یقین کردم این آخرین خداحافظی است. بعد از عملیات والفجر مقدماتی به هر جایی که ممکن بود، سر زدم؛ اما خبری از او نبود. یکی از بچه‌های گردان را دیدم. گفت: زیاد دنبال او نگرد. دیروز قبل از این که با او خداحافظی کنی، داوطلب شد برای نگهبانی. مفاتیحش را برداشت و رفت. در همان سنگر نگهبانی وصیت نامه اش را نوشته بود. در همان سنگر امام زمان (عج) را زیارت کرده و از ایشان مژده شهادت را در این عملیات را دریافت کرده بود. وقتی تو آمدی آرام و قرار نداشت. راوی: شهید محمد رضا تورجی زاده 📚 یا زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، صفحه ۵۲ و ۵۴ 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨مضطر مولایم ✨در مسیر به شوق دیدارتان قدم برمیدارم به آفتاب نگاهی می‌اندازم. 🕐ثانیه‌ها از پس یکدیگر بی‌تابانه می‌گذرند حتی آنها هم خسته شده‌اند از نبودتان‌. 🌼به دنیا آمدید و شعبان را در این روز کامل کردید. همچنان قدم برمی‌دارم و با خود فکر می‌کنم؛ اگر همه منتظرند، چرا هنوز کبوترها خبر آمدن شما را نیاورده‌اند؟ به جمع کران‌ها نزدیک می‌شوم. 🌹همه خوشحالند و برایتان تولد گرفته‌اند اما تولدها پشت تولدها و شما هنوز در دنیا کم رنگید. این‌طور نمی‌شود. ✨از امروز دیگر منتظر شما نمی‌مانم. مضطرتان می‌شوم، تا هر روز قلبم همچون قلب عاشقی بی‌قرارتر شود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️حاج اسدالله 🌸عصایش را از کنار دیوار برداشت. آرام به طرف در رفت تا بی‌بی بیدار نشود. مثل هر روز به استقبال پسرش می‌رفت. صدای تَقِ در، بی‌بی را بیدار کرد:«حاج اسدالله کجا می‌ری؟!» 🍃_ بی‌بی بخواب. دارم می‌رم کنار جاده‌ی ابتدای دِه وایستم؛ شاید محسن بیاد. 🌸با شنیدن اسم محسن اشک‌هایِ بی‌بی روی گونه‌اش غلطید و پَر روسری‌اش را تر کرد:«صبر کن حاجی! تا منم بیام.» 🎋_بی‌بی نمی‌خواد تو بیایی. بمون استراحت کن. پاهات درد می‌کنه. ☘️پیرزن طاقت نیاورد دستی به زانو گرفت. با هر زحمتی بود از جایش بلند شد. چادر گُل‌گُلی‌ش را از روی چوب‌لباسی برداشت. کنار حوض وسط حیات نشست. آب‌پاش را برداشت. گل‌های شمعدانی را آب داد. نیت وضو کرد. آب را به دست و صورتش رساند. چادر را روی سرش گذاشت. آن را با سنجاق به روسری سفید بزرگش وصل کرد تا از روی سرش سُر نخورد. 🌾مثل همیشه مردم روستا نگاه چپ‌چپ به آن دو انداختند و پچ‌پچ‌هایشان شروع شد. پیرزن و پیرمرد بی‌اعتنا به آن‌ها مسیر هر روزشان را رفتند. ابتدای روستا زیر درخت صنوبر نشستند. نزدیک اذان راهی مسجد شدند. 🌙آن شب حاج اسدالله دلش بی‌قراری می‌کرد. قرآن را باز کرد. چند آیه به نیابت از محسن خواند. نزدیک‌های سحر خواب محسن را دید. 🌸_بابا خیلی خسته شدی. دیگه تموم شد. روز نیمه‌شعبان ساعت پنج بعدازظهر میام پیشتون. ☘حاج اسدالله از خواب پرید. بی‌بی‌ چادر نمازش را برداشت. چشمان حاج اسدالله را موجی از اشک پوشاند. نگاهی به بی‌بی کرد و گفت: «بی‌بی محسنمون نیمه شعبان میاد.» 🍃بی‌بی روی سجاده نشست. با پر روسری اشکی که جلوی دیدش را گرفته بود، پاک کرد: «حاجی تو هم خواب محسنو دیدی؟! » 🌺چیزی به نیمه‌شعبان نمانده بود. خبر آمدن فرزندش را به روستائیان داد. گل و شیرینی خرید. مردم روستا هاج و واج به آن‌ها نگاه می‌کردند. درگوشی با هم پچ‌پچ‌ می‌کردند. برخاستن گرد و خاک از جاده‌ی ابتدایِ روستا، خبر آمدن کسی را می‌داد. همه چشم‌ها به آن سمت چرخید. وقتی نزدیک شدند ماشینِ سپاه‌پاسدران را دیدند. چند سردار از ماشین پیاده شدند. 🌸چهره‌شان نشان از خبر مهمی می‌داد. از دیدن جمعیت تعجب کرده بودند. هاله‌ای از خوشحالی چهره پیرمرد را پوشاند. آن‌ها را در آغوش گرفت. شیرینی به آن‌ها تعارف کرد رو کرد به آن‌ها و گفت: خوش‌اومدین! پسرم محسن، خبر اومدنتون و چند شب پیش دادن. 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍همین‌جا نشسته‌ام 🌾همین‌جا نشسته‌ام همان جا که خورشید هروز رقص سماعش را آغاز می‌کند و ماه به اتمام می‌رساند ...  در حالی که ستارگان قصد تقلیدشان را دارند. 🍃همین‌جا نشسته‌ام ... روی همان صخره بزرگ و تنهای همیشگی سبزه‌های روی کوه‌های اطرافم گویی مرا احاطه کرده باشند. شبنم‌ها در مه صبحدم غلتانند. ✨همین‌جا نشسته‌ام.... همین جایی که روزی قاصدک‌هایش را برایت خواهم فرستاد. همچون گل‌های صد روزه صد روز است که نشسته‌ام. 🛤منتظر و چشم به راه تو نشسته‌ام. از فراقت هزار و اندی سال است که می‌گذرد؟! ☀️بیا روشنایی زندگی‌ام 🆔 @tanha_rahe_narafte
🍀بوی بهار 🌸دلتنگ بهار هستی؟ اسفند معشوقه‌ی زمستان؛ پیراهنش عطر و بوی بهار می‌دهد. 🌨در این روزهای پایانی اسفند، لبخند بزن و بر بهار زیبا سلام کن. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨فداکاری برای همسر ... مثل این که خانم، قم را دوست نداشتند؛ ولی هرگز این مسأله را نزد امام اظهار نکرده بودند! امام همیشه در پاسخ ما که می‌پرسیدیم چه کنیم که شوهرانمان به ما این همه علاقه‌مند باشند؟ ایشان می‌گفتند: اگر شما این قدر فداکاری کنید، همسرانتان تا آخر، همین قدر به شما علاقه‌مند خواهند بود. 📚مجله زن روز، ش۱۲۲۰، ص۵، به نقل از زهرا اشراقی نوه امام خمینی رحمة‌الله‌علیه 🆔 @tanha_rahe_narafte