eitaa logo
مسار
385 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
410 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ واقعیت زندگی خیلی‌ها 🍃هروقت ناامید می‌شوم این جمله را به خودم می‌گویم: «خیلی ها هستند که اینطور زندگی می‌کنند.» 🌺اما این فقط یک جمله انگیزشی دروغین نیست! واقعیت است! به قلم نیکو 🆔 @masare_ir
✍معلق در هوا 🍃بازم مثل هر سال ساعت هشت آزمون شروع شد. در طول این مدت که من گوشه این کلاس نشسته‌ام، افراد متفاوتی همنشین من شدند. بعضی چاق بودند و بعضی لاغر. بعضی زرنگ بودند و بعضی تنبل. بعضی خوشحال بودند و بعضی ناراحت. با همه آن‌ها رفاقت داشتم. ☘محسن در حال نوشتن بود. به نظر می‌آید سؤالات آزمون را به خوبی می‌داند. ساعت ده احساس بی‌وزنی و سبکی کردم. از زمین جدا شدم. محسن هم از من جدا شد و به طرف بالا رفت. اطرافم را نگاه کردم. همه در هوا معلق بودند. 🌾افراد داخل کلاس هاج و واج به همدیگر نگاه می‌کردند. همگی در حال نزدیک شدن به سقف بودند. بعضی ها دست و پا می‌زدند تا از کلاس بیرون بروند. بقیه صندلی‌ها هم، مثل من به این سو و آن سو در هوا می‌چرخیدند. حواسم بود به کسی نخورم. با نگاهم محسن را دنبال کردم. هنوز در شوک بود. از بهم‌ریختگی آزمون و بلاتکلیفی چهره‌ درهم کشیده و آه می‌کشید. شاید به خاطر هدر رفتن زحماتش افسوس می‌خورد. ✨نادر اما زیاد نخوانده بود و در چشمانش موج شادی دیده می‌شد. برگه‌های پاسخنامه، سؤالات و مدادها هر کدام به سویی در حال پرواز بودند. صندلی‌ها به هم می‌خورد و صدای دلخراشی در کلاس می‌پیچید. ☘ناگهان جاذبه زمین به جای خود برگشت. تالاپ تالاپ همه صندلی‌ها روی زمین اُفتادند. محسن، نادر، تقی، جعفر، حسن، پژمان و همه و همه با سرعت به زمین آمدند. آخ اوخ همه به هوا شد. یکی دست به کمر، آن یکی دست به شکم، دیگری دست به سینه، آن گوشه‌ی دیوار، دست روی سر گذاشته بودند. برگه‌ها و قلم‌ها یکی‌یکی روی آدم‌ها می‌ریختند. ✨برگه علی روی سینه محسن اُفتاد. ورقه تقی به دست پژمان رسید. سؤالات محسن روی دست نادر نشست و دیگر نگویم چه قاراشمیشی شد! همه چیز درهم و برهم بود. سرم را گذاشتم روی شکمم و هِی غَش‌غَش خندیدم. به قلم افراگل 🆔 @masare_ir
✨بنده‌ی حق باش و بس ☘وقتی از حق می‌گویی و از حق می‌شنوی قصد داری طرفدارش باشی و بر پا کننده‌اش. به راهت ادامه بده،مسیر پر بهایی را برگزیدی. 💠چه زیبا و چه پر محتواست سخنان مولا حسین: «اگر دین ندارید لااقل انسان آزاده‌ای باشید.» 🌾در مسیر بندگی حق قدم بر داریم،چتر حقیقت را در عالمِ هستی بر سر ناحق بگستریم تا هیچ ناحقی، فرصت خودنمایی نداشته باشد،یعنی همه جا غیر خدا هیچ نباشد. 🌺ریسمان بندگی غیر را از گردنمان بازکنیم و نگاهمان را به دیدن‌ زیباییهایش معطوف نماییم. زنهار مزن دست به دامان گروهی کز حق ببریدند و به باطل گرویدند فروغی بسطامی به قلم پرواز عکسنوشته سماوائیه 🆔 @masare_ir
✨ مثل امام حسین علیه السلام 🍃گفت: «من كه شهيد شدم، بايد از روي پا بشناسيدم.دوست دارم مثل امام حسين عليه السلام شهيد شوم.» 🌾روي تابوت را كه كنار زدم، جاي سر پاهايش بود. 📚 مثل مالك،ص۸۰ عکس‌نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨نمی دونم چرا اینطوری می کند 🌾کودک به خاطر یک اسباب بازی، فریاد می‌زد و هر چه روی میز بود را پرت کرد. مادر سعی در آرام کردن کودک داشت و مدام می‌گفت: «نمی دونم چرا اینطوری می کند؟» مادر علت رفتار کودک را نمی‌دانست ولی باید بداند که کودک در خانه و خانواده تربیت می‌شود و هر رفتار کودک نشانگر اوضاع رابطه‌ای پدر و مادر و نحوه تعامل والدین با کودک است. 💠اگر زندگی مشترک والدین همراه با تعارض و درگیری باشد که مدت طولانی حل نشده یا یک نفر همیشه در این درگیری‌های شدید و پر تکرار، تسلیم است؛ صد در صد بچه‌ها از این درگیری مطلع می شوند؛ حتی اگر خاموش و مخفی باشد؛ در نتیجه روی حس امنیت بچه‌ها اثر منفی می‌گذارد و روح و روان بچه‌ها را دچار آسیب می‌کند که در رفتارشان آن را نشان می‌دهند. به قلم صبح طلوع عکس نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ پادکست داستان مادر من را دوست ندارد 🍀 دست پسرش را با تندی گرفت و با فشار و زور به طرف اتاق کشاند. در کمد لباس را باز کرد تا لباس مناسبی پیدا کند. پسرش با ترس و دلهره و حالت بغض مانندی به او نگاه می‌کرد... تولید پادکست از نیکو 🆔 @masare_ir
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍جای هم بودن 💡بچه‌ها و آدم بزرگ‌ها در یک چیز مشترک اند؛ آرزوی جای هم بودن... به قلم قاصدک تولید پادکست از نیکو 🆔 @masare_ir
✨با همين يك دست! 💠یونس لباسش پر از خون بود.تا رفت وضو بگيرد، لباسش را شستم.خيلي ناراحت شد. گفت: «راضي نبودم. وظيفه خودم بود.با همين يك دست مي شستمش.» 📚مثل مالك، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادي ، ص ۵۸ عکس نوشته حلما 🆔 @masare_ir
🌺_به نظرت اگه قدر چیزی که داریم رو بدونیم با از دست دادنش دیگه حسرت نمیخوریم؟ 💠_نمیدونم.به نظرم اینو باید از کسایی پرسید که قدر داشته هاشونو میدونن. ☘_خب پس هیچی 💫_چرا؟ 🌾_زمان زیادی طول میکشه تا چنین کسی رو پیدا کنیم. 🍃_خب چرا خودمون امتحان نکنیم؟! 💠بیا از همین الان قدر داشته هامونو بدونیم! 🆔 @masare_ir
✨خواستگاری ☘صدای تق برخورد نعلبکی با میز، سحر را از فکر پراند. لیلا خندید: «چرا اینقد توفکری؟» سحر لب های بی حالتش را به زور پذیرای لبخند کرد. لیلا حالت هایش را به خوبی می شناخت، لبخند زنان گفت: «دوباره مخالفت کرد؟» 🍃سحر خیره به چشمان لیلا گفت: «نه، خودم دو دلم.» لیلا از مبل روبروی سحر مثل خرگوش جستی زد و کنار سحر نشست. دستان سحر را میان دستان خود گرفت و فشرد: «تعریف کن چی کارست، اسمش چیه و چطوریه؟» 🌾سحر از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت. خیره به آسمان ابری گفت: «اسمش محمد هستش و پزشکه. خانواده ی با اصل و نسبی داره، از نظر اخلاقی تأییدش کردن. » ☘لیلا به فکر فرو رفت: «دکتر... » سحر وقتی صدایی از او نشنید، برگشت و نگاهش کرد: «چیزی شده؟ » لیلا دست و پایش را جمع کرد و گفت: «نه. چه خوش شانس، جدی دکتره؟» سحر گفت: « آره، یِ بار اومدن، راستش ازش خوشم اومده، ولی...» لیلا سؤالی به سحر چشم دوخت. سحر ابروهای نازک و کوچکش را درهم گره کرد و گفت:" نمی دونم بهش بگم دو سال نامزد بودم یا نه؛ می ترسم مثل اون یکی خواستگارم بذاره بره. حالا که همه راضیند و ازش خوششون اومده نمی خوام از دستش بدم." ☘ بدن منقبض لیلا شُل شد، گفت: «ول کن،نمی خواد بگی، کی دوباره میان؟» سحر گفت: «پنج شنبه.» لیلا کنار سحر رفت و گفت: «دلم می خواد این داماد خوشبختو ببینم. فردا منم میام خونتون تا خرابکاری نکنی.» 🌺سحر ابروهاش آویزان شد و گفت: «آخه...» لیلا میان حرف سحر پابرهنه دوید: «تو نگران عمو نباش، ساعت چند میان تا یِ کم قبلش بیام.» سحر افکار مختلف به ذهنش هجوم آورد و با تأخیر گفت: «ساعته پنج.» ✨روز بعد یک ربع به پنج، لیلا زنگ خانه عمویش را زد. سحر می دانست چه کسی پشت در است ولی برادرش که از ماجرا خبر نداشت، به خیال آمدن مهمان ها بدون سؤال در را باز کرد و تمام اهل خانه را صدا زد تا آماده باشند. 💠پدر، مادر و برادر سحر با دیدن لیلا سر جایشان مثل مجسمه خشک شدند. لیلا سکوت جمع را با سلام شکست. مادر اخم کنان احوالپرسی کرد. هنوز ننشسته بودند که دوباره زنگ خانه به صدا در آمد. این بار مادر به سمت در رفت و بعد از دیدن مهمان ها پشت آیفون، در را باز کرد. 🌺 لیلا کنار سحر ایستاد و با ورود مهمان ها هم مبل کناری سحر را برای نشستن انتخاب کرد. مادر دندان بر هم فشرد و چشم غره به پدر رفت. مادر داماد صورت گرد و نمکی لیلا را با صورت کشیده سحر مقایسه کرد و گفت: «نگفته بودین دختر دیگه ای هم دارین.» 🌾مادر از گوشه چشم به لیلا نگاه کرد و گفت: «دختر عموی سحر جانند. سرزده تشریف آوردن.» و برای اینکه مادر داماد سؤال دیگری درباره لیلا نپرسد میوه و شیرینی تعارف کرد. پدر بحث سرد شدن هوا را پیش کشید. ☘ مادر داماد گفت: «اگه اجازه بدید، حمید و سحر جان برند بقیه حرفاشون رو بزنند تا ان شاءالله شناختشون از هم بیشتر بشه. » 🍃لیلا که تا آن موقع جز سلام و احوالپرسی حرفی نزده بود یکدفعه گفت: « بله سحر جون دیگه بعد نامزدی قبلیش چشمش ترسیده، باید با حرف زدن بیشتر همدیگرو بشناسند.» تمام سرها به سمت لیلا برگشت. مادر داماد از جایش بلند شد با صدای بلند گفت: «نامزد داشته و نگفتین،دستتون درد نکنه؛دیگه چیا مخفی کردین؟» به سمت در رفت. داماد سر جایش ایستاد. به سحر نگاه کرد. به پشت دو قدم به سمت در رفت. برگشت و به دنبال مادرش رفت. به قلم صبح طلوع 🆔 @masare_ir
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ پادکست انسانها تکرار نمی‌شوند 💠آدم‌ها زود تمام میشن بدون اینکه متوجه بشیم. زمانی به خودمون میایم و می‌بینیم دیگه نمیشه به عقب برگشت... به قلم ساز باران تولید پادکست از نیکو 🆔 @masare_ir
✨ راضی هستی؟ 🍃گفت: «از من راضي هستي يا نه؟… آن دنيا يقه ام را نگيري؟» 🌾گفتم: «من حلالت كردم از تو راضي‌ام.» گفت: « اگر از ته دل اين را گفتي،آن دنيا شفاعتت را مي‌كنم.» 📚مثل مالک،ص ۷۰ عکس‌نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
💠اینجا کسی ذاتا بد نیست. 🌾قدرت تشخیص‌ها گم شده. به قلم نیکو 🆔 @masare_ir
✨کنار رفتن پرده‌ها 🍁زیر چشم‌های سیاهش دست کشید. زهر خندی نثار لپ‌های آب شده و رنگ زردش کرد. به آینه قدی اتاقش پشت کرد. گوشه‌ اتاق نشست. سرش را روی زانوهایش گذاشت و اتفاقات شب گذشته را مرور کرد. 🍃دست در دست حمید وارد ویلای باغ لیلا دوست جدیدش شد. چند باری در آرایشگاه او را دیده و با هم دوست شده بودند. دعوت مهمانی‌اش را رد نکرد و با چرب زبانی شوهرش را راضی کرد. سالن ویلا پر بود از زن و مرد. زن‌ها با لباس‌های کوتاه و نامناسب در میان مردان می‌چرخیدند. چشم‌های چرخان حمید بر تن و بدن زنان اخم بر پیشانی کوتاهش نشاند. لیلا با لباسی سرخ و دامن سفید کوتاه جلو آمد. دست دراز شده لیلا را فشرد؛ لبخند لیلا و خیرگی چشم‌های او بر چشم‌های عسلی حمید، خون سیما را به جوش آورد؛ اما دم نزد. مبل سه نفره‌ای را دید؛ حرف‌ لیلا درباره‌ی راه و مسیر ویلا با حمید را قطع کرد و او را به سمت مبل برد؛ اما لیلا رهایشان نکرد. سرو الکل دور از انتظارش نبود؛ اما خوردن راحت آن از سوی حمید لجش را درآورد. آهسته زیر گوش حمید گفت: « نخور؛ وگرنه من هم می‌خورم.» حمید دستش را از میان دست او آزاد کرد و به آرامی گفت: « بخور که چی؟» جا خورد؛ دندان هایش را بر هم فشرد به خودش لعنت فرستاد که حمید را به چنین مهمانی آورده؛ برای اینکه لج حمید را دربیاورد، صدای وجدانش را درباره گناه بودن این کار خفه و فریاد عقلش را درباره مضر بودنشان خاموش کرد و مشروب خورد. سرش گیج می‌رفت، کسی نزدیکش شد و دستی سنگین و بزرگ روی دستش قرار گرفت. چشم‌های خمار شده‌اش را به او دوخت. ابروهای کشیده‌اش شبیه حمید بود؛ اما وقتی حرف زد و گفت: «بیا بریم.» چشم‌های سیما کامل باز شد و چهره‌ی ناآشنایش او را به خود آورد. دستش را پس زد: «ولم کن. حمید! حمید!» قهقهه مرد قلبش را لرزاند. مرد چهارشانه‌ی به او نزدیک‌تر شد: «این همه ادا برام در نیار تو هم لنگه لیلایی دیگه. دوست پسرت رو بر زد من هم تو رو.» چهار ستون بدنش لرزید. وسط سالن جیغ زد: «حمید!» تمام چشم‌ها به سمتش برگشت. حمید را دید از کنار لیلا آن سمت سالن به سمتش گام برداشت. قلبش آرام گرفت. از مبل جست و با دو قدم خودش را به حمید رساند: «بیا بریم نمی‌خواد دعوا راه بندازی... » اخم حمید با کلمه‌ی کولی ماتش کرد. انتظار دعوا داشت؛ اما دستش با شدت کشیده شد و از جلوی چشم‌ها به سمت خارج سالن کشیده شد. فریاد حمید قلبش را پاره پاره کرد: « بیخود وقتی جنبه نداری میای مهمونی و من هم با خودت میاری، برو خونه.» سیما با جیغ گفت: « اون مرتیکه رو باید نفلش می‌کردی؛ سر من داد می‌زنی! نکنه کار همیشگیته ؟ و من ساده این دو سال فکر می‌کردم شوهرم آدم حسابیه.» حمید دست سیما را فشرد و هلش داد: « آره هر دفعه که با دوستام می‌رفتم مهمونی همینطور بوده. حالا چی می‌خوای بگی؟» نماند، گیج و حیران با تاکسی به خانه برگشت. آن شب با اشک و گریه تنها در اتاقش به در زل زد به امید آمدن حمید و خواب بودن همه اتفاقات؛ اما حمید نیامد و سیما تک تک خاطراتش را با حمید مرور کرد. مدام به خودش می‌گفت که چطور نشناختمش. نشانه‌ها را نادیده گرفته بود؛ معتقد نبودنش به هیچ چیز تازه برای سیما معنا پیدا کرده بود. زندگی دو ساله‌اش با مردی که برای امنیت و آبروی او ارزشی قائل نبود او را به مرز جنون کشیده بود. دوباره به خودش در آینه خیره شد، باید کاری می‌کرد، لباس پوشید و با صورتی بی‌روح از خانه بیرون رفت تا از کسی خبره برای زندگی‌اش مشورت بگیرد. به قلم صبح طلوع 🆔 @masare_ir
✨مالک همه چیز اوست ☘وقتی دلت از همه جا و همه کس می‌گیرد و تنها و بی‌کس در گوشه‌ای چشم انتظار می‌نشینی شاید یکی همرازت شود و همدلت تا درد دلهایت را با او در میان بگذاری. 🍃کسی را نمی‌یابی جز خالق آسمان و زمینت با خود زمزمه می‌کنی، اوست همه کس و همه‌ی دارایی‌ام: «وَلِلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ يَغْفِرُ لِمَن يَشَاءُ وَيُعَذِّبُ مَن يَشَاءُ ؛ مالکیت و حاکمیت آسمانها و زمین از آن خداست؛ هر کس را بخواهد (و شایسته بداند) می‌بخشد، و هر کس را بخواهد مجازات می‌کند.» 💠وقتی می‌بخشد و صاحب اختیار تمام کائنات است به گونه‌ای باشیم که مهر لیاقت بگیریم برای عزیز شدن نه ذلت و خواری. 🌺بلند آن سر،که او خواهد بلندش نژند آن دل، که او خواهد نژندش وحشی بافقی 💫نشان شایستگی را از درگاهش بجوییم و بس. به قلم پرواز عکس نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨ آفتاب عمر 🌾از بالاي خاكريز صدايم زد. بي مقدمه به خورشيد اشاره كرد و گفت: «مي بيني آفتاب چه طور غروب مي كند؟» 💠با تعجب گفتم: «بله.» گفت: «آفتاب عمر من هم دارد غروب مي كند.» 📚مثل مالک،ص ۶۸ عکس‌نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨قانون زندگی قانونِ 🍃حس کرد، چیزی به سمتش پرتاب شد، سرش را دزدید، صدای برخورد در قند دان به دیوار را شنید و سرش را بلند کرد. با اخم به پسرک چهارساله خاله‌اش خیره شد. پیش خودش گفت: «چی به بچشون یاد می دن؟» برخی والدین بچه‌ها را کاملا آزاد می‌گذارند تا هر کاری دلشان می‌خواهد، انجام دهند. درست است که بچه‌ها تا هفت سال باید پادشاه باشند؛ ولی پادشاه هم باید حد و مرزها را یاد بگیرد. 🌾اگر به کودک محدودیت‌ها آموزش داده نشود در بزرگسالی در تعامل با دیگران و اجتماع دچار مشکل می‌شود‌. البته پدر و مادر نباید زود تسلیم یا خشمگین شوند؛ چون تسلیم شدن یعنی بی‌خیال شدن قاطعیت و خشمگین شدن یعنی اعمال محدودیت و قاطعیت بیشتر که هر دو مخرب هستند. 🌺و‌الدین لازم است با روش محترمانه و سالم، آداب، محدودیت‌ها و قوانین را به بچه‌ها آموزش دهند. از جمله این روشها عبارتند از: 💠۱. محدودیت یا قانون را به طور شفاف بیان کنید. 🌾۲. پدر ومادر متحد و در یک جبهه باشند. 💠۳.وقتی کودک محدودیت رعایت می‌کند، او را تشویق کنید. 🌾۴.اگر کودک خوب عمل نکرد، او را از کار بدش آگاه کنید و به او بگویید که می خواهی یک بار دیگر تلاش کنی؟ 💠۵. با محبت کردن و تأمین نیاز عاطفی کودک از طریق بازی و گوش دادن به بچه، یاد دادن حد ومرزها و رعایت آن آسانتر می‌شود. 🌾۶.بگذارید عواقب طبیعی و قراردادی ( تنظیم شده توسط والدین) اعمال خود را ببینند. 💠۷. ترمیم رابطه با کودک بعد از دیدن عواقب کارش از طریق صحبت کردن و بررسی عمل بد او همراه با خودش به قلم صبح طلوع عکس نوشته حسنا @masare_ir
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 پادکست داستان قاب دوست داشتنی 💫... یک کوچولو سختم بود اما ذوق زده و با چشمایی برق افتاده حرف به حرف ات را کنار هم گذاشتم و خواندم. آنقدر خوشحال شدم که چه نوشته ی زیبایی ... تولید پادکست از نیکو 🆔 @masare_ir
✨ ویژگی الله یاران 🍃می‌بخشند و از بدی‌ها چشم می‌پوشند خوشا آنان که الله یارشان است، الله اجازه‌ نمی‌دهد دوستان واقعی‌اش در مسیر کج قدم بگذارند، چه خوب حواسش به همه جا و همه‌ی پدیده‌هاست. 💠این کار تنها از خالق بی‌همتا بر می‌آید که زمین و زمان را تحت کنترل خویش بگیرد و از کوچک‌ترین عمل مخلوقش خبر داشته باشد. 🌾و چه نیکو بندگانی را پرورده که امر معبودشان را بر هر امری برتری می‌دهند: «وَالَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبَائِرَ الْإِثْمِ وَالْفَوَاحِشَ وَإِذَا مَا غَضِبُوا هُمْ يَغْفِرُونَ؛ همان کسانی که از گناهان بزرگ و اعمال زشت اجتناب می‌ورزند،و هنگامی که خشمگین شوند عفو می‌کنند.» (سوره‌ی شوری،آیه ۳۷) به قلم پرواز عکس نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨مادرم مثل مادرت 💠كنار ماشين كه رسيد گفت: «جورابم را جا گذاشته ام.» رفت داخل خانه و من را صدا زد. وقتي رفتم داخل، گفت: «با من مشكلي نداري؟» 🌾گفتم: «نه.» گفت: «مادر من مثل مادر خودت است. من اين دفعه بر نمي گردم و شهيد مي شوم.» جورابش را از جيبش در آورد و پوشید. 📚کتاب مثل مالک۷۲ عکس‌نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨راهی ساده برای کسب مهارت تصمیم گیری 🌾همیشه چشمش به دهان دیگران است تا بگویند چه کند و چه چیز را انتخاب کند؛ علت این رفتار عدم قدرت در تصمیم گیری است. قدرت انتخاب و تصمیم گیری مثل بسیاری از مهارت‌های دیگر باید در دوران کودکی آموخته شوند. 🍃راهکار برای دستیابی به این مهارت در کودکی ساده است؛ کافی است به کودک خود قدرت انتخاب دهید مثلا به او بگویید می خواهی لباس قرمزت را بپوشی یا آبیه را ؟ یا موقع خرید اسباب بازی اجازه دهید خودش انتخاب کند یا از او بخواهید ناهار روز جمعه را او پیشنهاد کند. بدین شکل کودک شما قدرت نه گفتن و انتخاب درست به دست می‌آورد و در نوجوانی تحث تأثیر همسالان دست به کارهای خطرناک نمی‌زند. به قلم صبح طلوع عکس نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
گشاده‌رو باش 🍃سخت می‌گیرد روزگار بر انسان‌های سخت‌گیر 💫چرا اینقدر اخمو و ترش‌رو؟ هر گاه نگاهم به نگاهش گره می‌خورد، چهره‌ای پر از خشم و وجودی سرد و بی‌انرژی را ملاقات می‌کنم. 💠دلم می‌گیرد از سرمای وجودش، مدام در تقلّا هستم برای نشاندن لبخندی روی لبانش، خنده‌ای زورکی تحویلم می‌دهد، این هم غنیمت است؛ چون لحظه‌ای کوتاه شادی‌اش را می‌بینم، دلم همانند پرنده‌ای در آسمان وجودش جشن می‌گیرد. 🌾 از فرش تا عرش تمام پدیده‌ها نشانی از مهر و عاطفه الهی است برای رشد کمالات ما. غم برای چیست در این گیتی ناپایدار و چند روزه؟ خوشحال باش، چون خدایی داری که دلیل تمام خوش بودن‌هاست. 🌺چون وا نمی کنی گره‌ای، خود گره مشو ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست صائب به قلم پرواز عکس نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨احترام به مادر 🌸مجید فوق العاده هوای مادرش را داشت. یکی از دلایلی که او را از فکر تحصیل در خارج از کشور منصرف ساخت، رسیدگی به پدر و مادرش بود. وقتی مادرش را می دید، دست و پایش را می بوسید. موقع غذا خوردن، اول لقمه در دهان مادرش می گذاشت، سپس خودش غذا می خورد. 🌺سر کلاس درس، تنهاترین تماسی را که جواب می داد، تماس مادرش بود و خیلی راحت با او ترکی صحبت می کرد. مادرش دو سال مریض بود. اگر کار بیمارستان مادرش پیش می آمد، همه می دانستند که همه قرارهایش منحل می شود. روزی قرار بود با فرد مهمی دیداری داشته باشیم، به خاطر کار مادرش زنگ زد و عذرخواهی کرد. 📚شهید علم؛ دانشمند شهید دکتر مجید شهریاری در آینه خاطرات،صفحه ۳۲ تولید حسنا و نیکو 🆔 @tanha_rahe_narafte
🍃از انسانی کمال گرا پرسیدند: «با چه شکنجه ات کنیم؟» 💠گفت: «مرا به ریاست بانک مرکزی منصوب کنید.» ☘او را گفتند: «اینطور که فقط مردم را شکنجه میدهی!» 🌾گفت: «مثل اینکه یادتان رفته من کمال گرا هستم؛ وقتی نتوانم وظیفه ام را درست انجام دهم از همه بیشتر شکنجه میشوم!» به قلم نیکو 🆔 @masare_ir
✨گریه مادر 🌸فهیمه لقمه‌ی چرب بادمجان را در دهانش گذاشت. ملچ وملوچش مثل امواج دریا تا ساحل آشپزخانه پیش رفت. راضیه ابروهایش را درهم کرد و تمام وزنش را روی پای چپش انداخت. شکم بادمجانی را نشانه رفت و در ماهی تابه چرخاند. اشک غلتان گوشه چشمش را با پشت دست پاک کرد. آسمان آبی از پشت شیشه آشپزخانه قرارگاه آرامش لحظاتش شده بود. خیره به آن، لحظه‌ای همه چیز را فراموش کرد. فراموش کرد که دیگر دخترش نماز نمی‌خواند و در ماه رمضان بی هیچ دلیلی روزه نمی‌گیرد؛ صدای طلبکار فهیمه:« بادمجون بیار.» دوباره تلخی‌های یکسال اخیر را به یادش آورد‌. فشار دستش دور چنگال، فریاد استخوان کف دستش را بلند کرد. 🌺راضیه به لب‌های چرب فهیمه نگاه کرد. چشم‌هایش در بند اراده اش نماندند و با لرز به پایین و پای فهیمه خیره شدند. پای مصنوعی اش را به مبل تکیه داده بود. فهیمه تنها فرزندش دیگر مثل یک تکه گوشت روی تخت نیفتاده بود؛ اما پای راستش از زانو قطع شده بود. 🍃 یک سال پیش در تصادفی شوهرش را از دست داد و دخترش با پای قطع شده به کما رفت. پشت شیشه آی. سی. یو ساعتها ایستاد و برای نجات دخترش دست به آسمان بلند کرد. شب‌های قدر به جای مسجد، از پشت شیشه، قرآن به سر گرفت و از خدا زنده ماندن دخترش را خواست؛ اما حالا دچار شک شده بود و مدام از خودش می پرسید:« نکنه چیزی را خواستم که به نفع دخترم نبوده.» روز به روز با دیدن رفتارهای فهیمه بیشتر دچار شک می‌شد. 🌸شب‌‌های قدر دوباره از راه رسید. راضیه برخلاف سال‌های گذشته به حسینیه نرفت. هر سال با شوهرش و فهیمه با هم به حسینیه می رفتند؛ اما شب‌های قدر امسال با سال‌های قبل از زمین تا آسمان فرق داشت. محمد زیر خروارها خاک بود و فهیمه هم دیگر فهیمه سابق نبود. رو به قبله در تاریکی شب، دست به دعا بلند کرد. هق هق گریه هایش را در گلو خفه کرد و الغوث الغوث را بی‌صدا فریاد کرد. 🌺صدای زیر و گرفته راضیه، فهیمه را بیدار کرد. خودش را پشت مادرش رساند. راضیه در حال و هوای خودش بود، میان گریه گفت:« خدایا پارسال زنده ماندن دخترم را ازت خواستم... نمی دونم خواسته ام درست و به مصلحت بوده یا نه ... » فهیمه با شنیدن جملات مادرش از درون سوخت و آتش گرفت، خواست فریاد بزند؛ اما جمله بعدی مادرش مهر سکوت بر لبانش زد و اشک از چشمانش جاری کرد. راضیه گفت: « خدایا به حق این شب‌های عزیز دست فهیمه را بگیر و به سمت خودت دعوتش کن، زندگی فرزندم را بهم هدیه کردی اما این بار هیچ چیز براش نمیخوام جز خودت.» گریه بر کلامش پیشی گرفت. به قلم صبح طلوع 🆔 @masare_ir