▪️ رحلت عالم ربانی و فیلسوف مجاهد و ولایت مدار، آیتالله محمد تقی مصباحیزدی رحمه الله را در سالروز شهادت #سردار_شهید_قاسم_سلیمانی، تسلیت عرض می کنیم.
▫️" ایشان متفکری برجسته، مدیری شایسته، دارای زبان گویائی در اظهار حق و پای با استقامتی در صراط مستقیم بودند.
✨ خدمات ایشان در تولید اندیشهی دینی و نگارش کتب راهگشا و در تربیت شاگردان ممتاز اثرگذار و حضور انقلابی در همهی میدانهائی که احساس نیاز به حضور ایشان میشد، حقاً و انصافاً کمنظیر است.
🍃پارسائی و پرهیزگاری خصلت همیشگی ایشان از دوران جوانی تا آخر عمر بود و توفیق سلوک در طریق معرفت توحیدی، پاداش بزرگ الهی به این مجاهد بلند مدت است."
📚بخشی از پیام تسلیت مقام معظم رهبری دامت برکاته در پی درگذشت آیتالله محمدتقی مصباح یزدی رحمه الله در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱۳
#مناسبتی
#مرد_میدان
#عمار_انقلاب
#حاج_قاسم
🆔 @masare_ir
- چرا از من درخواستی نمی کنی؟ خیلی دوست دارم از من خواهشی کني من درخواست تو را برآورده کنم.
-همین که سایه تان بالای سر ماست کافیست.
- زهرا جان درخواستی از من بکن تا امروز برایت برآورده کنم.
- راستش از خدا حیا می کنم درخواستی از شما داشته باشم و از توانتان خارج باشد، ولی چون خیلی مشتاق هستید اگر توانستید برایمان #انار تهیه کنید.
🔹در راه بازگشت در مانده ای از گرسنگی ناله می کرد، حضرت از انارهایی که تهیه کرده بود، اناری را برداشت و با دستان مبارکش به او خوراند، اما او دومی و سومی را هم طلب کرد و حضرت همه انارها را به وی عطا کرد.
خداوند راضی به شرمساری علی(عليه السلام) نشد و طبقی از انارهای بهشتی را توسط فرشته ای آسمانی به خانه زهرا او فرو فرستاد تا قبل از علی به خانه برسد.
📚ریاحین الشریعه ج ۱ ص ۱۴۲
#سیره
#معصومین
#اهل_بیت علیهم السلام
#خانواده
#همسرداری
🆔 @masare_ir
نیازهایم را میان دستانِ خالیم به سمتت میگشایم!
خالی از داشته هاست!
ولی پر از خواسته هاست!
#نکته
#کوته_نوشت
#اخلاقی
🆔 @masare_ir
🤒 تب
🔻دستش سوخت. دلش آتش گرفت. دوباره دستش را پیش برد و بر پیشانی میلاد گذاشت. ذره ای تبش پایین نیامده بود. صندلی را عقب کشید. با گام هایی بلند خودش را به میز پرستار رساند:" خانم پرستار تب بچم پایین نیومده، تو رو خدا یِ کاری بکنین." پرستار گوشی تلفن را برداشت:" الان به دکترش زنگ میزنم." آرامش پرستار و کلامش براش قابل هضم نبود. پلک چپش پرید. دو سه بار روی میز ضربه زد:" زنگ واسه چی می زنی؟ زود صداش کنین." پرستار به چشم های لرزان و سرخ شیما نگاه کرد،گفت:" نیستش." شیما لرزید و یک دفعه داغ شد، صدایش را بالا برد:" رفته؟! بچم حالش خوب نیس، دکتر گذاشته، رفته." پرستار گوشی را بر تن سیاه تلفن کوبید:" خانم صداتو بیار پایین. هر کاری لازم بود، انجام دادن و گفتن که ما انجام بدیم. الانم اگر بذاری، میخوام ازشون کسب تکلیف کنم ."
🔹شیما به ابروهای نازک و در هم گره خورده پرستار خیره شد، لبان گوشتی اش را بر هم فشرد. پرستار با سکوت شیما دوباره گوشی را برداشت. سلام و احوالپرسی اش با دکتر باعث شد؛ شیما دندان قروچه کند. لبانش را بیشتر برهم فشرد تا چیزی نگوید. روی برگرداند. به سمت اتاق میلاد راه افتاد. نمی توانست جلوی خودش را بگیرد. صدای پرستار را شنید:" مواظب بچه هاشون نیستن، طلبکارم هستن." خواست چیزی بگوید؛ ولی پشیمان شد.
🔸به صورت گرد میلاد خیره شد. سرخ بود. شیما از تب و سرخی بچه اش گر گرفت:" برا بچه خودشم اینقد بیخیالِ. حرف زدن فایده نداره ." به سمت در رفت که پرستار با ابروهای درهم داخل شد. سوزنی از جیبش در آورد و درون سرم خالی کرد. بدون اینکه به شیما نگاه کند، گفت:" احتمالا با این تبش زودتر پایین میاد. دوباره بهش سر می زنم." تب سنج در دهان میلاد گذاشت و بعد از در آوردن آن، بدون کلامی از اتاق خارج شد.
🔹قطرات سرم در لوله می سریدند و آهسته آهسته وارد بدن میلاد می شدند. شیما به مژه نازک و فردار میلاد خیره شد. صبح چشمان عسلی اش را به زور از هم باز کرده بود. کشدار گفته بود:" مامان، خوابم میاد، خستم." شیما کلافه سرش را تکان داد. گوشی اش زنگ خورد، نام احسان روی گوشی افتاد. لبانش را جوید. صدای زنگ گوشی تمام نشده، دوباره صدایش بلند شد. احسان را خوب می شناخت اگر جواب نمی داد، به همه زنگ می زد و سراغش را می گرفت. قبل از اینکه قطع شود،جواب داد.
احسان: سلام، کجایین؟
🔸شیما از اتاق میلاد بیرون رفت. نمی دانست چه بگوید و چگونه. به دیوار سفید و سرد بیمارستان تکیه داد،خیره به مهتابی گفت:" چیزه، من، نه یعنی ما بیمارستانیم. چیزی نیستا. میلاد تب کرده بود، آوردمش بیمارستان."
احسان خشک و محکم گفت:" کدوم بیمارستانید؟ "
قلب شیما با شدت می کوبید:" بیمارستان امین." دیگر هیچ کدام چیزی نگفتند .
🔹شیما کنار میلاد برگشت. پشت دست کبودش را نوازش کرد و قربان صدقه میلادرفت:" قربون پسر خوشگلم بشم. مامانیو ببخش." بعد از نیم ساعت حس کرد که تبش پایین تر آمده است. صدای کلفت و بلند احسان را از پشت سرش شنید:" فقط تب کرده ؟"
🔸شیما بلند شد و به شانه پهن احسان خیره شد. احسان به او نزدیک شد و چانه شیما را بالا آورد،خیره به چشمان او گفت: " به من نگاه کن، پرستار میگه بچه تشنج کرده، آره؟"
🌸شیما راهی جز نگاه کردن به چشم های عسلی احسان نداشت. عقب رفت تا چانه اش آزاد شود. خیره به چشم های احسان گفت:" خفیف بوده، الانم خوبه ... تبش پایین اومده." احسان هر دودستش را میان موهای کم پشتش فرو برد:" می دونی تشنج یعنی چی؟ صد دفه گفتم بذار بچه از آبو گل دربیاد بعد راه بیف هر جا دوس داری برو سر کار. پاتو تو یِ کفش کردی که باید برم سرکار. عوض اینکه بذاری صبحها راحت بخوابه ، به زور بچه سه ساله رو بیدار کردی و تو سوز و سرما بردیش مهد، حالا بچمون رو تخت بیمارستانه ."
🔹شیما همیشه مخالف حرف های احسان بود؛ولی با این اتفاق چشمش ترسید. دهان باز کرد؛ اما احسان زودتر گفت:" می خوای باز بری سر کار ، باشه برو. ولی اجازه نمی دم بچه را ببری مهد. به .... "
🔸شیما میان حرفش پرید:" حق با تو ، دیگه نمیرم." احسان انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت. صدای ناله آرام میلاد، آنها را به سمت او کشاند.
#اطاعت_پذیری
#همسرداری
#ارتباط_زوجین
🆔 @masare_ir
سلام بر تو ای بهانه خلقت✋
مولای خوبم، چند روز قبل که تولد عمه جانتان زینب سلام الله علیها بود، تلنگری بود برایم، زینبی هستی تا امامت را یاری کنی؟
ولایی هستی تا همانند او حامی پیشوایت باشی؟
مثل او هستی تا پشت سر ولییت حرکت کنی؟
صادقانه کنار قدم های زینب قدم برخواهی داشت؟
می توانی همانند زینب، زینت امامت باشی؟
بهانه هم که نداری او هم معصوم نبود؛ ولی محبوب خدا و عزیز امامش بود.
در آخر چیزی که برایم ماند کوهی بود از شرمندگی.😔
مولای مهربانم درست است که نمی توانم همانند او یاریت کنم؛ ولی هستم، امیدوارانه با سماجتی مثال زدنی، شاید همین حسن ظنم عاقبت، دستم را بگیرد و به تو رساند.
الهی آمین🤲
❣️السلام علیک یا داعی الله❣️
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#امام_زمان
🆔 @masare_ir
🌺چه زیبا در هم تنیده ای گل سرخم
زیبایی ات نشانه ای است
از زیبایی خدای زیبا آفرینم
#صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
🌸دختر حضرت امام(رحمه الله علیه) میگویند که تا خانم نمیآمدند امام(رحمه الله علیه) دست به غذا نمیزدند یا اگر مهمان میآمد، خودشان میرفتند در آشپزخانه کار میکردند.
📚پا به پای آفتاب، ج1،صص92و97
#سیره_علما
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#احترام
🆔 @masare_ir
🌹 رحمت الهی
دستش را گذاشت تو دست مادر. با هم وارد خانه سادات خانم شدند. داخل اتاق شلوغ بود. به بالا سرش نگاه کرد. سادات خانم جلو آمد. با تک تک خانم ها دیده بوسی کرد. زهرا وسط قدهای بلند و چادرهای بهم پیچیده گم شد. دوست داشت سادات خانم با او هم روبوسی کند. با خودش گفت:چرا با من روبوسی نمی کنه؟ منم می خوام بهش زیارت قبولی بگم. یعنی ما بچه ها آدم نیستیم؟
مادر، زهرا را جلو برد؛ زهرا، جلو مادر و مقابل سادات خانم ایستاد. مادر به صورت گل انداخته زهرا نگاه کرد. رو به سادات خانم گفت:گل دختر منم اومده به شما زیارت قبولی بگه.
سادات خانم با لبخند یک قدم به زهرا نزدیک شد. مقابلش نشست. او را در آغوش فشرد. صورت گل انداخته او را بوسید. زهرا هم با او دیده بوسی کرد و زیارت قبول گفت. سادات خانم بلند شد. سینی روی طاقچه را برداشت. جلو زهرا گرفت: اینم سوغات شما. بفرمایید.
زهرا کتابچه ای از داخل سینی برداشت. وسط کتابچه پارچه سبزی قرار داشت. مادر زهرا به سادات خانم گفت: راضی به زحمت تون نبودیم.
-زحمتی نیست. حضور بچه ها تو اینجور مراسما رحمته. ما هم باید قدر نزول این رحمتای الهی رو بدونیم.
لبخند روی لبان زهرا نشست. کتابچه را به سینه چسباند. دنبال مادر به راه افتاد.
#احترام_کودکان
#داستانک
🆔 @masare_ir
🌹سلام آقای خوبان
مجلس بزم و سرگرمی، جمع شدن دور خانواده ، خوردن و خندیدن رنگ ندارد وقتی تو نباشی.
دنیا رنگ باخته. مثل تلویزیون های چهارده اینچ سیاه و سفید قدیم شده است.
نقاش دنیا و آخرتمان کی می آیی تا به زندگیمان رنگ طراوت و شادابی ببخشی؟
کی می آیی تا دستمان را بگیری و به راه راست هدایتمان کنی؟
کی می آیی تا پا در رکابت شویم و همراه تو با ظلمت بجنگیم.
🍃خدایا آقایمان را از هر گزندی حفظ بدار.
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#امام_زمان
🆔 @masare_ir
خورشید میتابدوشعله هایش، عالم را ودل مارا گرم میکند...
مهرمیتابد ومهر تو در دل شعله میگیرد...
سلام خورشید
سلام صبح
سلام زندگی
#صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
🌹قالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : لِیَتَأَسَّ صَغِیرُکُمْ بِکَبِیرِکُمْ.
☘️امام على عليه السلام فرمود:باید خردسالان شما از بزرگان شما پیروى کنند.
📚نهج البلاغه ، خطبه166
#حدیث
#اطاعت
#ارتباط_با_والدین
#احترام
🆔 @masare_ir
✨آياتي نازل شد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را آنطور كه همديگرا را صدا مي زنيد ،خطاب نكنيد؛ حضرت فاطمه (عليهماسلام) پدر را #رسول_الله خطاب كرد.
☘️امام حسين (علیه السلام) از زبان مادرشان فاطمه زهرا نقل مي كنند:
از آن روزي كه اين آيه نازل شد ،هيبت آن حضرت ،مانع شد كه او را #پدر خطاب كنم ، به همين خاطر مي گفتم : #يا_رسول_الله
🌺وقتي پيامبر (صلی الله علیه و اله) چنين ديد ،فرمود : « دخترم! اين آيه درباره تو و اهل بيت نازل نشده است ،زيرا تو از من هستي و من از تو . تو مرا پدر خطاب كن. اين آيه درباره مستكبران نازل شده كه احترام مرا نگه نمي دارند. پدر گفتن تو براي آرامش قلب من بهتر و به خشنودي خداوند نزديكتر است.» سپس پيشاني مرا بوسيد.
📚بحارالانوار.ج43.ص93.
#سیره
#معصومین
#اهل_بیت علیهم السلام
#احترام_والدین
🆔 @masare_ir
🌸خانه باصفا
🌺اگر بخواهيم محيط خانه گرم و باصفا و صميمي باشد، فقط بايد صبر و استقامت و گذشت و چشم پوشي و رأفت را پيشه خود كنيم تا محيط خانه گرم و نوراني باشد.
در محضر بهجت، ج 1، ص300
#نکته
#کوته_نوشت
#اخلاقی
🆔 @masare_ir
👪 عشقم پدر و مادر
دوچرخه: 🚲
امین جان امروز خیلی خوشحالی، مدرسه چه خبر بود؟
امین:🙎♂️
خوش رکاب نمیدونی چه زنگ انشایی بود؟ برای همین من عاشق انشاءم.🙆♂️
دوچرخه: 🚲
تعریف کن ببینم، مشتاق شدم بدونم.😇
امین:🙍♂️
معلم انشاء با کت و شلوار مرتب و اتوکشیده که رنگ شکلاتی زیبایش تو چشم بود، وارد کلاس شد. خوش رکاب خیلی دوستش دارم هم ظاهری آراسته داره هم اخلاق زیبایی.
دوچرخه: 🚲
آره می شناسمش همیشه ماشینش رو وقتی پارک می کنه از کنارم رد میشه. خب معلم اومد دیگه چی شد؟ 🤓
امین: 🙍♂️
بعد از خوش و بش، سلام و احوالپرسی ماژیک برداشت. با خط خوش پای تخته نوشت " در یک صفحه بنویسید شجاع ترین آدم کیست؟ "
خوش رکاب، همه تو فکر فرو رفتن. تو خیال خودشون غرق شدن. بعد فکر و خیالشون رو تو دفترشون نوشتن. 📔 آقا معلم 👨🏫 یکی یکی صدامون کرد تا نوشته هامون رو بخونیم.
اصغری 👨⚖️ همون پسر خوش تیپ و خوش هیکل کلاس نوشته بود: غواص ها شجاع ترین آدما هستن. چون تو اقیانوس به این بزرگی کنار کوسه های غول پیکر و عظیم الجثه شنا می کنن بدون محافظ. خوش رکاب جونم ، همه بچه های کلاس حسابی تو فکر رفتن. من خودم دیدم بعضیاشون با تصور حرفای اصغری بدنشونو لرز گرفت.
اما اکبری 👨💼اون پسر لاغر اندام و دوست داشتنی نوشته بود:
شب ها که قبرستون خیلی تاریک و ترسناکه اگه آدم بره اونجا بخوابه شجاعه. چه حرفا میزنه اکبری ریزه میزه و شیطون بلاها.
دوچرخه: 🚲
بقیه نظرشون چی بود؟
امین:🙍♂️
انصاری 👨💻 همون پسر زرنگ و درسخون که مثل من دوچرخه داره بعضی وقتام با هم مسابقه می دیم. یادته؟! 🧐
دوچرخه: 🚲
خوب یادمه آخرین بار اون برنده شد.😅😁
امین:🙍♂️
آره خودشه. نوشته بود هر کس تو جنگل پر از حیوونای وحشی، درنده و ترسناک بره چادر بزنه اونجا بمونه، آدم دل و جرأت داری هستش.
اما خوش رکاب یادته یک روز با هم رفتیم مسجد؟ حاج آقای مهربون و دوست داشتنی با ما حرف زد. وقتی می خواستم بنویسم آدم شجاع کیه؟ یاد حرفاش افتادم. از شهدا برامون گفت از شهید حججی و سردار سلیمانی تعریف کرد که چقدر به پدر و مادرشون احترام میذاشتن دست اونا رو می بوسیدن.
دوچرخه: 🚲
آهان یادمه چند روز پکر بودی می خواستی کاری بکنی، ولی نمی تونستی بالاخره یه روز با خوشحالی گفتی: آخ جون موفق شدم. خجالت رو کنار گذاشتم و دست هر دوتاشون رو بوسیدم.☺️
خب چه ربطی به انشاء داشت؟!! 🤔
امین: 🙍♂️
خب منم تو برگه نوشتم شجاع ترین آدما اونایی هستن که خجالت نمی کشن و دست پدر و مادرشونو میبوسن 😘.... نه سنگ قبرشونو... 😔 خوش رکاب، اشک تو چشای معلم جمع شد. چند ثانیه به نقطه ای خیره نگاه کرد. انگار یاد گذشته ها افتاده باشه با تأسف سرش رو تکون داد. رو به بچه های کلاس کرد و با همون صدای بغض آلودش گفت:🧔
با این انشایی که علوی خوند فهمیدم متأسفانه منم شجاع نبودم و فرصت رو از دست دادم. اما پسرای گلم شما فرصت دارید. شجاعتتون رو نشون بدید. 💪 😊
#احترام_والدین
#داستان
🆔 @masare_ir
🌹سلام برشما مهربان!
سلامی به وسعت یکسال دلتنگی
یکسال کم داشتنتان
🌱چقدر دیر شناختمت،چقدر چهره دلنشینتان پراز آرامش است،زمانیکه بال گشودید و دعوت حق را لبیک گفتید صورتی نبود تا ببینیم چه شوقی در چهره شما بود.
✨تصویرمان از چهره شما لبخند با دوستان و خشم و غضب با دشمنان است
رابطه تان با فرزندان شهدا .
حضورتان در میان مردم .
ایستادن و نشستنان در کنار رهبر امت.
مرد میدان بودنتان در خاکریزهای شام و عراق.
حضورتان در خوزستان.
🌸ستودنی است.
دوستت دارم سردار دلها،اینجا همان دنیاست، با یکسال دلتنگی،بغض،اندوه.
🌱جای شما بسیار خالی است؛روزهای سختی را میگذرانیم، برایمان دعا کنید
دعایی از جنس توسلهایتان برای امضای شهادت.
حرفهایمان را به بی بی زینب و خانم رقیه جانمان برسانید بگویید کسانی از از سرزمینتان که به کتب آنها خوانده میشوند عرض حاجت دارند.
#ادرکنا
#نامه_خاص
#سرداردلها
🆔 @masare_ir
💥ضعف ها را برطرف کنید
🔹گاهی اوقات شکل #پرخاشگرانه #صحبت کردن ما آدم ها، برای پنهان کردن ضعف و #حقارت و یا کوتاهی هایی است که در مسئله ای داشته ایم.ممکن است قدرت #تحمل این تغییر ناگهانی را نداشته و انعطاف پذیری ضعیفی داشته باشیم و با فریاد و حرفهای توهین آمیز می خواهیم این #ضعف را بپوشانیم.
🍀راه بهتر این است که بدون بالا بردن صدا و توهین و تحقیر، #نگرانی خود را نسبت به این مسئله نشان داده و درباره اش #صحبت کنیم تا فضایی را نیز، برای #همدلی دیگر اعضا خانواده خود ایجاد کرده باشیم.
#زندگی_بهتر
#ارتباط
#همسرداری
#احترام
🆔 @masare_ir
💥طنازی تا چه حد؟!
توی دلش صدای غر زدن بلند بود:« دوباره خوشمزگیش گل کرد. تا مجلس رو گرم دید و چشمها به سمتش خیره شد، باز شروع کرد... »
کف دستان و پشت کتفهایش به عرق نشست. مدام گوشهی لباسش را مرتب میکرد و خودش را مشغول نشان میداد. زمانی که نگاه بقیه متوجه او نبود، ذره ذره کنارهی ناخنش را میجوید. قهقهی دیگران که به هوا رفت، او هم لبخندی مصنوعی بر لب نشاند، اما در دل بیشتر و بیشتر حرص خورد. شوهرش بیخیال میگفت و میخندید و میخنداند. سرخوش، با چاقو پوست میوه را میگرفت و تعریف میکرد. آنقدر تعریف کرد و غرق حرف شد که پوست کندن همان یک میوه، نیم ساعت طول کشید.
انگار نه انگار که دم گوشش توصیه کرده، تذکر داده و با هزار دلیل راضیاش کرده بود. حتی آن وقت که شوهرش موهای کم پشتش را جلوی آینه شانه میکرد و او هم روسری رنگی مهمانیاش را مرتب گره میزد، یادآوری کرد: مرد یادت نره، باز نری توی گود خاطراتت و هی بگی و بگی و ما رو ضایع کنی و همه رو به ریش ما بخندونی! اصلا خوشم نمیاد من و بچههات رو جلوی بقیه مسخره میکنی."
مرد بیتوجه ابرو بالا انداخت و جواب داد: خانوم من کجا مسخره کردم؟! اصلا کسی چیزی نمیفهمه. اینها همه شوخیه.
- چرا، خیلی خوب میفهمن. پسرت نوجوون شده، حساسه. فکر میکنه جلوی بقیه، مسخرهاش میکنی.
لبخندی کج روی لب نشاند و جواب داد: باشه خانم. اصلا از بدی چیزی نمیگم. شوهر بامزه داری، قدر نمیدونی.
دیگر مثل قبل به او نخندید. با تندی نگاهش کرد: میخوام صد سال از خوبیهامون نگی. اونقدر طناز میشی که یادت میره دیگه چی به چیه. آخه همه چی رو که جلوی بقیه تعریف نمیکنن. جزییات خونه رو فاش نمیکنن.
مرد از سر اجبار و کلافه جواب داد: باشه خانم، باشه.
بعد از مهمانی، به محض بیرون آمدن از خانه میزبان و نشستن در ماشین، بحث و جدل شروع شد.
#احترام_زوجین
#احترام_به_فرزندان
#بدگویی
#همسرداری
#زندگی_بهتر
#داستانک
🆔 @masare_ir
🌹 سلام مهمان ویژه مادر!
مصباحی را به آسمان بردند که برای اهل زمین نور علم داشت. نمیدانم آیا امشب مهمان سفره باب العلم می شود؟
حالا که جمعه ها یکی یکی یاران را با خود می بری، به قلب آقایمان آرامش را هدیه کن.
ای تنها بهانه ایستادگی! ولی امر زمان را از دسیسه های معاویه ها حفظ کن.
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#امام_زمان
🆔 @masare_ir
🔹 پسر گلم، اجازه می دی ماشینت رو بدم داداشت باهاش بازی کنه؟
#احترام_به_کودک
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
#احترام
🆔 @masare_ir
🍃هرگاه به چهره اش نگاه می کرد، تمام غصه هایش برطرف می شد و دردهایش را فراموش می کرد.
🌸فاطمه سنگ صبور، آرام جان و محرم اسرارش بود، آن هنگام که به مونس و همدم نیاز داشت همیشه در کنارش بود و در سخت ترین شرایط دل او را تسکین میداد. وقتی که رفت، على (ع) ماند و شب تار و سکوت چاه ... !
- مولاجان! این وقت شب کجا می روید؟
-می روم نخلستان تا شاید کمی آرام گیرم....
📚بحارالانوار، ج ۴۳، ص۱۲۳
#سیره
#معصومین
#اهل_بیت علیهم السلام
🆔 @masare_ir