✨پاداش صلوات و درود فرستادن
بــر #فـاطمـه_زهـــرا ؔ
پیغمبر اکرم ؐ به فاطمہ ؔ فرمودند :
هر کہ بر تو صلوات فرستد؛ خدای متعال همهے گناهان او را، بدون استثناء مےبخشد و هرجا کہ من در بهشت باشم، خدا او را در بهشت به من ملحق میکند:)
و این صلوات چقدر زیباست(:
🌱{اَللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ فاطِمَةَ و اَبِیها وَ بَعْلِها وَ بَنِیها و السِرِّ المُستودَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ}
💌 بحارالانوار ج۴۳ ص۵۵
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
⭕️ چرا صحبتهای این روزهای روحانی، برای اختلاف میان نیروهای انقلاب تهیه شده؟!
🔻روحانی در دیدار اخیرش با استانداران گفته؛
"شماها که در جلسات خصوصی خود میگویید مجلس بعدی ۱۰۰درصد مال ماست؛ اگر مال شماست چرا غصه می خورید؟! اگر مال شماست بگذارید یک رقابت شکل بگیرد مشارکت بالا برود، مجلس هم مال شما باشد، نوش جانتان."
اما چند نکته؛
🔻صحبتهای روحانی در حالی انجام میشود که تیم دولت و اصلاحطلبان حداقل در تهران میتوانند نزدیک به ۳ لیست ۳۰ نفره از افراد تایید صلاحیت شده خود، ببندد.
روحانی ناظر به رصدِ فضای انتخابات در تهران و شهرستانها میگوید ردصلاحیتهای دوستانش زیاد بوده! و با زیرکی یک پروژه عملیات روانی و رسانهای به پیمانکاری خودش را اجرا میکند.
پروژه "همه نیروهای کلیدی اصلاحات رد صلاحیت شدند" اینقدر همه جانبه توسط اصلاح طلبان و با بازیگری شخص روحانی خوب اجرا شده که متاسفانه برخی از طیفهای انقلابی تصمیم به ارائه لیست جداگانه گرفته اند و خیال میکنند شرایط جامعه مهیای انشقاق میان نیروهای انقلابی است!
ردصلاحیت شورای نگهبان تقریبا طیفهای مختلف انقلابی را در ۲۵ حوزه بدون گزینه کرده و باید مراقب بود که بازیِ عملیاتِ فریبِ روحانی را نخوریم.
مشغولسازی بهخود در حالی که غربگراها با تمام توان آمادهی انتخابات میشوند، میتواند بدترین غفلتِ این روزهای ما باشد.
👤علی قلهکی
https://eitaa.com/mashgh_eshgh_313/4382
#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_شش
محمد به مامان اینا سلام میکرد خجالت زده ریحانه رو از خودم جدا کردمو نگاهمو سمت محمد چرخوندم که با لبخند سرشو پایین گرفته بود با صدای آروم به ریحانه سلام کردم و با تشر اسمشو صدا زدم ریحانه خندید و گونه امو بوسید
یه قدم جلوتر رفتم که محمدم سرشو بالا گرفت بهش سلام کردم که با همون لبخند روی صورتش جوابمو داد محمد و مادرم به طرف پذیرش رفتن و ماهم روی صندلی ها منتظر نشستیم به محمد نگاه کردم یه پیراهن چهار خونه با زمینه خاکستری پوشیده بود و یه شلوار مشکی هم پاش بود بهش خیره بودم که ریحانه گفت:دختره به کی نگاه میکنی؟
گیج برگشتم طرفشو گفتم:چی؟هیچکی
ریحانه خندید و سارا آروم کنار گوشم گفت:فاطمه آبرومون و بردی انقدر ندید بدید بازی در نیار.
سعی کردم به حرفش اهمیت ندم مامان اومد و گفت:فاطمه جان با آقا محمد برو ازتون خون بگیرن
از جام بلند شدمو به طرف محمد رفتم که منتظر ایستاده بود باهاش هم قدم شدمو سمت اتاق نمونه گیری رفتیم آزمایشگاه خلوت تر شده بود یه آقای جوونی که روپوش سفید تنش بود با دیدنمون کنار در گفت:واسه نمونه گیری اومدین ؟
فاطمه:بله
رو به من ادامه داد:خانوم بشینید اینجا لطفا
و به صندلی کنارش اشاره کرد رفتم و روی صندلی نشستم محمد کنارم ایستاد و روبه همون آقا گفت:ببخشید شما میخواین ازشون خون بگیرین؟
اونم در حالی که وسایلشو از کشوی کنار دستش بیرون میاورد گفت:بله خانومی که خون میگرفت هنوز نیومده.
سرمو بالا گرفتمو به محمد نگاه کردم میخواستم واکنششو ببینم که گفت:نه دیگه تا من هستم چرا شما زحمت بکشید
بعد با لبخند رو به من ادامه داد:فاطمه خانوم لطفا پاشین.
از شدت تعجب زبونم بند اومده بود از جام بلند شدمو کنارش ایستادم اونآقا هم گفت:یعنی چی؟مگه من مسخره شمام؟خودتون میتونستین خون بگیرین چرا اینجا اومدین؟مگه بیکاریم که وقتمون رو میگیرین؟
داشت با عصبانیت ادامه میداد که محمد با لبخند گفت:ببخشید که وقتتون رو گرفتیم
اون آقا هم زیر لب یه چیزایی گفت و با اخم یکی دیگه رو صدا زد یه پیرمردی روی صندلی نشست با رگبند محکم دستشو بست دلم برای پیر مرده سوخت اون آقا هرچی لج از محمد داشت رو سر پیر مرد بیچاره خالی کرد یک لحظه هم اخم از چهرش کنار نمیرفت هنوز از کار محمد گیج بودم.
هم خندمگرفته بود هم متعجب شدمو هم از سیاستش ترسیدم محمد به سمت دیگه ی اتاق رفت و منم پشت سرش میرفتم یه آقای دیگه ای که تقریبا بزرگ تر از قبلیه نشون میداد به محمد اشاره زد که پیشش بره رفتیم طرفش که گفت:اگه میخوای خون بگیری روی این صندلی بشین.
محمد نشست و آستین پیراهنشو بالا برد فکر کردن به چیزی که گفته بود باعث شد با تمام وجودم لبخند بزنم مهم بودن برای محمد حس خیلی لذت بخشی بود داشت ازش خون میگرفت که محمد به صندلیش تکیه داد و سرشو بالا گرفت کارشون تموم شده بود ازش خون گرفت و یه چسب هم روی جای زخمش گذاشت از صندلی بلند شد و آستینشو درست کرد رفتیم طرف پذیرش و محمد پرسید که اون خانوم کی میاد؟مسئول پذیرشم گفت مشخص نیست شاید یک ساعت دیگه باهم به سمت مامان اینا رفتیم مامان با دیدنمون گفت: تموم شد بچه ها؟
محمد:از من نمونه خون گرفتن ولی از فاطمه خانوم نه...!
مامان:چرا؟
به محمد نگاه کردمو منتظر موندم که اون جواب بده بعد یخورده مکث گفت:خانومی که نمونه میگیرن یک ساعت دیگه میان
مامان:من باید برم دیرم شد دیگه کسی نیست ازش خون بگیره؟
محمد جدی جواب داد:هستن ولی خانوم نیستن!
مامان لبخندی زد و چیزی نگفت که محمد ادامه داد:اگه اجازه بدین ما فاطمه خانومو میرسونیم
مامان:باشه من که مشکلی ندارم ببخشید من رو باید برم بیمارستان وگرنه میموندم.
رو به سارا ادامه داد:خاله تو نمیای با من؟ممکنه زمان ببره!
سارا:چرا شما برید منم الاگ میام.
مامان با ریحانه خداحافظی کرد و رو به محمد گفت:ممنونم پسرم مراقب خودتون باشین فعلا خداحافظ
بدوناینکه منتظر جواب بمونه به سرعت از آزمایشگاه بیرون رفت سارا بهم نزدیک شد و با صدای آرومی گفت:فاطمه جون این پسره خیلی سختگیره از الان اینجوریه پس فردا که باهاش ازدواج کنی بدبختت میکنه یخورده بیشتر فکر کن هنوزم وقت داریا بیا و همچیو بهم بزن تو نمیتونی با همچین آدم سختی کنار بیای
پریدموسط حرفشو گفتم:ساراجان ممنونم از نصیحتت!مامان منتظرته برو.
یه پوزخند زد و دور شد کنار ریحانه نشستم نگاهم به محمد افتاد که به دیوار تکیه داده بود و پلکاشو بسته بود کنار من یه صندلی خالی بود که اون طرفش یه خانومنشسته بود محمد به صندلی نگاهی انداخت و دور شد با چشمام دنبالش کردم به فاصله چند ردیف از ما یه صندلی خالی کنار دیوار بود که رو اون نشست و به دیوار تکیه داد ریحانه با گوشیش سرگرم بود...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_هفت
دلمطاقت نیاورد حس کردم حال محمد بد شده رنگ به چهره نداشت با عجله از آب سرد کن یه لیوان برداشتمو چندتا قند توش انداختم یه قاشق یِ بار مصرف مربا خوریَم برداشتمو همونطور که هَمِش میزدم به طرف محمد رفتم کنارش که ایستادم چشمشو باز کرد با نگرانی پرسیدم:حالتون خوب نیست؟چیشده؟سرگیجه دارین؟
کوتاه جواب داد:خوبم
به لیوان تو دستم خیره شد با سرعت بیشتری قاشق رو تو آب چرخوندمو گفتم:اَه چرا حَل نمیشه؟
مشغول کلنجار رفتن با قندهای توی آب بودم که صدای ریحانه رو شنیدم.
ریحانه:چیشده؟داداش محمد خوبی؟
محمد خندید و نگاهشو از لیوان توی دستم به چشم هام چرخوند و گفت:آب یخه!حل نمیشه!
گیج به لیوان نگاه کردمو تو سرم زدم ریحانه خندید برگشتمو یه لیوان دیگه برداشتمو توش آب جوش ریختم پنج تا قند بهش اضافه و کردمو با قاشق همش زدم تا خنک بشه رفتم سمت محمد بعد یک دقیقه که لیوان رو نگه داشتم تا خنک بشه خواستم لیوان رو به محمد بدم که متوجه نگاهش شدم سرشو پایین گرفت لیوان رو به دستش دادمو خودم هم روبه روش ایستادم آب قند رو سرکشید و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:دستتون درد نکنه
با نگرانی بهش خیره شده بودم ریحانه که تا الان دست به سینه به ما نگاه میکرد با شیطنت گفت:بچه ها ببخشید که نقش خروس بی محل رو براتون ایفا کردم من برم سرجام بشینم.
محمد صداش زد ولی ریحانه بی توجه رفت و سرجاش نشست حس کردم باعث آزارش شدم که میخواست خواهرش کنارش بمونه چند لحظه بعدازش فاصله گرفتمو روی صندلی ردیف وسط نشستم طرف چپم یه خانوم نشسته بود و صندلی اون طرفم خالی بود سنگینی نگاه محمد رو حس میکردمو با اینکه خیلی نگرانش بودم به طرفش برنگشتمو سعی کردم بی تفاوت باشم نمیدونم چقدر گذشت که محمد بلند شد و به طرف پذیرش رفت چند لحظه بعد برگشت سرمو پایین گرفتم که نگاهم بهش نیافته کاری که کرده بود باعث تعجبم شد اومد و روی صندلی خالی کنارم نشست سرمو بالا نیاوردم ولی زیر چشمی نگاش میکردم تسبیحی که براش خریده بودمو از تو جیبش برداشت و شروع کرد ذکر گفتن بلاخره خودمو راضی کردمو برگشتم طرفشو گفتم:چرا حالتون بد شد؟
همونطور که نگاهش و به دستش دوخته بود گفت:یادتونه که چند وقته پیش مجروح شدم خون زیادی ازم رفت و بعد از اون جراحی کم خون شدم واسه همینم یخورده سرگیجه گرفتم.
دوباره با نگرانی پرسیدم:الان حالتون خوبه؟
سرشو به طرفم چرخوند و با لبخند بهم خیره شد و گفت:به لطف آب قند شما عالی ام...!
یاد سوتیم افتادمو آروم خندیدم فکر کنم اونم به آب یخی که براش آوردم فکر میکرد که بعد ازاین جمله اش خندید یاد حرف های سارا افتادم اگه من فاطمه ی قبل بودمو محمدی رو نمیشناختم که بخوام عاشقش بشم واقعا اینطور زندگی کردن برامسخت بود ولی الان مطمئن بودم زندگی اینطوری در کنار همچین آدمی برام پر از هیجانه بر عکس تصور سارا
دوباره کارهای اِمروزِشو حرفاشو به یاد آوردمو خندم گرفت دلممیخواست زودتر بِهِم مَحرَم بشه تا بتونم دستشو بگیرمو بگم که چقدر خوشحالم از بودنش...!!!
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.
@mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_هشت
روی دوتا صندلی یه نفره نشستیم نگام به آینه روبه روم بود تو این هفته ما بیشتر خریدهامون رو کردیم فقط مونده بود یه سری چیزا که محمد بایدبرام میگرفت چون باید باهم میرفتیم خرید به پیشنهاد محمد همراه پدر ومادرمن علی محسن و ریحانه اومدیم محضر تا بینمون صیغه محرمیت خونده بشههیجان زیادم باعث لرزش دستام شده بود هر چند دقیقه به چشم های پدر و مادرم نگاه میکردم که از رضایتشون مطمئن بشم نمیتونستم به محمد نگاه کنم هم از نگاه بابام میترسیدم هم اینکه فکر میکردم تا بهش نگاه کنم ناخودآگاه ازسرشوق لبخند میزنمو میگن دختره چه سبکه!به خودم حق میدادم روی ابرها راه برم قرار بود به محرم ترین نامحرمم محرم بشم به ادمی که تو عرف معمولی بهش میگن غریبه...ولی واسه من از هر آشنایی آشناتر بود آدمی که یک ساله پیداش کردم ولی انگار که ۱۰۰ ساله میشناسمش با اجازه ما صیغهه رو خوندن و من بعد کلی خواهش و تمنا از خدا کلی اشک و غصه و دلشوره بعد کلی ترس و استرس...!
اجازه داشتم کسیو که کنارم نشسته و تمام زندگیم شده بود "محمدم" خطاب کنم.
با صدای صلواتشون متوجه اشک های رو گونه ام شدمو قبل اینکه کسی متوجهشون بشه پاکشون کردم زل زده بودم به دست هام و از خجالت سرمو بالا نمیاوردم الان که بهش محرم شده بودم یه احساس خاصی نسبت بهش پیدا کردم که باعث میشد بیشتر از قبل ازش خجالت بکشم امروز لباس خاصی نپوشیده بودم قرار شد عقدمون رو نیمه ی شعبان بگیریم لباس های سفیدم رو کنار گذاشتم تا همون زمان بپوشمشون با صدای ریحانه به خودم اومدم خم شد کنار سرم و گفت:فاطمه جان
فاطمه:جانم؟
ریحانه:دستتو بده
با اینکه هنگ بودم ولی کاری رو که گفت انجام دادم که گفت:این چیه؟دست چپت رو بده!
تازه دوهزاریم افتاد دلم یجوری شد با لبخند دستمو گذاشتم روی دستش که یه حلقه تو انگشتم گذاشت به حلقم نگاه کردم دلم میخواست از ذوق جیغ بکشم یه حلقه ی دور نگین نقره ای بود به نظر پلاتین میرسید ریحانه گونمو بوسید و گفت:مبارکت باشه عزیزم
بهش یه لبخند زدم که دیدم مامان با چشم های خیس بالای سرم ایستاده بلند شدمو کنارش ایستادم دستمو گرفت و محکم تو آغوشش فشارم داد و بهم تبریک گفت باباهم اومد و بغلم کرد بعدش به ترتیب به محمد تبریک گفتن علی و محسن هم اومدن سمتمو تبریک گفتن.
دلم میخواست زودتر همه برن و من بشینم تو چشم های محمدم خیره بشم!بعد از مدت ها بتونم سیر نگاهش کنم حواسم ازش پرت بود که بابا گفت:فاطمه جان آقا محمد منتظر شماست ها...میخوایم بریم سمتش برگشتم با لبخند به آینه خیره بود منم مثل خودش تو آینه زل زدم که خندید از جامون بلند شدیم با ریحانه رفتیم دم در و منتظر شدیم تا بقیه بیان.
یه پیراهن آبی روشن تنش بود محاسنش قشنگ تر از همیشه به نظر میرسید با محسن دست داد وطرف ماشین ما اومد.
به بابام نگاه کرد و:ببخشید دیر شد آقای موحد! شرمنده!اگه اجازه بدین فردا بریم برای خرید که ان شالله پنجشنبه سمت قم حرکت کنیم
بابا جدی گفت:ان شالله
ازشون خداحافظی کرد و سمت من برگشت با یه لحن قشنگ تر تو چشم هام زل زد وگفت:دست شما هم درد نکنه
سرمو تکون دادمو چیزی نگفتم که گفت:خدانگهدار
به زور تونستم لب باز کنمو با صدایی که فقط خودش شنید گفتم:خداحافظ
چند ثانیه بعد بابا استارت زد و ازش دور شدیم دلم نمیخواست ازش جدا بشم این جدایی و انتظار برام سخت تر از همیشه بود!کاش همراه ما میومد تو همین هیاهو بودم که صدای گوشیم بلند شد یه پیامک از یه شماره ی ناشناس بود بازش کردم نوشته بود:
"رنجور عشق بِه نشود جز به بوی یار :)
دوستت دارم!
بمون برام،خب؟ "
دلم رفت.یه لحظه حس کردم نبض ندارم نفسم تو سینم حبس شد احساس خفگی میکردم دیگه مطمئن شده بودم که محمده!چشمامو بستم تا بتونم جملشو تو ذهنم تجزیه کنم نفهمیدم چیشد که با لبخند رو لبام براش تایپ کردم:
"تو همه ی وجود منی"
خیلی حالم خوب بود دلم میخواست از شدت ذوق بمیرم فقط چشمامو ببندمو به همین خوبی های محمد فکر کنم.
همین اتفاقای ساده و قشنگ...!هیچ وقت فکر نمیکردم سادگی انقدر برام شیرین باشه تو راه بودیم که بابا ایستاد از ماشین پیاده شد.
فاطمه:کجا؟
گفت:یه دقیقه صبر کنین الان میام
یه نفس عمیق کشیدم تو آینه به چشم های مامان نگاه کردم که روم زوم بود یه لبخند زد و سرشو برگردوند چند دقیقه گذشته که دوباره پیام اومد
"امشب هیئت ببینمت"
براش یه "چشم" فرستادمو گوشیمو روی صندلی گذاشتم لبخندم کنترل نشدنی تر از همیشه شده بود چشممو بستمو از سر آسودگی یه نفس عمیق کشیدم چون جشن بود یه روسری قواره بلند که ترکیبی از رنگ های شاد و روشن داشت سرم کردمو با مدل جدیدی که یاد گرفته بودم بستمش از آینه فاصله گرفتم تا بهتر خودمو ببینم روی مانتوی نباتی رنگم که تا بالای زانوم بود دست کشیدم پاچه ی شلوار کتان کرم رنگمو مرتب کردم چادر و گوشیمو برداشتمو رفتم بیرون...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.
#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_نه
مامان خونه نبود ولی بهش زنگ زدم و بهش خبر دادم که دارم میرم داشتم کفشمو میپوشیدم که با صدای بوق ماشین فهمیدم آژانس اومده گوشیمو برداشتمو از خونه خارج شدم چند دقیقه بعد رسیدم کرایه رو دادمو رفتم تو حسینیه و
قسمت خانوم ها یه گوشه نشستم گوشیمو برداشتمو به محمد پیامک فرستادم:من اومدم!
چنددقیقه بعد جواب داد:تنها؟
فاطمه:بله!
جوابی نیومد گوشیمو کنار گذاشتم جمعیت خانوم ها بیشتر شده بود تقریبا بیشترشون هَمو میشناختن داشتم با لبخند به حلقه ام نگاه میکردمو باهاش ور میرفتم که یه خانومی با مهربونی پرسید:عزیزم شما خانوم آقا محسنی؟
گفتم:نه
منتظر بود جمله امو کامل کنم جمله ای که میخواستم بگم خیلی برام دلنشین بود ولی برای گفتنش مردد بودم انگار هنوز باورم نشده بود دِلَمو زدم به دریا و با لبخندی از سر شوق گفتم:خانم آقا محمدم آقای دهقان فرد.
خانومه اولش با تعجب نگاه کرد و بعدباخوشحالی گفت:عزیزدلم!
کلی تبریک بهم گفتن وازشون تشکر کردم مراسم شروع شده بود چیزی که میخوندن شاد بود وهمه دست میزدن ولی من بغض کرده بودم دلم میخواست از ذوق گریه کنم جو خوبی داشتن خونگرم بودن وهمین باعث میشد ناخودآگاه باهاشون احساس صمیمت کنی انقدر خندیدیمو به حرف کشیدنم که بغض از سر شوقم یادم رفت!
مراسم تموم شد کلی انرژی گرفته بودم با اینکه محمد رو ندیده بودم حس میکردم کنارمه دلم نمیخواست به خونه برگردم ولی چاره ای نبود روسریمو روی سرم درست کردمو از تو شیشه گوشیم یه نگاه به صورتم انداختم از جام بلند شدمو با خانوما خداحافظی کردم همشون رفته بودن وفقط من موندم میتونستم زنگ بزنم به محمد و بگم دارم میرم ولی دلم میخواست ببینمش چند دقیقه منتظرموندم زنگ بزنه وقتی از زنگش نا امید شدم رفتم طرف در و بازش کردم که همزمان محمد هم اومد جلوی در نگاهم به نگاهش گره خورد و این دفعه برعکس دفعه های قبل با دیدن لبخند و نگاه خیره اش واسه زل زدن بهش جرئت پیدا کردمو نگاهمو ازش برنداشتم با صدای سلامش به خودم اومدمو لبخندمو جمع کردم
فاطمه:سلام
یه نگاه کوتاه به داخل حسینه انداخت و گفت:کسی نیست؟
فاطمه:نه همه رفتن منم میخواستم برم که...
حرفمو قطع کرد و گفت:کجا برین؟
گیج نگاهش کردم که خندید و گفت:همراه من بیاین بچه ها میخوان بیان این قِسمَتو تمیز کنن کفشمو پوشیدمو دنبالش رفتم تا نگام به اتاقک پر از باند و میکروفن افتاد تمام اتفاق های اون شب مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد جلوی در مونده بودم که محمد با لبخند گفت:نمیاین داخل؟
کفشمو در آوردمو رفتم داخل با دقت به اطراف نگاه کردم اون شب اونقدر هل بودم که متوجه خیلی چیزها نشدم چندتا دستگاه تنظیم صوت و این چیز ها فضای کوچیک اتاقک رو تقریبا پر کرده بود یه لپ تابم رو یه میز کوچیکی بود که محمد باهاش کار میکرد برگشت سمتمو گفت:من چند دقیقه اینجا کار دارم اگه عجله دارین الان برسونتمون بعد برگردم!؟
خوشحال شدم از اینکه میتونستم بیشتر کنارش باشم ولی تعارف پروندمو گفتم:نه شما چرا زحمت بکشید من آژانس میگیرم....
تا کلمه آژانس رو شنید جوری برگشت طرفمو نگام کرد که ترجیح دادم بقیه حرفم پیش خودم بمونه از ترس اینکه فکر کنه عجله دارمو میخوام برم گفتم:عجله ای ندارم.
لبخند زد و گفت:خب پس بشینید
نگاهشو دنبال کردمو رسیدم به صندلی کوچیکی که کنارش بود نشستم روی صندلی و زل زدم به دستام که از هیجان یخ شده بودن داشتم با خودم کلنجار میرفتم که به جای زل زدن به دستام تا محمد حواسش نیست به اون نگاه کنم ولی نمیتونستم...
خلاصه درگیر جنگ و جدل با افکارم بودم که نگام به شکلات جلوی صورتم افتاد سرمو آوردم بالا که محمد رو با چشم های خندون بالا سرم دیدم نگاهش انقدر قشنگ بود که زمان و مکان و یادم رفت و تو دریای مشکی چشماش غرق شدم لبخند روی صورتش با دیدن نگاه خیره من بیشتر شده بود حس میکردم اگه یخورده دیگه اینطوری نگام کنه ممکنه ازهیجان سکته کنم دری که طرف حسینه آقایون بود باز شد یکی گفت:محم..
با دیدن ما حرفشو قطع کرد یه پسر جوونی بود چشماش از تعجب گرد شده بود سرمو انداختم پایین که گفت:همین امثال شماهان که گند زدن به حیثیت ما مذهبی نماهای...پیش مردم یه جورین تو خلوتتون فقط خداست که میدونه چجورین؟! حداقل حرمت هیئت رو نگه میداشتی آقا محمد!
آقاش رو با یه لحن خاصی گفته بود با تعجب به محمد نگاه میکردم که با یه پوزخند به پسره زل زده بود پسره اومد تو فاصله نزدیک محمد ایستاد و چندبار زد رو سینه اش و گفت:فقط بلدی واس بقیه لالایی بخونی نه؟
وقتی سکوت محمد رو دید ادامه داد:آره دیگه حق داری خفه شی فکر نمیکردی مچت رو بگیرم!؟
تو بهت بودم که با صدای بلند بهم گفت:برو بیرون خانم اینجا حرمت داره
سکوت محمد اذیتم میکرد از جام بلند شدمو داشتم میرفتم طرف در که...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
@mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_صد_و_چهل
محمد بازوم رو گرفت و من رو به طرف خودش کشید به پشت سرم نگاه کردم که با دوتا چشم مشکی پر از خشم محمد روبه رو شدم رفت سمت پسره دستش و گذاشت رو سینه اش و به عقب هلش داد و باهم بیرون رفتن با ناراحتی نشستم روی صندلی و به این فکر کردم که چقدر واسه محمد بد قَدَمَم همیشه بخاطر من یه مشکلی براش به وجود میاد با وجود ناراحتیم یه لبخند زدم چه حس قشنگی بود داشتن یه تکیه گاه محکم!چند دقیقه بعد برگشت چشام به حلقه ی تو دستام بود نمیخواستم دیگه نگاش کنم بی صدا رفت سمت لپ تابش و بعد چند دقیقه خاموشش کرد و اومد سمت من مکثش باعث شد سرمو بیارم بالا
محمد:ببخشید! شرمنده شدم بریم؟
از جام پاشدمو گفتم:این چه حرفیه!
رفت سمت در وپشت سرش رفتم
چراغ رو خاموش کرد و درو قفل کرد منتظرش ایستادم کسی اطرافمون نبود فقط چند نفر یه گوشه حلقه زده بودن محمدبراشون دست تکون دادو سمت دیگه ی خیابون رفت منم بدون اینکه چیزی بگم پشتش میرفتم که گفت:این آقا فرهاد یه خورده از قبل باهام مشکل داشت چون قبلا یه بار بهش یه تذکری دادم دلش پُر بود ودیگه امشب قاطی کرد شما به بزرگی خودتون ببخشید.
از حرفش یه لبخند زدم بازم چیزی نگفتم محمد قدم های تندتری بر میداشت و جلوتر از من بود رسیدیم به ماشینش دَرِش رو با سوییچ باز کرد و گفت:بفرمایید
رفتم سمت در عقب ماشین میخواست بشینه تو ماشین که ایستاد و گفت:دلخورین؟چرا چیزی نمیگین؟
دستپاچه گفتم:نه نه دلخور چرا؟
اشاره کرد به در عقب و گفت:پس چرا...؟
سرمو تکون دادمو در جلو رو باز کردمو نشستم
چند ثانیه بعد محمدم نشست از بوی عطرش مست شده بودم برای اولین بار با این فاصله ی کم کنارم نشسته بود دلم میخواست تا صبح همین جا کنارش بشینم استارت زد و حرکت کرد
به خیابون چشم دوختم.
محمد:
نگاهش به پنجره بود و با انگشتش رو شیشه ماشین میکشید شکلاتشو از تو جیبم در اوردمو بردم نزدیک دماغش که از ترس چفتِ صندلی شد برگشت با تعجب بهم خیره شد که گفتم:دستم شکستا افتخار نمیدین؟
شکلات رو از دستم گرفت و گفت:ممنونم
محمد:خواهش میکنم
چیزی نگفتم نزدیکای خیابونشون بودیم که صدای باز کردن شکلاتش اومد حواسم بهش بود و زیر چشمی نگاش میکردم کاکائوشو نصف کرد
نصفشو گذاشت تو دهنش منتظر شدم نصف دیگشم بخوره که دستشو با فاصله سمت من دراز کرد نگاش کردم که چیزی نگفت دستمو طرفش دراز کردم بدون اینکه دستش باهام برخورد کنه گذاشتش کف دستم با لبخند به دستم خیره شدمو شکلات رو خوردم دو دقیقه بعد دم خونشون رسیدیم ماشین رو نگه داشتم دستشو برد سمت دستگیره ی در و گفت:دستتون درد نکنه.
خواست پیاده شه که صداش زدم:فاطمه خانم؟
برگشت سمتم دوباره نگاهمون گره خورد.
محمد:به خانواده سلام برسونید
فاطمه:چشم
خواست برگرده که گفتم:و...
برگشت سمتم که ادامه دادم:مراقب خودتون باشین یه لبخند زدو پلکاشو روی هم فشرد بودنش کنارم مثل یه رویا بود یه رویای شیرین و دوست داشتنی!
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
@mashgh_eshgh_313
#بیوگرافۍ
حالۍشبیہحالِعلۍ؏
بعدازفاطمہ...ლ ↓😔
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
↓ツ♡
#پروفایلـــــ
#فاطمیہـــ🖤
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
..
فاطمیه از ڪدامین
غصه باید جان سپرد؟
درد حیدر، داغ مادر،
یا غریبۍِ #حسن...🥀
#یاامــــاه...
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3