eitaa logo
مشهد نامه
232 دنبال‌کننده
97 عکس
2 ویدیو
0 فایل
ارسال روایت و ارتباط با ما: @mah_rafiei
مشاهده در ایتا
دانلود
باور این اتفاق برایش سخت بود. آنقدر که سکوت کرد و‌هیچ‌چیز نگفت.‌ سوال نپرسید. فقط من می‌فهمیدم این حال یعنی چه. چون فقط من بودم که بعد از زبان باز کردنش روزی دو سه ساعت از عمرم صرف جواب دادن به سوالهای او می‌شد. می‌توانست درباره هر چیز هزاران سوال داشته باشد.‌اما حالا سکوت را انتخاب کرده بود، تا ۱۵ دی که سردار به مشهد آمد.‌ از پدرش پرسید :«می‌شه منم با شما بیام تشییع؟» و جواب مثبت شنید.‌ حاضر شد. چفیه سبزِ قواره کوچکش را روی شانه انداخت و دست در دست بابا از خانه بیرون رفت. وقتی برگشت درباره جمعیت زیاد و شلوغی چندان حرفی نزد. پدرش تعریف کرد که اگر او را بغل نمی‌گرفت زیر دست و پا له شده بود. این را هم گفت که موقع برگشت جا به جا لنگه کفش‌های رها شده دیده‌اند. عجیب بود که پسرک کمتر می‌گفت. گذر زمان داغ را سرد می‌کند. کم کم آن حال پرسشگری‌اش برگشت. باز درباره همه چیز پرسید و روزی که معلمش در گروه کلاسی با چند پوستر درباره حاج قاسم برایشان حرف زد تمام عکسها را به من نشان داد و خواست جزئیات بیشتری برایش بگویم. بعدها آرام آرام درباره مدافعینی پرسید که کنار سردار می‌جنگیدند. مستندی از زندگی شهید عطایی دید و به قول امروزی‌ها فنِ او شد. عکس شهید را کنار تصویر سردار روی کمدش چسباند و چندین بار از زرنگ بازی های او برای دوستانش تعریف کرد.‌ جستجوگری‌اش چیزهای بیشتر و بیشتری به او‌ آموخت. قدس را شناخت، و درباره فلسطین بیشتر دانست. اسم های جدیدی شنید، اسماعیل هنیه، یحیی سنوار، سید حسن نصرالله و آرام آرام گستره فعالیتهای سردار جلوی چشمانش شفاف تر شد. مقاومت برایش معنا پیدا کرد و همین چند روز قبل پرسید:«آدم بخواد موشک بسازه باید تو‌ چه چیزهایی قوی باشه». بعد از آن ریاضی را جدی‌تر گرفته و کتاب کاری را که در آخرین ردیف کمدش بود، آورده دم دست. هیچ وقت از او نخواستم بگوید با شنیدن خبر شهادت چه اتفاقی در وجودش شکل گرفت. اما حالا من هم به اندازه همان قلب کوچکی که با یقین می‌گفت«قاسم سلیمانی کشته نمی‌شود» به حقیقت این جمله ایمان دارم. چون حضور وظهور سردار را در نزدیک ترین فاصله ممکن با خودم حس می‌کنم. در وجود پاره تنم. به قلم فهمیه فرشتیان 13 دی 1403 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
1_16006109801.mp3
1.72M
روایت اعظم نیک بین همسر شهید مدافع حرم در دیدار با حاج قاسم گوینده: ستاره غلام نژاد تدوینگر: فاطمه کرباس‌فروشان 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
تصمیمی کوچک،رزقی بزرگ پنج شنبه یکی از دوستانم گفت:«میخوام برای شهیده فائزه رحیمی یک کار فرهنگی انجام بدم» تعریف می‌کرد مادرشان دل‌گیر بودند که چرا شهیده‌شان مهجور است و آن‌طور که باید و شاید حقش ادا نمی‌شود. پیشنهاد داد متنی برای یک پادکست بنویسم تا کیو‌آر‌کد آن را پرینت بگیرد و در نماز جمعه پخش کند. قبول کردم. با این که دلم می‌گفت چیز خوبی از آب در نخواهد آمد و توان‌ش را ندارم. قبول کردم. حوالی غروب بود که نشستم به نوشتن. تمام طول دانشگاه تا خانه و تا لحظه‌ای که بنشینم پای دفتر و خودکار، به ایده‌هایم فکر کردم. ذهنم، مثل لوحی سفید، خالی از هر کلمه‌ای بود. واژه‌ها ردیف نمی‌شدند و دلم می‌خواست آن‌ها را به زنجیر بکشم. دوست داشتم متن تاثیرگذاری بنویسم اما نمی‌شد. با خودم گفتم «مگه نه این که کاری که برای رضای خدا باشه و توش اخلاص داشته باشی تاثیرش رو می‌ذاره؟» راستش در این یک سال گذشته سیم دلم به شهید هنوز وصل نشده بود. این کار بهانه‌ی کوچکی شد که بالاخره به شهیده‌ی دهه‌هشتادیِ هم‌نسلِ خودم متوسل شوم و از او کمک بخواهم. به او بگویم که برای نزدیک شدن به خودش کمکم کند. نشستم پای نوشتن، اواخر شب بود که متن را فرستادم و صبح پادکست و کیوآر کد و رزق آماده شد. راستش، فکر نمی‌کردم تا این اندازه بر دل بنشیند و خوب از آب در بیاید.ولی کار خالصانه را خدا خودش جفت و جور می‌کند. همین چند دقیقه‌ی پیش دوستم زنگ زد و گفت «امروز خیلی اتفاقای عجیبی افتاد. رفتم گل‌فروشی تا گل بخرم و کنار رزق‌ها بدم، آقای گل فروش پرسید برای چی گل میخواید. وقتی گفتیم برای یه شهید، حالش عوض شد و اندازه ۳۰۰ هزار تومن روی ۸۰۰ تومنِ ما گل گذاشت». ماجرا به همین جا ختم نشده بود. وقتی دوستم رفته بود رزق‌ها را پرینت بگیرد عکس را تحویل داده و رفته بود تا تایپ و‌تکثیری خبرش کند. می‌گفت گفت دوباره که به مغازه برگشته آن آقا حال متفاوتی داشته. انکار پادکست را شنیده بوده. آن هم نه یک بار. بنده خدا به دوستم گفته:«شهیدتون خیلی به این کار نظر کرده، چند بار این پادکست رو گوش دادم و هر دفعه باهاش گریه کردم». آن حال خوب همراه شده بود با چند برگه پرینت بیشتر به حساب خود آقای تایپ و‌تکثیری و وقتی برگه‌ها را می‌داده با صدایی آرام گفته که مدیون شهید شده.‌ حالا من مانده ام و این همه برکت در تصمیمی کوچک. عجب رزق بزرگی. به قلم فاطمه میرزایی ارسالی از مخاطبین کانال 14 دی 1403 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
برای ۸۹ سال مبارزه امروز ۱۷ دی ماه است. همان روزی که رضاخان در مراسمی از خانوادهٔ بی حجابش رونمایی کرد! مراسم مربوط به فارغ‌التحصیلان رشته مامایی بود. رضاخان که در آن مراسم همسر و دختران خود را بدون حجاب با خود برده بود، خطاب به فارغ التحصیلان پزشکی و مامایی از بی حجابی با عنوان «اعطای آزادی به بانوان» نام برد و آن روز را شروع «فصل جدیدی در زندگی زن ایرانی» اعلام کرد. جالب اینجاست که این اقدام رضاخان کاملا مشابه و همگام با اقدامات آتاترک در ترکیه و امان الله خان در افغانستان بود. هر سه حکومت، دست‌نشانده غرب بودند و باید سناریوی دیکته شده را گام به گام پیش می بردند. و در آن زمان اتاق فکر غرب دست گذاشته بود روی فرهنگ. گویا تغییر فرهنگ و ذائقه، یک اقدام اساسی برای تسهیل در پروژه استعمار بود... . کات! . و حال، ما بعد از ۸۹ سال باید تمام قد به احترام کسانی بایستیم که در برابر تهاجم فرهنگی مقاومت کردند. سلام ما به سید حسام الدین فالی شیرازی که یکی از اولین سخنرانی های روشنگرانه را بعد از ۱۷ دی ۱۳۱۴ انجام داد. سلام ما به میرزا محمدمهدی خوانساری که اولین فردی بود که کلاه شاپو را به زمین زد و گفت من از یزید زمان خروج کردم سلام ما به بی بی مریم بختیاری، که سردار مبارزه با استعمار بود. سلام ما به دخترانی که در آن روزگار به خاطر حفظ حجابشان چون پیرزن ها، خمیده راه می رفتند. سلام ما به شهدای مسجد گوهرشاد مشهد که در جویبار خون خود غلتیدند. سلام ما به میترا کمایی که زینب شد و عشقش به چادر را فریاد زد و با چادرش به شهادت رسید. و سلام ما به دختران ۹ سالهٔ دههٔ نودی که با حجاب به مدرسه می روند. سلام ما به روح الله و آرمان؛ شهدای فتنهٔ برهنگی. سلام ما به تمام شهدای انقلاب و دفاع مقدس و حضرت روح‌الله و آرمان روح الله، آنان که برای ایران بهترین را می خواستند... . 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
۱۸ بهمن ۱۳۵۷ خیابان خسروی‌نو مردم مشهد ساواک را عامل اصلی قتل می‌دانند و تصاویر او را به عنوان نماد مبارزه علیه به تظاهرات آورده‌اند انتشار به مناسبت ۱۷ دی، سالروز درگذشت جهان‌پهلوان غلام‌رضا تختی آرشیو تصاویر عکاس انقلابی مرحوم محمدباقر اوحدی 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
مشهد نامه
۹ قوارهٔ سبز امروز ۱۷ دی است. آخرین پیام صفحهٔ ملیحه سادات مهدوی، نویسندهٔ کتاب «من اگر روضه خوان بودم»؛ توجهم را جلب می کند: «اومدیم واسه عروسامون چادر بخریم. تا رضا خان در گور بلرزه و ببینه که ۸۹ سال بعد از اجرای طرحش ما نه تنها چادر رو کنار نذاشتیم که واسه عروسامون چادر هم می خریم. رضاخان روحت شاد!» برای شنیدن روایتش با او تماس می‌گیرم. با دوستش فائزه هنوز توی بازار پارچهٔ مشهد است. بعد از آن دوبار دیگر تماس می گیرم تا از خرید فارغ شود و بتوانیم گپی بزنیم. در مورد عروس هایش می پرسم. حرکتی که الگویش را سنت پیامبر صلی الله علیه و آله می داند. عروس ها را شناسایی می کند و توی کانالش می نویسند: «هر کی هر کمکی می تونه به این زوجای جوان بکنه بسم الله». یکی اسکان رایگان در مشهد جور می کند، دیگری از تهران روسری می فرستد و آنیکی از اصفهان ادویه جات... . امروز با فائزه برنامه داشتند به خرید چادر بروند. به طور اتفاقی متوجه می شود سالروز منع حجاب رضاخانی هم هست. پس نیتی جدید به کار خیرش اضافه می کند و توی کانالش می نویسد: «رضا خان روحت شاد!» می گوید از گناباد آمدیم بازار پارچهٔ مشهد، تا بتوانیم با قیمت مناسب تری پارچه گیر بیاوریم. یک سفر نیم روزه با طعم امانت داری مبلغ خیرین. توی بازار با فائزه تصمیم گرفتیم رنگ سبز را انتخاب کنیم. گفتیم پارچهٔ چادر بهتر است طوری باشد که هم مناسب جشن ازدواج باشد و هم در موارد دیگری، قابل استفاده. تماسم با ملیحه سادات مهدوی کوتاه است. حالا ۹ قواره چادر سبز روی میز او منتظر دوخته شدنند و من قلم به دست، به امتداد یک مبارزه فکر می کنم. مبارزه ای که از ۱۷ دی ۱۳۱۴ در برابر کشف حجاب اجباری شروع شد و امروز در نازک ترین و لطیف ترین مویرگ های جامعه کماکان در جریان است. حتی در موج چادر سبز عروس های ملیحه! روایت آلا براتی از گفتگو با ملیحه سادات مهدوی 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
از مبل سنوار تا دکور فاطمیه ادیت نهایی .mp3
2.86M
از مبل سنوار تا دکور فاطمیه روایت حضور تیسیر سلیمان(مبارز فلسطینی) در جمعی از مردم مشهد نویسنده: ثریا عودی گوینده: ستاره غلام نژاد تدوینگر: فاطمه کرباس‌فروشان 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
روز چهارشنبه رفتم سینما مهر کوهسنگی تا نظر خانواده ها و بچه ها را درباره انیمیشن ساعت جادویی بپرسم. به مادری با ۲ فرزند حدوداً ۱۰ و ۵ ساله نزدیک شدم و درخواست کردم به سوالهایم پاسخ بدهند. خانم ناظری خوشحال بود که چنین فیلمی در سینما اکران می‌شود. گفت :«انتخاب فیلم برامون سخت شده، اونقدر موزیکال هستن که شاید بعضی خانواده‌ها دوست نداشته باشن». با شناخت قبلی که از جشنواره عمار داشت خیالش راحت بود که فرزندانش را پای فیلم خوبی آورده. حاشیه نگاری مائده اصغری از اکران انیمیشن ساعت جادویی 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
این باد نیست که آتش سوزی کالیفرنیا را غیرقابل مهار کرده است، این آه کودکان مظلوم غزه است. به قلم انسیه سادات یعقوبی 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
(روایت شب خاطره سلاماً یا شهید) قسمت اول : نمادها نشانه اند از همان دور شال زرد روی شانه پسرک توجهم را جلب می‌کند. کنار مادر و خواهر نوجوانش ایستاده. پنج شش مرد با لباس خادمی امام رضا هم چند قدم آن طرفتر از آنها در ورودی مرکز نمایشگاه‌ها و همایش‌های آستان قدس رضوی هستند. از میان ردیف‌های پارکینگ شماره یک می‌گذرم و خودم را به آنها می‌رسانم. حسی به من می‌گوید که مادر پسر گزینه خوبی برای مصاحبه و گفتگوست. نزدیک می‌شوم. دو انتهای شال پسرک آرم سبزرنگِ حزب الله دارد. سر حرف را باز می‌کنم: " شما چطوری از برنامه با خبر شدین" نگاه متعجبی به من می‌کند و می پرسد چرا. از همان نگاه می‌فهمم تشخیصم درست بوده. اما باید مطمئن شوم. میپرسم: " شما خودتون یا همسرتون جزو تیمی بودید که پرچم رو بردن لبنان؟"می خندد و نمی‌داند چه بگوید. من هم خنده ام می‌گیرد: " یک جور مشکوکی جواب سوالهام رو نمیدین که انگار تو تیم بودین" توضیح می‌دهد که حضور بانوان ممکن نبوده و فقط آقایان رفته‌اند. معلوم است اطلاعات خوبی دارد. حالا وقتش است. توضیح می‌دهم از اعضای حسینیه هنر هستم و برای رصد و سوژه یابی آمده‌ام. چهره اش گشاده می‌شود. می پرسد:" دیشب خبرنگار شبکه المیادین رو دعوت کرده بودن شما هم بودید؟" درباره این فرد اطلاعات خوبی دارد. حرفهایش را می‌شنوم. برمی‌گردم سر موضوع خودم:" شما از اعضای تیم کسی رو می‌شناسید که بتونم شماره تماسشون رو ازتون بگیرم" پاسخش مثبت است و حتی دوست دارد همان جا چیزهایی را برایم بگوید.‌ توضیح می‌دهد همین تیم اولین بار چهلم سید حسن نصرالله راهی شده‌اند، بخشی رفته‌اند لبنان و بخشی سوریه. می‌گوید:" اما همون روزها درگیری های سوریه داشت جدی می‌شد. دیگه شباشب تیم سوریه هم ناچار شدن برن لبنان، بهشون گفته بودن ایرانی‌ها اونجا نمونن". ادامه حرف‌هایش را با غصه می‌زند. معتقد است مردم لبنان خیلی زودتر از ما ایرانی ها و به طور خاص از مشهدی‌ها توقع داشتند که برویم و تسلای خاطری برایشان باشیم. توضیح می‌دهد تیم آستان قدس سه بار با پرچم حرم امام رضا رفته و هر بار مردم لبنان هنوز انگار همان روز سید و قائدشان را از دست داده باشند، داغدار و تشنه پناه بردن به دامن امن امام رضا بوده‌اند. جمعیتی از خادمان به ورودی نزدیک می‌شوند. نمی‌خواهم چیزی از مراسم را از دست بدهم. می‌گویم : " اگر منتظر کسی نیستید بریم داخل. ظاهرا برنامه داره شروع میشه" جواب می‌دهد که منتظر است کسی بیاید پسرش را تحویل بگیرد. نگاهی به او می‌اندازم. لباس و کلاه نظامی آنقدر مردانه‌اش کرده که نخواهد توی آمفی تئاتر روی صندلی‌های سمت بانوان بنشیند. رو برمی‌گردانم سمت مادرش. درخواست می‌کنم شماره‌اش را بدهد و صفحه مخاطبین گوشی را باز می‌کنم. عددها را یکی یکی می‌شنوم و تایپ می کنم. می‌خواهد تک زنگ بزنم تا شماره‌ام را داشته باشد. تماس کوتاهی می‌گیرم و بعد از آنها جدا می‌شوم. کنار در آمفی تئاتر زنی با لباس سبز خادمی و چادر، ایستاده و شالی با طرح چفیه فلسطینی را روی گردن خانم ها می‌گذارد. مردی هم کنار در سمت آقایان همین کار را می کند. سختم است شال را روی چادرم نگه دارم. برش می‌دارم و زیر چادر روی گردنم می‌اندازم. با خودم می‌گویم خوب حالا بهتر شد . هنوز ننشسته‌ام که یکی از خادم‌ها نزدیک می‌شود :" لطفا شالتون رو روی چادر بگذارید" توضیح می‌دهم برایم سخت است. اما او اصرار دارد که باید همه شالها دیده شود و این نماد حمایت ماست. می گویم :" حضور ما تو این جلسه خودش نشون دهنده حمایته، تازه همین طوری هم شالم تا حد زیادی دیده میشه". ناچار می‌شود موضوع را رک و پوست کنده بگوید:" دوربین ها فیلمبرداری می‌کنن و باید شالِ همه تو فیلم باشه. اگر براتون سخته که روی چادرتون بذارید ، برید ردیف‌های آخر بشینید" می خواهم به سن نزدیک باشم تا بتوانم همه چیز را بهتر ببینم و اگر صدایی را خواستم ضبط کنم کیفیتش خوب باشد. حرف‌های زیادی برای گفتن دارم، اما سکوت می‌کنم. دوربین‌های متعدد کاشته شده را از نظر می‌گذرانم. شال را روی چادرم می‌گذارم و می‌نشینم. به قلم فهمیه فرشتیان خاطره گویی خادمان امام رضا از سفر به لبنان با پرچم حرم امام رضا ادامه دارد... 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
قسمت دوم از مبل سنوار تا دکور فاطمیه.mp3
3.33M
از مبل سنوار تا دکور فاطمیه روایت حضور تیسیر سلیمان(مبارز فلسطینی) در جمعی از مردم مشهد گوینده: ستاره غلام نژاد تدوینگر: فاطمه کرباس‌فروشان نویسنده: ثریا عودی قسمت دوم 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei