eitaa logo
مفشوی یک انسان چندمنظوره
795 دنبال‌کننده
140 عکس
24 ویدیو
41 فایل
مفشو= کیسه‌ی قند یا کیسه‌ی حاوی انواع گیاهان دارویی [به لهجه‌ی کرمانی] انسان چندمنظوره= انسانی که چند کاربری مختلف داشته و انسانی که از هرچیزی که می‌گوید، چندین منظور دارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 اخیــــراً مناقشه‌هایی پیـــــــرامون اصول و سیـاســـت‌های اقتصـــادی جمهوری اسلامی در گرفته و ایـن گفتگـــوها اگرچه با تأخیــــر، زمینــه بازگشــت دوباره به سرچشمه‌ اندیشـه‌های اقتصـــادی و بازخـــوانی قوانیـــــــن اساسی و سیـاســـت‌های کلان جمهوری اسلامی در اقتصـــاد را تمهیــــــد و تدارک نموده است. ایـن فرصت را مغتنم بشماریــم و به استقبال آن برویــم. 🔰کارگاه یک روزه اصول سیاست‌ها و نهاد‌های اقتصادی جمهوری اسلامی(۱) 🖇آشنایی با اصل ۴۳ و ۴۴ و سیاست‌های کلّی اصل ۴۴ قانون اساسی ▫️تعدادجلسات: ۶ جلسه ۶۰ دقیقه‌ای ▫️زمان برگزاری: پنجشنبه(۲۱ اردیبهشت‌ماه)، ساعت ۷:۳۰ الی ۱۶:۳۰ ▫️شیوه برگزاری: حضوری(ظرفیت محدود) قم، بلوار الغدیر، کوچه ۱۰، ساختمان مفید، طبقه ۴ 🎴لینک ثبت‌نام: http://www.negahschool.ir/product/workshop-economy/ جهت کسب اطلاعات بیشتر با شماره تلفن ۰۹۱۰۰۹۳۱۰۸۴ در ارتباط باشید. 🔹دبیرخانه هم‌اندیشی پیشرفت‌اسلامی‌ 🔹مرکز علوم نوین اسلامی(معنا) @maana_hamandishi ✨آگـاهـے‌‌ بـــراے‌‌ سامـــانے‌‌ دیگــر✨ مدرســـه تـ؋ــــکر و نــوآوری نگــــــاهـ ‌ 🆔️ @sch_negah 🌐http://www.negahschool.ir
دوستان و عزیزان و بزرگواران!! اگه تمایل دارید در دوره 👆شرکت کنید، این کد sayyed_meysam تخفیف 25درصدی داره.
امام صادق(علیه‌السلام) فرمود من زندگیم رو بر چهارتا ستون بنا کردم: ۱- تلاش ۲- حیا ۳- آرامش ۴- مرگ‌آگاهی تلاش: چون فهمیدم کسی به جای من کار نمی‌کند، تلاش کردم. حیا: چون فهمیدم خدا از همه احوال من مطلع هست، حیا به خرج دادم. آرامش: چون فهمیدم کسی رزق مرا نمی‌خورد، آرام گرفتم. مرگ‌آگاهی: چون فهميدم آخر کار مرگ مرا به آغوش می‌کشد، برای آن آماده شدم. 📚 بحار الانوار: ج75، ص228. @Masihane
۱| شد یکسال! از آن روزی که عبدالرضایِ شیخ گفت بیا تاریخ بگو. برای منی که سلطان کلاس‌های بی‌سرانجامم، منی که مدبر امورات ناتمامم، یک‌ساله شدن جمعی که می‌خواهند تاریخ را با جنگ و جدال‌ها از ناتاریخ لالایی‌وار لای کتاب‌های درسی تمییز دهند؛ باور نکردنی است. ۲| حالا، بعد یک‌سال سروکله زدن درباره‌ی اقوام جورواجور و رنگارنگ پیامبرانِ قرآن، یک جمعیت تقریبا شصت نفره‌ایم که در یک سرچنگوی دسته‌جمعی نشسته‌ایم به ابتدای جاده‌ی جاهلیت. به امید آنکه پیغمبری مبعوث شود و ما را از مسیر بلال و یاسر و سمیه و خدیجه شدن عبور دهد. ۳| دیروز در طلیعه‌ی یکسالگی کاروانِ قصه‌های تاریخی، درهای ساختمان نجوم باز شد و ناگاه یاد غم‌ناک دختری از جمع‌مان، ستاره شد در آسمان کویر کرمان که بی‌تلسکوپ و ابزار رصد هم رفعتش قابل تماشا بود وقتی پلک‌های لحدش روی هم افتاد.. برای همیشه! ۴| می‌خواستیم چیزی تقدیم روحش کنیم، به رسم مألوف تمام جمع‌هایِ نفر از دست داده، و من که پشت رُل این نفربر بودم، هرچه تلاش کردم ثوابی در بافته‌هایم بیابم برای تقدیم، نیافتم. اما خلوصِ افراد در جمع، قابل پیش‌کشی بود. همان را سر دست گرفتم و گفتم اگر ثوابی در آمدن‌های بدون انگیزه‌های مادی شما باشد که هست؛ بیایید حواله‌ش کنیم برای خانمِ کاظمی! که از قضا "زینب" بود، هم‌نام و هم‌سرنوشت دخترکی که به من هم دادند و از من هم گرفتند. ۵| ضمیمه‌ی همه‌ی پیش‌گفته‌های کلاس دیروز، صلوات بود. فرستادیم. تلخ، آرام، بغض‌لرزان. برای شادی که از نفربر کلاس ما خیلی زود پیاده شد و به روز دختر هم نرسید! @Masihane
سیدحسین‌مون تمام آدمای دنیا رو به دو دسته تقسیم می‌کنه: ۱- دسته‌ی مهربون ۲- دسته‌ی بی‌ادب براش ملاک خوبی مهربونیه، نه خوشکلی و زشتی، نه کوتاهی و بلندی، نه قوی و ضعیفی، نه پولداری و بی‌پولی و... ملاک بدی هم، بی‌ادبی! سریال و فیلم که می‌بینیم، وقتی اتفاقی میافته و نمی‌تونه تحلیل کنه که مثلا آقائه که داشت داد می‌زد، آیا حقش رو فریاد می‌زد یا درحال ستم‌ورزی بود؛ فوری می‌پرسه این آقائه مهربونه؟ بی‌ادبه؟! به همین بساطت، دنیا رو طبقه‌بندی می‌کنه تا بتونه توی ذهن کوچیکش تحلیل‌شون کنه. این بسیط بودن فکر بچه‌ها، میزان خلوص حقیقتش خیلی بالاست. کاش دنیای ما بزرگا... @Masihane
این تصویر روزهای پایانی زندگی یکی از مقتدرترین رهبران تاریخ جهان است. خوب به تصویر نگاه کنید. باید دونفر زیر پروبال امامِ امت را بگیرند تا بتواند نماز بخواند. اگر نیروهای متخصص رسانه‌ای و نوابغ مدیریت افکار عمومی(!) آن روز بودند، به‌نظرتان اجازه‌ی انتشار این تصویر را می‌دادند یا می‌گفتند این تصاویر، پیام ضعف دارد و نباید آخرین چیزی که از خمینی در ذهن‌ها می‌ماند این باشد و...؟ ..خداراشکر که آن روز چنین بهانه‌های واهی به ذهن‌ها خطور نکرد و اگر کرد واقع نشد تا ما ببینیم حقیقت را، انسان را، زندگی را، فنا و ضعف و فقر را. ببینیم آنچه خود حضرت روح‌الله بارها به ما گفته بود: "ما همه هیچیم و هرچه هست تویی" ببینیم خدا نبودن انسان را! @Masihane
بحث فوبیا بود. و سوژه‌های جالب و زیادش برای نوشتن. همان اول کار یک سوال مثل کَنِه چسبید به شیارهای مغزم: "فوبیای من چیه؟" گزینه‌های مختلف و معمول را مرور می‌کردم اما هرچه ذهن می‌سوختم، تنور جواب‌ها برای من گرم نمی‌شد. کم‌کم داشتم می‌ترسیدم که چرا من فوبیا ندارم؟ یعنی یک‌جای کارم می‌لنگد که از تاریکی، ارتفاع، محیط بسته، تنها ماندن، خون، حیوانات، آینه و... بیمارگونه نمی‌ترسیدم؟ وای خدای من! یعنی فوبیای فوبیا نداشتن داشت یقه مرا می‌گرفت؟ به‌گمانم می‌شد این را نادرترین و نوبرانه‌ترین نوع فوبیا حساب کرد!‌ خیلی جدی و واقعی داشتم نگران خودم می‌شدم که چرا هیچ کدام از فوبیاهای دم‌دستی را ندارم! کار که بالا گرفت، دست به گوگل شدم و پناه بردم به این علامه‌ی دهر. فوبیاهای عجیب را می‌جوریدم. ترس از چسبیدن کره‌ی بادام زمینی به سقف دهان، ترس از اعداد، ترس از پول، ترس از بادکنک و...! اینها را هم نداشتم. حالا واقعا چه خاکی باید بر سرم می‌ریختم؟ یک‌دانه فوبیای ناقابل چیست؟ همان را هم ندارم؟ لابه‌لای متن‌های اینترنتی، یک فوبیای جالب دیدم: ترس از کلمات طولانی. هرچند این یکی را هم متأسفانه نداشتم، اما جرقه‌ای شد تا به ترس از ‌کلمه‌ها فکر کنم. داشت دنیای جدیدی پیش رویم گشوده می‌شد. باید حتما روزی درباره‌ی ترس از کلمات و کلمات ترسناک بنویسم اما حالا وقتش نبود. ذهنم را از اصل ماجرا دور می‌کرد و من این را نمی‌خواستم. ذهنم چفت شده بود روی کلمه و کتاب. ناگهان یادم آمد وقت مطالعه، یک وسواس عجیب داشتم. همان وسواس اندک‌اندک شد ترس. ترس از اینکه مبادا در یک صفحه مطلبی بوده و من ندیده‌ام. همیشه کتاب‌های دارای پاورقی‌ و حاشیه‌دار، برای من تهدید بودند. امنیت روانی مرا دچار مخاطره می‌کردند؛ که نکند رفته باشم صفحه بعد و چیزی در صفحه قبل بوده و ندیده ردّ شده‌ام. برای همین در هر صفحه از کتاب، چند خط که جلو می‌رفتم، برمی‌گشتم صفحات پیش و اطراف و اکناف متن را دوباره می‌پاییدم. مبادا چیزی از دست داده باشم. این آیا فوبیا نبود؟ ترس بیمارگونه‌ی از دست دادن کلماتی مهم. ترس مریض‌وار ندیدن واژگانی که برای من نوشته‌اند!؟ حالا سوالِ " آیا این فوبیای من است؟" به سوالِ "فوبیای من چیست؟" اضافه شده بود! قوز بالا قوز! سنگی بر پای لنگی! این ابهام با من بود تا اینکه بعد مدت‌ها سوار اتوبوس بین‌شهری شدم. تابلوهای کوچک روان جلوی اتوبوس متن‌هایی را نشان می‌دادند. از تاریخ و ساعتی که کاملا غلط بودند تا توصیه‌هایی عمومی برای مسافران و البته تبلیغ همان شرکت اتوبوس‌رانی. من همان چند دقیقه اول، همه متن‌ها را خواندم و از یک‌جایی به بعد تکراری بودن کلماتی که پشت سرهم قطار می‌شدند؛ برایم محرز شد. اما باز ترس از دست دادن کلمات، سفت بیخ خِرم را می‌چسبید. چشم‌هایم را می‌بستم که نبینم‌شان. ولی ناگهان می‌گفتم نکند چیز جدیدی در کار باشد و ندیده باشم. حالم داشت بد می‌شد از ‌کلمه‌های سبزرنگ روی تابلوی روان اتوبوس. از توضیحات مزخرفی که صدبار خوانده بودم‌شان. سرم گیج می‌رفت اما لجوجانه ول‌کن قضیه نبودم. با این‌حال خوشحال بودم که فوبیای خودم را پیدا کرده‌ام. مثل قورباغه‌ای که یک صبح بهاری قورتش داده باشی! آری! من فوبیا داشتم. فوبیا و ترس دیوانه‌وار از دست دادن کلمات. انگار حالا جهان مدرن مرا به عضویت خودش پذیرفته بود! خرسند بودم از اینکه من هم فوبیایی برای گفتن و نوشتن دارم. من هم یک آدم عادی بودم با ترسی دیوانه‌وار و بیمارگونه از چیزی فاقد اهمیت. @Masihane
جزوه‌ی مباحث تاریخی- دوره پیامبر اسلام با موضوع جاهلیت شامل مباحث: ۱- چیستی جاهلیت ۲- ساختار قبیله ۳- بادیه‌نشینی و شهرنشینی: تاثیر هندسه‌ی ظاهری بر فرهنگ ۴- اقتصاد غارت، تجارت، زیارت ۵- تولید ثروت و امنیت از قدرت ۶- جامعه ایلافی قریش👇 @Masihane
3755_55799.pdf
330.2K
صفحه اندیشه روزنامه جوان، به تاریخ شنبه ۲۷ خرداد ماه ۱۴۰۲. مباحثی شامل: ۱- آشفتگی مفهومی در توضیح حکومت دینی ۲- جامعه بازاری؛ گزنده‌تر شدن نیش نابرابری ۳- جمهور و حضور ۴- معنویت صادق و کاذب http://www.javann.ir/004ss2 @Masihane
جمعه ۲۶ خردادماه قطار زاهدان- تهران چهار هم‌کوپه‌ای دارم اهل خاش و از قوم بلوچ. یکی‌شان مدرسه نمونه‌دولتی بوده و دانشگاه مهندسی عمران خوانده. تمام فامیل‌های‌شان هم تحصیل کرده‌اند. روی این خیلی مانور می‌دهد. انگار برایش ارزش و افتخار است. خوش‌صحبت است و سر حرف از ماجرای سفرش باز می‌شود. زخم معده دارد و شاید هم سرطان معده. در زاهدان پزشکان به دادش نرسیده‌اند و حالا دردش را می‌برد یزد برای مداوا. حرف از سنّی و شیعه می‌شود. از محرومیت. از بیکاری. بی‌آبی. از جاده‌های خطرناک. از اینکه جاده تا انتهای استان کرمان دوبانده است و به سیستان و بلوچستان که می‌رسد، همه نعمات می‌تپد. جاده دو طرفه می‌شود و آمار تصادف را قوت می‌بخشد. بعد می‌گوید دستی در کار است ما محروم بمانیم. اما یک توهم دارد. می‌گوید قوم بلوچ، پالوده‌ترین قوم ایرانی است و انگلیسی‌ها می‌خواهند نسل آنها را بکشند. این محرومیت هم برای نسل‌کشی بلوچ است. انگلیسی‌ها و مواجب‌بگیران داخلی‌اش، می‌خواهند بلوچ زنده نباشد. حتی بلوچ‌های پاکستان را هم دارند می‌کشند. سیاست بلوچ‌زدایی جدی است. سکوت می‌کنم و لبخند می‌زنم. می‌گوید رهبری خوب است. چالش‌های بین شیعه و سنی را مدیریت می‌کند اما اخبار غلط به او می‌دهند. حرف عبدالحمید وسط می‌آید. دوستش دارد. می‌گوید صدای مردم محروم سیستان و بلوچستان است. می‌گویم چرا عبدالحمید اخبارِ درست را به گوش رهبری نمی‌رساند؟ مگر دسترسی ندارد؟ سکوت می‌کند و می‌گوید شاید منافعش نمی‌گذارد. حرف‌های دیگری هم می‌زند. مثل اینکه ماهواره دارد هویت بلوچ را می‌گیرد، جشن‌تولد گرفتن در خاش باب شده، لباس غیربلوچی پوشیدن مد شده. دارند فرزند‌کمتر داشتن را ترویج می‌کنند. همینطور زن‌ها را می‌شورانند که مردی نتواند از حق چهارهمسری‌اش استفاده کند. صاحب تمام این افکار و گفتار عبیدالله است. به عبیدالله فکر می‌کنم. به منافعش. به محرومیت‌هایش. به مریضی‌اش. به توهم‌ها و توجیه‌هایش. به دغدغه‌هایش. @Masihane