eitaa logo
مسیر تغییر 🌱
4.3هزار دنبال‌کننده
665 عکس
47 ویدیو
6 فایل
✨تغییر زندگی فرمول های موثر برای مدیریت مسائل، درمان استرس، افسردگی و فشارهای عصبی، بهبود روابط با خانواده و.. خروجی یک کلاس30ساله ⚡️ارائه مشاوره رایگان در بله، سروش، تلگرام و اینستاگرام با نام @masiretaghyir پل ارتباطی: @mohammad12qw @Yalatif @M_Roohina
مشاهده در ایتا
دانلود
در عصر کنونی به برکت فضای مجازی، بحث موهومات خیلی داغ هست. به طوری که اگر حقیقت نمایان شود همه تعجب میکنند. هر لحظه در این فضای مجازی به توهمات دعوت میشویم. اخبار راست و دروغ به گونه ای عجیب بر ما تحمیل میشوند. اتاق فکر هایی که برای این امر درست شده اند، انسان ها را از تفکر و تعقل بازدارند. حال که بحث توهمات به اینجا رسید میتوان این حقیقت را نتیجه گیری کنیم که توهمات در اثر بی عقلی ایجاد میشود. وقتی که عقل ما به نوعی از فضای مجازی تغذیه میشود دیگر فهم درک حقیقت را نداریم. و به موهومات در این فضا حقیقت میدهم. و از حقیقت استغفار جدا میشوم. | با ما همراه شوید👇 https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐋🐋🐋🐋🐋 بسم الله الرحمن الرحیم. ماجراهای واقعی . داستان: خاطرات یک آدم و سوم: خلاصی از وقتی با صورت غیرعادی و البته بدون آرایش به دانشگاه می‌رفتم، چند هفته‌ای می‌گذشت. آقای داوری چند روزی بود که دیگه مثل قبل رفتارهای آزاردهنده نداشت. با خودم گفتم این جوش‌ها هرقدر شر بودن، اما همین که شر داوری رو از سرم کم کرد، الهی شکر! اما انگار علت، چیز دیگه‌ای بود. یکی از روزها که آقای داوری، برای تدریس، دستیار استاد بود و درس رو توضیح می‌داد، کسی سوالی در مورد فناوری‌ها پرسید و ایشون، در حالی‌که به هانیه با حالت عصبی نگاه می‌کرد، گفت: «بله، ما الان می‌تونیم بدون داشتن رمز ایمیل افراد، با فهم سطحی از برخی برنامه‌ها، مشخصات اون شخص رو به‌دست بیاریم و بفهمیم صاحب اون ایمیل کیه.» هانیه به محض شنیدن این جمله فهمید که لو رفته و با شرمندگی سرش رو پایین انداخت. من هم به روی خودم نیاوردم و خودم رو به نوشتن جزوه مشغول کردم. توی دلم خدا رو شکر کردم که آقای داوری فهمیده بود که ارسال کننده‌ی اون ایمیل‌ها من نبودم و رفتارش اصلاح شده بود. اما اون مزاحم تلفنی هر از گاهی تماس می‌گرفت و چون جواب نمی‌دادم، با شماره‌های جدید زنگ می‌زد. در آخرین تماسش گفت: «می‌خوام بیام دانشگاهتون هم‌دیگه رو ببینیم.» از اینکه این آدم ناشناسی که من رو می‌شناسه با قصد و غرض بیاد دانشگاه، دست و دلم لرزید…، با خودم گفتم: «خدایا به دادم برس این چه بلایی بود؟!» به آسمون ملتمسانه نگاهی کردم. یه دفعه یاد داستانی افتادم که دو روز پیش داخل یه مجله فرهنگی خونده بودم. توی اون داستان کارگری از کارگرهای مسجد گوهرشاد، عاشق گوهرشاد خاتون شده بود، و ایشون با اینکه متاهل بود به کارگر گفته بود: «تو ۴۰ روز در مسجد معتکف شو، بعد من از شوهرم طلاق می‌گیرم و با تو ازدواج می‌کنم.» بعد ۴۰ روز وقتی کارگر با معشوق حقیقی یعنی حضرت حق آشنا شده بود، دیگه گوهرشاد خاتون رو فراموش کرده بود. یه لحظه تو دلم گفتم: «اما این ایده به درد کتابا می‌خوره نه جهان واقعی و اونم نه زمانه‌ی فعلی!» ولی دیدم هیچ ایده‌ی دیگه‌ای برای کم کردن این شر به ذهنم نمی‌رسه. این بود که پرسیدم: «یعنی شما همینطوری به خواسته‌هاتون می‌رسین؟! مفت و مجانی و بدون تلاش!؟» جواب داد: «یعنی باید چه تلاشی کنم؟» گفتم: «من که نمی‌دونم شما کی هستین و خودتون رو معرفی نمی‌کنین، اما حتماً می‌دونید که من یه آدم مذهبی هستم و چه دغدغه‌هایی دارم. شرطم اینه چهل روز نماز اول وقت و با توجه بخونین، و هر بار زنگ زدین بگین چیکار کنیم که توی نماز حواسمون به خدا باشه؟ البته برای درس معارفم به این جوابا نیاز دارم، ولی کیفیت نماز خودتونم می‌ره بالا! بعدش هرجا خواستید با هم می‌ریم!» صدای پشت تلفن انگار کمی متعجب شده بود، اما گفت: «اهل نماز نیستم، ولی قبوله.» مدتی از این تماس گذشت، چند باری زنگ زد و در مورد توجه در نماز توضیح داد. یک بار که زنگ زده بود گفت: «باید موقع نماز طوری با خدا حرف بزنیم که انگار من دارم با شما حرف می‌زنم… حواسمون باشه که مخاطبت روبروی ماست.» صحبت‌های اون فرد ناشناس انگار تلنگری بود از طرف خدا برای من که: «خودت اول یاد بگیر که نمازت رو بهتر بخونی.» بعد از پایان تماس، به خدا گفتم: «خدایا! تو رو به شأن نماز قسمت می‌دم، این آدم رو هدایت کن و به من هم کمک کن.» مدتی گذشت و یه روز تماس گرفت و گفت: «بابت این مدت ببخشید!، دیگه زنگ نمی‌زنم. خانم خوبی پیدا کردم و می‌خوام ازدواج کنم. این تماس‌ها کار درستی نبود. خداحافظ شما.» چه لحظه شیرینی! با همه‌ی وجود خدا رو شکر کردم و به حال اون آقا غبطه خوردم و گفتم: «چقدر انسان صاف و زلالی بود که با کمتر از چهل روز نماز، اینقدر عوض شد، کاش من هم آدم بشم، منی که عمری دارم نماز می‌خونم!» در نهایت، این شر به خیر تبدیل شد، چون وقتی خداوند توفیق داد به وظیفه‌ام عمل کنم و دست از خطای خودآرایی بردارم و محتاط‌تر با آقایون برخورد کنم، خودش هم مشکلات رو یک به یک حل ‌کرد. بارها این آیه رو، روی دیواری تو‌ی مسیر دانشگاه دیده بودم اما این‌بار با توجه به جریاناتی که برام پیش اومده بود می‌خوندمش: إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ. اگر خدا را یاری کنید، خدا هم شما را یاری می‌کند. (۷محمد) | با ما همراه شوید👇 https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه موهومات غلط نیستند؛ بلکه حقیقت، اینه که موهومات قطعه ای از حق و تکه ای از باطل هستند که با هم تلفیق شدند. مثلا در شعار زن، زندگی، آزادی، هر یک از این سه واژه، زیبا هستند. 🌱 زن : مظهر عاطفه و عشق و وفا. 🌱 زندگی: کلمه ای که همه انسان ها برای بالا بردن کیفیت آن تلاش میکنند. 🌱 آزادی: همه ی انسان ها آزادی را نوعی از حقوق خود میدانند. ولی این شعار در کثیف ترین جا قرار گرفت؛ جایی که تمام دختران و زنان به بند اسارت شهوات در می آیند. و در حقیقت تبدیل به ابزارهایی برای شهوت رانی میشوند. زنی که میتواند بهترین همسر، مادر، پزشک، معلم و.....بشود. حالا همان هایی که او را دعوت به عمل به این شعارها کردند هم او را طرد میکنند. چرا ؟ -چون بهای انسانیت خود را به اندکی فروختند. | با ما همراه شوید 👇 https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.92M
استاد ☝️ یکی از جاری های من خیلی آرایش میکنه یعنی یک ساعت خودش رو جلو آینه درست میکنه بعد میاد خونه ما. خونه هر کس که مهمونی هست. تازگی‌ها فهمیدم جلوی شوهر منم میشینه با چشم‌هاش ناز میکنه من با این جاری چه کنم؟ من خودم فقط یه کرم مرطوب کننده میزنم. خطای من کجاست؟ وقتی یادش میفتم میخواهم که از روی زمین محو بشه، دوتا بچه داره ولی هم باز میپوشه هم آرایش بسیار غلیظ میکنه هم با ناز حرف میزنه. دیگه برام غیر قابل تحمل شده میخوام بهش بگم ولی نمیدونم چجوری بهش بگم که دعوا نشه اصلا به حجاب اعتقاد نداره ⚡️ارائه مشاوره رایگان در پیام رسان های بله، سروش، تلگرام و اینستاگرام | با ما همراه شوید 👇 https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194
مشکلات و سوالات خودتون رو از طریق لینک زیر برای ما بگید. ما کنارتونیم : این هم لینک مون 👇👇👇 https://digiform.ir/wa2702fec تو کانال "مسیر تغییر" منتظر صوت کارشناسهای ما برای دریافت جواب تون باشید.☺️☺️ ************ مسیر تغییر را در ایتا ، بله، سروش ، تلگرام و اینستاگرام، دنبال کنید. @MasireTaghyir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐋🐋🐋🐋🐋 بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات یک آدم و چهارم: تسبیح نزدیک ایام نوروز بود. همچنان در کنار کارهای درسی، کارهای فرهنگی و سفارش پروژه‌های آقای آبادی رو هم پیش می‌بردم تا اینکه یه روز، بهم پیام داد: «حج دانشجویی مشرف شدم و مدتی نیستم. لطفاً پروژه رو جهت بررسی به آقای شاهی نشون بدید.» آقای شاهی دوست آقای آبادی بود، ولی هر وقت توی حیاط دانشگاه می‌دیدمش حس بدی بهش داشتم، چون بعضی وقتا خیره به آدم نگاه می‌کرد. من که با امیرالمؤمنین عهد بسته بودم و باید مراقب امانتی ایشون، یعنی "صورتم" می‌بودم و از نگاه نامحرم بیشتر حفظش می‌کردم، تصمیم گرفتم به این ملاقات ترتیب اثر ندم. روز تحویل پروژه بود. آقای آبادی پیام دادند: «در سرزمین وحی نایب‌الزیاره هستم کار رو ساعت ۱۵ در کارگاه ۲ تحویل بدید.» نوشتم: «تقبل‌الله. هر زمان برگشتید تحویل می‌دم.» در جوابم نوشت: «دیر میشه لطفاً امروز به آقای شاهی تحویل بدید» مجبور شدم اشاره‌ای به علت اصلی کنم و نوشتم: «به ایشون تحویل نمیدم.» سریع پیام داد: «کارها رو بدید خانم بهروزی تا به ایشون نشون بده.» با خودم گفتم: «یعنی چی؟! خانم بهروزی با من چه فرقی می‌کنه؟ فکر کنم منظورم رو کاملاً متوجه شد.» خانم بهروزی همکلاسی من بود، البته خیلی راحت و بدون ملاحظه با آقایون برخورد می‌کرد و مسائل اینچنینی خیلی براش مهم نبود. از پیامم پشیمون شدم که باعث شده بود آقای آبادی متوجه بشه که چرا پروژه رو به آقای شاهی تحویل نمی‌دم، اما پشیمونی فایده‌ای نداشت. بالاخره کارها رو دادم به خانم بهروزی و ایشون به آقای شاهی تحویل داد. یک هفته بعد نوروز، آقای آبادی مقابل دفتر بسیج دانشگاه، من رو دید. این بار از قبل پیامی نداده بود، یه فلَش کامپیوتر به سمت من گرفت و گفت: «این رو بجای مبلغ پروژه قبول کنین»، و بعد تسبیحی رو به طرفم گرفت. تعجب کردم. گفتم: «این چیه؟!» خندید و گفت: «یه تسبیح! سوءتفاهم نشه، این سوغاتی رو به همه‌ی دانشجوهام دادم.» با شنیدن این جمله‌، به غرورم برخورد؛ از طرف دیگه دوباره توی دلم برای این رفتارش اظهار تأسف کردم و با تمسخر گفتم: «همینه که همه ذکر یا آبادی برداشتن!» تسبیح و فلَش رو گرفتم و با سردی گفتم: «ممنون»، و سفر حج ایشون رو به روی خودم نیاوردم که حتی یه زیارت قبول خشک و خالی بهش بگم. آقای آبادی هم انگار کمی از برخورد سرد من گرفته شد و سریع خداحافظی کرد، اما در حالی که می‌رفت گفت: «پروژه رو دیدم اشکال داشت، لطفاً رفع کنید.» و من باز از اینکه باید پروژه رو ویرایش می‌کردم و دوباره تحویل می‌دادم ناراحت شدم. با حرص محکم روی نیمکت کنار دیوار نشستم. به تسبیح توی دستم نگاه کردم. نمی‌تونستم با این تسبیح ذکری بگم، چون از آقای آبادی دل خوشی نداشتم، از قبل شنیده بودم برای گفتن اذکار تسبیح، خصوصا گفتن ذکر سبحان الله، باید دل آدم از نگاه بد نسبت به دیگران پاک باشه، اما من ایشون رو کاملا در خطا و بدی می‌دیدم، و حتی لحظه‌ای نمی‌تونستم این ذکر رو از چنین تسبیحی بر زبان جاری کنم. توی این فکر بودم که باید این تسبیح رو به چه کسی بدم؟ تنها کسی که از صبح تا شب روی لب‌هاش ذکر بود و شاید روزی 1000تا صلوات می‌فرستاد پدرم بود. لبخندی روی صورتم نشست. این تسبیح رو باید به پدرم می‌دادم و همین‌کار رو انجام دادم. | با ما همراه شوید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا