eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_سی_و_سوم 🔻 #طوفان_معروف_نوح_و_عذاب_الهی ...... 🔹 #دعوت_نهصد_وپنجاه
📘 📖 📝 🔻 ....... 🔹در لحظه ای که مقرر کرده بود 🌪 شروع شد، از آسمان مانند آب فرو می ریخت⛈ و از زمین🌎 آب می جوشید⛲ 👱🏻‍♂️ و در خطر شدید قرار گرفت و دیگر چیزی نمانده بود که گردد، نوح فریاد زد؛🗣️ 🤲🏻✨« ! پسرم از خاندان من است و عده تو در مورد حق است.»✨ ♥️ در پاسخ نوح فرمود؛ 💫«ای نوح! او از اهلت ، او فرد و می باشد، ☝🏻بنابراین آنچه را از آن آگاه نیستی از من به تو می دهم تا از نباشی.»✋🏻✨ 🍃نوح عرض کرد؛ ✨«پروردگارا! من به تو که از درگاهت چیزی بخواهم که آگاهی از آن ندارم،😔 و اگر مرا نبخشی و به من رحم نکنی از خواهم بود.»😢✨ 🔸تمام قوم نوح به جز آنان که کشتی بودند، از جمله، 👱‍♀️ نوح و 👱🏻‍♂️ کنعان .🌊 🔹 🌊 کشتی🚢 را به سرزمین رساند. 👈🏻 هنگامی که نوح و یارانش بر کشتی سوار شدند، ♥️ خداوند به تمامی اهل کشتی داد و همه در کمال مشغول خدا شدند🤲🏻 🔸نوح هنگامی که سوار کشتی شد، جمله ♥️«لا اله الا اللّه »♥️ را به زبان داشت.👌🏻 ↩️وقتی که نوح و همراهانش سوار بر کشتی شدند آب همه 🏔 و دشتها را فرا گرفته بود، گویی همه جا بود،😲 دیگر زمین🌏 با کوهی دیده نمی‌شد و به تعبیر قرآن؛ 📖✨« با سرنشینانش، سینه امواج کوه گونه را می شکافت و همچنان به پیش می رفت.» ✨ 🔹هنگامی که کشتی به سوی سرزمین روانه شد، حضرت در میان کشتی قصد انجام کرد، همانجا شد و آن کشتی به امر خدا در محاذی کعبه به دور آن کرد و حضرت و همراهان، را با انجام دادند.✔️ ↩️همانطور که گفته شد نوح هنگام سوار شدن جمله ♥️«لا اله الا اللّه »♥️ را به زبان آورده بود، لذا جمله « » را در حک نمود تا همیشه این کلمه همراهش بوده و و بی همتا باشد.✨ ادامه دارد... _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ 🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🎬 دانلود سلسله #کلیپ با موضوع #گناه_چیست_توبه_چگونه_است 📌 #قسمت_بیست_و_دوم: "تنها نقطهٔ رهایی" 👤 #
15.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 دانلود سلسله با موضوع 📌 : " هدف برتر " 👤 🔆 آغاز توجه انسان به خدا کجاست؟ 🔺 یک سؤال مهم برای تعیین هدف... _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ 🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 بــاز شـــدטּ گــره ای ڪـه نــمــیـــدونــی عـلـتــش چــیــه 🙂👌🏻 _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ 🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
💠 🔻 :👇🏻 🔹آيا مي‌توان به امام زمان(عجل الله) نامه نوشت❓ چه شرايطي بايد رعايت شود❓ ✅ :👇🏻 🔸نامه 📜 يا به اصطلاح عريضه نويسي، يكي از راه‌هاي توسل و بيان حاجت به محضر (عجل الله) يا هر امام ديگر است.✔️ 🔹 در نحوه عريضه‌نويسي بيان شده است كه حاجت خود را در كاغذي نوشته و آن را در يا بيندازيد (فرقي نمي‌كند چاه كجا باشد). 👥 افراد با اين روش، خود را به بيان مي‌كنند و امام، با احاطه و علم فراواني كه دارد از خواسته‌هاي آنان مطلع مي‌شود؛ ⬅️همان‌گونه كه هنگام يا بعد از يا هر وقت ديگر، هر حاجتي به طور از امام مي‌خواهيم، اطلاع مي‌يابد و حتي اگر از قلب♥️ خويش بگذرانيم، امام(علیه السلام) اطلاع مي‌يابد. ☝️🏻پس گفتن يا نوشتن فرقي نمي‌كند و امام در هر صورت مي‌يابد. 🔹و نوشتن 📜يكي ديگر از راه‌هاي بيان است. 🔸 با توجه به که براي رُقعه نويسي به پيروان خود داده‌اند و همچنين نامه‌ها و عريضه‌هايي که براي امامان بزرگوار توسط نوشته شده است، ⏪عريضه بايد شامل عمدة و باشد: ▪️ منظور از بخش ، محتوايي است که از ناحيه به نوشتن آن امر شده است و ، در همه عريضه‌هاي خود، استفاده کرده‌اند. ☝️🏻 اين قسمت، غالباً شامل↘️ 💥 و و و و و کلماتي براي توجه و توسل به حضرات معصومان و ذکر مبارک آن‌ها است. ❇️ ، هم مي‌توانند براي اين قسمت، با قلم خود، متعال را بستايند و به درگاه متوسل شوند و ⏪ هم مي‌توانند از مدح و ثنايي که در ادعيه معصومان وارد شده يا عريضه‌هاي مختلفي که ديني نگاشته‌اند، استفاده كنند. ▪️بخش ، شامل⤵️ 👈🏻 مطالبي است که عريضه براي عرض ، بيان حالات و راز و نياز با خداوند متعال و امامان به انتخاب و قلم خود مي‌نويسد. ... _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ 🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷️ چرا گاهی بی دلیل دلمان میگیرد⁉️ 🧔🏻جابر جُعفي مي گويد: در محضر امام باقر (علیه السلام) بودم🙂 ناگهان دلم گرفته شد😔 🔻 از امام باقر (علیه السلام) پرسيدم: یابن رسول الله❗️ گاهي بدون مقدمه و بی دلیل اندوهگين مي شوم😪 به گونه اي كه اثرش در چهره ام آشكار مي گردد🤦🏻‍♂️ بي آنكه مصيبتي به من برسد يا چيز ناراحت كننده اي به سراغم آيد رازش چيست⁉️🤔 🌹امام باقر (علیه السلام) فرمود: آري اي جابر❗️ 💝 خداوند انسانهاي👥️️ با ايمان را از سرشت بهشتي بيافريد و نسيم روح خويش را در بين آنها جاري نمود😍 👈🏻به همين خاطر مؤمن برادر مؤمن است👬🏻 👆🏻 روي اين اساس، اگر در شهري به يكي از ارواح مؤمنان آسيبي برسد💔 روح ديگر نيز اندوهگين مي شود😔 ❇️ زيرا بين روح هاي مؤمنان، ارتباطي وجود دارد.. ✔️ 📘اصول کافی، باب اخوة المؤمنين _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ 🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت20 چند روز بعد موقع برگشتن از سرکار از جلوی مغازه‌ی آقای امیر زاده که رد
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت21 با احتیاط داخل مغازه شدم و همانجا جلوی در ایستادم. خودش پشت پیشخوان بود. –بفرمایید، مغازه خودتونه. دو قدم جلوتر رفتم. بسته‌ی کوچک کادو پیچ شده ایی را روی میز گذاشت. –من اتفاقی که اون روز افتاد رو برای مادرم تعریف کردم. ایشونم گفتن که باید ازتون عذر خواهی کنم و برای اینکه کدورتی تو دلتون نمونده باشه، گفتن که این هدیه رو از طرف مادرم بهتون بدم. بعد دستش را به طرفین تکان داد: –با اون حالش کلی هم با من دعوا کرد که چرا اونجوری گفتم. سرم را به طرفین تکان دادم. –اصلا نیازی به این کارها نیست. به مادرتونم بگید من کینه ایی ندارم. نکنه شما فکر کردید من نفرینتون کردم؟ –فکر نکنم شما اصلا بلد باشید که نفرین کنید. اگر این هدیه رو قبول نکنید هم مادرم ناراحت میشن هم من باور نمیکنم که من رو بخشیدید. بعد جعبه را برداشت و به این طرف پیشخوان آمد و دو دستی مقابلم گرفت. –خواهش میکنم قبول کنید. دچار یک جور رودروایسی و معذب بودن شدم. فقط می‌خواستم زودتر از آنجا بروم. جعبه ی کادو پیچ شده را گرفتم و تشکر کردم و از مغازه بیرون آمدم. در ایستگاه نشسته بودم و منتظر مترو بودم. هنوز کادو در دستم بود. جنس کادو انگار از جنس پارچه بود. نرم و زیبا. زمینه ی آبی داشت و گلهای برجسته از خودش رویش برق میزدند. آرام چسبهایش را باز کردم تا پاره نشود. داخلش یک جعبه‌ی مخملی سفید رنگ بود. درش را باز کردم. سه نوشت افزار طلایی بسیار زیبا داخلش بود. خودکار و خودنویس و روان نویس. حتما یکی از گرانترین نوشت ابزارهای مغازه اش است. نمی‌دانم یعنی تمام این اتفاقها به خاطر قبول نکردن انعام آن روز است. به خانه که رسیدم رستا با بچه هایش آمده بودند. مریم و مهدی با دیدنم به طرفم دویدند و خودشان را در آغوشم انداختند. بعد بالا و پایین پریدند و با هم گفتند. –خاله چی خریدی؟ خاله چی خریدی؟ همیشه وقتی شکلات یا خوراکی گیرم می‌آمد نمیخوردم و گوشه‌ی کیفم برای بچه ها نگه می‌داشتم. ویفریهایی که از مترو خریده بودم را به دستشان دادم و بوسیدمشان. مهدی و مریم دو سال بیشتر با هم اختلاف سن نداشتند. واقعا بچه های معرکه ایی بودند. رستا گفت: –تلما جان، از بیرون امدی اول دستات رو بشور و یه آب نمکی قرقره کن بعد بچه ها رو بغل کن. کیفم را کناری انداختم گیره ی شالم را باز کردم و از سرم کشیدمش. کلیپس موهایم را برداشتم و اجازه دادم روی شانه هایم خستگی در کنند. همانطور که به طرف سرویس بهداشتی میرفتم گفتم: –مگه این وروجکتای تو میزارن، هنوز از راه نرسیده آدمو خفت میکنن. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت22 دستهایم را با حوله خشک کردم. شما ناهار خوردید. مادر گفت: –آره، سهم تو رو گذاشتم رو اجاق. –چی داشتیم. –رستا آش آورده بود. رستا گفت: –آره از دیروز ویار آش کرده بودم. دیگه پاشدم درست کردم واسه شمام آوردم. –وای رستا، با این وضعت قابلمه آش بلند کردی؟ به خودت رحم نداری به اون بچه تو شکمت رحم کن. اون که زورش به قابلمه نمیرسه. رستا خندید. –نه بابا، بخوامم اصلا نمیتونم. نزدیک بودن اینش خوبه دیگه، زنگ زدم محمد امین امد گذاشت تو ماشین، من فقط زحمت رانندگی رو کشیدم. مرد داریم مثل شیر من چرا بار سنگین بردارم. محمد امین با غرور گفت: –اره آبجی من که نمردم تو بار برداری، هر وقت کاری داشتی فقط زنگ بزن. رستا بعد از این که حسابی قربان صدقه ی محمد امین رفت پرسید: –راستی تلما تو چرا تا این ساعت ناهار نمیخوری؟ ساعت چهاره. –آخه بخوام اونجا هر روز هزینه‌ی ناهار بدم که کل حقوقم میره. –خب از خونه ببر. مادر گفت: –منم بهش میگم، میگه روم نمیشه، اونا ناهاراشون همیشه خورشتیه. وقت ناهار این نماز خوندن رو بهونه میکنه. خواهرم با ناراحتی پرسید: –آره تلما؟ با دلخوری از مادر گفتم: –نه، حالا انگار ما غذا خورشتی نمیخوریم. بعدشم اگه حالا خورشتی نباشه چی میشه، موضوع این نیست، کلا روم نمیشه پیش اونا غذا بخورم. آخه با پسرا سر یه میز سختمه، بعدشم تو فکر کن غذای نونی هم بخوای جلوی اونا بخوری، معذب میشم. بهشون گفتم خانوادم ناهار نمیخورن منتظر من میمونن که با هم بخوریم. چقدرم خانوادم واقعا منتظر میمونن. رستا بلند شد و گفت: –الهی خواهرت برات بمیره. الان آشت رو برات گرم میکنم. مادر با دلسوزی گفت: –بچم از همون اول حجب و حیا داشت. رستا خندید. –وا، مامان، حالا مگه ما بی‌حیا هستیم، میخوای از تلما تعریف کنی خب مارو چرا می‌کوبی. مادر نوچی کرد. –این حرفها چیه دختر، بچه های من همشون خوبن. ولی این تلما از بچگی یه جوری دلسوز همه بود. ملاحظه میکرد، نه این که شماها نبودینا، نه، ولی مال این تو چشم بود. انشاالله سفید بخت بشی مادر. رستا چشمکی زد. –ببین با یه ناهار دیر خوردن چطوری دل مامان رو بدست میاری ناقلا. اصلا من از فردا کلا ناهار نمیخورم مامان بیشتر دوسم داشته باشه. مادر کلافه بلند شد و همانطور که به طرف اتاق میرفت گفت: –بحث ناهار نیست دخترتوام. عه، تلما مادر این بچه‌ها دل و روده‌ی کیفت رو ریختن بیرون بیا جمع کن. من برم ببینم نادیا چیکار میکنه. محمد امین گفت: –لابد دوباره داره آهنک اون دخترخارجیه رو گوش میده. مادر کلافه گفت: –پس درس و مشق مگه نداره؟ رستا پچ پچ کنان گفت: –به خاطر سنشه، زیاد سخت نگیرید از سرش میفته، لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت 23 خودم را سر صحنه‌ رساندم. بچه های شیطان وسایل کیفم را روی زمین ریخته بودند و مشغول شیطنت بودند. در روان نویسی که هدیه گرفته بودم را باز کرده بودند و در حال هنر نمایی بودند. –ای وای خرابشون می‌کنید، بده به من ببینم. همین که از دستشان وسایل را گرفتم شروع به گریه کردند. محمد امین به دادم رسید و بغلشان کرد. –بچه‌ها بیایید بریم اسب سواری، بعد چهار دست و پا شد و گفت: –بچه ها بپرید بالا،بدویید، الان آقا اسبه میره ها، بچه ها کلا گریه را فراموش کردند و با ذوق برای سوار شدن روی کمر محمد امین دویدند. رستا سر رسید. –به به چه روان نویس خوشگلی، از کجا رسیده؟ بعد به جعبه‌ی مخملی که کمی آن طرفتر افتاده بود اشاره کرد. –اونا چیه؟ –هیچی بابا. جعبه‌ی این روان نویسا هستش. تو کافی شاپ از یکی دلخور شدم واسه عذر خواهی اینو بهم داد. رستا مرموز نگاهم کرد. –عه، باید گرون باشن. چقدر ناراحتیت براش مهم بوده که این همه هزینه کرده. –نه بابا، همچین گرونم نیستن. برای این که بیشتر از این مجبور به توضیح نباشم همه‌ی وسایل را داخل کیفم ریختم و به طرف اتاقم فرار کردم. در حال بستن بندهای مغنعه‌ام به شکل پاپیون بودم که صدای آویز در کافی شاپ بلند شد. به طرف سالن راه افتادم. آقای امیر زاده را دیدم که بین میزها ایستاده و انگار برای پیدا کردن جای مناسب دچار تردید است. با دیدن من لبخند زد و و با سرش سلام کرد. البته ماسک داشت ولی لبخندش آنقدر پر رنگ بود که از چشمهایش میشد فهمید. چرخی زد و نزدیکترین میز دو نفره به پیشخوان را انتخاب کرد و نشست. جلو رفتم. –خیلی خوش آمدید. چرا امروز میزتون رو عوض کردید؟ به صندلی‌اش تکیه داد. –گفنم اینجا بشینم، کار شما راحت تر میشه، دیگه نمیخواد تا میز کنار در هی برید و بیایید. نگاهم را پایین انداختم و مهربانی‌اش را ندید گرفتم و پرسیدم. –املت میل میکنید؟ دستهایش را روی میز گذاشت و بعد نگاهش بر روی روان نویسی که در دستم بود ثابت ماند. همان هدیه‌ی خودش بود. برای این که سکوت نباشد گفتم: –حال مادرتون چطوره؟ نگاهش را به چشمهایم داد. –خدارو شکر خیلی بهتره، دیگه خودش میتونه کارهاش رو انجام بده. گفت از شمام به خاطر قبول کردن هدیه تشکر کنم. لبخند زدم. –شما افتادید به زحمت، هدیه گرفتن که... –خب این یعنی دیگه از من دلخور نیستید. به دفترچه سفارش نگاه کردم به نشانه این که زودتر سفارش بدهد. مکثی کرد و بعد گفت: –بله همون املت. بعد از این که املت و مخلفات را روی میز چیدم پرسیدم. –چیز دیگه ایی لازم ندارید؟ من و منی کرد و بعد پرسید: لیلافتحی‌پور .🌸🌸🌸🌸🌸