02.Baqara.058.mp3
2.62M
فایل صوتی تفسیر آیه به آیه از ابتدای قرآن کریم توسط استاد قرائتی
تفسیر امروز:سوره مبارکه بقره آیه۵۷-۵۸
وَظَلَّلْنَا عَلَيْكُمُ الْغَمَامَ وَأَنْزَلْنَا عَلَيْكُمُ الْمَنَّ وَالسَّلْوَىٰ ۖ كُلُوا مِنْ طَيِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ ۖ وَمَا ظَلَمُونَا وَلَٰكِنْ كَانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ ﴿٥٧﴾
و [در صحرای سوزان سینا] ابر را بر سر شما سایبان قرار دادیم؛ و بر شما گزانگبین و بلدرچین نازل کردیم؛ [و گفتیم:] از خوراکی های پاک و پاکیزه ای که روزیِ شما قرار داده ایم بخورید. و آنان [در تجاوز و طغیانشان وناسپاسی وکفرانشان] بر ما ستم نکردند، بلکه همواره بر خود ستم می ورزیدند
وَإِذْ قُلْنَا ادْخُلُوا هَٰذِهِ الْقَرْيَةَ فَكُلُوا مِنْهَا حَيْثُ شِئْتُمْ رَغَدًا وَادْخُلُوا الْبَابَ سُجَّدًا وَقُولُوا حِطَّةٌ نَغْفِرْ لَكُمْ خَطَايَاكُمْ ۚ وَسَنَزِيدُ الْمُحْسِنِينَ ﴿٥٨﴾
و [یاد کنید] هنگامی را که گفتیم: به این شهر [بیت المقدس] وارد شوید، و از نعمت های آن هر چه خواستید، فراوان و گوارا بخورید و از دروازه [شهر یا درِ معبد] فروتنانه و سجده کنان درآیید و بگویید: [خدایا! خواسته ما] ریزش گناهان ماست، تا گناهانتان را بیامرزیم و به زودی [پاداش] نیکوکاران را بیفزایم
❇️لینک کانال
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_چهل_و_هفتم 🔻 #دعوت_قوم_ثمود_بهخداپرستی 🌸از خداوند سزای داوری
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_چهل_و_هشتم
🔻 #شتر_صالح
🔹روزی #صالح رو به #قوم_ثمود فرمود؛
🍃 من از #خدایان_شما درخواست کوچکی دارم،
☝🏻 #اگر خدایان شما پاسخ مرا دادند، من از میان شما می روم و شما هم از من حاجتی بخواهید تا از خداوند خواستار شوم.✔️
🔸 همه بیرون از شهرگرداگرد #بتهایشان🗿 جمع شدند و مشغول #خوشگذرانی شدند.
هنگامی که #صالح را دیدند، از او خواستند تا خواستهاش را #مطرح کند.✔️
🔹 صالح #یکایک آن #بتها🗿را صدا زد، اما هیچ #جوابی_نشنید بعد از مدتی رو به مردم گفت؛
🍃 دیدید که #خدایان_شما در مقابل خواسته کوچکی از من #عاجزند.🤨
🍃حال شما از من خواهشی کنید، تا قدرت خدای خود را به شما نشان دهم.✔️
↩️ #قوم_ثمود از صالح خواستند که #مدت_کوتاهی آنان را با #بتهایشان🗿 #تنها بگذارد، صالح #فرصتی به آنان داد و دوباره بازگشت، اما این بار هم #بتها🗿 #نتوانستند کاری انجام دهند.
🔸روز کم کم به اتمام می رسید🌅 که #هفتاد_نفر از قوم ثمود #به_نمایندگی_همه مردم با صالح بر #بالایکوهی🏔 بلند رفتند، آنان از صالح #معجزهای_خواستند ↪️
تا #دعوت او را👈🏻 #تأیید
و #رسالتش را👈🏻 #تصدیق نماید.✅
🔹آنان از صالح #خواستند که #از_درون_صخرهها و
#کوههای_مقابلشان⛰
↩️ 🐪 #شتری_سرخموی و #زیبا که #حامله هم باشد، بیرون بیاورد.😳
🌸گفت صالح، سخت باشد این مرا
🍃 لیک آسان باشد از بهر خدا
🌸کوه با آن محکمی از هم شکافت
🍃از درون، اشتر به بیرون راهیافت
🔸صالح گفت؛
🍃 این کار برای من مشکل است، اما برای خدای من، #آسانترین_کار میباشد.👌🏻
⏳ مدتی گذشت و #با_دعای_صالح و #امرخداوند، صخره های مقابل تکه تکه شد و بین کوه🏔 از هم باز شد و #شتری🐪 از آن بیرون آمد😲 و #بت_پرستان🗿 با ترس و حیرت🤯 به این شتر نگاه می کردند.😲
↩️ #اما بار دیگر رو به صالح گفتند؛ اگر خدای تو قدرت دارد #نوازد این شتر هم اینک به دنیا بیاید.😑
⏳مدت کوتاهی گذشت و نوزاد شتر به دنیا آمد.✔️
🔹 #با_دیدن_این_معجزه قوم ثمود بازهم به خدا #ایمان_نیاوردند🤦🏻♂️،
👥👥 #از_هفتاد_نفر_نماینده قوم ثمود #69نفر_مدعی_شدند که این کار صالح #سحر و #جادو می باشد،😐
☝🏻 اما آن یک نفر ماجرا را برای بقیه مردم بازگو کرد و به صالح #ایمان آورد.✔️
🔸 صالح به قومش گفت؛
🍃این شتر🐪 یک روز به #منطقه_شما میآید و روز بعد همگی می توانید از #شیر آن استفاده کنید.👌🏻
🔹هنگامی که روز #شیردهی_شتر صالح می رسید، شتر وسط روستای قوم می ایستاد و آن قدر شیر می داد که همه مردم #بینیاز_از_شیر می شدند😯
ادامه دارد....
#بنت_الزهرا
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت85 اولین روز بعد از قرنطینه که به سرکار میرفتم گویی مثل زندانی بودم که دور
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت86
بعد از این که ماهان از خرید آمد دیگر از آشپزخانه بیرون نیامد.
هر دفعه که سفارش را به آنجا میبردم تا به خانم تفرشی یا الماسی بدهم میدیدم که سرش داخل دفترچهاش است و کمبود اقلام را
یادداشت میکند و گاهی هم از خانم الماسی از مقدار ملزومات مانده میپرسد.
با خودم فکر کردم وقتی این همه کار داشت چرا از صبح جای خانم نقره کار میکرد.
سعید صدایم کرد و گفت:
–خانم حصیری امروز که اینجا خلوته، خودتون میتونید میزهارو جمع کنید من زودتر برم؟
مادرم زنگ زده باید برم خونه کمکش. پدرم کرونا گرفته تنهایی از پسش برنمیاد. برای دکتر بردن به کمک نیاز داره.
–بله من انجام میدم شما بفرمایید. انشاالله پدرتون هر چه زودتر حالشون خوب بشه.
از شانس من دقیقا بعد از رفتن سعید کافی شاپ کمی شلوغ شد.
دو گروه سه چهار نفره آمدند که هیچ کدام ماسک نداشتند و در دو میز چهار نفره نشستند.
آقای غلامی چند جعبه ماسک خریده بود و گفته بود اگر کسی ماسک نداشت از ماسکها بدهیم تا استفاده کند.
روی هر میز یک جعبه ماسک گذاشتم و گفتم:
–ببخشید،میشه خواهش کنم ماسک بزنید.
ولی هیچ کدامشان ماسک نزدند.
سوالی نگاهشان کردم.
همهشان آقا بودند. بعضیها جوان و نوجوان، دو نفر هم مسنتر.
یکی از پسرها گفت:
–ما اعتقادی به ماسک نداریم.
آن یکی گفت:
–مسخره بازیه.
آن که از همه مسنتر بود گفت:
–خانم اینا که اصلا ویروس رو نگه نمیدارن.
آن که به نظر میرسید از همه کوچکتر است گفت:
–ما که الان میخواهیم غذا بخوریم ماسک میخواهیم چیکار؟
حرفهایشان که تمام شد.
گفتم:
–بله درست میفرمایید، اگر ماسک صد در صد جلوی ویروس رو میگرفت توی دنیا این همه آدم به خاطر این بیماری از بین نمیرفتن.
ولی به نظر من ماسک یه کار رو خوب انجام میده اونم این که وقتی ماسک داریم طرف مقابلمون بدون استرس و با آرامش باهامون حرف میزنه. یعنی یه جورایی این مهربونی ما رو نسبت به آدمهای دیگه نشون میده. این که اضطراب اونها برای ما مهم هستش و ما نمیخواهیم نقشی توی بیشتر شدن استرسشون داشته باشیم.
همان پسر نوجوان گفت:
–خب استرس نداشته باشن مگه تقصیر ماست.
به طرفش برگشتم.
–خب وقتی عزیزترین کس آدم جلوی چشمش مریض بشه یا بمیره، دیگه این مریضی براش یه غول بزرگ میشه و حتی از اسمش هم میترسه.
همه سکوت کردند.
گفتم:
–من الان میام سفارشتون رو میگیرم.
وقتی خواستم از روی پیشخوان دفترچه و روان نویس را بردارم. آقا ماهان را دیدم که با لبخند نگاهم میکند.
دفترچه را برداشتم.
–من واسه مشتریها سخنرانی میکنم که ماسک بزنن اونوقت شما بدون ماسک اینجا جلوی چشمشون ایستادید.
نوچ نوچی کردم و ادامه دادم:
–بدآموزی دارید.
لبخندش جمع نمیشد. ماسکش را از جیبش درآورد.
–رفته بودم دست و صورتم رو بشورم درش آوردم.
ماسکش را روی صورتش تنظیم کرد.
–شما حالا حالاها حرف نمیزنید، وقتی هم حرف میزنید آدم دهن باز میمونه.
نگاهم را پایین انداختم.
–ببخشید من باید برم.
وقتی برگشتم دیدم به جز آن پسر نوجوان بقیه ماسک زدهاند.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت87
وقتی برگهی سفارشها را به طرف آشپزخانه میبردم آقا ماهان به طرفم آمد.
–بدین به من.
–نه ممنون، خودم انجام میدم.
دستش را عقب کشید.
–شما امروز جای چند نفر میخواهید کار کنید؟ سعید هم که رفت.
تا خواستم حرفی بزنم دونفر دیگر وارد کافی شاپ شدند.
ماهان حق به جانب نگاهم کرد.
–دوباره مشتری اومد و کسی هم داخل سالن نیست.
کاغذ را به طرفش گرفتم و تشکر کردم.
کاغذ را گرفت.
–شما تو سالن باشید من خودم سفارشات رو براشون میارم.
از کنار پیشخوان که رد شدم اقای غلامی صدایم کرد.
پیش خودم گفتم:
–"لابد اینم میخواد بگه من دارم میرم بیا پشت صندوق بشین."
مقابلش که ایستادم آرام گفت:
–اینقدر با ماهان یکیبه دو نکن. سرت به کارت باشه.
با تعجب گفتم:
–من یکی به دو نکردم. خودش هی میگه میخوام بیام کمک کنم.
غلامی اخم کرد.
–تو خودت یه کاری کن که بره دنبال کارش، خودش کلی کار داره.
–باور کنید من گفتم ولی...
حرفم را برید و جور بدی نگاهم کرد.
–همه چی دست خود شما دختراس، پسر مردم چه تقصیری داره،
با ناراحتی نگاهش کردم.
گفت:
–برو کارت رو انجام بده.
آنقدر از حرفش ناراحت شدم که با همان اخم کنار پیشخوان ایستادم و به ماهان گفتم:
–آقا ماهان میشه بزارید خودم کارها رو انجام بدم تا دوباره از آفای غلامی حرف نشنوم.
ماهان با تعجب نگاهی به آقای غلامی انداخت و رفت.
یکی از آن چند نفری که ماسک نزده بودند موقع رفتن روی تخته سیاه کافی شاپ نوشت.
"منطقی و مهربان"
آقای غلامی توجهش جمع نوشتهی آنها بود. با دیدن جملهی نوشته شده با اخم به نویسندهی مطلب نگاه کرد و بعد به طرفم آمد.
–این مشتری چرا باید اینو بنویسه؟
شانهایی بالا انداختم.
–من چه میدونم.
پوزخند زد.
–شما چه میدونید؟
اخم کردم و به طرف آشپزخانه رفتم و زیر لب گفتم:
–به همه شک داره. نمیدانم شنید یا نه.
بالاخره ساعت کاریام تمام شد.
وقتی به ایستگاه مترو رسیدم پیامکی برایم آمد. از بانک بود.
پولی به کارتم واریز شده بود. همینطور متعجب به صفحهی گوشیام نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم که کسی که به من بدهکار نیست پس این پول از کجاست؟
همهی گزینهها را در ذهنم حلاجی میکردم که نادیا با ذوق و شوق زنگ زد و گفت که تابلوی پروانه را به قیمت خیلی خوب فروخته. با خوشحالی گفتم:
–پس این پولی که پیامکش برام امده پول اونه؟
–آره، گفتم که میفروشم.
–خیلی کارت خوب بود. آفرین خواهر فعالم. سهمت محفوظهها خیالت راحت.
خندید و گفت:
–مامان میگه فعلا پول کارهای اولمون رو باید وسایل بخریم. یعنی یه جورایی سرمایهی کار کنیم.
–باشه، پس من تو مسیر میرم برای تابلوهای بعدی وسایل و قاب میخرم.
–دستت درد نکنه، فقط آبجی یه مقدارش رو پیش خودت نگه دار کارتت خالی نباشه، یه وقت لازم میشه.
خندیدم.
–قربون تو آبجی فهمیدم برم.
–راستی یه طرح عالی برای قاب بعدی به فکرم رسیده به نظرم خیلی قشنگه.
–چه طرحی؟
–یه ماهی هفت رنگ که دم چند باله داره و تنش کوچیک باشه ولی نصف تابلو رو دمش پر کنه به نظر عالی میشه.
–اگه دوختش رو خوب دربیاریم به نظر منم قشنگ میشه. حالا من تو ذهنم یه طرحهایی دارم.
–چه طرحهایی؟
–شعر، یا متنهای کوتاه بنویسیم بعدش جواهر دوزیش کنیم.
–یعنی قشنگ میشه؟
–اگه با گلدوزی تلفیق بشه آره، البته باید امتحانش کنیم، اگه مشتری داشت ادامه میدیم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت88
شب آنقدر خسته بودم که زودتر از همیشه به رختخواب رفتم. بد جور خواب به چشمهایم التماس میکرد.
گوشیام را برای آخرین بار باز کردم تا چک کنم و بخوابم، که دیدم امیرزاده پیام داده..
–سلام. خوبید؟ من فردا میام سرکار، حالم خوب شده، میخوام باهاتون صحبت کنم، چه ساعتی وقت دارید؟
خواستم تایپ کنم و جوابش را بدهم ولی پشیمان شدم.
اصلا چه لزومی دارد من با او چت کنم.
من به خودم قول داده بودم اگر امیرزاده حالش خوب شد دیگر کاری به کارش نداشته باشم. نباید زیر قولم بزنم.
دلم نمیآمد جوابش را ندهم. ولی وقتی چهرهی همسرش جلوی چشمهایم آمد دلم سوخت. این خیلی بیانصافیست.
با این فکر راحت تر میتوانم مسدودش کنم.
چشمهایم را بستم و شمارهاش را مسدود کردم.
گوشیام را خاموش کردم و زیر بالشتم گذاشتم.
پتو را تا بالای شانهام کشیدم و چشمهایم را بستم.
ولی مگر میشد که بخوابم. معلوم نبود خواب چند دقیقه پیش که آویزان چشمهایم بود کجا خودش را گم و گور کرده بود.
انگارشیپور بیدار باش برای تمام بدنم زده بودند. همه آماده باش نشسته بودند تا افکار درهم و پیچیدهام را ردیف کنند. یکی یکی تمام خاطرات امیرزاده از جلوی چشمهایم رژه میرفت.
دیگر نه خسته بودم نه خوابم میآمد.
بلند شدم و نشستم.
بغضم گرفت، من بدون او نمیتوانم.
نادیا وارد اتاق شد.
–عه نخوابیدی؟
بغضم را فرو دادم.
–خوابم پرید.
خوشحال شد.
–میخوای وسایل رو بیارم کار کنیم؟ بالاخره اون طرح ماهی رو تموم کردم.
–آره بیار. طرحت رو هم بیار ببینم.
یک ماهی زیبا روی پارچه پیاده کرده بود که بسیار خلاقانه بود به خصوص پیچ و تابهای دمش خیلی ظریف کار شده بود.
لبخند زدم.
–این معرکس نادیا، چه ماهیه قشنگی، مثل پری دریاییهاست، نه از اونم قشنگتره.
فقط واسه دوختش باید از رستا کمک بگیریم خیلی ظریف باید کار بشه.
–آره، خیلی روش زحمت کشیدم صدبار رو کاغذ پاک کردم و کشیدم تا آخرش این درامد.
مهربان نگاهش کردم.
–چقدر تو استعداد داشتی و رو نمیکردی.
–آخه نمیدونستم کجا میشه ازش استفاده کرد. الان از این کار خیلی خوشم میاد. هر چی بیشتر نقاشی میکنم طرحهای بهتری تو ذهنم میاد.
–خیلی خوبه. هرچی طرح تو ذهنت میاد همون لحظه رو کاغذ بکش تا یادت نره از همش استفاده میکنیم.
ولی الان مشکلمون اینه که چند تا تابلو همزمان یه کم سخته کار کنیم یعنی وقتمون کمه،
طرحش را کناری گذاشت.
—مامان گفت تا دوسه روز دیگه کارهای رستا تموم میشه تحویلش میده، دیگه میاد تو سنگر ما.
لبخند زدم.
–باز تو حرفهای گنده زدی، سنگر ما؟ رستا مگه غریبس؟
خندید.
–تازه مامان گفت کمکمون میکنه ولی از ما حقوق نمیخواد.
–مگه از رستا حقوق میگرفت.
–حقوق که نمیشه گفت، یه چیزهایی شبیه اون.
سرم را تکان دادم.
–تو این خونه همه از همه چی خبر دارن جز من.
–آخه خب تو همش یا سرت تو کتاباته یا سرکاری اصلا خونه نیستی.
راست میگفت، وقتی هم خانه بودم فکر امیرزاده نمیگذاشت به اطرافیانم زیاد توجه کنم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸